هدایت شده از مانیفست - رمان
5.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺🍂🍃
🍂🍃
🍃
✏️روزی مدیر یکی از شرکت های بزرگ در حالیکه به سمت دفتر کارش می رفت چشمش به جوانی افتاد که در راهرو ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد.
جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق دریافت میکنی؟»
جوان با تعجب جواب داد: «ماهی ۲۰۰۰ دلار.»
مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود ۶۰۰۰ دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: «این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، تو اخراجی ! ما به کارمندان خود حقوق میدهیم که کار کنند نه اینکه یکجا بایستند و بیکار به اطراف نگاه کنند.»
جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که در نزدیکیش بود پرسید: «آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟ چرا اینقدر خوشحال شد؟»
کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: «او پیک پیتزا فروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود.»
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۸۳ #شایان_گوهری 👈 ق ۱۳ 🚩شایان با باغی بزرگ و نهری از آب و ساختمانی زیبا روبه رو شد که
#هزار_و_یک_شب ۸۴
#شایان_گوهری ق ۱۴
صدای دیگری پاسخ داد:
- اشتباه می کنی. آن چنان ترس در دل مردم بغداد انداخته ایم که بیچاره ها از صد فرسخی اینجا هم رد نمی شوند. این بوی آدمیزادی که می شنوی از دجله می آید و باد رودخانه به اینجا می آورد. چرا شامه ات بوی آدمیزاد را می گیرد، اما بوی ماهی های خوش خوراک رودخانه را نمی گیرد؟ دل قوی دار ، که تنها آدمیزادی که در اینجا وجود دارد همین امیرزاده سنگ شده است که مقابل رویمان قرار دارد. فعلا جادوی این آقازاده جسور را برای مدتی باطل کن که مقداری غذا زهر مار کند و کارهایش را انجام بدهد زیرا دوست ندارم فعلا بمیرد. این آقازاده باید اینقدر به صورت سنگ شده در اینجا بماند تا داستانش قصه شود و همگان این سخن آویزه گوششان باشد که عفریتان مقتدر ، کشورشان مرز ندارد. هرکه در مقابلشان بایستد، اگر دود نشود و به هوا نرود، در روی زمین تبدیل به سنگ خواهد شد. ضمنا به قراری که شنیده ام، شایان مصری به دمشق رفته و از دمشق قصد آمدن به بغداد را کرده تا بلکه شراره سرکش را که قصد آدم شدن را کرده بود پیدا کند. دیشب یکی از یاران ما نقشه و مسیر کاروان تجار جواهر را به سر دسته دزدان بیابانگر نشان داد. تا آنجا که من می دانم، آن دزدان بیابانگرد روی ما جنیان را سفید کرده اند، زیرا به هر کاروانی که حمله می کنند حتی یک نفر را هم زنده نمی گذارند. اول اینکه حتما آن پسرک دیشب سرش زیر تبر دزدان بیابانگرد رفته. در ثانی، بیچاره راه را عوضی نیامده بود. البته نمی دانسته که شراره سرکش الان در یمن در کنار نهری تبدیل به درخت سروی شده. آری، آن دختر باید سال ها به صورت درخت سرو بماند تا دیگر عاشق نشود که در حمایت معشوق مقابل مادر بایستد و شیشه عمر او را بشکند. این حقیقت را هم باید بفهمد و بداند که مادر اگر دیو دو شاخ هم باشد، باز احترامش واجب است و مقابلش نباید ایستاد.
جنیان بعد از ساعتی که در تالار آن قصر نشستند و نقشه هایشان را کشیدند و حرف هایشان را برای هم گفتند، قصد رفتن کردند و ابتدا با ترکه ای که در دست جرجیس بود، به بدن امیرزاده بخارائی زدند که آن بیچاره باز هم تبدیل به سنگ مرمر شد. سپس ترکه را در طاقچه تالار گذاشتند که یکی از عفریتان گفت:
- ای جرجیس! این ترکه را که باطل کننده سحر امیرزاده بخارایی است، اینجا نگذار. با خودت بردار که ببریم، جرجيس جواب داد:
- اولا که این آقازاده سنگ شده قدرت حرکت ندارد. در ثانی، من اطمینان دارم که پای هیچ جنبنده ای هم به اینجا نمی رسد. ملک التجار بغدادی و غلامانش از ترس به آن دو قصر خود هم سر نمی زنند، چه رسد به اینجا بیایند! امشب عجله داریم و باید برویم. هفته آینده که اینجا آمدیم، برای جادوی این آقازاده جسور فکر دیگری می کنیم و این ترکه را تبدیل به شیئی دیگر خواهیم کرد.
بعد از این کلام و مقداری صحبت های دیگر، جنیان از قصر سوم ملک التجار بغدادی خارج شدند. بلافاصله بعد از خروج جنیان از قصر بود که شایان مصری و شنونده تمامی گفت وگوهای عفریتان، سنگ بالای سر خود و زیر پای مجسمه را پس زد. مجسمه فورا گفت:
- عجله نکن! ممکن است عفریتان برگردند. آنها هنوز از قصر خارج نشده اند.
شایان دریچه را دوباره به هم بست که عفریتان وارد سرسرا شدند و یکی از آنها رو به مجسمه کرد و گفت:
- ای امیرزاده سرکش بخارائی! با خود چرا حرف می زنی؟ دیوانه ها با خودشان حرف می زنند.
عفریت دیگری پیشنهاد داد:
- تو که سنگش کردی ، لالش هم بکن که خیالمان راحت بشود. نکند دیوانگی به سرش بزند و فریاد بکشد و کسی را خبر کند.
یکی از عفریتان که شاید همان جرجیس بود، ترکه را از طاقچه تالار قصر برداشت ، ضربه ای بر دهان مجسمه زد و گفت:
- این یک ضربه هم بر دهانش تا خیال تو هم راحت شود.
ادامه دارد
eitaa.com/Manifestly/2485 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#کلیله_و_دمنه #دو_دوست #قسمت2 (سه قسمتی) ✏️خورشید کم کم غروب می کرد که هوا از ابر پوشیده شد و باد و
#کلیله_و_دمنه
#دو_دوست
#قسمت3 (آخر)
✏️کبوتر جواب داد: « به چهار دلیل حرف نزدم..
🔹اول اینکه،گرچه همجنسیم اما من دارم از این راه نان میخورم زیرا شکارچی به من آب و دانه میدهد و هر روز مرا در دام می گذارد تا امثال تو را گول بزند و شکار کند و اگر من این فایده را برایش نداشته باشم مرا به سیخ کباب خواهد کشید.
🔹دوم اینکه، خداوند دو تا چشم بینا داده که آن را باز کنی و راه و چاه را بشناسی. خوب بود از اول که دانه را دیدی فکر دام را هم بکنی و اگر عقل داشتی فکر می کردی که اینجا مزرعه برنج نیست و هر جا که خوراك مفت برای کسی آماده می کنند غرضی هم در کارشان است و بیخود کسی برای جناب عالی برنج مفت نمی پاشد.
🔹و سوم اینکه، من تنها بودم و در عالم بدبختی خود رفیق نداشتم، می خواستم تو هم به تله بیفتی تا دست کم مدت کوتاهی همدرد داشته باشم. مگر نمیدانی کسانی که خودشان گمراه شده اند و به بدبختی و بیچارگی افتاده اند دلشان می خواهد همه مثل آنها باشند تا کسی آنها را ملامت نکند؟
🔹چهارم اینکه، من تورا به خوردن دانه دعوت نکرده بودم که مهمان من باشی، تقصیر از خودت است که عجله کردی و از من نپرسیدی که این دانه ها مال کیست؟ حالا اینجا باش تا عقلت به کار بیفتد و بعد از این حساب همه چیز را بکنی»
بازنده که دید حرفهای کبوتر جواب ندارد گفت: «بسیار خوب، از این پندهای تو متشکرم، حالا از راه لطف و مرحمت آیا میتوانی راه فراری به من نشان بدهی تا بعد از این نصيحتهای ترا به کار برم و تا عمر دارم دعاگوی تو باشم ؟ کبوتر گفت: «عجب کفتر ساده و هالویی هستی! احمق جان! اگر راه فراری بلد بودم اول خودم فرار می کردم. اینها کار بخت و قسمت و خواست خداست و چاره ندارد و حال تو درست به حال آن بچه شتر میماند که در قطار شترها به مادرش می گفت: «مادر جان، من از راه رفتن خسته شده ام؛ کمی بنشینیم تا خستگی در کنم.» و مادرش جواب داد: «اگر اختیار در دست من بود خودم را هم از بارکشیدن نجات میدادم اما حالا سر رشته در دست دیگری است.
بازنده از حرفهای کبوتر غريبه فهمید که از او بوی خیری نمی آید ولی با خود گفت: با همه اینها نا امید نباید شد و بی کار نباید نشست و تقصیر را به گردن شانس و بخت و خواست خدا نباید گذاشت. خدا که درد داده دوا هم داده و هر نوع گرفتاری هم راه چاره ای دارد. بعد با خود فکری کرد و با نوك خود رشته دام را ریش ریش کرد و ناگهان با زور هر چه تمامتر پرواز کرد.
اتفاقا رشته دام هم پوسیده بود و پاره شد و بار دیگر بازنده آزادی خود را به دست آورد و با خود گفت: «اگر کوشش نکرده بودم و گفته بودم خواست خداست و قسمت است من هم در دام مانده بودم.
بعد با سعی بسیار رو به وطن نهاد و غم گرسنگی را فراموش کرد و آمد و آمد تا در میان راه به کشتزاری رسید و برای رفع خستگی بر لب دیوار خرابه ای نشست و فکر کردن اینجا دیگر آبادی است و مرغهای وحشی نیستند.» و بی خیال به تماشای کشتزار مشغول شد. در این وقت کودکی دهاتی که از پشت دیوار میگذشت چشمش به کبوتر افتاد و سنگریزهای در تیر و کمان لاستیگی گذاشت و به طرف کبوتر نشانه گرفت. سنگریزه آمد به پهلوی بازنده خورد و بازنده از بالای دیوار سرنگون شد و به ته چاهی که در پای دیوار بود فرو افتاد.
کودک دید که نمی تواند کبوتر را از چاه بیرون بیاورد راه خود را گرفت و رفت.
بازنده یک شبانه روز در آن چاه ماند؛ از درد پهلو می نالید و با خود میگفت: «سزای من که پند دوست را نشنیدم و تنها در راهی که نشناخته و نسنجیده بود رفتم بدتر از این است. کسی که قصد غربت می کند باید نخست آنجا را بشناسد و شرایط زندگی در محل جدید را به خوبی فراهم کرده باشد. باز خوب است که از هر غمی به نوعی رهایی یافتم.» باری روز بعد که درد پهلویش کمی آرام شد یکسره رو به وطن خود رهسپار شد.
نزدیک ظهر بود که به خانه رسید و نوازنده چون صدای پر و بال آشنا شنید بیرون دوید و یکدیگر را در آغوش گرفتند و کبوتران دیگر هم همه جمع شدند و از دیدار دوستان شادی کردند.
چون نوازنده با زنده را خسته و رنجور دید سرگذشت او را پرسید و بازنده جواب داد: «شنیده بودم که از جهانگردی فایده بسیار و تجربه بیشمار به دست می آید و خیال می کردم دنیای دیگران از دنیای ما بهتر است. حالا این تجربه را یافتم که گرچه دنیا جاهای دیدنی بسیار دارد اما خوشی و آسایش در دیدار خویشان و دوستان همدل و همزبان است و تازه بعد از این جهانگردی است که قدر وطن و خوبیهای آن شناخته میشود.»
🔻پانوشت: اگر همه آنها که از ایران رفته اند مانده بودند، امروز ایران ده برابر آبادتر و آنها صد برابر شادتر بودند.
🚩 @Manifestly
کارمند تازه وارد✏️
🌺🍂🍃
🍂🍃
🍃
مردی به استخدام یک شرکت بزرگ درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»
صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟»
کارمند تازه وارد گفت: «نه»
صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.»
مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.»
مدیر اجرایی گفت: «نه»
کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت!!😁😁
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
6.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نقش دلار در خوانندگی😂
خیلی خوبه😂
#طنز
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۸۴ #شایان_گوهری ق ۱۴ صدای دیگری پاسخ داد: - اشتباه می کنی. آن چنان ترس در دل مردم بغ
#هزار_و_یک_شب ۸۵
#شایان_گوهری 👈ق ۱۵
چون ساعتی از رفتن عفریتان گذشت، شایان با احتیاط دریچه بالای دهلیز را کنار زد ، از آن مکان تنگ و تاریک خارج شد. به طرف طاقچه تالار رفت ، ترکه را برداشت ، به طرف مجسمه آمد و ضربه ای به آهستگی بر دهان مجسمه زد. مجسمه به سخن درآمد و گفت:
- اولا که از تو و هوش بسیارت متشکرم. در ثانی، باید بدانی که من نامم پشوتن است، اگر لطف کنی و آن ترکه را پنج مرتبه به ترتیب بر گردنم، بر دو دستم و بر دو پایم بکوبی جادوی من شکسته خواهد شد.
شایان مصری به همان ترتیب جادوی پشوتن را شکست. او تبدیل به جوان بسیار زیبا و برازنده ای شد و گفت:
- به پاس محبتی که در حق من کردی، اولا به تو بگویم که تمام دینارهای زر سرخ و جواهرات پدرت در دهلیزی که وارد آن شدی قرار دارد. در انتهای دهلیز دریچه دیگری قرار دارد که از آن راه می توانیم در یک چشم بر هم زدن خود را به سرزمین یمن برسانیم. آنجا مقر حکومت پلنگ عفریت است.پلنگ برادر خدنگ ، سر دسته عفریتان این منطقه است که در کنار جرجیس نشسته بود. تو صحبت هایش را زمانی که در دهلیز پنهان بودی می شنیدی، اکنون فرصت بسیار خوبی است. ما یک هفته هم وقت داریم تا بلکه بتوانیم از جاده مخصوص عفریتان که در زیرزمین حفر شده، خودرا به قصر پلنگ عفریت برسانیم و شراره عزیز تو را آزاد کنیم.
شایان با تعجب از پشوتن پرسید:
- تو این مطالب را درباره من از کجا می دانی ؟
پشوتن پاسخ داد:
- شرنگ مادر شراره همسر تو، که زنت شیشه عمرش را بر زمین زد و شکست، خواهر خدنگ امير عفريتان این منطقه است. عفریتان هفته ای یک بار که به اینجا می آیند و یک شبانه روز با هم هستند، خیلی حرف می زنند که من هم تمام آن ها را می شنوم ؛ از جمله وقتی قصه تو و شراره و خواهرش شرنگ را تعریف می کرد، من تمام آن را شنیدم. تو را بدون آنکه خودت بدانی شناختم و از ماجرای دردناک زندگی و عاقبتت که آوارگی در دشت و بیابان است خبردار شدم. به هر صورت ، باید بدانی که پلنگ و خدنگ، برادران شرنگ هستند که اکنون خواهرزاده خود، یعنی شراره را جادو کرده اند. در بین عفریتان ، این رسم که خودشان، خودشان را طلسم و جادو کنند بسیار کم است ؛ زیرا عفریتان کمتر از دستورات سرکردگان خود سرپیچی می کنند. به هر روی، وقت را نباید از دست بدهیم که اکنون تمامی عفریتان در سرزمین های مشرق دور هم جمع هستند و پلنگ هم اکنون در قصر خود نیست. آماده حرکت باش تا از راه مخصوص و از درون دهلیز تو را نزد همسرت شراره ببرم.
چون پشوتن بخارایی و شایان مصری از مسیر جنیان به سوی سرزمین یمن به راه افتادند، شایان پرسید:
- ما از این جاده چقدر در راه خواهیم بود؟
پشوتن بخارایی جواب داد:
- این راه را که پلنگ و خدنگ، بین مقر فرماندهی های خود ایجاد کرده اند، آن طور که از خودشان شنیده ام خیلی کوتاه است و ما فاصله ده پانزده روزه از روی زمین را، بین یک صبح تا ظهر می توانیم طی کنیم.
شایان بعد از شنیدن این پاسخ به پشوتن گفت:
- تو که تمام داستان زندگی مرا می دانی ؛حالا که از حسن اتفاق، تقدير ما دو را سر راه یکدیگر قرار داده، منی که هیچ از داستان زندگی و سرگذشت تو نمی دانم خیلی دوست دارم در طي طول این راه ، تو به تعریف قصه خودت بپردازی...
که باز هم قصه ناتمام ماند و سلطان را خواب در ربود و شهرزاد هم یک دو ساعت مانده تا دمیدن خورشید، رفت تا بیاساید.
eitaa.com/Manifestly/2507 قسمت بعد
🔴داستان های که برای خواندنشان دعوت شدید🔴
داستان بسیار زیبای شایان گوهری(مصری)👇
eitaa.com/Manifestly/2023
داستان زیبای دانادل👇
eitaa.com/Manifestly/2204
داستان امام علی👇
eitaa.com/Manifestly/70
داستان زیبای مرتاض و علامه طباطبایی👇
eitaa.com/Manifestly/2168
داستان زیبای بهلول و حکیم خراسانی👇
eitaa.com/Manifestly/787
داستان سلطان محمود 👇
eitaa.com/Manifestly/1002
قاضی👇
eitaa.com/Manifestly/57
مرد خسیس ثروتمند👇
eitaa.com/Manifestly/473
سه خاتون بغدادی👇
eitaa.com/Manifestly/797
نورالدین و شمس الدین👇
eitaa.com/Manifestly/1613
داستانی زیبا از #کلیله_و_دمنه✏️
داستانهای کلیله و دمنه با بقیه داستانها فرق داره و دلیلشم اینه آخر هر داستان یه درس زندگی به آدم میده و در بعضی داستانها از حیوانات برای بیان صفات و باطن استفاده میکنه
(مثلا روباه موجود مکار، و گرگ نامرد، شیر با شرف و...)
داستان امروز #طوقی
این داستان سراسر نکات آموزنده و درس زندگی هست برای همه و مخصوصا در مورد رهبری و مدیریت نکات آموزنده ای میگه
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
داستانی زیبا از #کلیله_و_دمنه✏️ داستانهای کلیله و دمنه با بقیه داستانها فرق داره و دلیلشم اینه آخر
🌺🍂🍃
🍂🍃
🍃
#کلیله_و_دمنه
#طوقی
#قسمت1 (دو قسمتی)
#اختصاصیمانیفست
✏️روزی روزگاری کلاغي در آسمان پرواز می کرد که به مزرعه ای سرسبز رسید. روي شاخه درختی نشست تا کمی استراحت کند. در این حین متوجه شد که یک شکارچی به طرف او می آید. کلاغ ترسید، اما بعد با خود گفت: تا زمانی که کبوترها، آهوان، خرگوش ها و دیگر موجودات هستند، هیچ کس به من آزاري نخواهد رساند. بعد آرام نشست و شکارچی را زیر نظر گرفت. شکارچی که متوجه کلاغ نشده بود، تور خود را پهن کرد، مقداري دانه پاشید و بعد خود را پشت یک بوته پنهان کرد. یک دسته کبوتر، از راه دور پرواز کنان و بازی کنان از آن بالا، دانه ها را دیدند و خواستند پایین بیایند و بخورند. سردسته آنها کبوتري دنیا دیده بود و به خاطر داشتن یک خط سفید در دور گردنش او را طوقی مي نامیدند. طوقی در حالي که به آنها اخطار می داد گفت: عجله نکنید بگذارید تا مطمئن شویم خطری وجود ندارد. کبوترهای دیگر گفتند: نه ما خيلي گرسنه هستیم و می خواهیم قبل از این که پرنده های دیگر دانه ها را بردارند، برویم و دلی از عزا درآوریم. از این گذشته اینجا بیابان است و خطری وجود ندارد. سپس همه آنها روي دانه ها فرود آمدند و گرفتار دام صیاد شدند. کبوترها وقتی دیدند که در دام افتاده اند، همه غمگین و ناراحت شدند و سعی کردند از میان سوراخهای تور فرار کنند. اما موفق نشدند. شکارچي وقتي ديد آن همه کبوتر در تورش گرفتار شده اند، هیجان زده شد و پرید تا پرنده ها را بگیرد.
طوقی به همراهان خود گفت: گوش کنید دوستان، ما خيلي عجله کردیم، درنتیجه به دام افتادیم، اما نباید وقت را تلف کرد. شکارچی دارد به طرف ما می آید. اگر لحظه اي را هدر بدهیم، فرصت را از دست
خواهیم داد. ما باید متحد شویم اگر هر یک از ما به تنهايي اقدام به فرار کنیم،فایده ای نخواهد داشت.
کبوترها پرسیدند: باید چه کار کنیم ؟ طوقي جواب داد: بیایید قبل از این که شکارچي به ما برسد، با هم و با همه قدرتمان به بالا پرواز کنیم و تور را با خود ببریم. بعد به شما خواهم گفت که چگونه آزاد شويم. كبوترها قبول کردند و همه با هم در حالي که تور را با خود حمل می کردند، به رهبري طوقي پرواز کردند. شکارچي به سرعت دنبال آنها دوید، به تا وقتي آنها خسته شدند و به زمین افتادند، آنها را بگیرد. کلاغ که این ماجرا را تماشا می کرد، از باهوشي پرنده ها لذت برد. به دنبال کبوترها و مردی که در تعقیب آنها بود رفت. کنجکاو بود که ببیند بالاخره چه خواهد شد. بعد از اینکه یک مسافت طولاني پرواز کردند، طوقي گفت: شکارچي ما را دنبال میکند و منتظر است ما خسته شویم تا ما را شکار کند. بیایید پشت یک دیوار پنهان شویم تا او مارا گم کند. سپس به سوي روستای پرجمعیتي پرواز کردند و از دید شکارچي ناپدید شدند. شکارچی که از پیدا کردن کبوترها ناامید شده بود، دیگر آنها را دنبال نکرد و رفت.
کبوترها پرسیدند: حالا چگونه می توانیم خودمان را از این تورها رها کنیم. طوقی پاسخ داد: این کار از دست ما ساخته نیست و ما به کمک نیاز داریم. من موشي را مي شناسم که سالها با یکدیگر همسایه بوده ایم، من به او محبت زیادی کرده ام و بسیار به او کمک نموده ام. نام او زیرک است. او مي تواند تور را با دندانش پاره کند. در این قبیل موارد است که مي شود از نعمت دوستي، بهره برد.
سپس آنها روي خرابه اي که موش در آن زندگي مي کرد، فرود آمدند و طوقي موش را صدا زد تا به آنها کمک کند. موش از دیدن کبوترها و تور حیرت کرد و از طوقي پرسید: چگونه با داشتن این همه هوش گرفتار شدی؟ طوقي جواب داد: ارائه شده در کانال مانیفست در ایتا
🔹 اول طمع به دانه ها و بعد عجله کردن باعث شد که در این دام بیافتیم.
🔹از این گذشته در زندگی همیشه موقعيتهاي خوب و بد پیش می آید و هرکس ممکن است اشتباه کند. اما عاقل هرگز امید خود را از دست نمی دهد و ناامید نمي شود.
حالا وقت گفتن این حرفها نیست. نمي خواهي دوستانم را از بند رها کني؟ موش شروع به بریدن بندهاي طوقي کرد. طوقي گفت : دوست عزیزم اول بندهای دوستانم را پاره کن. موش گفت: نوبت آنها هم مي رسد. مي خواهم اول تو را آزاد کنم، چون تو به من خیلی محبت کرده اي.
طوقی گفت:....
ادامه دارد...
eitaa.com/Manifestly/2514 👈 قسمت بعد
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃