eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
آب زیر کاه✏️ در قدیم قبایل ضعیف برای اینکه بتوانند دشمن قوی خود را مغلوب کنند چاره ای جز مکر و حیله نداشتند لذا در مسیر دشمن گودال های عمیق حفر میکردند و آنها را از آب پر میکردند و دهانه را هم سطح زمین با کاه طوری می پوشانیدند که هیچ کسی تصور نمیکرد زیر کاه آبی وجود داشته باشد... اینگونه باتلاق های آب زیر کاه در روستاها و مناطق کشاورزی ایجاد میشد تا موجب شک دشمن نشود. (در ویتنام هم از این تله ها برای مبارزه با سربازان آمریکائی استفاده میشد) 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۷۲ #شایان_گوهری 👈 ق۲ 🚩از قضا ، فردای آن روز دختر از دور پیدا شد ؛ ولی چون به نزدیک حج
۷۳ 👈 ق۳ 🚩یک هفته گذشت. دیگر شراره نیامد و هر روز ناراحتی و التهاب و انتظار شایان برای دیدن شراره از روز پیش بیشتر و بیشتر می شد. چون یونس گوهری پی به عاشق شدن پسرش برد گفت: - فرزندم! با اینکه من قصدم این بود که دينا دختر هارون را برای تو به همسری انتخاب کنم و با وجود آنکه از روز اول این دختر به قول معروف « به دلم ننشست» ، اما چون تو او را دوست داری می روم و او را برای تو خواستگاری می کنم. فقط بگو نشانی خانه شان کجاست و در کدام محله شهر زندگی می کند. شایان محزون و دلباخته، پاسخ داد: - نمی دانم پدر جان. فقط در آخرین روز دیدارمان به من گفت که قصد سفر به سرزمین های دور دست را دارد. پدر در جواب فرزند گفت: - برفرض که خودش تنها، و یا همراه خانواده اش به سفر رفته باشد، اما خانه و خانمانش که بر باد نرفته. من آنقدر قدرت دارم که مأمورانی را بگمارم تا تمام شهر و حتی سراسر سرزمین مصر را جست و جو کنند و شراره دلخواه تو را بیابند. از فردای آن روز بود که به یونس گوهری بیشتر از ده نفر را با نشانه هایی که از دختر داشت به دنبال او فرستاد ؛ اما دریغ برای یونس و درد برای شایان ، که آنها هرچه گشتند کمتر یافتند. روز به روز درد و حرمان شایان و پافشاری یونس در یافتن شراره شدت می گرفت، و عجب آن بود که در هیچ کدام از محله های شهر هم کسی نشانی از دختر و خانواده اش نداشت. پدر و پسر، در حیرت مانده بودند که پس آن دختر هر روز از کجا می آماده و جلوی پیشخوان حجره می ایستاده و به گفت و گو می پرداخته. بالاخره کار شایان به آنجا کشید که از شدت رنجوری و شدت دلخونی، به بستر افتاد. روزی که شایان،تنها در منزل و در بستر خوابیده بود، پیرزنی در شکل و هیئت فالگیران، به در خانه آمد و دق الباب کرد. شایان با سختی به در خانه رفت و چون پیرزن گفت «آیا دوست داری که فالت را بگیرم و ستاره بختت را پیدا کنم ؟» جوان ناامید ، با شوق، جواب آری داد. پیرزن فالگیر گفت: - شراره مورد علاقه تو که دختر فلان کس است اکنون در بیرون فلان شهر در قصری مجلل با پدرش انتظار تو را می کشد. پس هر چه زودتر با پدرت به آن دیار سفر کن . زیرا پسر پادشاه کشور حبشه هم که روزی دختر مورد علاقه تو را دیده است مانند تو سر در پی او دارد. پیرزن فالگیر سکه ای از شایان گرفت و رفت. شایان هم، چون پدرش برگشت تمام ماجرا را برای او تعریف کرد.یونس گوهری بعد از تمام شدن حرف های پسرش گفت: - من به خاطر علاقه ای که به تو دارم، حاضرم با تو به هر جایی که بگویی بیایم، اما دلم به این کار روشن نیست... ادامه دارد.... eitaa.com/Manifestly/2087 قسمت بعد
#جملات_ناب بزرگترین بدی زندگی اینه که هیچ وقت اون چیزی رو که می خوای همون لحظه نداریش یه زمانی بهش می رسی که دیگه برات مهم نیست! 👤 سلینجر 🚩 @Manifestly
شمس و مولانا✏️ می گویند: روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد. شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟ مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوارهستی؟! شمس پاسخ داد: بلی. مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!! ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن. ـ در این موقع شب، شراب از کجا گیر بیاورم؟! ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند. – با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت. – پس خودت برو و شراب خریداری کن. - در این شهر همه مرا میشناسند، چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟! ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم. مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد. تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند. آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد. هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید. در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد: "ای مردم! شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است." آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد . مرد ادامه داد: "این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!" سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند. در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: "ای مردم بی حیا! شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید، این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول میکند " رقیب مولوی فریاد زد: "این سرکه نیست بلکه شراب است" شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست. رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند. آنگاه مولوی از شمس پرسید: برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟ شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست، تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل می رساندند. این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت. پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود. 🔸دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ 🔸ای هیچ برای هیچ با هیچ مپیچ 🔸دانی که پس از مرگ چه باقی ماند 🔸عشق است و محبت است و باقی همه هیچ. 🔸وقتی بدانید به کجا می روید؛ تبدیل به شخص موثرتری می شوید. 🚩 @Manifestly
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه از زندگی نا امید شدید اگه از گرونی ها نا امید شدید اگه از این اوضاع نابسامان نا امید شدید این کلیپ رو ببینید 📜داستانی کوتاه از زندگی اندیشمند بزرگ مارتین لوتر کینگ 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۷۳ #شایان_گوهری 👈 ق۳ 🚩یک هفته گذشت. دیگر شراره نیامد و هر روز ناراحتی و التهاب و انتظ
۷۴ 👈 ق۴ 🚩یونس گوهری ، حجره را برای مدتی بست و با شایان به طرف نشانی که پیر زن فالگیر داده بود حرکت کردند تا به آن شهر رسیدند. بیشتر خانه های شهر کوچک و خرابه و گلی و محقر بود، ولی در طرف دیگر و تقریبا بیرون شهر قصر مجللی یافتند. چون به طرف قصر رفتند، ناگهان دم در قصر، شراره را با پیرمردی دیدند. گویی آنها انتظار پدر و پسر را می کشیدند. دو پدر با هم آشنا شدند و به صحبت نشستند. پدر دختر که چهره ای زشت و صورتی نامیمون داشت، خود را تاجر پارچه از سرزمین سودان معرفی کرد و شرایط ازدواج دخترش با شایان را دو گونی زر سرخ اعلام کرد. پدر و پسر پذیرفتند، به دیار خود بازگشتند و دو گونی زر سرخ برداشته و دوباره به جانب آن شهر و آن قصر مجلل به راه افتادند. این بار قصر را پر از زنان و مردانی یافتند که خود را اقوام شراره معرفی کردند. سفره عقد را چیدند و مردی هم آماده خواندن خطبه و جاری کردن صيغه عقد شد. ناگهان دسته کبوترانی که شاید تعداد آنها بیشتر از هزار بود از پنجره ها وارد تالار قصر شدند ، با نوک های خود گوشه های سفره عقد را گرفتند و آن را به هوا بلند کرده ، واژگون نموده و رفتند. بهت و حیرت سراپای وجود یونس گوهری و شایان مصری را فراگرفت. اهالی آن قصر دوباره سفره عقد دیگری را آراستند. پدر دختر فریادزنان گفت: - می ترسم باز هم این کبوتران که حتما از جنیان هستند بیایند. پنجره ها را ببندید. چون پنجره ها را بستند و آن مرد به ظاهر روحانی، شروع به خواندن مجدد خطبه عقد کرد، باز هم کبوتران آمدند و بال های خود را به شیشه های پنجره تالار قصر زدند. در این میان ، یونس گوهری به فکر فرو رفت ؛ زیرا او كبوتران را می شناخت. آنها همان پرندگانی بودند که سالیان سال، از کف حیاط خانه اش دانه جمع می کردند و می خوردند. به این ترتیب بود که شایان مصری، پسر شایسته يونس گوهری، و تاجر سرشناس سرزمین مصر، شراره دختری را که پدر ساختگی اش به دروغ خود را تاجر سودانی معرفی کرده بود به عقد خویش در آورد. هنوز سفره عقد را جمع نکرده بودند که ناگهان پدر و پسر در حالی که شراره در کنارشان ایستاده بود، خود را در بیابانی بی آب و علف دیدند. در یک چشم بر هم زدن، هم آن قصر از نظر پدر و پسر محو شد و هم دو گونی زر سرخ ناپدید گردید. هنوز شایان و پدرش هاج و واج به چپ و راست خود نگاه می کردند که دختر گفت: - پدرجان! مگر اشکالی دارد که پسر برازنده و شایسته شما، دختری از طایفه جنیان را به عقد خود در آورد؟!... و چون قصه بدینجا رسید، باز هم به رسم بیست و شش شب گذشته، سلطان انتقامجو به خواب رفت و شبی دیگر نیز سر شهرزاد زیر تیغ جلاد نرفت. eitaa.com/Manifestly/2118 قسمت بعد
✏️سه چیز رو در زندگیت مخفی کن: ١- عشق زندگیت ٢- درآمدت ٣- هدف بعدیت 🚩 @Manifestly
🌺امروز داستانی بسیار آموزنده و تاثیر گذار براتون آماده کردیم که سال ۲۰۱۵ در فیسبوک ۲۷۰ میلیون لایک گرفته. خواندن این داستان توصیه میشه بعد از خوندن این داستان شما گذران عمر و انسانهای تاثیر گذار زندگیتون یادتون میاد و حس خوب دوران کودکی رو برای دقایقی احساس میکنید. 👇👇👇👇
✏️ما یکی از نخستین خانواده‌هایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم. آن موقع من 9-8 ساله بودم، یادم می‌آید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشی‌اش به پهلوی قاب آویزان بود. من قدم به تلفن نمی‌رسید، اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت می‌کرد با شیفتگی به حرف‌هایش گوش می‌کردم. بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفت‌انگیزی زندگی می‌کند به نام «اطلاعات لطفاً» که همه چیز را در مورد همه‌کس می‌داند. او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود. نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایه‌مان رفته بود. من در زیرزمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی می‌کردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم. درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند. انگشتم را در دهانم می‌مکیدم و دور خانه راه می‌رفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد. به سرعت یک چهارپایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و روی آن رفتم و گوشی را برداشتم و نزدیک گوشم بردم. و توی گوشی گفتم «اطلاعات لطفاً» چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید: «اطلاعات بفرمائید» من در حالی که اشک از چشمانم می‌آمد گفتم «انگشتم درد می‌کند» «مادرت خانه نیست؟» «هیچکس بجز من خانه نیست» «آیا خونریزی داری؟» «نه، با چکش روی انگشتم زدم و خیلی درد می‌کند» «آیا می‌توانی درِ جایخیِ یخچال را باز کنی؟» «بله، می‌توانم» «پس از آنجا کمی یخ بردار و روی انگشتت نگهدار» بعد از آن روز، من برای هر کاری به «اطلاعات لطفاً» مراجعه می‌کردم ... مثلاً موقع امتحانات در درس‌های جغرافی و ریاضی به من کمک می‌کرد. یکروز که قناری‌مان مرد و من خیلی ناراحت بودم دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم. او به حرف‌هایم گوش داد و با من همدردی کرد. به او گفتم: «چرا پرنده‌ای که چنین زیبا می‌خواند و همۀ اهل خانه را شاد می‌کند باید گوشۀ قفس بیفتد و بمیرد؟» او به من گفت «همیشه یادت باشد که دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست» من کمی تسکین یافتم. یک روز دیگر به او تلفن کردم و پرسیدم کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند. یکسال بعد از شهر کوچکمان (پاسیفیک نورث وست) به بوستن نقل مکان کردیم و من خیلی دلم برای دوستم تنگ شد. «اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن دیواری قدیمی بود و من هیچگاه با تلفن جدیدی که روی میز خانه‌مان در بوستن بود تجربۀ مشابهی نداشتم. من کم‌کم به سن نوجوانی رسیدم اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم. غالباً در لحظات تردید و سرگشتگی به یاد حس امنیت و آرامشی که از وجود دوست تلفنی داشتم می‌افتادم. راستی چقدر مهربان و صبور بود و برای یک پسربچه چقدر وقت می‌گذاشت. چند سال بعد, بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپیمایم در سیاتل برای نیم ساعت توقف کرد. من 15 دقیقه با خواهرم که در آن شهر زندگی می‌کرد تلفنی حرف زدم و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم می‌کنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکی را گرفتم و گفتم «اطلاعات لطفاً». به طرز معجزه‌آسایی همان صدای آشنا جواب داد. «اطلاعات بفرمائید» من بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم پرسیدم «کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند؟» مدتی سکوت برقرار شد و سپس او گفت «فکر می‌کنم انگشتت دیگر خوب شده باشد.» من خیلی خندیدم و گفتم «خودت هستی؟» و ادامه دادم «نمی‌دانم می‌دانی که در آن دوران چقدر برایم با ارزش بودی یا نه؟» او گفت «تو هم می‌دانی که تلفن‌هایت چقدر برایم با ارزش بودند؟» من به او گفتم که در تمام این سال‌ها بارها به یادش بوده‌ام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم دوباره با او تماس بگیرم. او گفت «حتماً این کار را بکن. اسم من شارون است» سه ماه بعد به سیاتل برگشتم. تلفن کردم اما صدای دیگری پاسخ داد. «اطلاعات بفرمائید» «می‌توام با شارون صحبت کنم؟» «آیا دوستش هستید؟» «بله، دوست قدیمی» «متأسفم که این مطلب را به شما می‌گویم. شارون این چند سال آخر به صورت نیمه‌وقت کار می‌کرد زیرا بیمار بود. او ۵ هفته پیش در گذشت» قبل از این که تلفن را قطع کنم گفت «شما گفتید دوست قدیمی‌اش هستید. آیا همان کسی هستید که با چکش روی انگشتتان زده بودید؟» با تعجب گفتم «بله» «شارون برای شما یک پیغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زدید آن را برایتان بخوانم» سپس چند لحظه طول کشید تا درِ پاکتی را باز کرد و گفت: «نوشته به او بگو دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست. خودش منظورم را می‌فهمد» من از او تشکر کردم و گوشی را گذاشتم. 🔻هرگز تأثیری که ممکن است بر دیگران بگذارید را دست کم نگیرید. تقديم به همه ي ادمهاي تاثير گذار زندگی مان. 📚سوپ جو ✏️جک کنفیلد 🚩 @Manifestly
مقایسه دو جلسه کاری در آلمان و ایران #تلنگر #تجمل 🚩 @Manifestly
✏️پيره زنى آمد خدمت شيخ رجب على خياط تهرانى و گفت : آقا پسرم جوان است و مريض شده هرچه حكيم و دوا كرده ام بى فايده بوده و تمام اطبأ جوابش كرده اند؛ يك فكرى بكنيد. شيخ سرش را پائين انداخت لحظاتى تامل كرد، بعد فرمود: پسرت سلاّخ (قصاب) است ؟ گفت : بله شيخ فرمود: خوب نمى شود. گفت : چرا؟ فرمود: بخاطر اينكه گوساله اى را جلوى مادرش كشته و پسر شما دو سه روز بيشتر زنده نيست ، دل سوزانده آنهم دل يك حيوانى و آنهم مادرش آه كشيده و ميمرد. مادر جوان گفت : شيخ يك كار بكن پسرم نميرد و بعد شروع به گريه كرد. شيخ فرمود: آخه من چه كار كنم دست من كه نيست . ايشان دل سوزانده و آه آن حيوان گرفته و بعد آن جوان هم مرد. 📚 داستانهایی از مردان خدا ✏️ میرخلف زاده 🚩 @Manifestly
داستان اعجاب انگیز تا دقایقی دیگر تقدیم شما میشه توصیه میکنیم حتما این داستان رو بخونید که از زیبا ترین داستانهای کتاب هزار و یک شب هست و از نظر زیبایی بهتر از نورالدین و شمس الدین و سه خاتون بغدادی هست داستان درمورد موجودات ماورایی هست و شباهت زیادی به داستانهای زیبای مادر بزرگهامون داره😉
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۷۴ #شایان_گوهری 👈 ق۴ 🚩یونس گوهری ، حجره را برای مدتی بست و با شایان به طرف نشانی که پ
۷۵ 👈 ق ۵ و اما ای سلطان خردمند و داهی و لايق سرير و اورنگ سلطنت و شاهی، دیشب داستان به آنجا رسید که 🚩دختر گفت: - پدرجان، مگرچه اشکالی دارد که پسر برازنده و شایسته شما دختری از طایفه جنیان را به عقد خود در آورد؟ گذشته از آن، تا شما چشمانتان را ببندید و باز کنید، من شما را دوباره به شهر و خانه تان می برم ؛ در ثانی ، من قول می دهم تا آخر عمرم همسری وفادار برای پسرتان باشم. سوم ، باید بدانید من که عاشق پسرتان بوده و هستم، از طایفه جن ها می باشم ، ولی از زندگی کردن در دیار جنیان خسته شده ام و می خواهم از حالا به بعد آدم باشم و مثل شما آدم ها زندگی کنم. لطفا مرا از خود نرانید که من عاشق پسر شما هستم. لذا در یک چشم بر هم زدن، هم چنانکه آن قصر دود شد و دوگونی زر سرخ ناپدید گشت ، شراره و شایان و يونس هم از آسمان در صحن حیاط همان خانه قدیمی خود فرود آمدند و از عجایب آنکه صحن حیاط خانه مثل همیشه پر بود از انواع پرندگان ، به خصوص کبوتران سپید بال. ولی تا پای شراره بر زمین حیاط خانه رسید، همه پرندگان صداهای اعتراض آمیز از منقار خود خارج کردند ، به آسمان پر کشیدند و برای همیشه از آنجا رفتند. آنجا بود که سومین هشدار ، توسط نیروی غیبی به یونس گوهری داده شد. هشدار اول موقعی بود که هنگام عقد ، کبوتران آمدند و با نوک های خود سفره عقد را برچیدند و واژگون کردند. هشدار دوم زمانی بود که بلافاصله بعد از اتمام مراسم عقد، آن قصر با عظمت دود شد و به هوا رفت، و هشدار سوم فریاد اعتراض آمیز پرندگان و کوچ کردن همیشگی شان از آن خانه بود و هم در آن زمان بود که یونس گوهری زیر لب و نجواکنان گفت: - ای دل غافل! هرچند که من در جوانی خود را از دام عفریتان نجات دادم، اما این شیطان صفتان ملعون ، بالاخره تنها فرزندم را به دام انداختند. شایان و شراره و يونس گوهری در آن خانه مشغول زندگی شدند. شراره زن عقدی شایان، چنان در روزهای اول خود را از یک سو مانند یک ملکه می آراست، و از سوی دیگر همچون کنیزها به خدمت پدر می پرداخت و بسان مادری مهربان به پرستاری و تیمار شایان خود را مشغول می داشت. در ضمن، شایان عاشق از چشم کور و از گوش کر شده، آن چنان مجذوب اعمال و مفتون رفتار و محسور حرکات شراره شده بود که پدر در خود جرئت آنکه یک کلام حرفی بگوید نمی یافت. یونس مصری به خاطر آورد که گفته اند و راست هم گفته اند « آدم عاشق کور و کر است.» شایان هم تمام آن ماجراهای جادوگرانه را ، که فقط فکر کردن درباره اش مو را بر تن آدم راست می کرد، از یاد برده بود و شربت وصل دلدار و شیرینی صحبت یار و حلاوت گفت و گفتار، دور از چشم اغیار، چنان او را به خود مشغول قصه شایان کرده بود که دیگر پا از خانه بیرون نمی گذاشت و حتی به حجره پدرش هم نمی رفت. یونس گوهری، با قامت خمیده و پشت تا گشته و دل شکسته، باز هم خود به تنهایی به حجره می رفت، اما کو دیگر حال و حوصله تا فیروزه خراسانی و لعل بدخشانی بخرد و زمرد شامی و الماس آفریقایی بفروشد. روزی از روزها، مغموم و پریشان پشت پیشخوان حجره ایستاده بود و مردم را تماشا می کرد که... ادامه دارد eitaa.com/Manifestly/2150 قسمت بعد
#جملات_ناب همه‌ی آدم‌ها وقتی آرام باشند زشتی ‌هایشان ته‌نشین می‌شود و زلال به نظر می‌آیند ، برای اینکه آدمی را بشناسید قبل از مصرف خوب تکان دهید. 👤 مازیتوفسکی 🚩 @Manifestly
داستانی زیبا از ✏️ داستانهای کلیله و دمنه با بقیه داستانها فرق داره و دلیلشم اینه آخر هر داستان یه درس زندگی به آدم میده و در بعضی داستانها از حیوانات برای بیان صفات و باطن استفاده میکنه (مثلا روباه موجود مکار، و گرگ نامرد، شیر با شرف و...) داستانهای این کتاب برای ۵۰۰ سال قبل از میلاد مسیح هست. 🚩 @Manifestly
✏️در روزگاران دور ، بازرگاني بود که روغن ، خريد و فروش مي کرد . همسايه اين بازرگان ، يک درويش فقير و ساده بود . آن درويش ، هيچ کار و حرفه اي و در نتيجه هيچ درآمدي نداشت ، ولي در صداقت و شرافت و خوش قلبي ، زبانزد خاص و عام بود . بازرگان که خيلي ثروتمند بود و به صداقت و پاکي همسايه اش خيلي اعتقاد داشت ، هميشه به درويش کمک مي کرد . بازرگان در هر معامله اي که سودي مي برد ، مقداري روغن براي درويش مي فرستاد . درويش که به ساده زيستن عادت کرده بود ، هميشه مقدار کمي از آن روغن را مصرف مي کرد و بقيه آن را در يک کوزه بزرگ ، ذخيره مي کرد . وقتي که کوزه پر شد ، با خود گفت : من به اين همه روغن احتياجي ندارم . بهتر است که اين روغن ها را به کسي بدهم که به آن بيشتر از من محتاج است . ولي هيچ کدام از همسايه ها به روغن احتياجي ندارند . پس اين روغن ها را کجا ببرم ؟ به چه کسي بدهم ؟ درويش کم کم نظرش را عوض کرد و با خودش فکر کرد و گفت : اگر يک کوزه روغن را به کسي هديه دهم بي فايده است . روغن خيلي زود مصرف مي شود . علاوه بر اين ، ولخرجي و دست و دلبازي کسي انجام مي دهد که يک کاري يا درآمد مشخصي داشته باشد . مگر من چه چيز از بقيه کم دارم ؟ چرا نبايد ازدواج کنم و بچه داشته باشم ؟ بهتر است که اين کوزه روغن را بفروشم و با پول آن دست به کاري بزنم و درآمد مشخصي داشته باشم . بنابراين مي توانم هر روز به ديگران کمک کنم . خوب ! بگذار ببينم چقدر روغن در کوزه است ؟ فرض کنيم 15 کيلو ، چقدر ارزش دارد ؟ فرض کنيم 200 روپيه ارزش داشته باشد خوب ، اگر اين کوزه روغن را بفروشم ، با پيسه آن مي توانم 5 تا ميش بخرم . الان فصل تابستان است و پوست تربوز و برگ کاهو به وفور يافت مي شود . علاوه براين ، مزارع پر از علف است و مي توانم ميش ها را براي چرا به آنجا ببرم . اگر ظرف شش ماه هر ميش دو تا بچه بياورد ، در آن صورت پانزده گوسفند خواهم داشت . مقداري علف نيز براي زمستان آنها خشک مي کنم . شش ماه بعد ، گوسفندانم بره هاي بيشتري به دنيا مي آورند ، فرض کنيم هرکدام يک بره به دنيا بياورد ، در اين صورت 20 گوسفند خواهم داشت . گوسفندانم را يکي دو سالي نگه ميدارم و سپس تعداد آنها به اندازه يک گله مي شود و بعد از آن شير و ماست و پنير و مسکه و خامه و پشم و کود گوسفندانم را مي فروشم . راست مي گويند که گوسفند حيوان مفيدي است . بعد از آن ، خانه اي با تمام تجهيزات مي خرم و مثل آدم هاي ثروتمند مشهور مي شوم و مي توانم با يک دختر از خانواده نجيب ازدواج کنم. چند ماه بعد از ازدواج ، خداوند به ما يک اولاد مي دهد . هيچ فرقي نمي کند که دختر باشد يا پسر / مهم تربيت صحيح بچه هاست . من نهايت سعي خود را به کار مي بندم تا بچه هايم را به خوبي تربيت کنم . وقتي پيرتر شدم و احساس کردم که ديگر نمي توانم به همه کارها رسيدگي کنم يک چوپان و يک خدمتکار استخدام مي کنم تا از گوسفندها نگهداري کند ، به آنها غذا بدهد ، شير آنها را بدوشد و کارهاي خانه را انجام دهد . بچه هايم در اين سنين ، خيلي شيطان و شوخ هستند . وقتي بچه ام شش ساله شد ، ممکن است خيلي شوخي کند و گوسفندهايم را زخمي کند و به آنها صدمه بزند . حتي ممکن است بخواهد که بر پشت گوسفندي سوار شود . البته بچه ام هنوز نمي داند که گوسفند حيواني نيست که بتوان بر پشت آن سوار شد . وقتي بچه ام دست به چنين کاري زد ، خدمتکار بايد با نرمي و مهرباني به او بفهماند که نبايد بر پشت گوسفند سوار شد ، ولي ممکن است که خدمتکار از اين کار بچه ام عصباني شود و او را لت و کوب کند . هرچند که بچه نبايد بر پشت گوسفند سوار شود ، ولي دوست ندارم که ببينم بچه ام غمگين و ناراحت است . اگر روزي خدمتکار بخواهد دست روي بچه من بلند کند با همين چوب دست محکم بر فرق سرش مي زنم. درويش ساده دل که در رؤياهاي خودش گم شده بود و داشت به چطور تنبيه کردن خدمتکارش فکر مي کرد ، چوب دست را بلند کرد و محکم روي کوزه روغن زد . کوزه شکست و همه روغنها روي سر و صورت و لباسهاي درويش ريخت . در همان لحظه ، درويش خيالباف از رؤياي خودش بيرون آمد و فهميد که تفاوت بزرگي بين حقيقت و رؤيا و افکار پوچ وجود دارد. درويش ، خدا را شکر کرد و با خودش گفت : چه خوب شد که به جاي خدمتکار ، کوزه روغن را تنبيه کردم ، وگرنه اگر با اين شدت بر سر خدمتکار مي زدم تا آخر عمر ، سر و کارم با دادگاه و قاضي و زندان بود. 📚 کلیله و دمنه ✏️رابیندرانات تاگور 🚩 @Manifestly
امام رضا(ع)✏️ شخصی نقل میکند از گیلان به زیارت امام رضا رفته بودم پس از مدّتی بدون خرجی ماندم حساب کردم تا بازگشت به گیلان، پانصد تومان نیاز دارم. دو روز دست به دامن حضرت رضا شدم امّا خبری نشد روز سوم با داد و بیداد گفتم سیدی! من گدای متکبّری هستم این بار هم احتیاج خود را گفتم عنایتی نفرمودی دیگر بار نخواهم آمد و یادداشت می کنم که امام رضا مهمان نواز نیست! از حرم که خارج شدم دیدم کسی مرا صدا می زند که چرا این قدر جسورانه در محضر امام سخن گفتی شایسته نیست چنین بی ادب و گستاخ باشی! و سپس پانصد تومان به من داد. بعدها فهمیدم آن شیخ مرحوم نخودکی بوده است که معروف است با امام رضا سخن میگفته. 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۷۵ #شایان_گوهری 👈 ق ۵ و اما ای سلطان خردمند و داهی و لايق سرير و اورنگ سلطنت و شاهی،
۷۶ 👈 ق ۶ 🚩روزی از روزها، مغموم و پریشان پشت پیشخوان حجره ایستاده بود و مردم را تماشا می کرد که ناگهان همان زن فالگیر که روزی از روزها به در خانه شان رفته و نشانی شراره را به پسرش داده بود، پیدا شد و گفت: - ای صاحب والا! آیا اجازه می دهی که فال تو را بگیرم و تعداد ستاره های اقبالت را بشمارم؟ یونس با بی حوصلگی گفت: - ای بابا ، تنها ستاره کور و بی نور اقبال من هم در حال غروب کردن است. برو و تنهایم بگذار. پیرزن فالگیر به سرعت برق تغییر قیافه داد و گفت: - یادت باشد! دیار جنیان و سرزمین عفريتان، مراکش و مصر و شام نمی شناسد و مرزی ندارد. مرا خوب نگاه کن و ببین. آیا می شناسی؟ بلافاصله یونس او را شناخت. زیرا پیرزن فالگیر ، در یک لحظه به صورت زنی بسیار زیباتر از شراره در آمد. یونس گوهری برای یک لحظه « شرنگ» دختر زیباروی طایفه جنیان را دید که در روزگار جوانی و در سرزمین مراکش، مدتی عاشق و گرفتارش بود. و اما ای ملک جوانبخت با اقتدار نشسته بر تخت، حال باید شراره و شایان و پدر پیر افتاده و نالان او را قدری به حال خود گذاشته و زمانی به عقب برگردیم و به دوران جوانی یونس گوهری رسیده و به سرزمین مراکش برویم. یونس در دوران جوانی و آن زمانی که در دیار محل تولد خود زندگی می کرد، هم چنان کارش گوهرگری و جواهر فروشی بود. روزی از روزها، دختری به نام «شرنگ» ، همچنان که شراره سر راه پسرش ظاهر شد بر در حجره اش آمد ، دل او را برد ، عاشق خود نمود و به عقد وی در آمد. چون یونس بعد از به عقد در آوردن شرنگ و مدتی زندگی با او از اعمال ناشایست و افعال حرام وی باخبر شد، شبی خنجر بر سینه همسر خیانتکار خود فرو کرد و او را کشت. بعد از آن ، یونس به ته حیاط رفت و در آخرین قسمت گوشه باغچه خانه گوری کند و آمد تا جنازه زن نابکار خود را برای دفن کردن ببرد ، اما با بهت و حیرت دید که جنازه در اتاق نیست و شرنگ با خنجر در سینه فرو رفته اش ناپدید شده است. یونس در همان ابتدای آشنایی اش با شرنگ زیبارو، شک و تردیدی درباره عفریت بودن او به ذهنش خطور کرده بود. او بعد از ناپدید شادن جنازه، شبانه اسباب و اثاثیه خود را جمع کرد و به سرزمین مصر کوچ نمود و بعد از مدت ها دوباره ازدواج کرد که خداوند پسری چون شایان را به او داد. چون پنجاه سال از آن دوران گذشت، تمام ماجراهای جوانی و وجود شرنگ خیانتکار و کشتن او از خاطرش محو شد ،تا اینکه دوباره او را در لباس پیرزن فالگیر ، در بازار و مقابل پیشخوان مغازه اش، در سن هفتاد و پنج سالگی دید! ادامه دارد eitaa.com/Manifestly/2183 قسمت بعد
#جملات_ناب ✏️لحظه ها را میگذراندیم تا به خوشبختی برسیم غافل از اینکه خوشبختی در آن لحظه ها بود که گذراندیم 👤علی شریعتی 🚩 @Manifestly
مبارزه مرتاض هندی و علامه طباطبایی✏️ آیت الله شبیری زنجانی نقل میکند: ۶۷ سال قبل سه تا موسی در قم بوده اند، یکی سید موسی صدر دومی سید موسی شبیری و سومی شیخ موسی قمی فرزند شیخ علی زاهد قمی 🍂مرتاضی از هند به قم آمده بود و ادعاهای عجیبی داشت.از جمله اینکه می گفت می توانم انسان ها را با نیروی روحم از زمین بلند کنم و راست می گفت تعدادی از مردم را بلند کرده بود. روزی در جمع ما آمد دوستم سید موسی صدر(امام موسی صدر) گفت: اگر می توانی مرا از زمین بلند کن، مرتاض گفت درون آن سینی بزرگ بنشین ما با خود فکر کردیم سید موسی حالا وردی ذکری چیزی می گوید و جادوگری این مرتاض را باطل و ویران می کند اما مرتاض کمی تلاش کرد و آقا موسی را با سینی حدود یک متر به هوا برد. وقتی قضیه تمام شد ما سید موسی صدر را که جوانی نو خط بود سرزنش کردیم که این چه کاری بود کردی؟ چرا آبروی ما را بردی؟ سید گفت: می خواستم طلسمش را بشکنم. ولی هر چه تلاش کردم گویی مرا بسته بودند و نمی توانستم از روی سینی به زمین بپرم. 🍂مرتاض را نزد استاد خود علامه طباطبایی بردیم ما که جمعی از شاگردان علامه بودیم و برخی هایمان گویی خود را باخته بودند و بعضی با کمال وقار و اطمینان نفس به همراه این مرتاض به منزل علامه رفتیم وارد اتاق علامه شدیم. با روی خوش از ما شاگردانش استقبال و برخورد کرد و در گوشه ای نشست. گفتیم که این مرتاض از هند امده و کارهای خارق العاده می کند و انسان را با نیروی ذهن از زمین بلند میکند. هیچ تعجبی در علامه بر انگیخته نشد و فرمودند خب نشان دهد. 🍂مرتاض گفت: به ایشان بگویید می خواهد تا ایشان را بلند کنم؟ وقتی به علامه گفتیم ایشان فرمود انجام دهد. من همینطور که مشغول نوشتن بودم به نوشتنم ادامه می دهم و او کار خودش را بکند. 🍂مرتاض دم و دستگاهش را در اورد و اورادی می خواند و مدتی کارهایش طول کشید. علامه هم کماکان سرش روی کاغذ بود و کنار دیوار نشسته بود و مشغول نوشتن. مدتی گذشت یک دفعه علامه سر خود را بالا آورد و نگاهی به مرتاض کرد و دوباره سرش را پایین انداخته و مشغول نوشتن شد. مرتاض در هم شد اما دوباره ادامه داد. اوراد و اذکاری می خواند ،مدتی گذشت دوباره علامه سرش را لحظه ای بالا اورده و نظری به چشمان مرتاض انداخت و دوباره مشغول نوشتن شد. مرتاض که آثار ناراحتی در چهره اش موج می زد و عصبی هم شده بود که نتوانسته بود علامه را از زمین بلند کند باز هم ادامه داد و این بار کارهایش بیشتر طول کشید. علامه در مرحله سوم نگاهش را به او دوخت و اندکی طول داد. مرتاض پا شد و وسایل خود را جمع کرد و بیرون رفت. با سراسیمه گی و التهاب ،برخی از ماها پی اش رفتیم و از وی پرسیدیم چه شد؟ نتوانستی؟ 🍂با عصبانیت گفت من تمام نیرو و توان خود را بکار گرفتم تا روح وی را تسخیر کنم و بعد او را از زمین بلند کنم ونهایتا ایشان نگاهی به من کردند و تمام اورادم باطل شد و کارهایم نقش بر آب . به علاوه نفوذ نگاهشان جوری بود که کم مانده بود قبض روح شوم. مثل اینکه کسی گلوی مرا گرفته و کم مانده بود خفه شوم. دفعه ی دوم سعی بیشتری کردم ولی ایشان با یک نگاه کوتاه دوباره کم مانده بود جان مرا بگیرد. دفعه ی سوم نهایت درجه ی تلاشم را و هر چه بلد بودم به کار بردم تا تسخیرش کنم ولی این بار هم جوری نگاه کرد که احساس خفگی و اینکه کسی گلوی مرا می فشرد از دو دفعه ی قبل بیشتر شد و این بود که فهمیدم این روح را نمی توان تسخیر کرد و خیلی عظمت دارد. مرتاض که از شکست خوردنش ناراحت بود و قدرت روحی یکی از پروردگان مکتب امام جعفر صادق و امام زمان علیهما السلام را دیده بود همان شب از قم رفت و تمام برنامه هایش به هم ریخت. ارادت ما هم به علامه ی طباطبایی علیه الرحمه بیشتر از قبل شد. 🔻پانوشت: علامه طباطبایی تبریزی از مفسران قرآن بود که قدرت های ماورایی بسیاری داشت، ایشان اولین کسی بود که در تفسیر المیزان که یکی از تفاسیر موضوعی قرآن است، حضرت ذوالقرنین در سوره کهف را همان کوروش هخامنشی قلمداد کرد. روحش قرین رحمت. 🚩 @Manifestly
✏️کودکی با دوچرخه‌ی خود در مقابل درب مجلس ایستاد دوچرخه‌اش را گوشه‌ای گذاشت و مشغول بازی شد. نگهبانی به او نزدیک شد و گفت: به چه جراتی دوچرخه‌ات را اینجا گذاشته‌ای؟! اینجا محلی است که نمایندگان، وزرا و مسئولین کشور رفت‌وآمد می‌کنند. پسرک پاسخ داد: نگران نباش؛ با زنجیر محکم بستمش 🚩 @Manifestly ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه حرکت پرخطر و فوق باور، برای اولین بار در ایران انجام شد! عاالیه کارشون👌😳 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۷۶ #شایان_گوهری 👈 ق ۶ 🚩روزی از روزها، مغموم و پریشان پشت پیشخوان حجره ایستاده بود و
۷۷ 👈 ق ۷ 🚩پیرزن فالگیر که فقط چند لحظه ای به شکل شرنگ در مقابل یونس ظاهر شد، ادامه داد: - ای یونس! برایت گفتم که دیار جنیان و سرزمین ما عفریتان مرزی ندارد و مراکش و مصر و شام نمی شناسد. همانطور که دیدی، باید برایت بگویم که منِ فالگیر که اکنون رو به رویت ایستاده ام ، همان شرنگی هستم که تو خنجر بر سینه اش فرو کردی. در ضمن باید بدانی، من مادر شراره عروس تو هم هستم. اگر تو مرا به خیال خودت کشتی و به این سرزمین فرار کردی ؛ اما من هرگز از یاد تو غافل نبودم و همواره به دنبالت بودم.من دخترم را سر راه پسر تو قرار دادم ؛ البته توجه کرده ای که با افسون، آنچنان شراره من، شایانت را عاشق خود کرده که او اگر هرچه از شراره ببیند، به جای آنکه خنجر بر سینه زنش فرو کند، سینه تو را از هم خواهد درید. پس مبادا که باز هم فکری احمقانه به سرت بیفتد و در صدد تلافی کردن برآیی که جان ما جنیان و عفريتان، مثل شما آدمیان با سم خورانیدن و خنجر بر سینه فرو کردن و دار زدن و سر بریدن از تن بیرون نمی رود ؛ مگر آنکه جادوی ما باطل شود و شیشه عمر مان شکسته شود، که آن هم اینجا و در دست تو و پسرت نیست. اما باید بدانی که از فردا صبح، جلوی پله های اتاق پسرت شکافی پدید خواهد آمد. برای آنکه آن شکاف باز تر و آن حفره عمیق تر نشود، تو و بعد از تو پسرت باید هر روز پنجاه دینار زر سرخ در آن شکاف بریزید ، والا آن شکاف هر روز بازتر و آن عمق هر روز زیادتر خواهد شد ؛ به ترتیبی که روزی تو و شایان را درون خود خواهد کشید و آن روز ، دیگر تو هم زنده نخواهی بود. بدان که چراغ عمر تو رو به خاموشی است و چه ما عفریتان بخواهیم و چه نخواهیم، تو چند صباحی دیگر بیشتر زنده نخواهی بود. پیرزن فالگیر بعد از گفتن آن حرف ها، راهش را کشید و در میان جمعیت بازار گم شد و رفت. یونس گوهری که واقعا ترسیده بود، به نزد دوست قدیمی خود هارون و پدر دینا که او هم به کار گوهرگری اشتغال داشت رفت و ضمن تعریف تمام ماجرا ، به او گفت: - من شایان را بعد از مرگم به دست تو می سپارم و باید با وجود همسر عفريته اش از او مراقبت کنی. سپس به خانه رفت و چون صبح روز بعد از خواب بیدار شد ، با کمال تعجب شکافی را جلوی ایوان اتاق شایان مشاهده کرد. فوری به یاد حرف های پیرزن فالگیر و یا روح تغییر شکل داده شرنگ، همسر قدیمیش افتاد و از داخل صندوق خانه خود پنجاه عدد زر سرخ بیرون آورد و داخل شکاف انداخت. آن شکاف، چون دهان گرسنه ای که بعد از سیر شدن بسته شود، به هم آمد. البته سرمایه بسیار یونس گوهری به قدری بود که اگر تا ده هزار روز هم روزی پنجاه زر سرخ داخل آن شکاف می ریخت تمام نمی شد. هنوز صد روزی نگذشته بود که چراغ عمر یونس گوهری و پدر شایان مصری رو به خاموشی رفت... ادامه دارد 🚩 @Manifestly eitaa.com/Manifestly/2203 قسمت بعد
#جملات_ناب ✏️باورت بشود يا نه، روزی می‌رسد که دلت برای هيچ کس به اندازه من، تنگ نخواهد شد. براي نگاه کردنم، خنديدنم و حتــی اذيت کردنم! برای تمامِ لحظاتى که در کنارم داشتی، روزی خواهد رسيد که در حسرتِ تکرار دوباره من خواهی بود. می‌دانم روزی که نباشم هيچـــکس، تکرارِ من نخواهد شد...! 👤 بهوميل هرابال 🚩 @Manifestly
۷۸ 👈ق ۸ روزی از روزها صبح زود، در حالی که یونس دیگر قادر به برخاستن از بستر نبود، شایان را به بالین خود فراخواند ، به او پنجاه دینار زر سرخ داد ، شکاف جلوی ایوان اتاقش را به فرزندش نشان داد و گفت: - تو فعلا هر روز صبح ، پنجاه دینار زر سرخ داخل آن شکاف بریز. از آنجایی که من مرد با خدایی بوده و هستم، ایمان دارم این بلای نازل شده بر خانه ما ، روزی محو خواهد شد. وصیت نامه من و سفارشات بعد از مرگم درباره تو ، تمامی نزد دوستم هارون، پدر دیناست. از او خواسته ام که بعد از مرگم تو را تنها نگذارد. تو نیز تماس و ارتباط خود را با او قطع نکن. آن شب ، آخرین شبی بود که یونس گوهری زنده بود و در روی این خاک نفس کشید ؛ زیرا هنوز روز بعد از راه نرسیده بود که شایان متوجه شد پدرش دیگر نفس نمی کشد و جان به جان آفرین تسلیم کرده است. چون مراسم دفن و ختم و هفتم متوفی به پایان رسید، باز هم شکاف مقابل درگاه اتاق شایان پدیدار شد و باز هم پسر بنا بر وصیت پدر ، روزی پنجاه زر سرخ داخل آن شکاف می ریخت. شکاف بلافاصله ولی فقط برای یک شبانه روز بسته می شد. تازه بعد از مرگ پدر بود که شایان از خواب بیدار شد و غبار کدرکننده هوس شراره عفريته نسب، از جلوی چشمانش کنار رفت. شایان روزی فریادکشان به همسرش گفت: - این خانه جادو شده است و تو هم از طایفه جادوگرانی. یا باید هرچه زودتر این بساط جادو جنبل را از این خانه جمع کنی، و یا اینکه من همان بلایی را بر سر تو می آورم که پدرم قبل از ازدواج با مادرم، بر سر زن اول خود آورد. آنجا بود که شراره ساکت ماند و فقط در جواب شایان گفت « چشم » همانطور که به عرض رساندم، چون شایان از خواب غفلت بیدار شده بود برای آنکه پی به اسرار آن خانه و نوع ارتباط زنش با اجنه ببرد، با تظاهر به اینکه دارد به محل کارش می رود در گوشه ای از خانه پنهان شد. ناگهان همان پیرزن فالگیر را دید که چون دودی از آسمان پائین آمد و مقابل شراره ایستاد. شنید که زنش با صدای بلند می گوید: - مادر بس است! چرا دست از سر من بر نمی داری و اجازه نمی دهی من به زندگی خود با این شایان شایسته ادامه بدهم؟ تو که انتقام خود را از يونس گوهری گرفتی و دلت خنک شد، برو و اجازه بده که من سر خانه و زندگی خود باشم. به خدا من شایان را دوست دارم و می خواهم مثل او آدم شوم. در اینجا بود که پیرزن عفريته یا مادر شراره و همان پیرزن فالگیر عصبانی شد ، قدمی به جلو آمد ، کشیده ای بر صورت دختر کوبید و فریادکشان گفت: - فضولی موقوف! در طایفه ما جنیان هرگز اینگونه سر کشی ها وجود نداشته است. تو مجبوری تمام دستورات مرا اطاعت کنی ، زیرا اینها فقط دستورات من به تو نیست، بلکه اوامر ملک عفريتان عالم است که از طریق من به تو ابلاغ می شود. ادامه دارد .... 🚩 @Manifestly eitaa.com/Manifestly/2262 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۷۸ #شایان_گوهری 👈ق ۸ روزی از روزها صبح زود، در حالی که یونس دیگر قادر به برخاستن از
( دو قسمتی ) ✏️روزی و روزگاری بود در زمان قدیم در یکی از شهرهای سرزمین پارس یک مرد عارف و صالح بود که او را درویش دانادل» می گفتند و همه اهل شهر او را می شناختند و برای اخلاق پسندیده اش به او احترام می گذاشتند. دانا دل در یکی از سالها می خواست به حج برود و تصمیم گرفت قدری زودتر از اینکه قافله حج راه بیفتد تنها حرکت کند و آهسته آهسته در شهرهای بین راه گردش کند. خرج سفر خود را برداشت و با کوله پشتی خود براه افتاد. آن سال، ماه حج در تابستان بود و دانادل پیش از نوروز عازم سفر شده بود. روزها راه می رفت و شبها در دهات و آبادی های سر راه منزل می کرد. اما روز سوم در میان بیابان به کاروانسرای خرابه ای رسید که محل دزدها بود. دزدان راهزن وقتی دانادل را با کوله پشتی اش دیدند خوشحال شدند که تنهاست و زورش به آنها نمی رسد. پس او را در میان گرفتند و به خیال اینکه او با آنها جنگ خواهد کرد با چوب و چماق به سراغش رفتند. درویش که این وضعیت را دید اول عصایی را که در دست داشت به زمین انداخت و به دزدها گفت: «صبر کنید، من یک نفر بیش نیستم و شما چند نفر زورمندید، اول به حرف من گوش بدهید بعد هر کار می خواهید بکنید.» دزدها گفتند: « بیخود به خودت زحمت نده که با زبان بازی نمی توانی از چنگ ما در بروی.» دانا دل گفت: «نه، من حيله ای ندارم که به کار شما ببرم، من می گویم که من پول و پله زیادی همراه ندارم، لباس من هم به درد شما نمی خورد، من یک درویش هستم که به زیارت می روم و تنها هستم و اذیت کردن من از مردانگی دور است. درست است که شما کارتان دزدی و راهزنی است اما شاید لوطی گری سرتان می شود. بروید با کسی در بیفتید که مال زیاد دارد. زورگفتن به من برخلاف وجدان است.» دزدها جواب دادند: «حالا دیدی که می خواهی ما را خام کنی و از چنگ ما در بروی. مرد حسابی ما اسم خودمان را دزد گذاشته ایم و خود را پیش خدا و خلق خدا روسیاه کرده ایم که این فکرها را نکنیم و هر چه گیر می آید و مال هرکس هست ازکم یا زیاد بچاپیم و بخوریم، اگر می خواستیم در فکر خوبی و بدی باشیم و وجدان و شرافت داشتیم که می رفتیم مثل بچه آدم کار می کردیم و نان می خوردیم.» دانا دل گفت: « بسیار خوب، حالا که حرف حسابی سرتان نمی شود این من و این هم کوله پشتی من. من فقط مختصری خرج سفر همراه دارم و اگر شما از گرفتن این چندرغاز به آرزوی خودتان می رسید هر چه دارم بگیرید و خودم را بگذارید بروم تا با هر سختی و دشواری من هم به آرزوی خودم که زیارت است برسم.» دزدها گفتند «عجب آدم ساده ای هستی؟ خیال می کنی داری بچه گول می زنی؟ اگر تورا رها کنیم می روی و جای ما را به مردم نشان می دهی و ما را گرفتار می کنی، بهتر این است که اگر وصیتی داری بکنی و دعایت را بخوانی و آماده مرگ باشی.» دانا دل گفت: «البته این کاری است که از دست شما بر می آید اما ریختن خون بی گناه برای شما بدبختی می آورد و زودتر از آنچه خیال می کنید به پنجه عدالت و مکافات عمل خود گرفتار می شوید.» دزدها بنا کردند به قاه قاه خندیدن و گفتند: «در این بیابان بی آب و علف پنجه عدالت کجا بود و چه کسی شهادت خواهد داد و مکافات عمل یعنی چه؟ ما که دزدیم، تو هم که کشته میشوی، کسی دیگر هم که اینجا نیست و تمام شد و رفت...» و خنجرها را کشیدند و دور او را گرفتند و قصد کشتنش کردند. دانا دل که دیگر امیدی به رحم آنها نداشت مانند همه کسانی که در معرض خطر قرار می گیرند حیران و سرگردان به چپ و راست نگاه می کرد و منتظر بود بلکه کسی پیدا شود و او را نجات دهد اما هیچ بوی امیدی نمی آمد. فقط در بالای سر آنها یک دسته مرغان صحرایی (سار) با هم پرواز می کردند و جیک جیک کنان سر و صدای زیادی راه انداخته بودند، دانادل از روی ناچاری و ناامیدی نگاهی به مرغها کرده گفت: «آهای مرغها! ببینید و شاهد باشید. من در این بیابان به چنگ آدم کش های بی رحم و خدا نشناس گرفتار شده ام و جز خدا کسی دیگر نمی بیند و نمی داند، شما شاهد باشید و انتقام خون مرا از این ظالمها بگیرید. ادامه دارد.. 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#کلیله_و_دمنه #دانادل #قسمت1 ( دو قسمتی ) ✏️روزی و روزگاری بود در زمان قدیم در یکی از شهرهای سرزمین
✏️دزدها باز به این حرف خندیدند و به او گفتند: «عجب آدم ساده و هالویی هستی؟ اسمت چیست؟ » گفت: «دانا دل» گفتند: «عجب اسمی داری! اسمت دانادل است و خودت این قدر نادان و احمقی که مرغهای هوا را به کینه جویی و انتقام خواهی می طلبی؟ حقا که ریختن خون آدمی به این نفهمی هیچ بازخواستی ندارد...» و بعد از اینکه او را مسخره کردند، او را کشتند و مالش را برداشتند و از آنجا فرار کردند و رفتند، و هر وقت فکر می کردند که دانا دل از مرغهای هوا خواهش کرده که انتقام خونش را بگیرند به این حرف می خندیدند. روز بعد، چند مسافر از آن راه به شهر می آمدند و همینکه خبر قتل دانادل به شهر رسید مردم خیلی غمگین شدند، مجلس ترحیمی برپا کردند و چون دانا دل هرگز به کسی بدی نکرده بود و دشمنی نداشت به هیچ کس گمان بد نمی رفت ولی اهل محل و آشنایان منتظر بودند که قاتلان دانا دل پیدا شوند و می گفتند: «خون بی گناه عاقبت دامن جنایتکار را می گیرد و او را رسوا می کند.» چندی گذشت و نوروز پیش آمد و بعد سیزده نوروز شد و در این روز مردم شهر همه به صحرا می رفتند و گردش و تفریح می کردند و در این روز که مردم دسته دسته در سبزه زارها و زیر درختها دور هم می نشستند از اتفاق آن دسته دزدان قاتل دانادل هم به صحرا آمده بودند و در گوشه ای زیر درخت بزرگی دور هم نشسته بودند و به تفریح و گفت و شنید سرگرم بودند و عده ای از بچه محلیهای داتا دل هم در نزدیکی ایشان زیر درخت دیگری منزل گرفته بودند. البته کسی دزدها را نمی شناخت و آنها هم مثل سایر مردم بودند و موضوع قتل دانادل هم دیگر داشت فراموش میشد و کسی به یاد آن نبود. در این روزکه هوای خوشی داشت، در آن صحرا عده زیادی گنجشک روی درختها می نشستند و بلند می شدند و پرواز می کردند و جیک جیک می کردند و آنها هم برای خودشان از هوای بهار وگردش سبزه زار استفاده می کردند. گاهی که گنجشکها روی درختی جمع می شدند و زیاد شلوغ می کردند، کسانی که زیر آن درختها نشسته بودند آنها را تار و مار می کردند و آنها به درخت دیگری هجوم می آوردند و باز همینکه دور هم جمع می شدند جیک جیک خود را سر می دادند و آواز می خواندند و از این شاخ به آن شاخ می پریدند. یک بار هم گنجشکها بالای سر دسته دزدان، روی درختی که آنها زیر آن منزل داشتند جمع شدند و با جیک جیک خود غوغایی راه انداخته بودند و چون فضله آنها روی سر دزدان ریخته بود یکی از دزدها همان طور که با صدای بلند با رفقای خود صحبت می کرد گفت: «این مرغها را ببین چه شلوغ کرده اند.» یکی از دزدها با خنده جواب داد: «به نظرم، آمده اند خون دانا دل را مطالبه می کنند.» دیگری جواب داد: «نه، اینها گنجشکند و آنها سار بودند.» دیگری گفت: «اما راستی طفلک دانا دل عجب هالویی بود که از ترس جان، مرغها را شاهد می گرفت...» دزدها صحبت می کردند و از اطراف خود غافل بودند. همینکه همسایه های دانا دل این حرفها را از این چند نفر شنیدند با هم گفتند: «یک چیزی هست که اینها از دیدن گنجشکها به یاد دانا دل و موضوع مرگ او افتاده اند و لابد چیزی می دانند... باید دید که موضوع دانادل با گنجشکها چه ربطی دارد.» این بود که فوری شحنه و محتسب و پاسبان و پلیس را خبر کردند و موضوع را گفتند و آن چند نفر دستگیر شدند و چون همیشه در میان اشخاص تبه کار اختلافهایی وجود دارد آنها کم کم در بازپرسی مجبور به اعتراف شدند و یکدیگر را لو دادند و عاقبت خون بیگناه کار خود را کرد و مرغهای هوا مأموریت کارآگاهی خود را انجام دادند و دزدها به مکافات خودشان رسیدند. 📚کلیله و دمنه ✏️رابیندرانات تاگور 🚩 @Manifestly
مارادونا: وقتی به واتیکان سفرکردم،دیوارهایی را دیدم که ازطلا ساخته شده بودند. پاپ گفت شماباید به ماکمک کنیدتابتوانیم به فقرا کمک کنیم. باخودگفتم لعنتیهابرویددیوارهایتان را بفروشید. #سرگرمی 🚩 @Manifestly
#جملات_ناب ✏️ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ﺧﻮﺩﺵ، ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻗﻠﻘﻠﮏ ﺩﻫﺪ ﻣﻐﺰﺵ ﺩﺭﮎ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻗﻠﻘﻠﮑﺶ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ. بیشعوﺭﯼ ﻫﻢ دقیقا ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﻦ است! خیلی ها ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﻨﺪ ﮐﻪ ﺷﻌﻮﺭ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ! 👤خاویر کرمنت 🚩 @Manifestly