✏️نادر شاه ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻧﺒﺮﺩ در جنگی با دشمنان ایران، ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﻯ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻣﻮﻯ ﺳﭙﯿﺪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺷﯿﺮ ﻣﻰ ﺟﻨﮕﺪ.
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺧﺎﺗﻤﻪ ﻧﺒﺮﺩ، ﻧﺎﺩﺭ ﺷﺎﻩ ﺁﻥ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﻓﺮﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪ.
ﺯﻣﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺑﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﻧﺎﺩﺭ ﺷﺎﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺩﺍﻯ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻭ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﭼﻨﺪ ﭘﺮﺳﺶ،نادر متوجه شد ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺮمرد ﺟﻨﮕﺠﻮ ﺍﻫﻞ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ.
پس نادر ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
"ﺯﻣﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺗﻮﺳﻂ ﺍﺷﺮﻑ ﻭ ﻣﺤﻤﻮﺩ ﺍﻓﻐﺎﻥ ﺍﺷﻐﺎﻝ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، مگر ﺗﻮ ﺩﺭ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﻧﺒﻮﺩﻯ؟؟"
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: "ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩﻯ.."
@Manifestly
🔵🔵توجه توجه
عده ای از کاربران کانال داستانهایی که کمی بلند باشن رو نمیخونن و با خودشون میگن کی حوصله داره این همه رو بخونه اما توجه به نکات زیر جالب توجهه.
🔹داستانها هر چه بلندتر باشن جذاب تر هستن و لذت بخش ترن
🔹پس از خوندن یک صفحه از داستان بلند دیگه بحث حوصله تبدیل به اشتیاق برای خوندن ادامه میشه. جوری که هر شب برای بیشتر گذاشتن داستان بلند درخواست داریم.
🔹بعد از خوندن داستان بلند سه خاتون بغدادی و شایان مصری(به زودی) با مطالب جدید و عرفان و تخیلاتی روبه رو میشید که تجربه عجیبی هست. برای امتحان فقط دو قسمت اول سه خاتون بغدادی رو بخونید.
لینک قسمت اول
https://eitaa.com/Manifestly/797
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۳۷ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۲۲ و اما ای ملک جوانبخت، دیشب قصه خاتون برتر در محضر سل
#هزار_و_یک_شب ۳۸
#داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۲۳
ای ملک جوانبخت، شاهزاده شهر سنگستان برای خاتون برتر در ادامه گفت: اما پیر فرزانه نماینده حضرت سلیمان نبی، نترسید و ساکت ننشست و باز هم نصیحت و دلالت را شروع کرد. که پدرم با خشم و عصبانیت فریاد کشید، جلاد... و هنوز طنین و پژواک صدای پدرم در صحن سرسرای قصر محو نشده بود، که معلم مرا در آغوش گرفت و با صدای بلند وردی خواند، که در یک آن تمام مردمان، چه حاضران در سرسرای قصر و چه ساکنان دربار و چه ساکنان شهر تبدیل به سنگ شدند. و فقط من ماندم و آن پیر مهربان سپید موی.
و باید ای خاتون زیبا برایت بگویم که آن مرد روحانی و نماینده حضرت سلیمان نبی، کتابی آسمانی برای من آورده بود که در آن دوران کوتاه تعلیم، خواندنش را به من یاد داد و آن کتاب همین است که الان در دست من است و قبل از ورود شما، مشغول خواندن آن با صدای بلند بودم..
بعد از اینکه همه مردمان گناهکار و فاسد این شهر تبدیل به سنگ شدند، آن پیر فرزانه گفت: تو باید هر روز آیات این کتاب مقدس را با صدای بلند بخوانی، تا بالاخره پای انسانی به اینجا برسد، و به وسیله او نجات پیدا کنی. و منظور من از نجات این است، که روح تمامی این موجودات سنگ شده به دوزخ می رود و تنها انسان بهشتی این شهر تو هستی که بعد از نجات از این سنگستان و آشنایی با دختری که به اینجا می آید، ازدواج کرده و چون عمرت در این دنیا سرآید، در بهشت خدا جای خواهی گرفت.
خاتون بر تر برای سلطان سرزمین بین النهرین ادامه داد که: من به آن شاهزاده خدا پرست خوش سیما گفتم: آن انسانی که پیر فرزانه مژده آمدنش را به تو داد من هستم، برخیز و به من بیا. شاهزاده جوان خوشحال و شادمان همراه من به راه افتاد. و در طول راه گفت: من نمی دانیم از زمان سنگ شدن مردم این شهر تاکنون چند سال گذشته، اما روزان و شبان بسیاری را سپری کردم و خیلی از روزها هم به ساحل دریا رفتم، اما هیچ کشتی گذارش به آنجا نیافتاد. در ضمن سه طرف دیگر این شهر سنگ شده هم بیابان برهوت بی انتهایی است که آخر آن معلوم نیست. و من اگر گذشت ایام را حس نکردم، به خاطر این است که شب ها و روزهایم با خواندن کتاب آسمانی گذشته و غذایم از میوههای درختان و شکار پرندگان بوده. به جهت ایمان به خدا و امیدواری به نجات بوده که تا به حال زنده مانده ام
خاتون بر تر در ادامه داستان خود گفت: من و خواهرانم و آن شاهزاده خداشناس و خوش سیما سوار بر کشتی شدیم و ناخدا که بعد از فروکش کردن طوفان مسیر اصلی را پیدا کرده بود. به راه خود ادامه داد. اما خواهرانم وقتی آن شاهزاده را همراهم دیدند، از من درباره او سؤال کردند و چون گفتم که قصد ازدواج با او را دارم، از شنیدن این مطلب قیافههای خواهرانم در هم فرو رفت و هر دو با هم گفتند: مگر قرار ما با هم این نبود که دیگر هرگز شوهر نکنیم.
و من در پاسخ خواهرانم گفتم: این شما بودید که بعد از دو بار، آنهم بی مطالعه و نشناخته ازدواج کردن و مال و سرمایه از دست دادن، به من قول دادید که دیگر به فکر ازدواج نخواهید افتاد. اما من که چنین قولی را به شما ندادهام. گذشته از این، اگر واقعا از وجود این مرد به عنوان همسر من ناراحت هستید، من تمام سهم خود از ثروت و کالایی را که در این کشتی داریم، به شما دو خواهر می بخشم. یعنی این شما و این سرمایه شروع به قدم زدن و گشت و گذار در آن جا نمودم، که هر چه بیشتر گشتم کمتر یافتم. تا اینکه بعد از ساعت ها راه پیمایی در حالی که نگران وضع همسرم بوده، و از ناسپاسی و توطئه شوم خواهرانم سخت عصبانی بودم، جلوی روی خود در چند قدمی ماری را دیدم که خش خش کنان به جانب گنجشکی که محسورش شده و قدرت پریدن نداشت میرفت. میرفت تا گنجشک را شکار کرده و طعمه خویش گرداند، یک لحظه چشمانم به چشمان ریز و ماش مانند گنجشک بیچاره دوخته شد، گویی که گنجشک با نگاه خود از من کمک می طلبید. من بدون ترس از اینکه ممکن است مار به خودم حمله کند و مرا نیش بزند، سنگ بزرگی از روی زمین برداشتم و سر مار را نشانه گرفته و سنگ را با شدت هر چه تمام به طرف سر مار پرتاب کردم، که خوشبختانه با همان ضربه اول سر مار متلاشی شد و گنجشک جیک جیک کنان بر بالای سر من چرخی زد و به آسمان پر کشید و رفت.
و من بعد از ساعتها پرسه زدن در آن جزیره دورافتاده غیر مسکونی، در حالی که به شدت از دست خواهرانم عصبانی بودم و احساس پشیمانی از محبت های خود در حق ایشان می کردم، در زیر درختی به خواب رفتم. چون صبح روز بعد با طلوع خورشید از پهنه شرق دریا، چشمان خود را باز کردم، دختر جوان بسیار زیبایی را در کنار خود دیدم، که در حال نوازش کردن دستانم بود. دختر بلافاصله به من سلام کرد و گفت: ای خاتون مهربان من برای کمک به شما آمده ام.
ادامه دارد....
eitaa.com/Manifestly/1307 قسمت بعد
ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺠﺎﺏ✏️
ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﭘﯿﺮ ﻭ ﻓﺮﺗﻮﺕ،
ﻫﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﺍﺩﺏ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ
ﻧﻮﺑﺖ ﺑﺮﺩﻭﺵ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ؛ ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺍﺫﯾﺖ ﻣﯽ ﺷﺪ .
ﯾﮏ ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺑﺮﺩ، ﺩﺭ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺕ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭ
ﺩﻧﯿﺎ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ ﺑﯿﺎ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻣﻮﻻ ﻭ ﺁﻗﺎﻳﻢ ﺍﻣﺎﻡﺣﺴﯿﻦ (ع) ﺑﺒﺮ ﻭ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺩﺭﺩ ﮐﻤﺮ ﺭﻧﺞ ﻣﯿﺒﺮﺩ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﺍﺩﺏ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺭﺍﻫﯽ ﺣﺮﻡ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺩﺭﺩ ﺑﻪ ﻧﺠﻮﺍﯼ ﺑﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﮐﻪ :
ﺁﻗﺎ ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺧﺪﻣﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
ﺁﯾﺎ ﺍﻳﻦ ﺧﺪﻣﺖ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺯﺣﻤﺎﺕ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ؟
ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﯿﺰ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺑﯿﺦ ﮔﻮﺵ ﻓﺮﺯﻧﺪ
ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﯼ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍﺯ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﮐﻪ :
” ﺍﻟﻬﯽ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﯾﻦ ﺯﺣﻤﺖ ﻭ ﺧﻮﺑﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺪﻫﺪ ﻣﺎﺩﺭ” ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﺮﻡ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﻀﺠﻊ ﺷﺮﯾﻒ ﻋﺰﯾﺰ ﺩﻝ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺳﻼﻡ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻬﻤﺎ ﻣﯽ ﮔﻮید:
” ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ ﯾﺎ ﺍﺑﺎ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ “
ﺍﻣﺎ در میان تعجب همگان مردم ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﺧﻮﺩ
شنیدند ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺍﺧﻞ ﺿﺮﯾﺢ ﻣﻄﻬﺮ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﺑﺲ ﺩﻝ ﻧﻮﺍﺯ گفت:
” ﻭ ﻋﻠﯿﮏ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﯾﺎ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ “
ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﺲ ﺑﺮﺧﯽ ﻋﻠﻤﺎ ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺣﺮﻡ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ
ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺳﻼﻡ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ
ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﻧﺪ. ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺠﺎﺏ (ﯾﻌﻨﯽ
ﺍﺟﺎﺑﺖﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺳﻮﯼامام) ﻧﺎﻣﻴﺪﻧﺪ .
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ، ﺑﻪ حرمت ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ (ع) ﺩﺭ محلی ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺷﺪ که اینک ﻫﺮکس ﺍﺯ ﺗﻞ ﺯﯾﻨﺒﯿﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﺮﻡ ﺷﻮﺩ، ﻻﺟﺮﻡ ۲ ﺑﺎﺭ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺧﻮﺍﻫﺪﮐﺮد.
🔻منبع گوگل پلاس حیدر نیری
بر گرفته از
📚داستانهای شگفت
✏️محمد محمدی اشتهاردی
#آموزنده
@Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۳۸ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۲۳ ای ملک جوانبخت، شاهزاده شهر سنگستان برای خاتون برتر
🔴اصلاح شد
#هزار_و_یک_شب ۳۹
#داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈۲۴
از دختر پرسیدم: شما که هستید و از کجا آمدهاید؟ من که هر چه این جزیره را گشتم نشانی از آدمیزاد در آن ندیدم. و دخترک جوان زیبارو گفت: من همان گنجشکی هستم که مار قصد جان مرا کرده بود و شما با سنگ سر او را کوبیدید. من که زندگی خود را مرهون محبت شما هستم، اکنون برای کمک به شما آمدم و در ضمن باید بگویم، من از طایفه جنیان هستم.
که دورادور شاهد زندگی تو و بلاهایی که خواهرانت بر سر تو آوردند، بوده ام و مخصوصا با جن دیگری خود را به شکل مار و گنجشک در برابرت در آوردیم، تا ببینیم که یک انسان، بعد از آن همه مصیبت که بر سرش می آید. آیا باز هم می تواند مهربان باشد و محبت کند، وقتی در عین پریشان حالی و درماندگی ات، باز هم آن مهربانی و فداکاری را از تو دیدیم، آن چنان ما دو اجنه تحت تأثیر قرار گرفتیم که وقتی تو در زیر سایه درخت خوابت رد، پرواز کنان خود را به کشتی رساندیم، و تمام کالا و مال التجاره تو را با خواهرانت به شهر بغداد بردیم. اکنون هم سرمایه و کالاهای تجاری تو بی کم و کاست، و هم دو
خواهرانت در نهایت عجز انتظار تو را در خانه ات میکشند. اکنون آماده باش تاتو را در یک چشم برهم زدن از این جزیره دور افتاده غیر مسکونی به خانه ات در بغداد ببرم.
ای ملک جوانبخت، خاتون برتر ادامه داد که چون صحبتهای آن دختر زیبا به پایان آمد، ناگهان از مقابل چشمان من محو شد و بعد دستی از آسمان پایین آمد و مرا در بر گرفت و به بالا برد و پرواز کنان مرا آورد و آورد، تا اینکه به بالای شهر بغداد رسیدیم. و مرا در حیاط خانه ام بر زمین گذاشت و من چون خود را در صحن حیاط خانه ام دیدم، مجددا آن دختر زیبارو در مقابلم ظاهر شد و گفت: و اما این دو سگ که با زنجیر به ستون ته حیاط بسته شده اند، دو خواهر تو می باشند. و ما این دو خواهر ناسپاس را اگر که به این شکل در آورده ایم، نه اینکه دلمان فقط برای تو سوخته باشد، زیرا که دو خواهر تو از ما عفریتها و دیوها و جنها هم پست تر هستند. و اگر انسانی در لباس آدمیت، کارش به جایی برسد که در مقام رذالت و پستی و حسادت و ناسپاسی، بخواهد گوی سبقت را از ما برباید، ما جنیان طاقت نیاورده و او را مجازات میکنیم. و اکنون این دو خواهر تو که به شکل دو سگ در آمده اند، باید تا آخر عمر زجر بکشند و عذاب ببیند، که ما جنیان نیز هرگز دلمان به این سنگی و سختی نیست.
و اما به کیفر ضربات تازیانه جاشوهای کشتی بر بدن تو، که قبل از به دریا انداختنت زدند، تو باید هر روز سی ضربه تازیانه، آن هم با شدت و حدت، بر تن این سگها بزنی و اگر دلت بسوزد و کوتاهی کنی، ما جنیان تو را هم به شکل سگ در آورده و مثل این دو به زنجیر می کشانیم. و آن وقت یقین بدان که این دو سگ درنده بلافاصله تو را پاره خواهند کرد. و ضمنا تا زمانی که هر روز سی ضربه تازیانه بر این سگان بزنی، دورادور مراقب توبوده و در مواردی به کمکت خواهیم آمد و از مهلکه ها نجاتت خواهیم داد.
و اما ای سلطان والا، این بود داستان زندگی من، و اگر دیدید من بعد از زدن شصت تازیانه به این دو سگ، آن چنان به حالت اغما افتاده و از حال رفتم، به این خاطر است که هنوز هم دلم به حال خواهرانم می سوزد. اما چه کنم که اگر هر روز خواهرانم را زیر تازیانه نگیرم، خودم هم تبدیل به سگ خواهم شد و در ضمن آن اجنه مرا گفت: اگر کسی در مقام سؤال از تو درباره علت برآید و بخواهد راز سگها را بداند، ما به وسیله دیگر اجنه ها، مکت میکنیم که سؤال کننده را بکشی و نابود کنی.
و اکنون ای سلطان والاتبار من از آینده خود بیمناکم، زیرا نمیدانم حال که اسرار جنیان را در محضر شما برملا ساختم، چه بر سرم خواهد آمد. و در اینجا بود که وزیر بِخرَد سرزمین بین النهرین به سخن در آمد و گفت: تا در این قصر هستی، از جادوی جنیان در امانی، و باز تا در این قصر هستی احتیاجی به این که خواهرانت را باز هم زیر ضربات تازیانه بگیری نیست. آن گوشه بنشین تا ببینم که چه باید کرد.
چون قصۂ خاتون بر تر به پایان رسید، او به امر آن وزیر خردمند، قلاده دو سگ در دست ، در گوشهای از تالار بر زمین نشست. سپس امیر شهر بغداد رو به خاتون دوم کرد و گفت: حالا نوبت ست که بگویی کیستی؟ از کجا آمدهای و از کی با این دو خاتون هم خانه شدهای؟ و ماجرای جای آن تازیانه ها بر بدن تو ان کی و از چیست؟ و از تو هم انتظار داریم هم چون خاتون اول، حقیقت مطلب را تمام و کمال بگویی. خاتون دوم در برابر سلطان زمین ادب را بوسید و این گونه شروع کرد که، پدر من از تجار بسیار معروف و سرشناس دیار
لب بود. و من تنها دختر او بودم که ناگهان شبی پدرم سکته کرد و مرد و مرا با ارثیه بس هنگفتی تنهای تنها گذاشت.
ادامه دارد....
#داستان_بلند
eitaa.com/Manifestly/1332 قسمت بعد
داستان زیبای سه قسمتی از #کلیله_و_دمنه
شِنزِبه و نِندبه✏️ قسمت اول
بازرگانی بسیار ثروتمند بود . فرزندانش بزرگ شدند ، از به دست آوردن کار و شغل روی گردان بودند و دنبال کار و حرفه نمی رفتند. شروع به ول خرجی ثروت پدر کردند. پدر لازم دانست فرزندان را پند دهد و سرزنش کند.
پسران بازرگان اندرز پدر شنیدند و فواید آن را خوب دانستند و برادر بزرگ تجارت را پیشه کرد. و سفر به جاهای دور را انتخاب کرد و با او دو گاو بود نام یکی "شنزبه" بود و دیگری "نندبه".
در مسافرت به باتلاقی برخوردند ٬ شنزبه در آن ماند ٬ با تدبیر او را نجات دادند. در آن حال توان حرکت نداشت . پسر بازرگان مردی برای مراقبت او گذاشت تا پرستار وی باشد تا وقتی قوت گرفت با خود ببرد. کارگر (مراقب گاو ) روزی آن جا ماند ٬ خسته شد ٬ شنزبه را رها کرد و رفت و به پسر بازرگان گفت : گاو از بین رفت.شنزبه به مرور زمان بهبودی یافت و دنبال چراگاه می رفت تا این که به مرتعی زیبا رسید آراسته به انواع و اقسام گل ها و گیاهان خوشبو.
چون مدتی آن جا ماند و نیرو گرفت ٬ خوشی فراوان او را مست کرد و با شادی بسیار فریادی بلند کشید.در اطراف آن چمن زار شیری با حیوانات وحشی و درنده بسیار تحت فرمان زندگی می کرد. او هرگز گاو ندیده و صدایش نشنیده بود. همین که صدای گاو به گوشش رسید ترسید.
نمی خواست درندگان بدانند که او می ترسد بنابراین از محل زندگی خارج نمی شد.در پیروان او دو شغال بودند.نام یکی "کلیله"بود و دیگری "دمنه" و هر دو بسیار زیرک
دمنه که حریص و جاه طلب تر بود ٬ به کلیله گفت : نظرت در مورد سلطان چیست که درخانه ساکن مانده و شکار و شادی را ترک کرده است ؟ کلیله گفت : به تو چه ربطی دارد ؟ ما در درگاه سلطان زندگی آسوده ای داریم و غذایی برای خوردن داریم. این موضوع را فراموش کن.
دمنه گفت : هر که به پادشاهان می خواهد نزدیک شود به طمع غذا نیست که شکم در هر جایی و با هر چیزی پر می شود. فایده ی نزدیکی به پادشاه ارتقای مقام است و پرورش دوستان و غلبه بر دشمنان.
کلیله گفت : شنیدم آن چه گفتی ٬ اما عقل خود را قاضی کن و بدان که هر گروهی مرتبه ای دارد و ما آن گروه نیستیم که برای رسیدن به این مقام ها تربیت و آماده شده باشیم و و برای آن بتوانیم تلاش کنیم.
دمنه گفت : مقام ها مال جوان مردان و با همت ها است و برای رسیدن به آن رقابت می کنند.هر که شخصیت والا دارد خود را از مرتبه ی پایین به مقام و الا می کشاند و هر که ضعف اندیشه دارد و عقل ناقص از مقام والا به مرتبه ی پست می رسد.
کلیله گفت : فکرت چیست؟گفت : می خواهم این موقع که شیر دچار شک و سرگردانی شده نزد او بروم تا با اندرز من آرامشی یابد و این گونه به او نزدیک و به مقامی برسم.
کلیله گفت : چگونه می دانی که شیر دچار سرگشتگی شده ؟گفت: با هوش و دانش خود نشانه های آن را می بینم که خردمند با دیدن ظاهر به درون پی می برد.
کلیله گفت : چگونه نزد شیر قرب و نزدیکی می یابی ؟ زیرا تو خدمت پادشاهان نکرده ای و راه و رسم آن نمی دانی.
دمنه گفت :وقتی مرد دانا و توانا باشد انجام کار بزرگ و برداشتن بار سنگین او را آزرده نمی کند.
کلیله گفت: هر چند من مخالف آن هستم اما خداوند بلند مرتبه این تصمیم را با خیر و خوبی و سلامت همراه گرداند.
دمنه رفت و به شیر سلام کرد. شیر او را صدا زد و گفت : کجایی ؟ گفت : در درگاه پادشاه اقامت گزیده ام و آن را محل بر آوردن نیازها و آرزوها یم قرار داده ام و منتظرم فرمانی صادر شود تا با اندیشه و خرد خود آن را به انجام برسانم .
وقتی شیر کلام دمنه شنید ٬ رو به نزدیکان کرد و گفت: هنرمند جوان مرد گرچه دارای مرتبه پایین و دشمن بسیار باشد با عقل و مردانگی خود در میان جمع شناخته می شود. چنان که اگر روشن کننده ی آتش بخواهد شعله را پایین نگه دارد ناگهان بالا می رود.دمنه با این سخن شاد شد و گفت : بر همه خدمتکاران و اطرافیان پادشاه لازم است هر پندی که به نظرشان می رسد ٬ بیان و اندازه ی درک و دانش خود را به نظر سلطان برسانند که پادشاه تا زمانی که زیر دستان خود را خوب نشناسد و از کمیت اندیشه و اخلاص هر کدام آگاه نباشد از بندگی آنان بهره ای نمی تواند بگیرد و در گزینش ایشان فرمانی نمی تواند دهد...
ادامه دارد...
@Manifestly
✏️برای هیچ متعصبی دلیل نیاور!
با او مجادله نکن!
او جبهه میگیرد....
کسی که جبهه گرفت دیگر فکر آموختن نیست؛ بلکه فکر پیروزیست
تغییر دست خود شخص است
نه دیگران....
بگذار او خودش کنجکاو شود
و عقایدش را نقد کند.
تنها به او دو کلمه بیاموز:
«شــــــــــک کـــــن»
این آغاز تغییر است...
@Manifestly
مانیفست - داستانک
🔴اصلاح شد #هزار_و_یک_شب ۳۹ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈۲۴ از دختر پرسیدم: شما که هستید و از کجا آمده
#هزار_و_یک_شب ۴۰
#داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۲۵
بعد از پایان مراسم کفن و دفن و گذشت چهل روز، شریک پدرم که تاجری از مردم سرزمین شمال آفریقا بود، به حلب آمد و چون از مرگ پدرم با خبر شد، برای آنکه مرا از تنهایی نجات دهد و سرمایه بسیار پدرم هم بر باد نرود، از من خواستگاری نمود. که من نیز با میل و رغبت به عقد او در آمدم. و با دو سرمایه به امر تجارت پرداختیم. یک سالی گذشت که سرمایه های روی هم انباشته ما دو برابر شد. اما یک شب شوهرم هم مانند پدرم به ناگهان سکته کرد و جان به جان آفرین تسلیم نمود. و با مرگ او گویی تمام غمهای عالم چون آواری بر سر من فرو ریخت، و آن وقت من ماندم و کوهی از غصه و هشت هزار دینار زر سرخ که نمی دانستم با آن همه ثروت چه کنم.
خاتون دوم برای سلطان سرزمین بین النهرین گفت: بعد از فوت همسرم، دیگر شهر حلب را برای زندگی خود با آن همه خاطرات تلخ مناسب ندیدم و غیر از هشت هزار دینار زر سرخ که از پدر مرحوم و شوهر از دست رفته خود برایم به ارث رسیده بود، باغها و خانه پدری و حجره های او را فروختم و ناگزیر به شمال آفریقا و دیار همسرم رفتم و اولا خبر درد آور مرگ او را به پدر و مادر و خواهر و برادرش دادم. و سپس سهم ارث خودم را از املاک بسیار و باغ های فراوان او دریافت کردم. و در نهایت سرزمین بین النهرین و شهر بغداد را برای زندگی خود انتخاب کردم و به این دیار و سرزمین آمدم.
در این شهر برای خود خانه ای مجلل خریداری کردم و چند کنیز و خدمتکار فراهم نموده و تصمیم گرفتم دنبال کار پدر و همسرم را در سرزمین بین النهرین آغاز کنم. روزها برای اینکه وضع تجارت و چگونگی داد و ستد. در بازار بغداد دستگیرم شود، سری به بازار میزدم تا اینکه بعد از چند روز متوجه شدم که پیرزن فرتوتی از در خانه تا بازار، و از بازار تا خانه، هم چون سایه مرا دنبال می کند.
چون رفتار آن پیرزن باعث شک و ترس من شد، روزی او را صدا زدم و علت تعقیب کردنش را پرسیدم. او با زبان بسیار چرب و نرمی ابتدا به تعریف از زیبایی و متانتم، البته به نظر خودش پرداخت. و سپس ادامه داد که من، خدمتکار بانویی هستم که اگر بهتر از شما نباشد، کمتر از شما هم نیست. و چون من تعریف شما را نزد بانو و صاحب خود کرده ام، از آنجا که او هم بانویی تنهاست، مرا مأمور کرده است تا در صورت رضایت، از شما دعوت کنم که شبی را در مجلس بزم خاتون من که جملگی مهمانان از بانوان متشخص و صاحب نام بغداد هستند، شرکت کنید.
من که وقتی از نزدیک، با پیرزن صحبت کردم، تزویر و ریایی در او ندیدم، و از طرف دیگر در این شهر تنها و غریب بودم، د عوت پیرزن را پذیرفتم. که همان شب کالسکه ای به در خانه من آمد و پیرزن دق الباب کرد و با تشریفات بسیار مرا به خانه خاتون خود برد. من نیز به همراه ندیمه خود به آن مجلس بزم رفتم و چون وارد سرای آن بانو شدم، چنان جلال و جبروتی دیدم که خانه خود من با همه بزرگی و اثاثیه گران قیمتش، در مقابل آن هیچ بود.
بانوی صاحب خانه در بالای تالار مرا کنار دست خود نشاند و رامشگران و هنرمندان به اجرای برنامه های جالب پرداختند. به هر حال بانو چنان در دل من جای گرفت که در برابر اولین سؤال او، من به تعریف داستان زندگی خود پرداختم.
مهمانی آن شب زیبا و فراموش نشدنی به پایان رسید، و بانوی صاحب مجلس، با همان کالسکه و با بدرقه شایانی مرا به خانه فرستاد. صبح روز بعد همان پیرزن که سبب آشنایی من با آن بانو شده بود، به خانه من آمد و گفت: بانوی من قصد دارد، بازدید شما را پس بدهد و فردا صبح می خواهد یکی دو ساعت در سرای شما میهمانتان باشد. و من که متقابلا مهر آن بانو در دلم نشسته بود، با استقبال تمام ایشان را برای روز بعد به نهار دعوت کردم.
چون آن بانو به سرای من آمد، بعد از صرف ناهار و کمی استراحت گفت: خانواده ما از بزرگان شعر بغداد است، و روزی برادرم هنگام گذر در شهر چشمش به شما می افتد و شیفته و دلباخته شما می شود. و همان روز نزد من می آید و داستان دلدادگی اش را با من در میان می گذارد، و من از فردای همان روز بود که این پیرزن خدمتکار را به تعقیب شما گماشتم. و حال که به خانمی و نجابت و اصالت شما پی برده ام، به قصد خواستگاری برای برادرم به سرای شما آمده ام و در انتظار دریافت جواب مساعد شما هستم. که اگر شما موافق باشید، جلسه ای تر تیب دهم که شما دو نفر یکدیگر را ببینید، بلکه به لطف خدا پیوند زناشویی تان بسته شود.
من که اولا از تنها زندگی کردن در شهر بغداد دل نگران بودم، و در ثانی از آن بانو و مصاحبتش لذت می بردم، قبول کردم تا روز بعد مجددا، به خانه شان بروم.
ادامه دارد...
eitaa.com/Manifestly/1348 قسمت بعد
هاروت و ماروت✏️
در روزگاران پيش، پس از عصر حضرت سليمان (ع) سحر و جادوگرى در ميان مردم بابِل به طور عجيبى رايج شده بود. بابِل از شهرها و سرزمينهاى تاريخى مربوط به پنج هزار سال قبل است، كه شامل منطقه وسيعى بين رود فرات و دجله می شد.
داراى تمدن عظيمى بود، و آن چنان بزرگ شد كه به آن كشور بابِل می گفتند. اين كشور داراى شهرهايى بزرگ و قلعه هايى بلند، و قصرهاى سر به فلك كشيده و بتكده هاى عظيم بود، و اكنون از آن بناهاى عظيم، خرابه هايى باقى مانده است كه جزء آثار باستانى به شمار می آيد.
سحر و جادوگرى در ميان مردم بابِل بسيار رايج بود، آنها از طلسمات و علف هاى مخصوص و پاشيدن آب متبرك، و دوختن نوارهاى مخصوص، براى انجام كارهاى حيرت انگيز و شگفت آور استفاده می كردند.
حضرت سليمان (ع) تمام نوشته ها و اوراق جادوگرى مردم بابِل را جمع آورى كرد، و دستور داد تا در محل مخصوصى نگهدارى كنند (اين نگهدارى براى آن بود كه مطالب مفيدى براى دفع سحر در ميان آنها وجود داشت) سليمان (ع) به اين ترتيب براى نابودى سحر و جادوگرى اقدام نمود.
ولى پس از وفات سليمان، گروهى آن اوراق را بيرون آورده و به اشاعه و تعليم سحر پرداختند، و بار ديگر بازار سحر و جادو رونق گرفت.
براى جلوگيرى از سحر و جادو، و زيان هاى آن لازم بود اقدامى جدى صورت بگيرد و براى جلوگيرى از آن چاره اى جز اين نبود، كه مردم راه باطل كردن سحر را ياد بگيرند و چنين كارى مستلزم آن است كه خود سحر را نيز ياد بگيرند، تا بتوانند با فوت و فنّ دقيق، آن سحرها را باطل نمايند.
خداوند دو فرشته هاروت و ماروت را به صورت انسان به ميان مرم بابِل فرستاد، تا به آنها سحر و جادو ياد بدهند، تا بتوانند از سحر ساحران جلوگيرى نمايند.
آمدن هاروت و ماروت در ميان مردم بابِل فقط به خاطر تعليم سحر براى خنثی سازى سحر بود، از اين رو آنها به خصوص به هر كس كه سحر می آموختند، به او اعلام می كردند كه:
🔻اءنَّما نَحنُ فِتنَةٌ فَلا تَكفُرْ؛
ما وسيله آزمايش تو هستيم كافر نشو. (و از اين تعليمات سوء استفاده نكن).
اما آنها از تعليمات هاروت و ماروت، سوء استفاده كردند، تا آن جا كه با سحر و جادوى خود به مردم آسيب می رساندند، و بين مرد و همسرش جدايى می افكندند و مشمول سرزنش شديد الهى شدند.
📚قصه هاى قرآن
✏️محمد محمدى اشتهاردى
#مذهبی
@Manifestly
🔵🔵🔵اطلاعیه
چالش داستان نویسی داریم اونم دو تا.
🔴چالش اول به این صورت هست که ما داستان تک صفحه ای زیبا ای رو که براتون گذاشتیم میخونید و با قلم خودتون و تخیلات و تغییرات دادن به اون زیباترش میکنید و بازنویسی میکنید
🔴اگه خواستید میتونید به جای چالش اول خودتون یه داستان کوتاه بنویسید
🔻در نهایت داستانها که به دستمون برسه رو آخر هفته تو کانال قرار میدیم و رای میگیریم
هر کس اول شد داستانش رو در کانال بزرگ داستانک با ۵۰۰۰ عضو قرار میدیم تا نظر بدن و نظرات رو تقدیم نویسنده برنده میکنیم تا برای بهبود داستانهاش استفاده کنه.
🔻میتونید تو هر دو چالش شرکت کنید.
اثراتتون رو برای ادمین زیر ارسال کنید
@admin_roman
در ضمن این مژده رو بهتون بدم تا حالا سه نفر رمان نویس تازه کار بین ما پیدا شده،اونا دیگه حتما باید تو چالش شرکت کنن😁
لینک داستان مربوط به چالش
https://eitaa.com/manifest/252
@Manifest
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۴۰ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۲۵ بعد از پایان مراسم کفن و دفن و گذشت چهل روز، شریک پدر
#هزار_و_یک_شب ۴۱
#داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈 ۲۶
و صبح فردای آن روز بود که مجددا کالسکه ای به در خانه من آمد و همراه با ندیمه ام به سرای مجلل و قصر مانند آن بانو رفتم. هنوز چندی از ورود من به آن سرای نگذشته بود که جوان رشید و بلند بالایی که چهره ای زیبا و قامتی آراسته داشت، وارد مجلس شد. و بانوی صاحب خانه گفت: برادر جان، این هم نوگل خندانی که تو در بازار چشمت به جمال ایشان روشن شد. امروز قدم رنجه کردند و خانه ما را روشن نمودند
و اما ای ملک جوانبخت،
آن جوان رشید و خوش سیما، ضمن آنکه سرش را به عنوان سلام و احترام مقابل من فرود آورد، این چهار بیت را با صدایی پرطنین خواند
که:
تو از هر در که باز آیی بدین خوبی و زیبایی
دری باشی که از جنت بروی خلق بگشایی
ملامت گوی بی حاصل ترنج از دست نشناسد
در آن معرض که چون يوسف جمال از پرده بنمایی
به زیورها بیارائید وقتی خوب رویان را
تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی
چو بلبل روی گل بیند زبانش در حديث آید
مرا در رویت از حیرت، فرو بستست گویایی
خاتون دوم در حضور سلطان و وزیر خزانه دار و سه گدای از چشم چپ کور، و حمال بغدادی و خاتون برتر که هم چنان دو قلاده سگ را در دست داشت، ادامه داد که: برادر آراسته قد و پیراسته قامت بانوی صاحب خانه، بعد از خواندن آن ابیات زیبا و دلنشین، ادامه داد آیا این پری رو شایسته ستایش بیشتر، مرا به همسری خود انتخاب می کند؟
من سکوت کردم، دوباره مرد جوان به سخن در آمد و گفت: و آیا غير از این است که سکوت اکنون شما نشانه حجب و حیا و متانت شماست. که باز هم من سکوت کردم. و برای بار سوم مرد جوان با لحنی مطمئن تر گفت: و این بار سکوت شما را دلیل رضایتتان دانسته و به خود مبارک باد می گویم.
و آنجا بود که بانوی صاحب خانه و خواهر بزرگ تر آن جوان با ذوق و شایسته سروری، مرا غرق بوسه کرد و گفت: و اما ای بانوی زیبا و ای عروس دل آرا، باید بدانی که ما از خاندان بزرگ و طراز اول شهر بغداد هستیم، ولی به دلیل اینکه مادربزرگ پدری ما هنوز بیست روز نیست که به رحمت خدا رفته و تا بعد از پایان مراسم چهل، شایسته نیست که جشن و سروری با پای داریم. برای آنکه شما و برادرم محرم یکدیگر باشید، مراسم عقد را به طور مختصر فردا و در خانه شما برگزار می کنیم، و انشا الله جشن عروسی مفصل را که در شأن برادر من و در خور شما بانوی پریچهر باشد، دو ماه دیگر و در فصل بهار و کنار رودخانه دجله و در قصر پدرم برگزار خواهیم کرد.
و روز بعد بود که آن بانو، به اتفاق برادرش و چند نفر همراه و دو مرد روحانی برای خواندن خطبه عقد به خانه من آمدند. و به محض آنکه
خواهر و برادر و همراهان، وارد خانه ام شدند و من به استقبال ایشان رفتم، مرد جوان و خواستگار من، این دو بیت را برایم خواند: نگاری کز سر و رویش، همی شمس و قمر خیزد
بهاری کز دو یاقوتش همی شهد و شکر ریزد هزار آشوب بنشاند، هر آن گاهی که بنشیند
هزاران فتنه برخیزد، هر آن گاهی که برخیزد
و هنوز ساعتی نگذشته بود که مرا به کابین و عقد آن مرد در آوردند. و خواهر بزرگ همسرم، بعد از پایان خطبه عقد، اولا یک جعبه پر از یاقوت و زمرد و فیروزه، به عنوان چشم روشنی به من داد. و سپس گفت: ما در صدد هستیم که قصری در خور شأن تو و شایستگی برادرم فراهم سازیم. و از طرفی در دوران عزاداری پدرم که از بزرگان شهر بغداد است و شایسته نیست ماجرا را با او در میان بگذاریم. یعنی در این مدت کوتاه و باقیمانده سی چهل روزه، برادرم با شما در این خانه زندگی خواهد کرد تا جشن عروسی شما برگزار شده و هر دو به خانه بخت خویش بروید.
و به این ترتیب بود که من برای بار دوم همسری اختیار کردم و به عقد مردی دیگر در آمدم.
از فردای آن روز، من به اتفاق آن پیرزن فرتوت در صدد تهيه جهاز برای خود بودم و از جمله به اتفاق وی، به بازار زرگرهای شهر بغداد رفتیم، تا من هم برای خود مقداری جواهر تهیه کنم. و چون به حجره جواهر فروشی وارد شدم، در ابتدا مرد جواهر فروش حجره دار به نوعی خوش آمد گفت که من بدم آمد. و چون جواهرات مورد علاقه خود را انتخاب کردم و قیمت آن را پرسیدم، در پاسخ این بیت را شنیدم که:
زر چه محل دارد و دینار چیست
مدعی ام گر نکنم جان نثار
ادامه دارد...
eitaa.com/Manifestly/1367 قسمت بعد
✏️فهمیدهام که همه بدبختی انسانها ناشی از این است که به زبان صریح و روشن حرف نمیزنند. از اینرو من تصمیم گرفتهام که صریح حرف بزنم و صریح رفتار کنم تا در راه درست بیفتم
👤آلبرکامو
@Manifestly
مانیفست - داستانک
داستان زیبای سه قسمتی از #کلیله_و_دمنه شِنزِبه و نِندبه✏️ قسمت اول بازرگانی بسیار ثروتمند بود . ف
#کلیله_و_دمنه
شنزبه و نندبه✏️قسمت دوم
چون دمنه این سخن را به پایان رساند.شیر بیشتر خوشش آمد و به او پاسخ های خوب داد و وی را بسیار مدح کرد و با او کاملاْ دوست شد و دمنه فرصتی خواست تا تنها با شیر سخن گوید و گفت :مدتی است پادشاه در یک جا اقامت کرده و شادی شکار و گریز را رها کرده است ؟ سبب آن چیست؟ شیر می خواست حالت ترس خود را از دمنه مخفی کند.در آن حین ٬ شنزبه آوازی بلند سرداد و صدا آن چنان شیر را هراساند که نتوانست بر خود مسلط باشد و سر خود را بر ملا کرد. و گفت : دلیل این صداست که می شنوی . نمی دانم از کدام سمت می آید اما گمان می کنم که قدرت و اندام آن متناسب با صدا باشد. اگر این گونه است اقامت ما در این جا به صلاح نیست.
دمنه گفت : شایسته نیست که پادشاه به این دلیل جایگاه خود را ترک کند و از وطن مونس هجرت کند . اگر دستور دهد بروم و او را این جا بیاورم تا بنده و چاکر فرمان بردار پادشاه باشد. شیر از این سخن شاد شد و به آوردن او فرمان داد . دمنه به نزد گاو آمد و گفت : مرا شیر فرستاده و دستور داده که تو را به نزد او ببرم. گاو گفت : این شیر کیست ؟ دمنه گفت : پادشاه درندگان . گاو که یادکرد پادشاه درندگان شنیده بود ترسید ٬ به دمنه گفت : اگر به من اطمینان دهی با تو می آیم . دمنه به او قول داد و هر دو به سمت شیر رفتند.
چون به نزد شیر رسیدند . به گرمی از گاو پرسید: کی به این ناحیه آمده ای و دلیل آمدنت چه بوده است. گاو داستان خود را به تفصیل بیان کرد. شیر دستور داد که این جا اقامت کن که از مهربانی ٬ احترام ٬ نیکی و بخشش ما بهره ای وافی یابی .گاو او را مدح و ثنا گفت و با میل و علاقه آماده خدمت گزاری شد.شیر او را به خود نزدیک گردانید و در بزرگ داشت و مهربانی به او زیاده روی نمود تا از همه ی لشکر و نزدیکان شیر والاتر شد.
وقتی دمنه دید که شیر در نزدیکی به گاو چقدر خوش آمد گویی می نماید ٬ آرامش خود را از دست داد. نزد کلیله رفت و گفت : ای برادر ضعف اندیشه و ناتوانی مرا می بینی ؟ تمام تلاش خود را صرف آسایش شیر کردم و از منفعت خود غافل بودم و این گاو را برای خدمت آوردم تا جا و مکان یافت و من جایگاه و مرتبه ی خود را از دست دادم . اکنون چاره رهایی مرا چگونه می بینی . کلیله گفت : تو چه فکری کرده ای ؟
گفت : می اندیشم که با چاره گری لطیف کوشش کنم تا او را منصرف کنم.
کلیله گفت : اگر گاو را بتوانی نابود کنی طوری که شیرآسیب نبیند راهی دارد و اگر با زیان همراه باشد ٬ آگاه باش که آسیبی به او وارد نشود . کلام را با این جمله به پایان رساندندو دمنه از دیدار شیر روی گرداند تا این که روزی فرصتی یافت و مانند ماتم زده ای نزد او رفت . شیر گفت : روزهای زیادی است تو را ندیده ام ان شاء الله که خیر هست.
گفت : بله دستور داد که بیان کن . گفت : محرمانه باید این موضوع را بگویم . گفت : هم اکنون وقت آن است. زودتر باید بیان کنی که در امور مهم تأخیر روا نیست و دانای سعادتمند کار امروز را به فردا نمی اندازد.
دمنه گفت : عاقل چاره ای جز بیان حق ندارد ٬ زیرا هر کس اندرزی از پادشاه دریغ دارد و جایز نداند فقر و نداری خود را به دوستانش بگوید ٬ به خود خیانت کرده است.
شیر گفت : امانت داری بسیار تو امری ثابت شده است . و نشانه های آن در رفتارت آشکار . آن چه اتفاق افتاده بیان کن.
ادامه دارد...
@Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۴۱ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈 ۲۶ و صبح فردای آن روز بود که مجددا کالسکه ای به در خانه م
#هزار_و_یک_شب ۴۲
#داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈۲۷
این مختصر هدیه من است به شما بانو، و چون رو ترش کردم، مرد جواهر فروش گفت: من از شما اجازه می خواهم که خواهرانم را برای خواستگاری بفرستم. که من جواب دادم، متأسفم که دیر شده است، زیرا من چند روزی است به عقد مردی دیگر در آمده ام
جواهر فروش با شنیدن این پاسخ،چون دیوانه ها فریاد کشید:تو دروغ می گویی، اگر شوهر کرده ای، پس چرا در خانه خودت هستی، من هر روز تو را سایه به سایه تعقیب می کنم و از روزی که پا به شهر بغداد گذاشتی عاشقت شدم.
ناگهان آن مرد، به من حمله کرد که پیرزن، خود را میان ما انداخت. اما جواهر فروش با لگد او را به کناری پرتاب کرد و چون وحشیانه روی به من آورد، من ناگهان صورت خود را برگرداندم، که گونه و لبم به میخ دیوار حجره گیر کرد و پاره شد و خون فواره زد. و در این حالت بود که مرد جواهر فروش از ترس خود را کناری کشید.
من و پیرزن درحالی که خون از لب و صورتم جاری بود از جواهر فروشی بیرون آمدیم. و آنجا بود که پیرزن گفت: وای اگر همسرت بفهمد که چه اتفاقی رخ داد یقین دارم او اولا مرد احمق را تکه تکه خواهد کرد، و در ثانی این حجره را هم با خاک یکسان خواهد نمود. زیرا تو هنوز از مقام و منزلت شوهرت با خبر نیستی و من هم اجازه ندارم به تو بگویم که او کیست. زیرا بانویم مرا امر به سکوت کرده و گفته: در شب عروسی می خواهم پدرم به او بگوید که همسرش چه مقامی دارد.
من که از شدت درد و سوزش به خود می پیچیدم و از فوران خون از شکاف لبهایم ترسیده بودم، از آن پیرزن نادان پرسیدم: خوب اگر شوهرم پرسید چه اتفاقی افتاده، به او چه بگویم؟ که پیر فرتوت از عقل دور گفت: به همسرت بگو از کوچه تنگی میگذشتم که اشتران با بار هیزم از کنارم رد شدند و تکه چوبی به صورت من خورد و آن را خراشید و لبم را پاره کرد. و من پر درد دست و پا گم کرده، حرف و پیشنهاد احمقانه آن پیرزن عجوزه را پذیرفتم.
چون شب همسرم به خانه آمد و حال و روز مرا دید، علت را پرسید. من نیز آن دروغ مسخره را به او گفتم، که ناگهان بر سرم فریاد کشید: تو دروغ می گویی، میان این خانه و بازار بغداد تمامش گذرهای فراخ است، کدام و کجاست کوچه تنگ و اصلا تو در کوچه تنگ چه کار داشتی؟ که من فکر نکرده دروغ دیگری گفتم و آن این بود که: من امروز سوار بر استری بودم که رم کرد و مرا بیانداخت و لبم به سنگ تیزی خورد و خون از آن فواره زد. که باز هم شوهرم صدایش را بلند تر کرد و فریادکشان گفت:
دروغ دوم تو احمقانه تر از دروغ اولی است. اصلا بگو که تو سوار بر استر به کدام قبرستانی می رفتی. ای زن خیانتکار الان كيفرت را خواهی دید. و فورا تازیانه ای تیغ دار از ردای خود بیرون آورد و با آن به جان من افتاد که با هر تازیانه خون از بدن من جاری می شد و من با التماس از شوهرم طلب بخشش میکردم.
با فریاد شوهر و التماس های من، آن پیرزن فرتوت و هم چنین ندیمه و خدمتکارم به اندرون آمدند و پیرزن خودش را به میان انداخت.
موقعی پیرزن به وسط معرکه پرید و خودش را سپر من قرار داد که همسرم دیوانه وار شمشیر از نیام در آورده بود تا سرم را از تن جدا کند، و آنجا بود که پیرزن تمام ماجرای اهانت و جسارت مرد جواهر فروش را برای همسرم تعریف کرد. در پایان صحبت پیرزن، شوهرم لگدی بر پهلوی او زد که بیچاره با همان لگد که به طحالش اصابت کرد، در دم جان به جان آفرین تسلیم کرد و سپس رو به من کرد و گفت: من همسر نادانی که هم در ابتدای زندگیش به من دروغ بگوید، و هم تحت تأثیر حرفهای یاوه پیرزنان ابله قرار بگیرد، نمی خواهم. فردا صبح طلاقت می دهم و همان بهتر که هنوز ماجرای این ازدواج را با پدرم نگفته ام.
ای سلطان مقتدر سرزمین بین النهرین، این بود داستان زندگانی من و علت باقی ماندن جای تازیانه بر بدنم.و اما اینکه چطور شد که من به خانه این خاتون برتر راه پیدا کردم، روزی با سر روی زخمی در بازار بغداد بی هدف می رفتم که با این خاتون سوم روبه رو شدم و چون علت جراحت صورتم را از من پرسید: من هم تمام ماجرای دردناک زندگی خود را برای او گفتم. و او مرا به خانه شان برد. و چون در آن خانه داستان زندگی خاتون و قصه دو سگش را شنیدم با او هم خانه شدم، و سه ماه تمام است که پا از آن خانه بیرون نگذاشتم تا امروز.
که ناگهان سلطان سرزمین بین النهرین گفت: بله تا امروز که با پای خودت به قصر پدر همسرت آمدی. و تو باید بدانی که آن شوهر خشمگین و دیوانه تو که صبح بعد آن روز، سر از تن آن مرد جواهر فروش جدا کرد، پسر من است
و البته باید بگویم که از آن عمل، بازار بغداد گرفتار هیجان و عصبانیتی شدید شد و تمام بازرگانان و کسبه را نسبت به من که فرمانروای بین النهرین و امیر شهر بغدادم خشمگین کرد. همه بازاریان به خونخواهی آن تاجر جواهر فروش برخاستند و هم جا زمزمه در این مورد بود که پسر امیر شهر بغداد، گردن جواهر فروش بی گناهی را زده است.
eitaa.com/Manifestly/1393 قسمت بعد
✏️جدا شدن از هر جمعی
بدان معنا نیست که
شما طرد شده اید!
بلکه گاهی باید جمعی را ترک کرد تا انسانهایی جدید با انرژی جدید وارد زندگی تان شود و مرتبه و ارزش تان حفظ شود.
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#کلیله_و_دمنه شنزبه و نندبه✏️قسمت دوم چون دمنه این سخن را به پایان رساند.شیر بیشتر خوشش آمد و به ا
شنزبه و نندبه ✏️ قسمت آخر
دمنه گفت شنزبه با فرماندهان لشکر محرمانه سخن گفته و از هر کدام به نحوی دل جویی نموده و گفته که " شیر را امتحان کردم و میزان قدرت و نیروی او را معلوم و از اندیشه و تدبیر او آگاهی یافتم . ودر هر یک نقصی کامل و ضعفی آشکار دیدم .و پادشاه در احترام آن ناسپاس حیله گر زیاده روی نمود تا این که میل سرکشی او را مغرور کرد.
چون مکر دمنه در شیر اثر کرد گفت : در باب این کار نظرت چیست ؟ پاسخ داد چون دندان دچار کرم خوردگی شد درد آن تسکین نمی یابد جز با کشیدن .شیر گفت : من نزدیکی به گاو را ناپسند می دانم . کسی را نزد او می فرستم و این جریان را به او می گویم و اجازه می دهم هر کجا می خواهد برود.دمنه می دانست اگر این سخن را به شنزبه بگوید ٬ فوراً دروغ و حیله ی او مشخص می شود.
وقتی دمنه شیر را تحریک کرد و فهمید که با فریب او آتش فتنه از آن سمت شعله ور شده خواست گاو را ببیند و از راز درون وی آگاهی یابد. شیر اجازه داد . دمنه مانند شخص غمگین خجالت زده ای نزد شنزبه رفت.
شنزبه استقبال گرمی نمود و گفت : روزهای زیادی است تو را ندیده ام ٬ تندرست بوده ای؟ دمنه گفت : چگونه می تواند سالم باشد کسی که اختیار جانش را ندارد.شنزبه گفت : سخن تو برهانی است بر تنفر و وحشت تو از شیر ؟گفت : بله اما نه برای خود و تو پیشینه یک رنگی و دوستی من با خود را می دانی . شنزبه گفت : ای دوست مهربان و یار وفادار تعریف کن . دمنه گفت : از فرد مورد اعتمادی شنیدم که شیر به زبان آورده که " شنزبه بسیار چاق شده است و به او نیاز ی نیست و به درد نمی خورد.با گوشت او میهمانی برای جانوران ترتیب می دهیم. وقتی این را شنیدم آمدم تا تو را آگاه کنم اکنون به مصلحت شایسته تر آن است که چاره ای اندیشی و سریع تدبیری اندیشی شاید بلا رفع شود و رهایی دست دهد.
چون شنزبه سخن دمنه را شنید و عهد و پیمان های شیر را به خاطر آورد ٬گفت : لزومی ندارد که شیر نسبت به من بی وفایی پیش گیرد که من خیانتی نکرده ام ٬ اما با دروغ ممکن است او را علیه من برانگیخته باشند چرا که در خدمت گزاری او گروهی بد کردارند در بدکاری ماهر و در خیانت و تجاوز دلیر و گستاخ .
دمنه خندان و شاد به نزد کلیله رفت . کلیله گفت : کا را به کجا رساندی ؟ گفت : آسایش هر چه زیباتر رخ می نمایاند.
پس هر دو به نزد شیر رفتند . اتفاقاً گاو هم زمان با آن ها رسید. چون شیر او را دید ٬ محکم ایستاد و نعره می کشید و دمش را چون مار تکان می داد . شنزبه فهمید قصد نابودی او را دارد.
چون شیر آمادگی او را برای حمله دید ٬ بیرون پرید و هر دو جنگ را شروع کردند و خون از هردو طرف سرازیر شد. کلیله آن را که دید رو به دمنه کرد و گفت:
حتی باران دویست ساله نمی تواند گرد و خاک این طوفان فتنه ای را که تو بر پا کرده ای از بین ببرد.
ای نادان نگاه کن در بد عاقبتی مکر خود. دمنه گفت : سر انجام بد کدام است؟ کلیله گفت : زحمت وجود شیر ٬ نشان پیمان شکنی و کشته شدن گاو و پایمال شدن خون او .
چون گفتگوی آن ها به این جا رسید ٬ شیر گاو را کشته و کارش را تمام کرده ٬ همین که او را بر زمین افتاده دید و در خون غلتان ٬ اندیشید و با خود گفت :
افسوس بر شنزبه با آن همه دانش و هوشیاری و اندیشه و هنر . نمی دانم در این کار درست اندیش بودم یا نه . در مورد او آن چه برای من گفتند راستی و امانت داری را رعایت کردند یا راه خیانت کاران گستاخ را در پیش گرفتند.به هر حال من خود را غم زده کردم و اندوه و افسوس سودی ندارد.
چون نشانه های پشیمانی در او ظاهر شد و آثار آن روشن و آشکار گشت و دمنه آن را دید ٬ سخن کلیله را ناتمام گذاشت و جلو رفت و گفت : چرا پشیمانی ؟ زمانی از این شادتر و روزی از این میمون تر چگونه می تواند باشد. پادشاه در جایگاه پیروزی جست و خیز کنان و دشمن در منزل شکست و خواری چرخ زنان .
شیر گفت : هر گاه هم نشینی و خدمت گزاری و خرد و لیاقت شنزبه را به یاد می آورم ٬ لطف و مهربانی بر من مسلط می شود و حقیقتاً حامی و پشتیبان لشکرم بود . باعث آزار دشمنان و موجب آراستگی دوستان خود بود .
شیر در آن حال اندکی آرام گرفت اما گذشت زمان انتقام گرفت و دمنه را بد نام و رسوا گردانید. و شیر به تهمت و ریاکاری او پی برد و به انتقام خون گاو او را به بدترین شکل کشت چرا که نهال کردار و تخم گفتار اگر کاشته و پرورش یابد به ثمر می نشیند و سرانجام فریب و خیانت همیشه ناپسند بوده و پایان بد اندیشی و مکر نامیمون ٬ هر کس در آن قدم گذارد و بدان تجاوز کند سرانجام گرفتار رنج و زحمت می شود و شکست می خورد.
📚کلیله و دمنه
✏️رابیندرانات تاگور
@Manifestly
✏️کریستف کلمب پس از کشف قارۀ آمریکا، در حال صرف شام با مردان اسپانیایی بود که یکی از آنان گفت: حتی اگر شما این قاره ی جدید را کشف نکرده بودید، در اسپانیا که سرزمینی غنی از مردان بزرگ و با لیاقت است، شخصی پیدا می شد که این کار را بکند. کریستف کلمب خواست تخم مرغی برایش بیاورند. سپس آن را روی میز گذاشت و گفت: آقایان، شرط می بندم که هیچ کدام از شما نمی تواند این تخم مرغ را در حالت ایستاده روی میز قرار دهد. البته من این کار را بدون هیچ کمکی انجام خواهم داد.
همگی تلاششان را برای ایستاده نگه داشتن تخم مرغ روی میز کردند، ولی بی فایده بود. سپس رو به کریستف کلمب کردند و گفتند: غیر ممکن است. گفت: غیر ممکن است؟ ولی من این طور فکر نمی کنم. او تخم مرغ را از آنها گرفت و ضربۀ کوچکی به انتهای آن زد. ترک ظریفی در آن قسمت ایجاد شد که به واسطۀ آن توانست تخم مرغ را روی میز در حالت ایستاده نگه دارد. مردان اسپانیایی گفتند: مطمئنا هر کسی می توانست با یک ضربه و ایجاد ترک در انتهای تخم مرغ آن را در این وضعیت نگه دارد. کریستف کلمب لبخندی زد و گفت: هر کسی می توانست، ولی هیچ کس این کار را نکرد. درمورد کشف قارۀ جدید من هم همین طور است، هر کسی می توانست آن را کشف کند، ولی هیچکس حتی به آن فکر هم نکرد.
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۴۲ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈۲۷ این مختصر هدیه من است به شما بانو، و چون رو ترش کردم، م
#هزار_و_یک_شب ۴۳
#داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈 قسمت آخر
من ناگزیر فرزند خودم و شوهر تو را احضار و توبیخ کردم و از او ماجرای را پرسیدم. پسرم تمامی قصه را برایم گفت و من حتی دختر بزرگم را هم شماتت کردم که چرا جریان خواستگاری از تو را پوشیده نگه داشته بود، چه رسد به مراسم عقدکنان. درست است که من در عزای مادرم سوگوار بودم، یا شما باید صبر می کردید و یا اینکه ماجرا را به نوعی به اطلاع من می رساندید.
و در این موقع امیر بغداد به پسرش گفت داخل شود امیرزاده وارد تالار قصر شد، سپس پدر رو به فرزندش گفت: این زن هنوز همسر توست و خطبه عقد شما فسخ نشده است. بروید به زندگتان ادامه بدهید، البته بعد از برگزاری مراسم عروسی. فقط پسرم، باید با جوانمردی و سعه صدر تلافی آن ضربان تازیانه را بر تن و بدن این پری چهره فرشته خصلت بکنی.
و اما ای خاتون اول که گفتی دختری از طایفه عفريتان، دو خواهرت را با جادو به شکل این دو سگ در آورده. آیا می توانی نشانی از آن عفریت به ما بدهی، یا اینکه باز هم از وزیر با تدبير خودم که از خاندان برمک و نوادگان پیر معبد نوبهار شهر بلخ است، کمک بگیرم. و در آن موقع بود که خاتون برتر گفت: آن دخترک، در آن موقع که این دو خواهر تبدیل به سگ شده را به من تحویل داد. یک تار موی خود را هم به من داد و گفت: هر زمانی که ضرورتی پیدا کرد، با آتش زدن این تار مو مرا احضار کن.
امیر شهر بغداد تار موی عفریت را از دست خاتون اول گرفت آن را به وزیر خود داد و گفت: تو که مرد دانشمندی هستی و به رمز و راز جادوگری ابلیسان واقفی، عفریت را احضار کن و از او بخواه که جادوی آن دو خواهر نادان که حتما تا به حال ادب شده اند را باطل کند.
و در آن موقع بود که از دیدگان آن دو سگ هم اشک سرازیر شد و ملتمسانه به خواهر خود نگاه کردند. چون وزیر تار مو را آتش زد، بلافاصله دودی از پنجره تالار قصر وارد شد و دود تبدیل به همان دختر زیبای آن روز در مقابل خاتون برتر شد و از وزیر پرسید: شما از من چه می خواهید؟ که وزیر قاطعانه جواب داد: فقط اینکه جادوی خود را از این دو سگ در مانده بگیری و بروی. و بدان تا زمانی که من وزیر و امیر این شهرم، دوست ندارم جلوه و سایه ای از شما عفریتان را در این شهر ببینم. تو، من و دیگر اعضا خاندان مرا خوب می شناسی و میدانی که خاندان ما از علم خود برای سعادت بشر استفاده کردند و به خداشناسی رو آوردند و بت خانه و معبد نوبهار بلخ را به مرکز پرستش خدای یگانه تبدیل کردند.
دخترک عفریت جلو رفت و دستی بر سر سگ های کنار خاتون اول کشید که در یک چشم بر هم زدن، بعد از خواندن ورد توسط دخترک عفریت، آن دو سگ، تبدیل به دو بانوی زیبا شدند. عفریت بعد از آنکه طلسم و جادوی خواهران را برداشت. مجددا تبدیل به دود شد و از پنجره تالار قصر امیر شهر بغداد خارج شد. و دو خواهر خود را گریان به پای امیر شهر بغداد انداختند و تشکر کردند که آنها را دوباره به شکل و هیبت اولیه شان در آورد.
ا آنگاه امیر شهر بغداد که فرزند و همسرش، یعنی همان خاتون دوم، هم چنان در تالار ایستاده بودند، رو به مهمانان خود کرد و گفت: و اما ای امیرزادگان شریف، من هرگز از وزیر با خرد خود نخواسته بودم که از علم و آگاهی اش، در حرفه جادوگری استفاده کند، اما اکنون از وی می خواهم که به هر ترتیب که شده بینایی شما را برگرداند.
در این موقع بود که وزیر با خرد به سخن در آمد و گفت: من که اکنون مردی خداشناس و در خدمت سلطان سرزمین بین النهرین هستم، هرگز با جادوگری کاری نداشته و ندارم. اما یکی از این اهریمنان که آلودگی کمتری دارد و من جانش را یک بار نجات داده ام، بدهکاری به من دارد که هم اکنون بعد از سالیان او را احضار میکنم.
وزیر هم مویی را از لای دستار خویش در آورد و آن را آتش زد و عفریت در لباس همان دخترک قبلی که آمده و جادوی دو سگ را باطل کرده بود، دوباره وارد تالار شد و در مقابل وزیر تعظیمی کرد و گفت:
می دانم از من چه می خواهید، ای وزیر اعظم اطاعت. هم الآن با خواندن وردی بینایی این سه امیر زاده را دوباره برمی گردانم و سوختگی و کوسه بودن چانه و زنخدانشان را از بین می برم، و دوم اینکه شما با علم و آگاهی که دارید، مرا هم در پناه خود قرار دهید که دیگر از عفریت بودن خسته شده ام. شما می توانید هم چنان که آن دو خواهر را پناه دادید، مرا هم پناه دهید.
و آنجا بود که تعداد زیبارویان م
جلس به شش نفر رسید. خاتون برتر و خواهرانش، خاتون دوم و سوم و دخترکی که با حمایت وزیر بخرد و دانشمند به سلک آدمیان درآمد.
و در این موقع امیر شهر بغداد، وزیر دربار و رئیس تشریفات خود را احضار کرد و گفت:در شب جمعه آینده بزرگ ترین جشن عروسی دوران حکمرانی من باید در شهر بغداد به مدت هفت شبانه روز برگزار شود. عروس و داماد اول،پسرم و همسرش خواهند بود که هنوز جشن عروسی شان برگزار نشده.عروس و داماد دوم و سوم و چهارم سه خواهر بغدادی
ادامه👇👇👇
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۴۳ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈 قسمت آخر من ناگزیر فرزند خودم و شوهر تو را احضار و توبیخ
هستند و سه امیرزاده شریفی که بینایی چشم چپشان را باز یافته اند و سوختگی چانه و زنخدانشان برطرف شده است. عروس و داماد پنجم خاتون سوم و مرد حمال(باربر)، یا مرد خواننده فعلی دربار و عروس و داماد ششم، دختر زیبای به لباس آدمیان در آمده با خزانه دار مخصوص من و اما عروس و داماد هفتم، دختر بزرگ من و وزیر باخرد و تدبیرم خواهند بود.
آری ای ملک جوانبخت،این بود داستان سه خاتون بغدادی
🔱فردا شب شروع داستان غلام دروغگو🔱
@Manifestly
تام هیکلی✏️
مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد او در حالی که به مایکل زل زده بودگفت: «تام هیکل پول نمی ده» و رفت نشست
مایکل که تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود.
روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست
و روز بعد و روز بعد
این اتفاق که به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد. بعد از مدتی مایکل دیگر نمی تواست این موضوع را تحمل کند و باید با او برخورد می کرد. اما چطوری از پس آن هیکل بر می آمد؟
بنابراین در چند کلاس بدنسازی، کاراته و جودو و ... ثبت نام کرد. در پایان تابستان، مایکل به اندازه کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا کرده بود.
بنابراین روز بعدی که مرد هیکلی سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» مایکل ایستاد، به او زل زد و فریاد زد: «برای چی؟»
مرد هیکلی با چهره ای متعجب و ترسان گفت: «تام هیکل کارت استفاده رایگان داره.»
🔻پیش از اتخاذ هر اقدام و تلاشی برای حل مسائل، ابتدا مطمئن شوید که آیا اصلاً مسئله ای وجود دارد یا خیر!
🚩 @Manifestly
بزن به تخته✏️
در گذشته در بسیاری از نقاط دنیا زمانی اعتقاد مردم بر این بود که خدایان درون درخت زندگی می کنند، پس درخت یک چیز مقدس بود بنابراین بت های خود را از چوب درخت می ساختند. آنها وقتی احتیاج به کمک خدای درختی پیدا می کردند، به درخت نزدیک می شدند و بر آن دست می کشیدند. یا اینکه به بت ها چوبی میزدند که به اصطلاح خدا را بیدار کنند تا از آنها حفاظت کند. امروزه نیز بسیاری از مردم بدون این که علتش را بدانند هر وقت می خواهند از چشم بد دور بمانند یا چیز بدی اتفاق نیفتد به تخته می زنند.
در بعضی از کشورها همچون اسپانیا، مرسوم است که پس از وقوع امری که ممکن است باعث بروز بدبیاری گردد، همچون برخورد با یک گربه سیاه در خیابان و یا عدد سیزده، قطعه چوبی را لمس یا به آن میزنند.
🔻برای چشم نخوردن به جای بزنم به تخته از ماشاالله استفاده کنیم.
🚩 @Manifestly
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داور پنالتی میگیره ولی بازیکن "وردربرمن" آلمان بلند میشه میگه
روش خطا نکردند.
🔻اخلاق، زاییده ی جامعه سالم و پاک است...
دروغگویی سرچشمه همه ی رذالت های اخلاقی است...
🚩 @Manifestly
اطلاعیه🔵🔵🔵🔵
قسمت اول داستان غلام دروغگو امشب تقدیم شما عزیزان میشه این داستان نه خیلی بلنده نه خیلی کوتاه،
اما داستان بسیار ناب و غیر کلیشه ای هست
و برای اماده شدن برای داستان اعجاب انگیز
🔹"نورالدین و شمس الدین"🔹
و همچنین داستان عرفانی و عجیب
🔹" شایان جواهرفروش"🔹(یادش میوفتم موهای سرم سیخ میشه، فوق العاده جذابه) یه پیش درآمد فوق جذاب هست، فقط میتونم بگم خوشبحالتون که این داستان رو میتونید هر شب بخونید،ما که خوندیم دیگه نمیتونیم😁
برای امتحان قسمت اول رو بخونید دیگه هر شب بهش اعتیاد پیدا میکنید
@Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۴۳ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈 قسمت آخر من ناگزیر فرزند خودم و شوهر تو را احضار و توبیخ
#هزار_و_یک_شب ۴۴
#غلام_دروغگو 👈 قسمت ۱
در روزگاران بسیار قدیم، در سرزمین بین النهرین، پادشاهی حکومت میکرد که بسیاری از شبها با لباس مبدل، همراه وزیر خود، در شهر میگشت و با مردم رهگذر، همکلام می شد و پشت در خانه ها می ایستاد و با تحقیق و تفحص شخصی، از حال و روز مردمی که بر آنها حکومت میکرد با خبر می شد، و چه بسا که در این شبها، به داد دادخواهی هم می رسید، یا از ظلم و ستم زمامدار و امیر و داروغه های آنان باخبر میشد و یا در ضمن هم صحبتی با اوباش، پی به طرحهای شوم آنها می برد و نقشه هایشان را نقش بر آب می کرد و از جمله، در یکی از شب ها که در حال گشت زدن در کوچه پس کوچه های شهر بود، صدای سوزناک آوازی را شنید که این اشعار را با دلی پر درد زمزمه میکرد :
هر چه گشتیم در این شهر نبود اهل دلی
که بداند غم دلتنگی و رسوائی ما
غم به دل، کیسه تهی، درد فزون میدانم
هست خدائی که شود ضامن تنهائی ما
دارم ایمان که خداوند تبارک امشب
شاد و مسرور کند این دل دریائی ما
پادشاه قدری جلوتر رفت که در تاریکی شب، خود را با پیر مرد سالخوردهای روبرو دید، که دامی بر دوش و سبدی در یک دست و عصائی در دست دیگر داشت. پادشاه ، آهسته به وزیرش گفت این موی سپید و قامت خمیده و ابیات سوزناک، اما مطمئن و امیدوار کننده، نشان از ایمان و خداشناسی این پیر مرد دارد.صدایش بزن و حالش را بپرس، بلکه بتوانیم گره ای از کارش باز کنیم
وزیر با لباس مبدل جلوتر رفت و سلامی به پیر مرد داد و پرسید تو کی هستی و به کجا میروی؟ پیرمرد پاسخ داد ماهیگیر پیری هستم که صبحها، از دجله ماهی صید می کنم و عصرها آن را در بازار به بغداد میفروشم، و شب ها هم با گرده ای نان و کاسه ای ماست، به خانه ام می روم که امروز صبح، دجله مرا بی ماهی گذاشت و عصرش هم مشتریهای همیشگی و خریداران هر روزه بازار بغداد، حتی پول سیاهی به من قرض ندادند و امشب نیز که دستم تھی است و دهان کودکانم بر لقمه ای نان باز و چشمانشان منتظر و گوششان بر صدای دراست، روی خانه رفتن ندارم و لذا اکنون در کوچه ها میگردم و آواز میخوانم و ایمان دارم که خدا حال که ز حکمت دری را بسته است حتما رحمت در دیگری را خواهد گشود و مجددا به زمزمه پرداخت که:
کفر نگو گر که شبی بی نانی
چاره ساز است خداوند رحيم
میگشاید گره کارت زود
پر زجود است خداوند کریم
پادشاه گفت: ای مرد، مگر نگفتی «خداگر به حکمت به ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری». تو حضور مرا که از بازرگانان تازه به این شهر آمده هستم، رحمتی برای خود بدان. پیشنهادی برایت دارم و آن این که، بيا همین موقع شب، به کنار دجله برگردیم و تو یکبار دیگر تور در آب رودخانه بینداز . اگر تور تو باز هم خالی از آب در آمد، بابت حق پایت دو سکه زر به تو خواهم داد و اگر تورت خالی از آب در نیامد، چه یک ماهی، چه دو ماهی و چه ده و یا هر تعداد دیگر، من صد سکه زر به تو خواهم داد آیا راضی هستی؟ پیر مرد ماهیگیر جواب داد، چرا که راضی نباشم؟ تو حتما اهل شهر گرمستان، از ملک جودآباد هستی که به امر خداوند کریم، سر راه من قرار گرفته ای همان دو سکه زر را هم که مرحمت کنی، مساوی درآمد یک سال من، از این رودخانه دجله است
پیرمرد ماهیگیر و پادشاه و وزیرش، به کنار دجله رفتند و ماهیگیر، تور در رودخانه انداخت، و بعد از مدتی حس کرد که تورش سنگین شده، خواست آن را از آب بیرون بکشد، اما به تنهایی نتوانست.از پادشاه و وزیرش کمک خواست و سه نفری با زحمت، تور را از آب بیرون کشیدند و صندوق بزرگی را در داخل تور یافتند. پیر مرد با حیرت نگاهی به صندوق انداخت و گفت : خدایا حکمتت را شکر، و تصمیم گرفت در صندوق را باز کند که پادشاه گفت نه، قرار ما این نبود چه داخل صندوق پر از سکه های زر باشد و چه مملو از سنگ و شن دریا، فقط مال من است.تو طبق قرارمان، صد سکه زر را از من بستان و صندوق را برای من بگذار و راه خودت را بگیر و برو.
پیر مرد رفت و پادشاه به وزیرش گفت که صندوق را باز کند.
در صندوق را شکستند که قالیچه ای ابریشمی و در هم پیچیده شده ای را یافتند. قالیچه را باز کردند. چادری دیدند و چون چادر را هم گشودند، لای چادر، جنازه زن جوان زیبائی را دیدند که خنجری بر سینه اش فرو رفته بود. پادشاه فکری کرد و گفت: این برای من ننگ آور است که در دوران پادشاهی ام بر سرزمین بین النهرین،دختری را بکشند و در رودخانه دجله بیندازند و خودشان آسوده در شهر بگردند.ای وزیر! از فردا سه روز مهلت داری قاتل این زن را پیدا کنی تا در میدان شهر بغداد او را به دار آویزم که عبرت دیگران شود. اگر او را یافتی که پاداش زیادی خواهی گرفت و اگر نیافتی، غروب روز سوم، سر بریده ات را به در خانه ات میفرستم.
ادامه دارد...
🚩 @Manifestly