eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
#جملات_ناب ✏️لحظه ها را میگذراندیم تا به خوشبختی برسیم غافل از اینکه خوشبختی در آن لحظه ها بود که گذراندیم 👤علی شریعتی 🚩 @Manifestly
مبارزه مرتاض هندی و علامه طباطبایی✏️ آیت الله شبیری زنجانی نقل میکند: ۶۷ سال قبل سه تا موسی در قم بوده اند، یکی سید موسی صدر دومی سید موسی شبیری و سومی شیخ موسی قمی فرزند شیخ علی زاهد قمی 🍂مرتاضی از هند به قم آمده بود و ادعاهای عجیبی داشت.از جمله اینکه می گفت می توانم انسان ها را با نیروی روحم از زمین بلند کنم و راست می گفت تعدادی از مردم را بلند کرده بود. روزی در جمع ما آمد دوستم سید موسی صدر(امام موسی صدر) گفت: اگر می توانی مرا از زمین بلند کن، مرتاض گفت درون آن سینی بزرگ بنشین ما با خود فکر کردیم سید موسی حالا وردی ذکری چیزی می گوید و جادوگری این مرتاض را باطل و ویران می کند اما مرتاض کمی تلاش کرد و آقا موسی را با سینی حدود یک متر به هوا برد. وقتی قضیه تمام شد ما سید موسی صدر را که جوانی نو خط بود سرزنش کردیم که این چه کاری بود کردی؟ چرا آبروی ما را بردی؟ سید گفت: می خواستم طلسمش را بشکنم. ولی هر چه تلاش کردم گویی مرا بسته بودند و نمی توانستم از روی سینی به زمین بپرم. 🍂مرتاض را نزد استاد خود علامه طباطبایی بردیم ما که جمعی از شاگردان علامه بودیم و برخی هایمان گویی خود را باخته بودند و بعضی با کمال وقار و اطمینان نفس به همراه این مرتاض به منزل علامه رفتیم وارد اتاق علامه شدیم. با روی خوش از ما شاگردانش استقبال و برخورد کرد و در گوشه ای نشست. گفتیم که این مرتاض از هند امده و کارهای خارق العاده می کند و انسان را با نیروی ذهن از زمین بلند میکند. هیچ تعجبی در علامه بر انگیخته نشد و فرمودند خب نشان دهد. 🍂مرتاض گفت: به ایشان بگویید می خواهد تا ایشان را بلند کنم؟ وقتی به علامه گفتیم ایشان فرمود انجام دهد. من همینطور که مشغول نوشتن بودم به نوشتنم ادامه می دهم و او کار خودش را بکند. 🍂مرتاض دم و دستگاهش را در اورد و اورادی می خواند و مدتی کارهایش طول کشید. علامه هم کماکان سرش روی کاغذ بود و کنار دیوار نشسته بود و مشغول نوشتن. مدتی گذشت یک دفعه علامه سر خود را بالا آورد و نگاهی به مرتاض کرد و دوباره سرش را پایین انداخته و مشغول نوشتن شد. مرتاض در هم شد اما دوباره ادامه داد. اوراد و اذکاری می خواند ،مدتی گذشت دوباره علامه سرش را لحظه ای بالا اورده و نظری به چشمان مرتاض انداخت و دوباره مشغول نوشتن شد. مرتاض که آثار ناراحتی در چهره اش موج می زد و عصبی هم شده بود که نتوانسته بود علامه را از زمین بلند کند باز هم ادامه داد و این بار کارهایش بیشتر طول کشید. علامه در مرحله سوم نگاهش را به او دوخت و اندکی طول داد. مرتاض پا شد و وسایل خود را جمع کرد و بیرون رفت. با سراسیمه گی و التهاب ،برخی از ماها پی اش رفتیم و از وی پرسیدیم چه شد؟ نتوانستی؟ 🍂با عصبانیت گفت من تمام نیرو و توان خود را بکار گرفتم تا روح وی را تسخیر کنم و بعد او را از زمین بلند کنم ونهایتا ایشان نگاهی به من کردند و تمام اورادم باطل شد و کارهایم نقش بر آب . به علاوه نفوذ نگاهشان جوری بود که کم مانده بود قبض روح شوم. مثل اینکه کسی گلوی مرا گرفته و کم مانده بود خفه شوم. دفعه ی دوم سعی بیشتری کردم ولی ایشان با یک نگاه کوتاه دوباره کم مانده بود جان مرا بگیرد. دفعه ی سوم نهایت درجه ی تلاشم را و هر چه بلد بودم به کار بردم تا تسخیرش کنم ولی این بار هم جوری نگاه کرد که احساس خفگی و اینکه کسی گلوی مرا می فشرد از دو دفعه ی قبل بیشتر شد و این بود که فهمیدم این روح را نمی توان تسخیر کرد و خیلی عظمت دارد. مرتاض که از شکست خوردنش ناراحت بود و قدرت روحی یکی از پروردگان مکتب امام جعفر صادق و امام زمان علیهما السلام را دیده بود همان شب از قم رفت و تمام برنامه هایش به هم ریخت. ارادت ما هم به علامه ی طباطبایی علیه الرحمه بیشتر از قبل شد. 🔻پانوشت: علامه طباطبایی تبریزی از مفسران قرآن بود که قدرت های ماورایی بسیاری داشت، ایشان اولین کسی بود که در تفسیر المیزان که یکی از تفاسیر موضوعی قرآن است، حضرت ذوالقرنین در سوره کهف را همان کوروش هخامنشی قلمداد کرد. روحش قرین رحمت. 🚩 @Manifestly
✏️کودکی با دوچرخه‌ی خود در مقابل درب مجلس ایستاد دوچرخه‌اش را گوشه‌ای گذاشت و مشغول بازی شد. نگهبانی به او نزدیک شد و گفت: به چه جراتی دوچرخه‌ات را اینجا گذاشته‌ای؟! اینجا محلی است که نمایندگان، وزرا و مسئولین کشور رفت‌وآمد می‌کنند. پسرک پاسخ داد: نگران نباش؛ با زنجیر محکم بستمش 🚩 @Manifestly ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه حرکت پرخطر و فوق باور، برای اولین بار در ایران انجام شد! عاالیه کارشون👌😳 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۷۶ #شایان_گوهری 👈 ق ۶ 🚩روزی از روزها، مغموم و پریشان پشت پیشخوان حجره ایستاده بود و
۷۷ 👈 ق ۷ 🚩پیرزن فالگیر که فقط چند لحظه ای به شکل شرنگ در مقابل یونس ظاهر شد، ادامه داد: - ای یونس! برایت گفتم که دیار جنیان و سرزمین ما عفریتان مرزی ندارد و مراکش و مصر و شام نمی شناسد. همانطور که دیدی، باید برایت بگویم که منِ فالگیر که اکنون رو به رویت ایستاده ام ، همان شرنگی هستم که تو خنجر بر سینه اش فرو کردی. در ضمن باید بدانی، من مادر شراره عروس تو هم هستم. اگر تو مرا به خیال خودت کشتی و به این سرزمین فرار کردی ؛ اما من هرگز از یاد تو غافل نبودم و همواره به دنبالت بودم.من دخترم را سر راه پسر تو قرار دادم ؛ البته توجه کرده ای که با افسون، آنچنان شراره من، شایانت را عاشق خود کرده که او اگر هرچه از شراره ببیند، به جای آنکه خنجر بر سینه زنش فرو کند، سینه تو را از هم خواهد درید. پس مبادا که باز هم فکری احمقانه به سرت بیفتد و در صدد تلافی کردن برآیی که جان ما جنیان و عفريتان، مثل شما آدمیان با سم خورانیدن و خنجر بر سینه فرو کردن و دار زدن و سر بریدن از تن بیرون نمی رود ؛ مگر آنکه جادوی ما باطل شود و شیشه عمر مان شکسته شود، که آن هم اینجا و در دست تو و پسرت نیست. اما باید بدانی که از فردا صبح، جلوی پله های اتاق پسرت شکافی پدید خواهد آمد. برای آنکه آن شکاف باز تر و آن حفره عمیق تر نشود، تو و بعد از تو پسرت باید هر روز پنجاه دینار زر سرخ در آن شکاف بریزید ، والا آن شکاف هر روز بازتر و آن عمق هر روز زیادتر خواهد شد ؛ به ترتیبی که روزی تو و شایان را درون خود خواهد کشید و آن روز ، دیگر تو هم زنده نخواهی بود. بدان که چراغ عمر تو رو به خاموشی است و چه ما عفریتان بخواهیم و چه نخواهیم، تو چند صباحی دیگر بیشتر زنده نخواهی بود. پیرزن فالگیر بعد از گفتن آن حرف ها، راهش را کشید و در میان جمعیت بازار گم شد و رفت. یونس گوهری که واقعا ترسیده بود، به نزد دوست قدیمی خود هارون و پدر دینا که او هم به کار گوهرگری اشتغال داشت رفت و ضمن تعریف تمام ماجرا ، به او گفت: - من شایان را بعد از مرگم به دست تو می سپارم و باید با وجود همسر عفريته اش از او مراقبت کنی. سپس به خانه رفت و چون صبح روز بعد از خواب بیدار شد ، با کمال تعجب شکافی را جلوی ایوان اتاق شایان مشاهده کرد. فوری به یاد حرف های پیرزن فالگیر و یا روح تغییر شکل داده شرنگ، همسر قدیمیش افتاد و از داخل صندوق خانه خود پنجاه عدد زر سرخ بیرون آورد و داخل شکاف انداخت. آن شکاف، چون دهان گرسنه ای که بعد از سیر شدن بسته شود، به هم آمد. البته سرمایه بسیار یونس گوهری به قدری بود که اگر تا ده هزار روز هم روزی پنجاه زر سرخ داخل آن شکاف می ریخت تمام نمی شد. هنوز صد روزی نگذشته بود که چراغ عمر یونس گوهری و پدر شایان مصری رو به خاموشی رفت... ادامه دارد 🚩 @Manifestly eitaa.com/Manifestly/2203 قسمت بعد
#جملات_ناب ✏️باورت بشود يا نه، روزی می‌رسد که دلت برای هيچ کس به اندازه من، تنگ نخواهد شد. براي نگاه کردنم، خنديدنم و حتــی اذيت کردنم! برای تمامِ لحظاتى که در کنارم داشتی، روزی خواهد رسيد که در حسرتِ تکرار دوباره من خواهی بود. می‌دانم روزی که نباشم هيچـــکس، تکرارِ من نخواهد شد...! 👤 بهوميل هرابال 🚩 @Manifestly
۷۸ 👈ق ۸ روزی از روزها صبح زود، در حالی که یونس دیگر قادر به برخاستن از بستر نبود، شایان را به بالین خود فراخواند ، به او پنجاه دینار زر سرخ داد ، شکاف جلوی ایوان اتاقش را به فرزندش نشان داد و گفت: - تو فعلا هر روز صبح ، پنجاه دینار زر سرخ داخل آن شکاف بریز. از آنجایی که من مرد با خدایی بوده و هستم، ایمان دارم این بلای نازل شده بر خانه ما ، روزی محو خواهد شد. وصیت نامه من و سفارشات بعد از مرگم درباره تو ، تمامی نزد دوستم هارون، پدر دیناست. از او خواسته ام که بعد از مرگم تو را تنها نگذارد. تو نیز تماس و ارتباط خود را با او قطع نکن. آن شب ، آخرین شبی بود که یونس گوهری زنده بود و در روی این خاک نفس کشید ؛ زیرا هنوز روز بعد از راه نرسیده بود که شایان متوجه شد پدرش دیگر نفس نمی کشد و جان به جان آفرین تسلیم کرده است. چون مراسم دفن و ختم و هفتم متوفی به پایان رسید، باز هم شکاف مقابل درگاه اتاق شایان پدیدار شد و باز هم پسر بنا بر وصیت پدر ، روزی پنجاه زر سرخ داخل آن شکاف می ریخت. شکاف بلافاصله ولی فقط برای یک شبانه روز بسته می شد. تازه بعد از مرگ پدر بود که شایان از خواب بیدار شد و غبار کدرکننده هوس شراره عفريته نسب، از جلوی چشمانش کنار رفت. شایان روزی فریادکشان به همسرش گفت: - این خانه جادو شده است و تو هم از طایفه جادوگرانی. یا باید هرچه زودتر این بساط جادو جنبل را از این خانه جمع کنی، و یا اینکه من همان بلایی را بر سر تو می آورم که پدرم قبل از ازدواج با مادرم، بر سر زن اول خود آورد. آنجا بود که شراره ساکت ماند و فقط در جواب شایان گفت « چشم » همانطور که به عرض رساندم، چون شایان از خواب غفلت بیدار شده بود برای آنکه پی به اسرار آن خانه و نوع ارتباط زنش با اجنه ببرد، با تظاهر به اینکه دارد به محل کارش می رود در گوشه ای از خانه پنهان شد. ناگهان همان پیرزن فالگیر را دید که چون دودی از آسمان پائین آمد و مقابل شراره ایستاد. شنید که زنش با صدای بلند می گوید: - مادر بس است! چرا دست از سر من بر نمی داری و اجازه نمی دهی من به زندگی خود با این شایان شایسته ادامه بدهم؟ تو که انتقام خود را از يونس گوهری گرفتی و دلت خنک شد، برو و اجازه بده که من سر خانه و زندگی خود باشم. به خدا من شایان را دوست دارم و می خواهم مثل او آدم شوم. در اینجا بود که پیرزن عفريته یا مادر شراره و همان پیرزن فالگیر عصبانی شد ، قدمی به جلو آمد ، کشیده ای بر صورت دختر کوبید و فریادکشان گفت: - فضولی موقوف! در طایفه ما جنیان هرگز اینگونه سر کشی ها وجود نداشته است. تو مجبوری تمام دستورات مرا اطاعت کنی ، زیرا اینها فقط دستورات من به تو نیست، بلکه اوامر ملک عفريتان عالم است که از طریق من به تو ابلاغ می شود. ادامه دارد .... 🚩 @Manifestly eitaa.com/Manifestly/2262 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۷۸ #شایان_گوهری 👈ق ۸ روزی از روزها صبح زود، در حالی که یونس دیگر قادر به برخاستن از
( دو قسمتی ) ✏️روزی و روزگاری بود در زمان قدیم در یکی از شهرهای سرزمین پارس یک مرد عارف و صالح بود که او را درویش دانادل» می گفتند و همه اهل شهر او را می شناختند و برای اخلاق پسندیده اش به او احترام می گذاشتند. دانا دل در یکی از سالها می خواست به حج برود و تصمیم گرفت قدری زودتر از اینکه قافله حج راه بیفتد تنها حرکت کند و آهسته آهسته در شهرهای بین راه گردش کند. خرج سفر خود را برداشت و با کوله پشتی خود براه افتاد. آن سال، ماه حج در تابستان بود و دانادل پیش از نوروز عازم سفر شده بود. روزها راه می رفت و شبها در دهات و آبادی های سر راه منزل می کرد. اما روز سوم در میان بیابان به کاروانسرای خرابه ای رسید که محل دزدها بود. دزدان راهزن وقتی دانادل را با کوله پشتی اش دیدند خوشحال شدند که تنهاست و زورش به آنها نمی رسد. پس او را در میان گرفتند و به خیال اینکه او با آنها جنگ خواهد کرد با چوب و چماق به سراغش رفتند. درویش که این وضعیت را دید اول عصایی را که در دست داشت به زمین انداخت و به دزدها گفت: «صبر کنید، من یک نفر بیش نیستم و شما چند نفر زورمندید، اول به حرف من گوش بدهید بعد هر کار می خواهید بکنید.» دزدها گفتند: « بیخود به خودت زحمت نده که با زبان بازی نمی توانی از چنگ ما در بروی.» دانا دل گفت: «نه، من حيله ای ندارم که به کار شما ببرم، من می گویم که من پول و پله زیادی همراه ندارم، لباس من هم به درد شما نمی خورد، من یک درویش هستم که به زیارت می روم و تنها هستم و اذیت کردن من از مردانگی دور است. درست است که شما کارتان دزدی و راهزنی است اما شاید لوطی گری سرتان می شود. بروید با کسی در بیفتید که مال زیاد دارد. زورگفتن به من برخلاف وجدان است.» دزدها جواب دادند: «حالا دیدی که می خواهی ما را خام کنی و از چنگ ما در بروی. مرد حسابی ما اسم خودمان را دزد گذاشته ایم و خود را پیش خدا و خلق خدا روسیاه کرده ایم که این فکرها را نکنیم و هر چه گیر می آید و مال هرکس هست ازکم یا زیاد بچاپیم و بخوریم، اگر می خواستیم در فکر خوبی و بدی باشیم و وجدان و شرافت داشتیم که می رفتیم مثل بچه آدم کار می کردیم و نان می خوردیم.» دانا دل گفت: « بسیار خوب، حالا که حرف حسابی سرتان نمی شود این من و این هم کوله پشتی من. من فقط مختصری خرج سفر همراه دارم و اگر شما از گرفتن این چندرغاز به آرزوی خودتان می رسید هر چه دارم بگیرید و خودم را بگذارید بروم تا با هر سختی و دشواری من هم به آرزوی خودم که زیارت است برسم.» دزدها گفتند «عجب آدم ساده ای هستی؟ خیال می کنی داری بچه گول می زنی؟ اگر تورا رها کنیم می روی و جای ما را به مردم نشان می دهی و ما را گرفتار می کنی، بهتر این است که اگر وصیتی داری بکنی و دعایت را بخوانی و آماده مرگ باشی.» دانا دل گفت: «البته این کاری است که از دست شما بر می آید اما ریختن خون بی گناه برای شما بدبختی می آورد و زودتر از آنچه خیال می کنید به پنجه عدالت و مکافات عمل خود گرفتار می شوید.» دزدها بنا کردند به قاه قاه خندیدن و گفتند: «در این بیابان بی آب و علف پنجه عدالت کجا بود و چه کسی شهادت خواهد داد و مکافات عمل یعنی چه؟ ما که دزدیم، تو هم که کشته میشوی، کسی دیگر هم که اینجا نیست و تمام شد و رفت...» و خنجرها را کشیدند و دور او را گرفتند و قصد کشتنش کردند. دانا دل که دیگر امیدی به رحم آنها نداشت مانند همه کسانی که در معرض خطر قرار می گیرند حیران و سرگردان به چپ و راست نگاه می کرد و منتظر بود بلکه کسی پیدا شود و او را نجات دهد اما هیچ بوی امیدی نمی آمد. فقط در بالای سر آنها یک دسته مرغان صحرایی (سار) با هم پرواز می کردند و جیک جیک کنان سر و صدای زیادی راه انداخته بودند، دانادل از روی ناچاری و ناامیدی نگاهی به مرغها کرده گفت: «آهای مرغها! ببینید و شاهد باشید. من در این بیابان به چنگ آدم کش های بی رحم و خدا نشناس گرفتار شده ام و جز خدا کسی دیگر نمی بیند و نمی داند، شما شاهد باشید و انتقام خون مرا از این ظالمها بگیرید. ادامه دارد.. 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#کلیله_و_دمنه #دانادل #قسمت1 ( دو قسمتی ) ✏️روزی و روزگاری بود در زمان قدیم در یکی از شهرهای سرزمین
✏️دزدها باز به این حرف خندیدند و به او گفتند: «عجب آدم ساده و هالویی هستی؟ اسمت چیست؟ » گفت: «دانا دل» گفتند: «عجب اسمی داری! اسمت دانادل است و خودت این قدر نادان و احمقی که مرغهای هوا را به کینه جویی و انتقام خواهی می طلبی؟ حقا که ریختن خون آدمی به این نفهمی هیچ بازخواستی ندارد...» و بعد از اینکه او را مسخره کردند، او را کشتند و مالش را برداشتند و از آنجا فرار کردند و رفتند، و هر وقت فکر می کردند که دانا دل از مرغهای هوا خواهش کرده که انتقام خونش را بگیرند به این حرف می خندیدند. روز بعد، چند مسافر از آن راه به شهر می آمدند و همینکه خبر قتل دانادل به شهر رسید مردم خیلی غمگین شدند، مجلس ترحیمی برپا کردند و چون دانا دل هرگز به کسی بدی نکرده بود و دشمنی نداشت به هیچ کس گمان بد نمی رفت ولی اهل محل و آشنایان منتظر بودند که قاتلان دانا دل پیدا شوند و می گفتند: «خون بی گناه عاقبت دامن جنایتکار را می گیرد و او را رسوا می کند.» چندی گذشت و نوروز پیش آمد و بعد سیزده نوروز شد و در این روز مردم شهر همه به صحرا می رفتند و گردش و تفریح می کردند و در این روز که مردم دسته دسته در سبزه زارها و زیر درختها دور هم می نشستند از اتفاق آن دسته دزدان قاتل دانادل هم به صحرا آمده بودند و در گوشه ای زیر درخت بزرگی دور هم نشسته بودند و به تفریح و گفت و شنید سرگرم بودند و عده ای از بچه محلیهای داتا دل هم در نزدیکی ایشان زیر درخت دیگری منزل گرفته بودند. البته کسی دزدها را نمی شناخت و آنها هم مثل سایر مردم بودند و موضوع قتل دانادل هم دیگر داشت فراموش میشد و کسی به یاد آن نبود. در این روزکه هوای خوشی داشت، در آن صحرا عده زیادی گنجشک روی درختها می نشستند و بلند می شدند و پرواز می کردند و جیک جیک می کردند و آنها هم برای خودشان از هوای بهار وگردش سبزه زار استفاده می کردند. گاهی که گنجشکها روی درختی جمع می شدند و زیاد شلوغ می کردند، کسانی که زیر آن درختها نشسته بودند آنها را تار و مار می کردند و آنها به درخت دیگری هجوم می آوردند و باز همینکه دور هم جمع می شدند جیک جیک خود را سر می دادند و آواز می خواندند و از این شاخ به آن شاخ می پریدند. یک بار هم گنجشکها بالای سر دسته دزدان، روی درختی که آنها زیر آن منزل داشتند جمع شدند و با جیک جیک خود غوغایی راه انداخته بودند و چون فضله آنها روی سر دزدان ریخته بود یکی از دزدها همان طور که با صدای بلند با رفقای خود صحبت می کرد گفت: «این مرغها را ببین چه شلوغ کرده اند.» یکی از دزدها با خنده جواب داد: «به نظرم، آمده اند خون دانا دل را مطالبه می کنند.» دیگری جواب داد: «نه، اینها گنجشکند و آنها سار بودند.» دیگری گفت: «اما راستی طفلک دانا دل عجب هالویی بود که از ترس جان، مرغها را شاهد می گرفت...» دزدها صحبت می کردند و از اطراف خود غافل بودند. همینکه همسایه های دانا دل این حرفها را از این چند نفر شنیدند با هم گفتند: «یک چیزی هست که اینها از دیدن گنجشکها به یاد دانا دل و موضوع مرگ او افتاده اند و لابد چیزی می دانند... باید دید که موضوع دانادل با گنجشکها چه ربطی دارد.» این بود که فوری شحنه و محتسب و پاسبان و پلیس را خبر کردند و موضوع را گفتند و آن چند نفر دستگیر شدند و چون همیشه در میان اشخاص تبه کار اختلافهایی وجود دارد آنها کم کم در بازپرسی مجبور به اعتراف شدند و یکدیگر را لو دادند و عاقبت خون بیگناه کار خود را کرد و مرغهای هوا مأموریت کارآگاهی خود را انجام دادند و دزدها به مکافات خودشان رسیدند. 📚کلیله و دمنه ✏️رابیندرانات تاگور 🚩 @Manifestly
مارادونا: وقتی به واتیکان سفرکردم،دیوارهایی را دیدم که ازطلا ساخته شده بودند. پاپ گفت شماباید به ماکمک کنیدتابتوانیم به فقرا کمک کنیم. باخودگفتم لعنتیهابرویددیوارهایتان را بفروشید. #سرگرمی 🚩 @Manifestly
#جملات_ناب ✏️ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ﺧﻮﺩﺵ، ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻗﻠﻘﻠﮏ ﺩﻫﺪ ﻣﻐﺰﺵ ﺩﺭﮎ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻗﻠﻘﻠﮑﺶ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ. بیشعوﺭﯼ ﻫﻢ دقیقا ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﻦ است! خیلی ها ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﻨﺪ ﮐﻪ ﺷﻌﻮﺭ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ! 👤خاویر کرمنت 🚩 @Manifestly
بیسکوییت✏️ یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود٬تصمیم گرفت برای گذران وقت٬کتابی خریداری کند.همراه کتاب٬یک بسته بیسکویت هم خرید. او بر روی صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.در کنار او یک بسته بیسکویت بود و در کنارش مردی نشسته بود و داشت روزنامه می خواند. وقتی که او نخستین بیسکویت را به دندان گذاشت متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشت و خورد.او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد:«بهتر است ناراحت نشوم شاید اشتباه کرده باشد.» ولی این ماجرا تکرار شد.هر بار که او بیسکویت بر می داشت٬آن مرد هم همین کار را می کرد.این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنش نشان دهد.وقتی که تنها یک بیسکویت باقی مانده بود٬پیش خود فکر کرد:«حالا ببینم این مرد بی ادب چه کار خواهد کرد؟» مرد آخرین بیسکویت را نصف کرد و نصفش را خورد. این دیگه خیلی پررویی می خواست!او حسابی عصبانی شده بود.در این هنگام بلند گوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست٬چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست٬دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساکش قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکویتش آنجاست٬باز نشده و دست نخورده! خیلی شرمنده شد. از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکویتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.آن مرد بیسکویت هایش را با او تقسیم کرده بود٬بدون آنکه عصبانی و بر آشفته شده باشد... 🚩 @Manifestly
داستان واقعی در ژاپن !✏️ 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍁 شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد(خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوار های چوبی هستند). این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دیدکه میخی از بیرون به پایش کوفته شده است.دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد! وقتی میخ را بررسی کرد تعجب کرداین میخ ده سال پیش هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!چه اتفاقی افتاده؟ مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مانده! در یک قسمت تاریک بدون حرکت٬چنین چیزی امکان ندارد و غیرقابل تصور است!! متحیر از این مسئله٬کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.تو این مدت چکار می کرده؟چگونه و چی می خورده؟ همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولک دیگری با غذایی در دهانش ظاهر شد! مرد شدیدا منقلب شد... چه عشق زیبایی 🔻اگر موجود به این کوچکی بتواند عشق به این بزرگی داشته باشد٬پس تصور کنید ما تا چه حدی می توانیم عاشق شویم.. 🚩 @Manifestly
هدایت شده از Fzhamed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩یه فیلمساز فرانسوی پارسال اومده ایران یه مستند ساخته به اسم 🔻حتما این فیلم رو برای همه بفرستید مخصوصا دوستان خارجیتون تا این کلیپ رو ببینن. 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۷۸ #شایان_گوهری 👈ق ۸ روزی از روزها صبح زود، در حالی که یونس دیگر قادر به برخاستن از
۷۹ 👈ق ۹ شراره همسر شایان در برابر مادر کوتاه نیامد. مرافعه مادر و دختر بالا گرفت و شراره تهدید کنان گفت: - مادر ، سایه شومت را از سر این خانه بردار و برو! کاری نکن که تمام ماجرا را از اول تا آخر برای شوهرم تعریف کنم و بگویم که تو چه دیو پلیدی هستی! مادر یا همان پیرزن جادوگر فریادکشان گفت: - احمق! من تو را فرستادم که این پسر را عاشق و دیوانه خودت کنی، حال می بینم تو خودت عاشق و دیوانه او شده ای! نمی دانم این آدمیان چه مهره ماری با خود دارند که با این سرعت جوان های ما را فریب می دهند و بعدش می خواهند فوری شما را از ملک عفریتان در آورند. نخیر، تو دختر یک عفریت هستی و حق تمرد و سرپیچی از دستورات مرا نداری. من تنها مادر تو نیستم، بلکه رابط امیر عفریتان عالم با تو هم هستم. یادت باشد، اگر یکبار دیگر در برابر من گردنکشی کنی، همین شوهرت را که خیلی هم دوستش داری با خواندن وردی تبدیل به سنگ می کنم. اینجا بود که دختر چون فنر از جا پرید و گفت: - مگر در خواب ببینی که شوهر عزیز مرا تبدیل به سنگ کنی! و به سرعت داخل صندوق خانه دوید و در حالی که شیشه ای را در دست داشت ، جلوی ایوان آمد و گفت: - مثل اینکه یادت رفته که شیشه عمرت در دست من است... و در این موقع بود که شایان از مخفیگاه خود بیرون آمد. او که شاهد دعوا و بگو مگوی مادر و دختر بود، ناگهان فریاد کشید: - شراره مواظب باش! مادرت دارد ورد می خواند و به سویت فوت می کند... که شراره با شنیدن هشدار شوهرش، به سرعت شیشه عمر مادرش را بر زمین کوبید. در یک لحظه، مادر و دختر، یا شرنگ و شراره، هر دو در مقابل چشمان حیرت زده شایان دود شدند و به آسمان رفتند. هنوز شایان از بهت و حیرت به در نیامده بود که ناگهان دید خانه و خانمانش هم دود شد و به هوا رفت. دیگر از آن خانه مجلل، جز زمینی صاف هیچ باقی نماند. نه شراره ای بود و نه خانه ای و نه انبارهای پر از گونی های صندوق های مملو از فیروزه خراسان و لعل بدخشان و یاقوت کشمیری و زمرد شامی و عقیق یمنی و الماس آفریقایی. فقط زمینی صاف باقی مانده بود و شایان مصری غرق در بهت و حیرت و تعجب ، و تنهای تنها ؛ زیرا پدرش زیر خاک و همسرش دود شده و به هوا رفته بود چون شایان دیگر هیچ نشانی از خانه و خانمان خود ندید، بنا به گفته پدر مرحومش یونس گوهری که گفته بود « بعد از مرگم هرگاه با مشکلی رو به رو شدی به دوستم هارون مراجعه کن» ، به در خانه هارون جواهری رفت ، تمام ماجرای زندگی بعد از مرگ پدر را برای او شرح داد ، از او راه چاره جست و اضافه کرد: - من مطمئن هستم همسرم شراره ، با اینکه خود از طایفه جنیان بود اما به خاطر علاقه به من، آنچنان که گفتم مقابل مادرش به دفاع برخاست. اکنون با دو خواهش نزد تو آمده ام. اول آنکه مرا به عنوان شاگرد خود در حجر ه ات مشغول کار کنید و دوم آنکه اگر کسی را می شناسی که به اسرار عفریتان آگاه باشد و جادوگری بداند، مرا نزد او بفرستی ، بلکه بتوانم نشانی از شراره پیدا کنم ؛ زیرا می دانم شراره همچنان و هنوز زنده است. اما با جادوی مادرش به کدام نقطه از عالم برده شده معلوم نیست ؛ زیرا به گفته شرنگ مادر شراره، ملک عفریتان مرز ندارد و مراکش و مصر و شامات و بین النهرین نمی شناسد. هارون در پاسخ شایان گفت: - من تاجر خبره و سرشناسی در شهر دمشق می شناسم که پدرت در دوران جوانی خود، با او داد و ستد داشته و به او الماس آفریقایی می فروخته و زمرد شامی می خریده. اینک با اندک سرمایه ای که به تو می دهم ، می خواهم به دمشق بروی و در حجره آن تاجر دمشقی به کار مشغول شوی ؛ زیرا اولا شایسته نیست که من، پسر یونس گوهری بزرگترین تاجر جواهر شناس سرزمین مصر را در حجره خود به کار بگمارم. ضمنا در شهر دمشق دانشمندانی که باطل کردن سحر و جادو را می شناسند بسیارند. چه بسا که در سرزمین شام، هم کار تجارتت بگیرد و هم نشانی از شراره همسرت پیدا کنی. شایان با سرمایه اندکی که هارون به او بخشید. با یک دنیا خاطره تلخ و شیرین، شهر و زادگاه خود را ترک و همراه کاروانی به جانب دمشق حرکت کرد... ادامه دارد... eitaa.com/Manifestly/2316 قسمت بعد
#جملات_ناب ✏️وقتی میمانی و می‌بخشی فکر می‌کنند رفتن را بلد نیستی، باید به آدم‌ها از دست دادن را متذکر شد آدم‌ها همیشه نمی‌مانند، یکجا در را باز می‌کنند و برای همیشه می‌روند! 👤آنا گاوالدا 🚩 @Manifestly
🍃داستان واقعی براتون آماده کردیم در مورد یک پدر و پسر هست که سراسر پر از نکات آموزنده هست. منتشر کنید🌺
✏ در يكى از شهرهاى ايران مرد شريف و با ايمانى زندگى مى كرد. فرزند ارشد او همانند پدر بزرگوارش از پاكى و تقوا برخوردار بود. پدر و پسر از نظر مالى ضعيف بودند و هر دو در يك خانه متوسّطى زندگى مى كردند. براى آن كه آبرو و احترامشان محفوظ باشد و به مردم اظهار احتياج نكنند تا جائى كه ممكن بود در مصارف مالى صرفه جويى مى نمودند. از جمله موارد صرفه جويى آنها اين بود كه آب لوله كشى شهر را فقط براى نوشيدن و تهيّه غذا مصرف مى نمودند و براى شستشوى لباس، پركردن حوض و مشروب ساختن(آب دادن) چند درختى كه در منزل داشتند از آب چاه استفاده مى كردند. روى چاه، اطاق كوچكى ساخته بودند كه چاه را از فضولات خارج مصون دارد، به علاوه براى كسى كه مى خواهد از چاه آب بكشد سرپناه باشد تا درزمستان و تابستان او را از سرما و گرما و برف و باران محافظت نمايد. اين پدر و پسر براى كشيدن آب از چاه كارگر نمى آوردند و خودشان به طور تناوب اين وظيفه را انجام مى دادند. روزى پدر و پسر با هم گفتگو كردند كه كاهگل سقف اطاقك روى چاه تبله كرده و ممكن است ناگهان از سقف جدا شود يا در چاه بريزد يا بر سر كسى كه از چاه آب مى كشد فرود آيد و بايد آن را تعمير كنيم و چون براى آوردن بنّا و كارگر تمكّن مالى نداشتند با هم قرار گذاشتند در يكى از روزهاى تعطيل با كمك يكديگر كاهگل تبله شده را از سقف جدا كنند، آنگاه گل ساخته سقف را تعمير نمايند. روز موعود فرا رسيد، سر چاه را با تخته و گليم پوشاندند، كاهگل ها را از سقف كندند و در صحن خانه گل ساختند، پدر به جاى بنّا داخل اتاقك ايستاد و پسر به جاى كارگر به پدر گل مى داد تا كار تعمير سقف پايان پذيرفت. ساعت آخر روز، پدر متوجّه شد كه انگشترش در انگشت نيست، تصوّر كرد موقع شستن دست كنار حوض جا گذاشته است، آمد با دقّت گشت ولى آن را نيافت. دو روز هر نقطه اى را كه احتمال مى داد انگشتر آن جا باشد جستجو نمود و نيافت. از گم شدن انگشتر سخت متأثّر شد و از اين كه آن را بيابد مأيوس گرديد تا مدّتى با اهل خانه از گم شدن انگشتر، سخن مى گفت و افسوس مى خورد. پس از گذشت چندين سال از تعمير سقف و گم شدن انگشتر آن پدر بزرگوار بر اثر سكته قلبى از دنيا رفت. پسر با ايمان گفت: مدّتى از مرگ پدرم گذشته بود، شبى او را در خواب ديدم، مى دانستم مرده، نزديك من آمد، پس از سلام و عليك به من گفت،: فرزندم! من به فلانى پانصد تومان بدهكارم، مرا نجات بده و از گرفتارى خلاصم كن. پسر بيدار شد، اين خواب را با بى تفاوتى تلقّى نمود و اقدامى نكرد. پس از چندى دوباره به خواب پسر آمد و خواسته خود را تكرار نمود و از پسر گله كرد كه چرا به گفته ام ترتيب اثرى ندادى. پسر كه در عالم رؤيا مى دانست پدرش مرده است به او گفت: براى آن كه مطمئن شوم اين تو هستى كه با من سخن مى گوئى، يك علامت براى من بگو. پدر گفت: ياد دارى چند سال قبل سقف اتاقك روى چاه را كاهگل كرديم پس از آن انگشترم مفقود شد و هر قدر تفحّص كرديم نيافتيم؟ گفت: آرى، به ياد دارم، گفت: پس از آن كه آدمى مى ميرد بسيارى از مسائل ناشناخته و مجهول براى او روشن مى شود، من بعد از مرگ فهميدم انگشترم لاى كاهگل هاى سقف اتاقك مانده است، چون موقع كار ماله در دست چپم بود و كاهگل را به دست راست مى گرفتم، در يكى از دفعات كه به من گل دادى وقتى خواستم آن را با ماله از كف دستم جدا كنم و به سقف بزنم انگشترم با فشار لب ماله از انگشتم بيرون آمده و با گل ها، آن را به سقف زده ام و در آن موقع متوجّه خارج شدن انگشتر نشده بودم، براى آن كه مطمئن شوى اين منم كه با تو سخن مى گويم هر چه زودتر كاهگل ها را از سقف جدا كن و آنها را نرم كن انگشترم را مى يابى! پسر بدون اين كه خواب را براى كسى بگويد صبح همان شب در اوّلين فرصت اقدام نمود، مى گويد: روى چاه را پوشانده، كاهگل ها را از سقف جدا كردم، در حياط منزل روى هم انباشتم، سپس آنها را نرم كرده و انگشتر را يافتم! مبلغى كه پدرم در خواب گفته بود آماده نمودم به بازار آمدم و نزد مردى كه پدرم گفته بود رفتم، پس از سلام و احوال پرسى سؤال كردم، آيا شما از مرحوم پدرم طلبى داريد؟ صاحب مغازه گفت: براى چه مى پرسى؟ گفتم: مى خواهم بدانم، صاحب مغازه گفت: پانصد تومان طلب دارم، سؤال كردم: پدر من چگونه به شما مقروض شد؟ جواب داد: روزى به حجره من آمد و پانصد تومان از من قرض خواست، من مبلغ را به او دادم بدون آن كه از وى سفته و يا لااقل يادداشتى بگيرم، رفت، طولى نكشيد كه بر اثر سكته قلبى از دنيا رفت! پسر گفت: چرا براى وصول طلبت مراجعه نكردى؟ جواب داد: سندى در دست نداشتم و شايسته نديدم مراجعه كنم؛ زيرا ممكن بود گفته ام مورد قبول واقع نشود. پسر متوفى مبلغ را به صاحب مغازه داد و جريان امر را براى او نقل كرد! 🚩 @Manifestly
اتوبوس مدرسه✏️ مدرسه‌ای دانش‌آموزان را با اتوبوس به اردو می‌برد. در مسیر، اتوبوس به یک تونل نزدیک می‌شود که تابلوی «حداکثر ارتفاع سه متر» در کنارش نصب شده بود. ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود، ولی چون راننده قبلاً این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل می‌شود، اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده می‌شود و پس از اصطکاک در میانه تونل توقف می‌کند. مسئولین و راننده پیاده شدند و پس از بررسی اوضاع مشخص می‌شود که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیده‌اند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و .... اما هیچ کدام چاره‌ساز نبود تا اینکه پسربچه‌ای از اتوبوس پیاده شد و گفت: «راه حل این مشکل را من می‌دانم!» یکی از مسئولین اردو به پسر می‌گوید: «برو بالا پیش بچه‌ها و از دوستانت جدا نشو!» پسربچه : «به خاطر سن کم مرا دست کم نگیرید و یادتان باشد که سر سوزنی کوچک چه بلایی سر بادکنی بزرگ می‌آورد» مرد از حاضرجوابی کودک تعجب کرد و راه حل را از او خواست. بچه گفت: «پارسال در یک نمایشگاه معلم‌مان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درون‌مان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در این صورت می‌توانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.» مسئول اردو از او پرسید: «خب این چه ربطی به اتوبوس دارد؟» پسربچه گفت: «اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیک‌های اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.» پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد. 🔻خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسیر‌های تنگ زندگی است. 🚩 @Manifestly
زنی كه حالش با يك كتاب، يك شعر، يك ترانه يا فنجانی قهوه بهتر می شود را هيچ كس نمی تواند شكست دهد..! 👤جبران خليل جبران 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۷۹ #شایان_گوهری 👈ق ۹ شراره همسر شایان در برابر مادر کوتاه نیامد. مرافعه مادر و دختر ب
۸۰ 👈 ق ۱۰ 🚩بعد از دو هفته طی طریق، بالاخره کاروان به شهر دمشق رسید و شایان نشانی آن گوهرگر و جواهر فروش دمشقی را پیدا کرد. یک روز صبح به در حجره او رفت و خود را معرفی نمود. جواهر فروش دمشقی، وقتی فرزند دوست و همکار قدیمی خود یونس گوهری را بر در حجر ه اش دید، با آغوش باز وی را پذیرفت. ابتدا او را به گرمابه فرستاد و بعد به خانه اش برد و از او پذیرایی شایانی کرد. چون شایان تمام ماجرای زندگی اش را از سیر تا پیاز و از روز اول تا آخر برای تاجر جواهر فروش دمشقی تعریف کرد، او گفت: - استاد و بزرگ تمام تاجران جواهر فروش هفت اقلیم امروزه دنیا، ملک التجار بغدادی است که از دوستان صمیمی پدرت یونس گوهری هم بوده و این تاجر با اقتدار با دانشمندانی که باطل کردن سحر را آموخته اند آشناست. تو را همراه قافله ای که فردا به سوی بغداد می رود و اتفاق کالا و مال التجاره او را هم همراه می برد، به سرزمین بین النهرین می فرستم تا هر دو مشکل تو را حل کند. آن تاجر دمشقی هم، چند دینار زر به شایان داد و وی را همراه کاروان راهی سرزمین بین النهرین و شهر بغداد نمود. و اما ای ملک جوانبخت، در ابتدای قصه شایان مصری برایتان گفتم که یونس گوهری، تمام علوم و هنرهای زمان را توسط آموزگاران ورزیده سرزمین مصر ، به فرزندش در نوجوانی آموخته بود. از جمله نواختن ساز ، که شایان عود را به حد بایستگی می نواخت و با صدای زیبایش آواز را هم دلنشین می خواند. شایان برای آنکه در طی سفر دوم طولانی خود، از خستگی راه بکاهد و رنج سفر و درد هجران شراره را کمتر احساس کند، از بازار دمشق عودی خرید و شب ها که کاروان در محل مناسبی برای استراحت اطراق می کرد، برای کاروانیان عود می نواخت و می خواند. از جمله ، شبی در دامنه کوهی که کاروانیان بساط خود را گسترده بودند ، شایان عود خود را در دست گرفت و بعد از نواختن چهار مضراب ، در یکی از دستگاه های موسیقی ایرانی زیر آواز زد و این ابیات را خواند منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقت ما كافريست رنجیدن به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن تمام کاروانیان نیز شیفته صدای ساز و مفتون آواز شایان شده بودند که ناگهان... ادامه دارد eitaa.com/Manifestly/2347 قسمت بعد
#جملات_ناب بچه بودم به مادر گفتم: کمکم کن از درخت بالابروم گفت: از جایی که دیگری قرارت داده پایین نمی آیی، می افتی حرفش راهیچوقت فراموش نکردم و وقتی بزرگ شدم فهمیدم چقدر درست گفت 🚩 @Manifestly
فرشته ی بیکار✏️ 🍁🍂🍃 🍂🍃 🍃 روزی مردی خوابی عجیبی دید! دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آن ها نگاه میکند.هنگام ورود٬دسته ی بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند٬باز می کنند و داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته پرسید:شما چه کار می کنید؟فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد٬گفت:این جا بخش دریافت است و ما دعاها را و در خواست های مردم از خداوند را تحویل می گیریم. مرد کمی جلوتر رفت٬باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذ هایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند. مرد پرسید:شماها چه کار می کنید؟یکی از فرشتگان با عجله گفت:این جا بخش ارسال است٬ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم. مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. مرد با تعجب پرسید:شما بیکارید؟ فرشته جواب داد:این جا بخش تصدیق جواب است.مردمی که دعاهایشان مستجاب شده٬باید جواب بفرستند ولی فقط عده ی بسیار کمی جواب می دهند. مرد از فرشته پرسید:مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد:بسیار ساده٬فقط کافیست بگویند: «خدایا شکر» 🔻عشق و سپاس گزاری می تواند اعجاز کند و دریاها را از هم بشکافاند و کوه ها را حرکت دهد و بیماری ها را شفا دهد. 👤دکتر جان مارتینی 🚩 @Manifestly
🍁🍂🍃 🍂🍃 🍃 ✏️دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده بود و سنگر آنها توسط نیروهای دشمن محاصره شده بود. سرباز به فرمانده گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود و دشمن برساند و دوستش رابرت را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ فرمانده جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، رابرت احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی. حرف های فرمانده را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود، با فرو رفتن چند ترکش در بدنش بالاخره خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند اما رابرت جان داده بود. وقتی فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است. سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده سرباز پاسخ داد: وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی… می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست. کاری که تو از سر عشق وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی پیروزی یعنی همین. مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷 🚩 @Manifestly
موزه هنرهای نامرئی که در آن تابلوهایی به نمایش گذاشته میشوند که تنها در ذهن هنرمند شکل گرفته و بر روی تابلو پیاده نشده اند ! 🔻سال ۲۰۱۱ یکی از تابلوها به قیمت ۱۰ هزار دلار به فروش رفت😐 # 🚩 @Manifestly
🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀 قسمت بعدی داستان زیبای که جزو بهترین داستانهایی هست که تو عمرتون میتونید بخونید تا دقایقی دیگه تقدیم میشه. داستان در مورد پسریه که عاشق یه دختر میشه که از طایفه جن هاست و... داستان مربوط به ۳۰۰۰ سال پیش هست که به فارسی امروزی ترجمه شده حتما بخونید و از دست ندید بسیار عالی و جذاب. @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۸۰ #شایان_گوهری 👈 ق ۱۰ 🚩بعد از دو هفته طی طریق، بالاخره کاروان به شهر دمشق رسید و شای
۸۱ 👈ق ۱۱ 🚩ناگهان از دامنه شرقی کوه، دزدان بیابانگرد به کاروان حمله کردند سر دسته دزدان بیابانگرد که گویی از قبل تمام تجاری همراه کاروان را شناسایی کرده بود و همه را می شناخت، تیغ آخته در دست، بالای سر یکایک تجار صاحب کالا رفت و بعد از آنکه هر کدام را به نام صدا زد، دستور گردن زدنشان را صادر کرد و اموالشان را تصاحب نمود. در آخر ، خدمه کاروان را رها نمود ولی چون چشمش بر شایان و عود در دست او افتاد گفت: - پسر! بدم نمی آید که امشب در کنار این همه غنیمت به دست آمده، دمی بیاسایم و ساز تو را بشنوم. بگو کیستی و از کجا می آیی و چگونه شد که همراه این کاروان شدی؟ قرار نبود که غریبه ای در این کاروان باشد ؛ زیرا این حضرات که سرِ بریده شان اینجا افتاده ، تمامشان از تجار عمده سرزمین شامات هستند که الماس و طلا به بغداد می بردند. آقازاده! تو سر و کله ات چگونه در این کاروان پیدا شد؟ شایان که ترس سراپای وجودش را فرا گرفته بود، داستان زندگی خود را به اختصار برای سرکرده دزدان بیابانگرد تعریف نمود. چون قصه شایان به پایان رسید، امیر راهزنان گفت: - با تو کاری ندارم، زیرا تیغ همکاران من، فقط به گردن تجار سرمایه دار تعلق دارد. اما به شرطی اجازه مرخصی خواهی داشت که ساعتی ما را با ساز خود سرگرم کنی. راهزنان در قسمت دیگری از دامنه کوه سفره ای پهن کردند و بزمی آراستند. شایان سازش را دست گرفت و بعد از نواختن پیش درآمدی در مایه شور که از دستگاه های موسیقی ایرانی است، این ابیات را به آواز خواند: تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی تا کی دوم از شور تو ویرانه به هر کوی صد نعره همی آیدم از هر بن موئی خود در دل سنگین تو نگرفت سر موی بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان تا باد مگر پیش تو بر خاک نهد روی خود کشته ابروی توأم من به حقیقت گر کشتنی ام باز بفرمای به ابروی سرکرده دزدان، با شنیدن بیت آخر خنده بسیار بلندی کرد و گفت: - ای جوان عاشق! امیدوارم همسرت را که اکنون اسیر دست جنیان است پیدا کنی، اما در پاسخ شعرت که خواندی «گر کشتنی ام باز بفرمای به ابروی»، اولا می گویم که آزادی و کشتنی نیستی. بعد هم نه با اشاره ابرو، بلکه محکم و باصلابت فرمان می دهم که استری به تو بدهند و بلدی تا نزدیکی شهر بغداد که فاصله چندانی تا اینجا ندارد، تو را همراهی کند. امیدوارم هم تو به وسیله ملک التجار بغدادی همسرت را بیابی و هم من روزی به جواهرات بسیار او دست یابم. ضمنا از قیافه ات پیداست که کیسه ات تهی است. بیا، مال پدرم که نیست! این کیسه زر سرخ هم خرج راهت. از اموال همراهان سر بریده ات می باشد.مبادا روزی احساس بدهکاری به من کنی! و چون قصه بدينجا رسید، باز هم سلطان راخواب در ربود و شهرزاد قصه گو ، تعريف بقیه آن را برای شب بعد موکول کرد. eitaa.com/Manifestly/2390 قسمت بعد
✏️هنر بزرگ هنر فاصله هاست آدم زیادی نزدیک باشد می سوزد، زیادی دور یخ می زند باید نقطه ی درست را پیدا کرد و در آن ماند 👤 کریستین بوبن 🚩 @Manifestly
🌺🌺🌺 داستان که براتون آماده کردیم یه داستان بسیار معروف در جهان هست که نه تنها در ایران بلکه در دنیا همه اونو خوندن اما برای کسانی که نخوندن و برای یادآوری به بقیه با اندکی تغییر در متن داستان و زیباتر کردنش تقدیم شما میکنیم.
فرار✏️ 🍁🍂🍃 🍂🍃 🍃 آموزگار از دانش آموزان پرسید آیا می توانید راهی جدید و غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ یکی گفت انسانها باید با بخشیدن همدیگر عشقشان را ابراز کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» راه ابراز عشق است 🍂در آن بین ، پسری برخاست و گفت بهترین راه ابراز عشق فرار کردن است. همه تعجب کردند و گفتند چطور چنین چیزی ممکن است؟ پسر داستان پدر و مادرش را تعریف کرد: 🍃یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی آن دو ایستاده و به آنان خیره شده بود. مرد، تفنگ به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگشان پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مردد فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت مرد دوید و چند دقیقه بعد ضجه های او به گوش زن رسید. ببر رفت و مادرم زنده ماند. 🍂 دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن پدرش. پسر اما گفت : آیا میدانید پدرم در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! پسر جواب داد: نه، آخرین حرف پدرم این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.›› 🍂قطره های اشک، صورت پسر را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد، سپس گفت: فرار کردن بهترین راه ابراز عشق است. 🚩@Manifestly