مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت71 🔴رادوین به ويلا نگاه کرد :بچه ها رو آماده کردید؟.. راشا :همه چیز اوکیه.. تارا در
#قرعه
#قسمت72
🔴" ترلان "👇
تانیا درو باز کرد.منم کنارش ایستادم..چشممون افتاد به سه تا مرد قد بلند و ریشو که عینک ته استکانی به چشماشون زده بودن..بنده خداها كل صورتشون رو ریش و سبیل پوشونده بود اصلا نمی شد کامل صورتشونو دید.. چهارشونه بودند. با دیدنشون آب دهنمو قورت دادم..اینا پلیس بودن؟..
به هر چیزی شبیهن جز پلیس..
تانیا با لحن جدی رو به اون سه نفر گفت :
سلام..امری داشتید؟ یکیشون همونطور که تسبیحش رو تو دستش جا به جا می کرد سرشو انداخت زیر و گفت :
سلام علیکم خواهر ..شبتون بخیر.. خیر امری که نداشتیم ولی عرضی داشتیم خدمتتون.. تانیا دست به سینه گفت :
بله بفرمایید..
یکی دیگه شون که قدبلندتر از بقیه بود با صدای بم و کلفتی گفت :
همسایه ها از سر و صدای زیاده شما شکایت کردند.. حق هم دارند.. من و همکارانم که جلوی ویلاتون ایستاده بودیم از شنیدن چنین صداهای لهو و لعبی به ستوه امدیم چه برسه به این بندگان خدا.
اوهو.. با اخم گفتم :
چاردیواری اختیاری جناب برادر..مگه غیر از اینه؟..یه مهمونیه ساده ست..اینقدر جار و جنجال نداره که..
همونی که اول باهامون حرف زده بود با اخم سرشو تند تند تکون داد و گفت :
استغفرالله ربی و اتوب اليه.. خواهر من این چه حرفیه که شما می زنید؟ ما داریم به وظیفه ی شرعی خودمون عمل می کنیم
اخوی راد درست عرض می کنند. این سر و صداها و حرکات و کارهای پر از گناهی که شما جوانان در کمال وقاحت انجام می دید چه حسنی براتون داره؟..
با چشمای گرد شده نگاشون می کردیم اون یکی یعنی نفر سوم هم خودشو انداخت وسط و گفت :
برادر رشادت کاملا درست عرض می کنند..د اخه خواهرم چرا رعایت نمی کنید؟..(به موهام اشاره کرد. این موی شما چرا بیرونه؟..روسریتو بکش جلو و اون شراره های اتش رو بپوشون..(به لباسم که به مانتوی کوتاه بود اشاره کرد ) این که تن شماست مانتوعه یا پیراهن مردونه؟..همه جات خواهر من ..(نفسشو فوت کرد و کافه زیر لب اسغفرالله گفت ) من چی بگم اخه؟.. .
اون یکی که اسمش رشادت بود رو بهش گفت :اخوی یاوری من و شما روزی هزار بار با چنین اشخاصی رو به رو می شیم و می دونیم که همه ی این کارها از روی عقده و خوشیه زیاده..هیچ راهی هم نداره.. .
یعنی اگر بگم سرجام عین چوب خشک نشده بودم دروغ گفتم..انگار تانیا وضعش از من هم بدتر بود.. هر دو مات و مبهوت نگاشون می کردیم. اینا دیگه واسه خودشون چی چی بلغور می کردن؟!..
تانیا که دیگه معلوم بود جوش اورده گفت :
شما سه نفر به چه حقی به ما توهین می کنید؟..ما اینجا یه مهمونی دوستانه گرفتیم.. حرکات و صداهای لهو و لعب دیگه چه صیغه ایه؟ این حرکت شما با ما که شهرونده این مملکت هستیم درست نیست..
من هم با حرفای تانیا شیر شدم و دست به کمر گفتم :
خواهرم درست میگه..این حرکت شما فوق العاده ناشایسته.همچین با ادم حرف می زنید انگار مجرم گیر اور دید..
اون یارو که اسمش یاوری بود با صدای نسبتا بلندی گفت :
ساکت..دستشو اورد بالا و تکون داد و گفت:
ما کاملا به راه و رسم خودمون اگاهیم..این شما جوانان هستید که باید ارشاد بشید..که اون هم وظیفه ی ماست
تانيا:لازم نکرده..ما کاری نکردیم..اگر همسایه ها از صدای بلند شاکی شدن خیلی خب کمش می کنیم.. رشادت نگاهی بهمون انداخت و گفت:
ولی ما باید به وظیفه مون عمل کنیم..
با تعجب گفتم :وظيفته تون دیگه چیه؟..اصلا چرا کارتتون رو نشون ما ندادید؟.. نگاهی به هم انداختن..یکیشون یه کارت از تو جیبش در اورد و جلومون گرفت ولی تا خواستم عکس و مشخصات رو ببینم سریع کشیدش عقب :
بفرما اینم کارت.. می خواید شناسنامه هم بدم خدمتتون؟..
با اخم و طلبکارانه گفتم :اون که چیزیش معلوم نبود.. راد : بود و نبودش بعد مشخص میشه..
بعد رو به اون دوتا گردن کلفت گفت : به بچه ها بگید سریعا این خانم ها و افراد داخل ویلا رو اعزام کنند پایگاه..
وای .. سر تاپام شروع کرد به لرزیدن، چه غلطی کردم..ای کاش باهاشون شاخ به شاخ نمی شدیم.. رنگ تانیا هم پریده بود..
تانیا:چ.. چی دارید میگید؟اصلا چنین حقی ندارید.. رشادت با اخم گفت :
اتفاقا برعکس..بیش از این هم حق داریم..
بعد هم به طرف ون رفت .سه نفر مرد قد بلند .. هم تیپه این سه تا از ون پیاده شدن..با دیدنشون دیگه داشتم پس می افتادم...
اروم رو به تانیا گفتم :بدبخت شدیم تانی..حالا چکار کنیم؟ با صدای لرزون گفت :
چه می دونم..ای کاش باهاشون کل کل نمی کردیم..وضع بدتر شد.. الان می گیرن می برنمون..اونوقت چه خاکی تو سر مون بریزیم؟..
تا خواست جوابمو بده هر ۶ نفر به طرفمون اومدن و یاوری گفت :خواهر برو کنار.. چی چی رو برو کنار؟..مجوز تون کو؟..
سریع به کاغذ از تو جیبش در آورد و به طرفمون گرفت.. دستم نداد فقط نشونم داد..
eitaa.com/manifest/1659 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت51 🔵نگار.... دنبال ارثیه که به من میرسه!... واسه همینه که نشون میده منو دوست داره!
#لجبازی
#قسمت52
🔵استاد؟!...کدوم استاد؟!.....اصلا امروز با کی کلاس داشتم؟!...با به یاد آوردن استاد نجومی سخت گیر ترین استادم یهو روی جام نشستم... نگاهم به نگار افتاد که داشت توی آینه آرایش میکرد... دستی به موهام کشیدم و گفتم:
مگه تو هم کلاس داری؟ بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
آره...با چی میری دانشگاه؟ با لحن مسخره ای گفتم:
- پا؟
از توی آینه نگاهم کرد و گفت:
- مسخره.... منظورم اینه که با چه وسیله ای میری؟ با همون لحن قبلیم گفتم:
خط یازده!
و به پاهام که زیر پتو بودن اشاره کردم...با حرص گفت:
- بمیری با این جواب دادنت!
از جام بلند شدم و گفتم: - خودت بمیری...من تا حلوا تورو نخورم دار فانی رو بای بای نمیکنم.... به قیافه سرخ شده اش محل ندادم و از اتاق بیرون اومدم و به سمت دستشویی به راه افتادم..خوشم میومد حال این نگار رو میگرفتم...اصلا آرامش میداد به هم!
****
کیفم روی دوشم گذاشتم و به قدم هام سرعت دادم....خدا خفت کنه نگار که به خاطر تو انقدر دیر سر کلاس میرسم.....
بعد از اینکه از دستشویی اومدم نگار پیله کرد که باید من رو هم برسونیا...حالا انگار من با لامبورگینی میرم و میام که خودش رو میچسبونه بهم!.. عجب گیری کردما.....
خلاصه بهش گفتم که من با ماشین دوستم میرم و میام و نمیشه تو هم باشی... با پروئی میگه اگه با پرمیس میری و میای که من توی کوه باهاش دوست شدم و مشکلی ندارم!... انقدر این مانتو هاشو برانداز کرد و این مقنعه اش رو با این مانتوش ست کرد که کلی وقت رو هدر داد. البته شاید به این خاطر خونسرد بوده که کلاسش 8 ونیم شروع میشده نه مثل من بدبخت که راس 8 باید کلاس باشم! بالاخره موفق شد وبال گردن منو پرمیس بشه و باهامون بیاد... تا پرمیس رسوندش دانشگاه یکمی دیر شد و علاف شدیم!
- میگم امروز استاد هردومون رو راه نمیده! نگاهی به پرمیس انداختم و همونجور که از پله ها بالا میرفتم گفتم:
- په نه په... میگه خیلی ممنون که دیر کردین!... بفرمایین بشینید
به سمت کلاس رفتیم...هردو ایستادیم پشت در و تنفس عمیقی کشیدیم. پچ پچ وار کفتم:
- تو در بزن! اخمی کرد و مثل خودم صداش رو پایین آورد و گفت:
۔ غلط کردی...خودت در بزن! پا بلندی کردم و از توی دریچه شیشه ای بالای در به داخل کلاس نگاه کردم... خیلی زور میزدم فقط ابرو هام به شیشه میرسید ولی همینم خیلی بود... نگاهی به داخل کلاس انداختم..به به رسما شوت شدیم بیرون!...با حس درد گرفتن پنجه های پام درست ایستادم و نگاهی به ساعتم انداختم... 8 و ربع بود!... ربع ساعت تاخیر کم چیزی نبود! نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- باشه من در میزنم ولی اگه چیزی گفت پای تو ها!.. سرش رو تکون داد و من تقه ای به در زدم....در باز شد و نگاهم رو به استاد دوختم....آب دهنم رو قورت دادم و
گفتم:
- سلام..
پر میس هم با صدای پایینی سلام کرد...
استاد نگاهی به ساعتش کرد و گفت: یه ربع ساعت تاخیر... بفرمایید خانوما! اصلا خوشم نمیومد پشت در بایستم و به استاد خواهش تمنا کنم که تورو خدا بذار بیام داخل..
- استاد تروخدا این دفعه رو ببخشید.... توی این ترم بار اولمونه دیر میکنیم... استاد نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به پرمیس انداخت و گفت:
- بار اولتونه!
بار اولمونه؟!..... واقعا بار اولمون بود دیر میکردیم!؟ ........الله اعلم!..من که چیزی یادم نمیاد!
- استاد خواهش میکنم! نگاهی به پرمیس انداختم...همچین با مظلومیت به استاد نگاه میکرد که دل منم براش کباب شده بود
- بیاین داخل.....این بار رو میبخشم!...ولی اگه تکرار بشه... و حرفش رو ادامه نداد و منو پرمیس داخل شدیم.... خداروشکر به خاطر مظلومیت پرمیس قضيه ختم به خیر شد!؟
*****
بالاخره کلاسام تموم شد... کلید رو توی در چرخوندم و وارد حیاط شدم.....داشتم به سمت ساختمون میرفتم که یه صداهایی به گوشم رسید.... احتمالا جن ها دارن توی درخت ها با هم اختلاط میکنن!
- واقعا که خیلی بی شرمی! با شنیدن صدای تقریبا بلند نگار بی حرکت سرجام ایستادم.....بازم دعوا با نوید؟!..این بار اگه دست رو داداش بی عرضه ام بلند کنه چش و چالش رو در میارم دختره ایکبیری به سمت صدا رفتم.. نگاهم به نگار و نوید افتاد...با تعجب بهشون نگاه کردم.....صدای نوید بود:
- من بی شرمم یا تو که هر دیقه به آرشام میچسبی؟! خودم رو عقب تر کشیدم... نه نه نباید میفهمیدن من دارم گوش میدم... پشت تنه درخت ایستادم...
به قیافه سرخ شده از عصبانیت نوید خیره شدم...اوه اوه نوید غیرتی میشود!... صدای جیغ جیغ نگار بلند شد
- به تو چه ربطی داره؟! مگه تو کی هستی؟!..
eitaa.com/manifest/1651 قسمت بعد
سلام به همه اعضای قدیم و جدید
امروز جمعه هست یه پارت ویژه داریم
از کدوم رمان باشه؟
@admin_roman
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت52 🔵استاد؟!...کدوم استاد؟!.....اصلا امروز با کی کلاس داشتم؟!...با به یاد آوردن استاد
#لجبازی
#قسمت53
🔵گوشام رو تیز کردم تاببینم نوید چی میگه....
ولی صدای نوید بالا تر رفته بود و نیازی نبود گوشام رو تیز کنم
نوید: آخه تو یه ذره غرور نداری؟! چرا وقتی آرشام نگاهت نمیکنه انقدر بهش میچسبی؟!
صدای نگار هم بالا رفت و گفت: - به تو هیچ ربطی نداره!... تو هیچ کس نیستی که بخوای برای من غیرتی شی
تو برای من هیچ کس نیستی؟ نوید با صدای بلند تری داد زد: خفه شووووو!
یا بسم الله..اینجور که این داد زد مطمئنم صداش تا ساختمون خونه هم رسیده.. آخه اینجا هم جای دعواست؟!...نگاهم روشون بود و اصلا تکون نمیخورد؟ هردوشون ساکت شدن... نوید از نگار فاصله گرفت و با کلافگی چنگی به موهاش زد...ای بابا... اینجا چه خبره؟!.. خب اینا چشونه؟!..
با شنیدن صدای آهنگ "پلنگ صورتی "نگاه هردوشون دور و بر رو پائید....ای خاک بر سر من که توی همچین مواقع گوشیم رو سایلنت نمیذارم...خودم رو عقب تر کشیدم ازشون فاصله گرفتم..صدای زنگ خوری گوشیم که پلنگ صورتی بود، خیلی رو مخم بود...گوشیم رو از توی کیف پر از خرت و پرتم بیرون کشیدم.....اسم پرمیس روی صفحه گوشیم بود... اووووف اینم وقت گیر آورده وسط کارآگاه بازی من؟! تا خواستم جواب بدم قطع شد...ای درد بگیری پرمیس.....برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم...با دیدن نوید که داشت بهم نزدیک میشد هین بلند گفتم و بهش خیره شدم....اصلا حواسش به من نبود ولی از اونجایی که من شانس ندارم سرش رو بالا آورد و نگاهش بهم افتاد.... دوباره صدای پلنگ صورتی بلند شد و هرچی بود بار پرمیس کردم....نوید نزدیک تر شد و من لبخند تصنعی زدم و گفتم:
- سلام..من تازه اومدم.. نزدیک تر اومد... تقریبا بهم رسیده بود، گفت:
- سلام... کی رسیدی؟!..چه بی سر صدا! والا اونجوری که تو داد زدی معلوم صدای هیچکس رو نمیشنوی..
گفتم: خب...دیگه...سرش رو تکون داد و با کلافگی و بی حوصلگی گفت:
- مامان اینا نیستن... با تعجب گفتم: کجان؟!
دوست بابا سکته کرده بود رفتن عیادتش.... و بدون اینکه منتظر جوابی از من باشه به سمت پارکینگ رفت.... صدای اس ام اس گوشیم بلند شد...اس ام اس از طرف پرمیس بود... خواستم بخونمش که نگاهم به نگار افتاد. با عصبانیت بهم خیره شده بود...یا بسم الله این چشه...جلوتر اومد و من با تعجب بهش نگاه کردم...بهم رسید و گفت:امروز من از اینجا میرم...همینو میخواستی؟!
*******
با تعجب به نگار نگاه کردم و گفتم: چی؟!... نفس عصبی ای کشید و گفت:
- ببین یا به این داداشت میگی توی کارای من دخالت نکنه یا من از این خونه میرم! با خونسردی شونه ای بالا انداختم و گفتم:
خب برو!... خواستم از جفتش رد بشم که بازوم رو گرفت و مجبور شدم بایستم...با عصبانیت برگشتم سمتش و گفتم:
- بازوم رو ول کن چیکار داری؟! بازوم رو ول کرد و با چشمای تنگ شده گفت:
- تو بهش گفتی تا بیاد به من گیر بده؟
با کلافگی گفتم: - به کی گفتم بیاد به تو گیر بده؟!
- به نوید... تو بهش گفتی بیاد واسه من غیرتی بازی دربیاره تا منم از اینجا برم؟! دیگه آمپر چسبوندم..به چه حقی ماست میخورد دوغ میخورد منو توش میدید!؟...اصلا مسائل نگار و نوید به من چه ربطی داره؟!.. من فقط به خاطر کج سلیقگی نوید حرص میخورم همین... توی چشماش خیره شدم و گفتم:
- من توی روی خودت بهت میگم نمیتونم تحملت کنم!... به نظرت من انقدر بی کارم تا با همچین نقشه های احمقانه ای تورو از اینجا بیرون کنم؟! نگاه خیره اش رو به چشمام دوخت و گفت:
نمیدونم..... وجود من مانع این میشه که با آرشام باشی.... چون میدونی آرشام عاشق منه و حضورم باعث حرص خوردنت میشه... واسه همین این نقشه دوست داشتن رو با نوید ریختی! دستم رو با عصبانیت مشت کردم... دلم میخواست همین مشتم رو بكوبونم توی دهنش... آخه آدم تا چه حد میتونه سبک عقل باشه؟!
- چیه؟..رفتی تو فکر؟... سرم رو بالا آوردم و گفتم:
- تو.... کجا صحنه عاشقانه از من و آرشام دیدی که انقدر من رو میبندی به ریش آرشام؟! با عصبانیت گفت:
همون شب.... کنار استخر ... خودم دیدم آرشام چطوری سرش رو گذاشته بود رو شونه ات!... مشخصه تو داری آرشام رو از من میدزدی! خواستم حرفی بزنم که دیدم رد نگاه نگار تغییر کرد و به به جایی خیره شد و حرفی نزد... رد نگاهش رو دنبال کردم و برگشتم و با دیدن آرشام چشمام گرد شد...اولین بار بود آرشام رو اینجوری میدیدم.....مضطرب بود و چشماش دودو میزد...نگار با لحن لوسی که چندشم میشد
گفت: آرشامی
آرشام بی توجه بهش گفت:
- اممممم...چیزه... نوید... توی خونه نبود. گفتم شاید اومده توی باغ نگار از کنارم رد شد و به آرشام رسید و گفت:رفت سمت پارکینگ...کارش داری؟! متوجه نگاه سنگین آرشام شدم...برای اینکه بیشتر از این جلوی نگار سوژه نشم گفتم:
- من تازه اومدم...ولی... نوید رو دیدم رفت سمت پارکینگ... سرش رو تکون داد و به سمت پارکینگ رفت...دوباره منو نگار تنها شدیم...از کنارش گذشتم و به سمت ساختمون به راه افتادم...
eitaa.com/manifest/1670 قسمت بعد
پارت ویژه رمان لجبازی رای آورد
پس امروز سه پارت لجبازی داریم(یکی گذاشتیم دو پارت دیگه مونده) و دو پارت قرعه
🌺🌺🌺🌺
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت72 🔴" ترلان "👇 تانیا درو باز کرد.منم کنارش ایستادم..چشممون افتاد به سه تا مرد قد بلند
#قرعه
#قسمت73
🔴با شک به تانیا گفتم :مجوز این شکلیه؟.. . تانیا چشماشو ریز کرد و گفت : من چه می دونم.من که تا حالا مجوز ندیدم..ولی این مهر و امضا شده..حتما اصله..
با ناله گفتم :
پس خاک تو سرمون..
******************
راشا رو به پسرا گفت : به غیر از این سه تا خواهر بقیه می تونن برن.. تارا با اعتراض گفت :
ا..اخه چرا؟..این دیگه چه جورشه؟... راشا با اخم گفت : حرف نزن خواهر من..
همین که گفتم.. صاحب اینجا شما سه نفر هستید پس باید با شما برخورد
بشه
رادوین به طرف مهمان ها رفت و به کمک 3 تا از پسرا آنها را بیرون برد.. راشا و رایان نگاهی به دخترا انداختند..رنگ نگاهشون شیطنت داشت ولی دخترا انقدر ترسیده بودند که متوجه نشدند..
رایان رو به راشا گفت :چشماشون رو ببند.. باید ببریمشون پایگاه..
هر سه دختر رنگ پریده به دستمال های مشکی که در دست راشا بود نگاه می کردند.. کم مانده بود اشکشان در بیاید.. نگاهشان با ترس به پسرا بود که در لباس مبدل ماموران گشت جلویشان ایستاده بودند..
رادوین هم به جمعشان پیوست..نامحسوس به راشا و رایان اشاره کرد.. قرار بود اون سه تا پسر رو بعد از پایان کار رد کنند که همین کار را کرده بودند..الان فقط خودشان بودند و دخترا..
********************
داخل ون بودند. چشمان دخترا بسته بود..رایان و راشا عقب کنارشان نشسته بودند و رادوین رانندگی می کرد..
تانیا با حرص گفت :دارین مارو کدوم گوری می برید؟..اصلا کجای قانون نوشته شده که باید با یه شهروند چنین کاری کرد؟..
ترلان :همچین ریختید تو خونه و مارو گرفتید که انگار قتل کردیم..دیگه چرا چشمامون رو بستید؟..
تارا: من مطئنم شما سه تا مامور نیستید..
راشا داد زد :خفه شید..
دخترا تعجب کردند و از طرفی ترسیده بودند..
رایان بلند خندید و گفت : به به.. حس ششم خانما هم به کار افتاد..نه.. خوشم اومد..اینبار زدید به هدف..ایول..
ترلان با صدایی مرتعش گفت :ش..شماها.. ک.. کی هستید؟..چی از جونه ما می خواید؟.. رایان با خنده گفت :خیلی چیزا که بعد خودتون می فهمید...
هر سه نفر صداهایشان را تغییر داده بودند و میشه گفت کلفت تر از حد معمول برای همین دخترا حتی با چشمان بسته هم قادر به تشخیص آنها نبودند..
تارا تند و تیز گفت :خیلی پستید..تو لباس مامور خودتونو جا زدید بعد هم ما رو دزدیدید که چی بشه؟ پول می خواین؟..د اخه چی از جونه ما می خواین كثافتا؟..
راشا کمی جلو رفت..بازوی تارا رو تو چنگ گرفت و با لحن خاصی گفت : کم جیغ جیغ کن کوچولو.. چرا انقدر عجله داری؟..به وقتش می فهمی که از تون چی می خوایم..چنان درسی بهتون بدیم که دیگه ..
ادامه نداد و قهقهه زد رادوین کناری نگه داشت..تا چشم کار می کرد بیابان بود و تاریکی..
******************
رایان بازوی ترلان رو در چنگ داشت..راشا هم تارا و رادوین هم تانیا رو اسیر خودشان کرده بودند.. دخترا به ون تکیه دادند. بدنه ی سمت چپ ون تانیا..بدنه ی سمت راست ترلان و پشت ون تارا.. هر کدام با شخصی که از سوی اون مورد اذیت قرار گرفته بودند می خواستند تسویه حساب کنند.. کاری که پسرها می خواستند بکنند تلافی تمام اذیت های آن دو بود.. غرور بیجای دخترا..لج و لجبازی های بچگانه..حرف ها و درشتی هایی که نسبت به پسرا به زبان می آوردند.. همه و همه باعث شده بود چنین تاوانی پس بدهند..سخت نبود ولی می توانست فراموش نشدنی باشد..
*****************
" رایان "👇
رادوین موزیک گذاشته بود و کسی صدای کسی رو نمی شنید.. طرف حساب من این دختر بود..مثل بید به خودش می لرزید..هه..واقعا حقش بود..یاد کاری که با من کرد افتادم..اون روز از بس جونمو خاروندم کم مونده بود پوست تنمو با ناخنام بکنم..اگر راشا به دادم نمی رسید حتما همینطور می شد.. مطمئن بودم کار خودشه..اون شب پشت پنجره کشیک می داد تا ببینه چی میشه. بعد هم خیلی زود خودشو مخفی کرد..همیشه با حرفاش بهم نیش می زد..
رفتم جلو تو فاصله ی خیلی نزدیکش ایستادم..از ترس نفس نفس می زد..خوشم می اومد..
- دختره ی بی عار ودرد..چیه؟..بچه پولداری دیگه.
تو چه میدونی درد چیه؟..چه می دونی فکر و خیال چیه؟..چه می دونی مشکل و چک و سفته و در به دردی چیه؟..هان؟..
چونه ش رو گرفتم تو دستم.. جیغ خفیفی کشید..صورتمو بردم جلو و زیر گوشش گفتم :نترس..هنوز که باهات کاری ندارم..
-ت..تو رو خدا.و..ولم کن..چی از جونم می خوای؟.. آه..بسه دیگه هی این جمله رو تکرار نکن.به وقتش می فهمی چی از جونت می خوام خوشگله..خیلی دوست داری خواسته م از جونت باشه اره؟.. با وحشت گفت :ن..نه
خندیدم و گفتم :خیلی دوست داری کل کل کنی؟..با پسرا یکی به دو کنی و حرصشونو در بیاری؟..عاشق این هستی که عذاب دادنشون رو ببینی اره؟.
همچین سرش داد زدم که تو جاش پرید و با لکنت گفت :ن..نه ..
https://eitaa.com/manifest/1671 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت53 🔵گوشام رو تیز کردم تاببینم نوید چی میگه.... ولی صدای نوید بالا تر رفته بود و نیازی
#لجبازی
#قسمت54
🔵در اتاقم رو باز کردم و داخل شدم... پوفی کردم...عجب گیری کردما...داشتم زندگی مو میکردم...ای خدا....دوباره صدای اس ام اس گوشیم بلند شد...ای بابا این پرمیسم وقت گیر آورده ها! کیفم رو برداشتم و از توش گوشیم رو در آوردم............اس رو باز کردم:
چرا جواب نمیدی؟به دیار باقی شتافتی؟
اینم از رفیق من...نه خدا نکنه ای نه کوفتی نه زهرماری نه سلامی!...اس قبلی رو باز کردم:
- سلام آجی چرا زنگ میزنم جواب نمیدی؟ نگران شدم...
نه مثل اینکه نباید غیبت میکردم...خب لابد اینجا عصابش آروم بوده من جواب ندادم خط خطی شده... به سمت در اتاق رفتم و قفلش کردم.... از توی کمد لباس های راحتیم رو در آوردم و لباس هام رو عوض کردم... قفل در رو باز کردم... حوصله نداشتم به نگار بهونه بدم که تو چرا وجود چمدون من در رو قفل کردی و از این چرت و پرت ها؟ گوشیم رو برداشتم و نشستم رو تخت... دختره بیشعور حتى تخت رو مرتب نکرده... چقدر آدم بی ادبیه این نگار!... گوشی رو روی پاتختی گذاشتم و مشغول تمیز کردن رو تختی شدم... پتو بالش هم به لطف وجود آدم مرتب و با ادبی مثل نگار هنوز وسط اتاق پهن بود! پتو و بالش رو هم جمع کردم و گذاشتم گوشه اتاق و دوباره نشستم روی تخت...همون موقع نگار اومد داخل اتاق و نگاهی به اتاق انداخت و گفت:
آفرین میبینم که تو خدمتکاری هم خیلی ماهری!
بدون اینکه به چهره اش نگاه کنم گفتم: - از نظر من آدمایی که توی محیط شلخته و کثیف زندگی میکنن بی شخصیت ترین آدم هان! خودم هم یه جورایی فحش دادم!!
تو اتاق من تریلی با کاروانش گم میشه...
- من دارم میرم خونه دوستم.... نگاهی به ساعت انداختم... 4 بعد از ظهر بود...
گفتم: خب به من چه!
نفس کلافه ای کشید و گفت:
اگه دایی اینا پرسیدن کجام بگو خونه دوستش... شونه ای بالا انداختم و گفتم
- به من چه؟! نکنه فکر کردی منم مثل خودت همش توی کارات سرک میکشم؟! برو بابا ای زمزمه کرد و ایستاد جلوی آینه و رژلب نارنجی جیغش رو روی لباش کشید...هنوز لباسایی که برای دانشگاه پوشیده بود تنش بود و مشخص بود تازه از دانشگاه برگشته.....مانتو قهوه ایش رو با مانتو خردلی و تنگی عوض کرد روسری ساتن ابر و بادی که همه رنگی بود رو سرش انداخت و دوباره توی آینه ایستاد...ای وای چقدر به خودش نگاه میکنه؟! جواب اس ام اس پرمیس رو دادم و زیرچشمی به نگار نگاه کردم..داشت خط چشم میکشید و تموم حواس و تمرکزش رو به کار گرفته بود تا دستش نلرزه نگاهم به کلیپس کوچولویی مشکی که پایین میز توالت افتاده بود، افتاد و لبخند خبیثی زدم و یهو داد زدم:
- ای وااای.... سوسک!...وااای. ......سووووووسک نگار به شدت تکون خورد و قلم خط چشم از دستش افتاد و به خاطر همینم گوشه چشمش یه خط زخیم از خط چشم جا موند.. به همه جا نگاه کرد و با قیافه ترسونی که تاحالا ازش ندیده بودم گفت:
- کو؟... کجاس؟!... کجاس این سوسک مرض گرفته؟! گوشی رو گذاشتم رو تخت و با نقش بازی کردن به میز توالت نزدیک شدم و در حالی از خنده پکیده بودم نگاهی به کلیپس مشکی انداختم و گفتم:
- عه...اینکه کلیپسه...من فکر کردم سوسکه! نگار با عصبانیت نگاهم کرد و زیر لب گفت:
خدا شفا بده هر چی روانی هست! کلیپس رو برداشتم و همونجور که روی میز پرت میکردم گفتم:
- عجیبه... تا حالا ندیدم کسی در حق خودش دعای خیر کنه! برگشت جلوی آینه ایستاد و خواست چیزی بگه که با دیدن خطی که گوشه چشمش مونده بود و شبیه خون آشاما شده بود هینی بلندی گفت و با حرص بهم نگاه کرد و گفت:
- الهی بمیری که نمیتونی کلیپس رو از سوسک تشخیص بدی! با عصبانیت گفتم:
- برو ببینم...خودت بمیری!...اگه من بلد نبودم تشخیص بدم ولی اومدم بکشمش...نه مثل تو که سکته ناقص رو رد کردی؟
********
چیزی نگفت چون مشغول پاک کردن خط چشمش بود....صدای اس ام اس گوشیم بلند شد...از طرف پرمیس بود...اس رو باز کردم:
راستی امروز میای بریم خرید؟ زود تایپ کردم:
نمیدونم، خودم حوصله ندارم...حالا بهت خبر میدم.... ساعت چند میری؟ ارسال کردم و منتظر موندم... حوصله بیرون رو نداشتم ولی خب تنهایی حوصلم سر میرفت...نمیدونم چرا مامان اینا نمیومدن. خب به عیادت چقدر طول میکشه مگه؟!.. اس ام اس دیگه ای از پر میس اومد
- من سلیقه تورو قبول دارم باید بیای... ساعت 5 نیم میرم...بیا خونه مون از اونجا بریم... سریع تایپ کردم:
- غلط کردی... باید بیای دنبالم من اینجوری نمیام... به شکلک زبون دراز هم براش فرستادم.....جوابش که اومد سریع خوندم:
- اذیت نکن دیگه... بیا اینجا از اینجا میریم بیرون.... آفرین نفس... یه شکلک ناراحت هم گذاشته بود....دلم سوخت....چه کنم دیگه... دل سوزم!... واسش نوشتم:
- اوکی... تا نیم ساعت دیگه میام و ارسال کردم... نگاهم به نگار افتاد...هنوز توی آینه بود ساعت 4 ونیم بود...بعد از اینکه خوب به خودش نگاه کرد گفت:
- زنگ میزنی به آژانس؟
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت73 🔴با شک به تانیا گفتم :مجوز این شکلیه؟.. . تانیا چشماشو ریز کرد و گفت : من چه می دونم
#قرعه
#قسمت74
🔴 به خدا من کاری به پسرا ندارم.. تو فکر کردی من چه جوریم؟..م..من اصلا پسر جماعت رو تحویلم نمی گیرم.. .
چونه ش رو نوازش کردم و گفتم :خوب کاری می کنی..بهتره از این به بعد هم هیچ پسری رو تحویل نگیری..سرت تو کار خودت باشه..این خوبه..اوکی؟
با لحنی که شک هم چاشنیش بود گفت :تو..تو کی هستی؟ این حرفا رو واسه چی می زنی؟..
مشکوک شده بود..نمی خواستم اینطور بشه.. برای اینکه ذهنشو منحرف کنم و به وقت دنبال جوابش نباشه اروم شالشو باز کردم..ترس برگشت تو وجودش..خودشو محکمتر به ون چسبوند..
" رادوین👇"
با لبخند خاصی به طرفش رفتم..صدای قدم هامو شنید و رفت عقب.. تا حدی که پشتش کاملا به ون چسبیده بود. حسابی ترسیده بود و به خودش می لرزید.. منم همینو می خواستم.. ترس تا سر حد مرگ..
دختره ی عوضی..به من میگه نامرد؟.. تازه به دوران رسیده؟..هه.. حالیت می کنم دختر جون.. دستامو گذاشتم دو طرفشو اروم گفتم :چیه؟.. ترسیدی؟..اره؟..بدجور داری می لرزی.. می دونی چیه؟..
صورتمو بردم جلو..دقیقا کنار صورتش ..ادامه دادم : عاشق اینم که اینجا وایسم و ببینم که از زور ترس و لرز داری پس میافتی..
خواست دهانشو باز کنه و حرف بزنه که دستمو محکم روی دهانش گذاشتم و فشار دادم :ساکت شو.. شنیدی؟..ساکت..شو.. می خوای چی بگی؟.. می خوای توهین کنی؟..می خوای بگی عوضی با من چه کار داری؟..اره؟.. خب من برات گفتم تو دیگه زحمتشو نکش.. تو فرض کن من عوضی و پستم..اصلا هر چی دلت می خواد فکر کن..
با سر انگشتم صورتشو لمس کردم. چون دستم جلوی دهانش بود هیچی نمی گفت ولی صداشو نامفهوم می شنیدم.. تکون می خورد با صدای بلند گفتم :
تکون نخور.. وگرنه...
دیگه تکون نخورد..ولی هنوز هم بدنش لرزش داشت و اینو خیلی خوب حس می کردم..
یادته امشب جلوی در چیا می گفتی؟..دور برداشته بودی اره؟..چار دیواری اختیاری؟..فکر کردی چون پولداری هر غلطی دلت خواست می تونی بکنی؟..بچه مایه داره بی دردی دیگه..لوس ومامانی بار اومدی.
با دادی که سرش زدم به گریه افتاد..دستمو برداشتم.. با ناله گفت :نه..به خدا نه..من.. من..
-بسه... ببند دهنتو..
مکث کوتاهی کرد و با شک گفت :تو واسه چی اینا رو بهم میگی؟ اصلا تو این چیزا رو از کجا می دونی؟..کی هستی لعنتی؟
-هه. پس مشکوک شده بود..
منو نمی شناسی ولی من تو رو خیلی خوب می شناسم. حتی نامزد عزیزت روهان رو..اونم یه خرپوله عوضيه مثل تو.. .
با تعجب گفت : تو اینا رو از کجا می دونی؟..بگو کی هستی؟ چی می خوای؟ پول؟..
قهقهه زدم و گفتم :کی هستم بماند ولی پولات ارزونیه خودت و وجود پول پرستت..
--پ..پس چی؟..چی می خوای؟..
اروم گوشه ی شالش رو تو دستم گرفتم. نمی دونم چی حس کرد که با ترس گفت :ن..نه..
https://eitaa.com/manifest/1684 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت54 🔵در اتاقم رو باز کردم و داخل شدم... پوفی کردم...عجب گیری کردما...داشتم زندگی مو م
#لجبازی
#قسمت55
🔵 از توی کیفم کارت تبلیغاتی آژانس نزدیک خونه مون رو برداشتم و همونجور که به نگار میدادم گفتم:
خودت زنگ بزن... کارت رو گرفت و گفت:
- اشتراکتون چیه؟ با لحن مسخره ای گفتم:
معمولا میگن اشتراکتون چنده نه اشتراکتون چیه!...ادبیایتت منو کشته! کیفش رو روی شونه اش انداخت و گفت: . خیلی خب بابا.....اشتراکتون چنده؟ روی تخت نشستم و گفتم:
- ۵۴۲.... گوشیش رو از توی کیفش در آورد و مشغول شماره گیری شد...وقتی گوشی رو قطع کرد کارت رو بهم داد و از توی اتاق بیرون رفت.... آخیش....اکسیژن.. نفس عمیق آرامش راحت شدم...عصابم خورد شده بود از دستش...از اتاق بیرون اومدم تا یه سر و گوشی آب بدم......نوید و آرشام نشسته بودن پای تی وی...ولی نوید بیچاره اصلا توی این دنیا نبود!... برای اینکه یکم از این حال و هوا بیرون بیاد گفتم:
- نوید... نوید نگاهی بهم انداخت و گفت:
لبخندی زدم و گفتم:
چیزه...منو میرسونی خونه پر میس اینا؟ شونه ای بالا انداخت و گفت: نه
با ناراحتی گفتم:
- پس من چیکار کنم؟! از جاش بلند شد و با کلافگی گفت:
- من چه بدونم؟..با آژانس برو تا اینو گفت آرشام از جاش بلند شد و گفت:
- من میرسونمت.... با شنیدن این حرف از آرشام گفتم:
نه...خودم میرم
- با تحکم عجیبی که تاحالا ازش ندیده بودم گفت: نه خودم میرسونمت...سر ظهره لازم نیست با آژانس بری! چیزی نگفتم در حالی که سر از جمله آخریش درنمیآوردم......سر ظهر کجا بود بابا؟ الان عصره.. عجب خروس بی محلی این آرشام
نوید از توی جیبش سوییچ ماشینش رو به آرشام داد و گفت: فقط نزنی ماشینو درب و داغون کنی
آرشام سوییچ رو گرفت و چیزی نگفت...نوید از کنارم گذشت و به سمت پله ها رفت.... آرشام نگاهی به من که عین بز وسط هال ایستاده بودم نگاه کرد و گفت:
چرا ایستادی؟!..... برو آماده شو! تکونی خوردم و به سمت پله ها به راه افتادم...
******
وارد اتاقم شدم...خب خب...حالا من چی بپوشم؟!... یه جين چسبون ولی زخیم مشکی از توی کمدم در آوردم و پوشیدم. خواستم یه مانتو بپوشم و روش به شال بافت بذارم ولی خب ممکنه تا شب توی بازار بمونیم.... آذرماه هم داشت تموم میشد و هوا به داشت سرد تر میشد.. آدم سرمایی نبودم ولی خب سرما خوردگی خبر نمیکنه!... مانتو بافت مشکیم رو با شال سفید مشکی جنس پاییزی ست کردم...... موهام رو برس کشیدم که اگه خونه پرمیس اینا شالم رو در آوردم با دیدن جنگل آمازون توی سرم سکته نکنه بدبخت!.....
کیفم انداختم. توی آینه نگاهی به خودم انداختم... خب خب چه خوشمل شدم...ولی قیافم باز شبیه روح شده بود... به سمت میز توالت خم شدم و رژ صورتی و کم رنگی روی لبام کشیدم... بعد از این که ساعت بند سفیدم رو بستم یه دوش اتكلن گرفتم و خواستم از اتاق بیرون برم که دیدم جوراب پام نیست......... برگشتم و جوراب سفید رنگم رو پام کردم........ به ساعت نگاه کردم.... ساعت پنج شده بود.. خب خب همین الانشم کلی دیر شده پر میس منو میکشه! چراغ رو خاموش کردم و از اتاق بیرون اومدم... از پله ها سرازیر شدم... آرشام لباس هاش رو عوض کرده بود و جلوی در ایستاده بود منتظر من.....با دیدنم گفت:
چقدر دیر آماده میشی.. محلش نذاشتم و کفش های آل استارم رو از توی جا کفشی در آوردم و روی دوتا پله بلند پایین در خونه نشستم و مشغول بستن بند های کفشام شدم... تموم نمیشدن که... کفش پای راستم رو پوشیدم و خواستم بندای کفش پای چپم رو ببندم که دیدم بند ها بدجور پیچیدن و اصلا سر در نمیآوردم چی به چیه؟ با تعجب به کفشم نگاه کردم
که آرشام اومد نزدیکم و جلوی پام روی پله پایین زانو زد و گفت:
- تو که بلد نیستی چجور کفش کتونی بپوشی چرا میخری؟ و مشغول ور رفتن به بند های کفش پای چپم شد. با تعجب بهش که جلوی پام زانو زده بود نگاه کردم.... بدون اینکه بهم نگاه کنه یا چیزی بگه بند سفید رنگ کفشم رو پیچوند و به حالت پاپیون گره زد و از جاش بلند شد... به محض اینکه آرشام ایستاد منم ایستادم و با لحن خجلی که از خودم بعید میدونستم گفتم:
- مرسی..
چیزی نگفت و به سمت پارکینگ رفت.....منم شونه ای بالا انداختم و دنبالش به سمت پارکینگ رفتم. در سمت شاگرد رو باز کردم و سوار ماشین شدم.... آرشام آدرس رو پرسید و منم آدرس رو بهش دادم و حرکت کرد... تازه از خونه خارج شده بودیم که زنگ زدم به گوشی مامان و بهش اطلاع دادم که با پرمیس دارم میرم بازار ...
توی طول راه هردومون ساکت بودیم. یاد روزی که برای دانشگاه رفتن بیدارش کردم افتادم و خنده م گرفت... یه لبخند محو زدم که آرشام گفت:
- به چی میخندی؟
چه قدر دقت میکنه!...حواست به جلوت باشه چشم و چالمون رو درنیاری...نگاهم رو به جلوم دوختم و با صداقت گفتم:
- یاد روزی افتادم که برای دانشگاه دیرم شده بود وبیدارت کردم.. سرش رو تکون داد و گفت:
- آها.... چه خوب شد تو خواب موندی و دیرت شد!!!
https://eitaa.com/manifest/1679 قسمت بعد