eitaa logo
مانیفست - رمان
333 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت50 🔵لبخند عریضی زدم و گفتم: - کری؟!...میگم بی آرایش شبیه جن میمونی چسبوندم به آرشام
🔵نگار.... دنبال ارثیه که به من میرسه!... واسه همینه که نشون میده منو دوست داره! تعجبم رو نمیتونستم مخفی کنم!... با بهت گفتم: کدوم ارث؟! نفس عمیقی کشید و گفت: - تموم باغ های اصفهان و کارخونه بابا، به من میرسه! با خنگی گفتم: - پس راشین چی؟! - بابا واسه اونم فکر کرده..... فقط تا جایی که میدونم تموم باغ های اصفهان و کارخونه، به من میرسه! تقریبا دلیل تعصب نگار رو روی آرشام فهمیده بودم.... ولی هنوز قانع نشده بودم!..این فقط یه احتمال بود!... با طعنه گفتم: . یه خدا نکنه به عمو بگی بد نیستا بیچاره عمو چه پسر بی تربیتی داره! خندید...منم با تاسف سرم رو به چپ و راست تکون دادم. یهو گفت: . عه ... نفس...اونجا رو نگاه.... و با انگشت اشاره اش بالای درخت کاج رو نشون داد. بلافاصله با ترس رد اشاره اش رو دنبال کردم....هیچی روی درخت به اون بزرگی نبود.. با غیض برگشتم و گفتم: - اونجا که چیزی ن.. با افتادن سر آرشام روی شونه ام حرف توی دهنم ماسید...دستام خیس عرق شد... با بهت گفتم: - هوی.. آرشام... چت شد؟! نگاهی بهش انداختم...خواب خواب بود!...با پروئی سرش رو روی شونه ام گذاشته بود و خوابیده بود... حس بدی بهم دست داد... دوست نداشتم کسی به جز پارسا سرش روی شونه م باشه... دلیل این حس رو نمیدونستم... فقط این رو میدونستم که انگار کسی توی گوشم میگفت: این شونه جای سر پارساس نه هیچ کس دیگه دستم رو نزدیک سر آرشام کردم و گفتم: - اوهوی.. پاشو برو تو اتاقت بخواب... جوابی نداد... لبم رو گاز گرفتم... گفتم: - ببین...اگه...اگه پانشی بری پرتت میکنم تو استخر ها.. بازم جواب نداد... تحمل نداشتم بیشتر از این سرش روی شونه ام باشه... دستم رو پشت کمرش گذاشتم و گفتم: - الان پرتت میکنما! بازم جواب نداد... خواب بود!. چه زود روی شونه ام خوابش برده بود و من چه عذابی میکشیدم!... قبل از اینکه جلوی خودم رو بگیرم دستم رو که پشت کمر آرشام بود رو فشار دادم و با تمام قدرت به جلو هلش دادم... در عرض سه ثانیه آرشام خیلی شیک پرت شد تو استخرا با دیدن قیافه اش پقی زدم زیر خنده... روی آب مونده بود و مثه مگس که روی چایی افتاده باشه، دست و پا میزد..اومد لبه استخر و با عصبانیت گفت: - این چه کاری بود؟! نمیگی من سرما بخورم تو این هوا؟! شکلکی براش در آوردم و گفتم: - اییییی... چقدر بچه ی لوسی هستی!... سرما هم بخوری!... تقصیر خودت بود که.... ادامه حرفم رو ندادم و آرشام با خونسردی نگاهم کرد. یعنی میخواست بگه من اون موقع خواب بودم اصلا متوجه نشدم سرم رو گذاشتم رو شونت!..برو برو موذی... تقصیر من بود که چی؟! به قیافه اش نگاه کردم.... موهای خیسش روی پیشونیش رو گرفته بود و چشمای سرخش به خاطر شنا و خواب آلودگی بدجور سرخ شده بود!نفس عمیقی کشیدم و با لحن تندی گفتم: - اصلا همه چی تقصیر توئه... تقصیر توئه که نگار عاشق چش و چالت شده و این وسط من باید عذابش رو بکشم! با شک نگاهم کرد و گفت: - برای چی باید تو عذابش رو بکشی؟!.....نکنه؟ یهو با خوشحالی نگاهم کرد...نمیدونم از حرفم چی برداشت که این جوری ذوق مرگ شد...از جام بلند شدم و گفتم: مگه تو دانشگاه نداری؟!.. پاشو برو بخواب و به سمت خونه به راه افتادم...اصلا هم به آرشام بیچاره محل ندادم که ممکنه تو این هوا سرما بخوره!... به من چه... تقصیر خودش بود! به سمت اتاقم رفتم...در اتاق رو باز کردم...نگار چه راحت گرفته بود روی تختم خوابیده بود...آهی کشیدم...حالا من روی اینا بخوابم؟! مشکلی با روی زمین خوابیدن نداشتم!...دیگه انقدر سوسول و افاده ای نبودم مثل این نگار!...ولی خب...چون نگار جای من رو تصاحب کرده بود و بهم دستور داده بود روی زمین بخواب نمیخواستم روی زمین بخوابم... آهی کشیدم... چاره چیه؟! کجا برم کپه ام رو بذارم؟! روی تشک دراز کشیدم... نگاهی به ساعت انداختم...3 و نیم شب بود...خاک به سرم فردا کلاس داشتم و هنوز بیدار بودم... گوشیم رو کنارم گذاشتم و ساعتش رو برای صبح تنظیم کردم... زیر پتو خزیدم و سعی کردم بخوابم....هر چند اصلا خوابم نمیبرد! **** با صدای ساعت گوشیم بیدار شدم.... خواستم دوباره بخوابم... فقط دو دقیقه... برای دو دقیقه پلک هام رو روی هم گذاشتم و خواستم بخوابم که با صدای نگار خواب به کل از سرم پرید: - این بار دومه ساعتت زنگ میخوره...نکنه میخوای استادت کلاس راهت نده؟! eitaa.com/manifest/1629 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت71 🔴رادوین به ويلا نگاه کرد :بچه ها رو آماده کردید؟.. راشا :همه چیز اوکیه.. تارا در
🔴" ترلان "👇 تانیا درو باز کرد.منم کنارش ایستادم..چشممون افتاد به سه تا مرد قد بلند و ریشو که عینک ته استکانی به چشماشون زده بودن..بنده خداها كل صورتشون رو ریش و سبیل پوشونده بود اصلا نمی شد کامل صورتشونو دید.. چهارشونه بودند. با دیدنشون آب دهنمو قورت دادم..اینا پلیس بودن؟.. به هر چیزی شبیهن جز پلیس.. تانیا با لحن جدی رو به اون سه نفر گفت : سلام..امری داشتید؟ یکیشون همونطور که تسبیحش رو تو دستش جا به جا می کرد سرشو انداخت زیر و گفت : سلام علیکم خواهر ..شبتون بخیر.. خیر امری که نداشتیم ولی عرضی داشتیم خدمتتون.. تانیا دست به سینه گفت : بله بفرمایید.. یکی دیگه شون که قدبلندتر از بقیه بود با صدای بم و کلفتی گفت : همسایه ها از سر و صدای زیاده شما شکایت کردند.. حق هم دارند.. من و همکارانم که جلوی ویلاتون ایستاده بودیم از شنیدن چنین صداهای لهو و لعبی به ستوه امدیم چه برسه به این بندگان خدا. اوهو.. با اخم گفتم : چاردیواری اختیاری جناب برادر..مگه غیر از اینه؟..یه مهمونیه ساده ست..اینقدر جار و جنجال نداره که.. همونی که اول باهامون حرف زده بود با اخم سرشو تند تند تکون داد و گفت : استغفرالله ربی و اتوب اليه.. خواهر من این چه حرفیه که شما می زنید؟ ما داریم به وظیفه ی شرعی خودمون عمل می کنیم اخوی راد درست عرض می کنند. این سر و صداها و حرکات و کارهای پر از گناهی که شما جوانان در کمال وقاحت انجام می دید چه حسنی براتون داره؟.. با چشمای گرد شده نگاشون می کردیم اون یکی یعنی نفر سوم هم خودشو انداخت وسط و گفت : برادر رشادت کاملا درست عرض می کنند..د اخه خواهرم چرا رعایت نمی کنید؟..(به موهام اشاره کرد. این موی شما چرا بیرونه؟..روسریتو بکش جلو و اون شراره های اتش رو بپوشون..(به لباسم که به مانتوی کوتاه بود اشاره کرد ) این که تن شماست مانتوعه یا پیراهن مردونه؟..همه جات خواهر من ..(نفسشو فوت کرد و کافه زیر لب اسغفرالله گفت ) من چی بگم اخه؟.. . اون یکی که اسمش رشادت بود رو بهش گفت :اخوی یاوری من و شما روزی هزار بار با چنین اشخاصی رو به رو می شیم و می دونیم که همه ی این کارها از روی عقده و خوشیه زیاده..هیچ راهی هم نداره.. . یعنی اگر بگم سرجام عین چوب خشک نشده بودم دروغ گفتم..انگار تانیا وضعش از من هم بدتر بود.. هر دو مات و مبهوت نگاشون می کردیم. اینا دیگه واسه خودشون چی چی بلغور می کردن؟!.. تانیا که دیگه معلوم بود جوش اورده گفت : شما سه نفر به چه حقی به ما توهین می کنید؟..ما اینجا یه مهمونی دوستانه گرفتیم.. حرکات و صداهای لهو و لعب دیگه چه صیغه ایه؟ این حرکت شما با ما که شهرونده این مملکت هستیم درست نیست.. من هم با حرفای تانیا شیر شدم و دست به کمر گفتم : خواهرم درست میگه..این حرکت شما فوق العاده ناشایسته.همچین با ادم حرف می زنید انگار مجرم گیر اور دید.. اون یارو که اسمش یاوری بود با صدای نسبتا بلندی گفت : ساکت..دستشو اورد بالا و تکون داد و گفت: ما کاملا به راه و رسم خودمون اگاهیم..این شما جوانان هستید که باید ارشاد بشید..که اون هم وظیفه ی ماست تانيا:لازم نکرده..ما کاری نکردیم..اگر همسایه ها از صدای بلند شاکی شدن خیلی خب کمش می کنیم.. رشادت نگاهی بهمون انداخت و گفت: ولی ما باید به وظیفه مون عمل کنیم.. با تعجب گفتم :وظيفته تون دیگه چیه؟..اصلا چرا کارتتون رو نشون ما ندادید؟.. نگاهی به هم انداختن..یکیشون یه کارت از تو جیبش در اورد و جلومون گرفت ولی تا خواستم عکس و مشخصات رو ببینم سریع کشیدش عقب : بفرما اینم کارت.. می خواید شناسنامه هم بدم خدمتتون؟.. با اخم و طلبکارانه گفتم :اون که چیزیش معلوم نبود.. راد : بود و نبودش بعد مشخص میشه.. بعد رو به اون دوتا گردن کلفت گفت : به بچه ها بگید سریعا این خانم ها و افراد داخل ویلا رو اعزام کنند پایگاه.. وای .. سر تاپام شروع کرد به لرزیدن، چه غلطی کردم..ای کاش باهاشون شاخ به شاخ نمی شدیم.. رنگ تانیا هم پریده بود.. تانیا:چ.. چی دارید میگید؟اصلا چنین حقی ندارید.. رشادت با اخم گفت : اتفاقا برعکس..بیش از این هم حق داریم.. بعد هم به طرف ون رفت .سه نفر مرد قد بلند .. هم تیپه این سه تا از ون پیاده شدن..با دیدنشون دیگه داشتم پس می افتادم... اروم رو به تانیا گفتم :بدبخت شدیم تانی..حالا چکار کنیم؟ با صدای لرزون گفت : چه می دونم..ای کاش باهاشون کل کل نمی کردیم..وضع بدتر شد.. الان می گیرن می برنمون..اونوقت چه خاکی تو سر مون بریزیم؟.. تا خواست جوابمو بده هر ۶ نفر به طرفمون اومدن و یاوری گفت :خواهر برو کنار.. چی چی رو برو کنار؟..مجوز تون کو؟.. سریع به کاغذ از تو جیبش در آورد و به طرفمون گرفت.. دستم نداد فقط نشونم داد.. eitaa.com/manifest/1659 قسمت بعد
عکس مربوط به قسمت بالا #ترلان
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت51 🔵نگار.... دنبال ارثیه که به من میرسه!... واسه همینه که نشون میده منو دوست داره!
🔵استاد؟!...کدوم استاد؟!.....اصلا امروز با کی کلاس داشتم؟!...با به یاد آوردن استاد نجومی سخت گیر ترین استادم یهو روی جام نشستم... نگاهم به نگار افتاد که داشت توی آینه آرایش میکرد... دستی به موهام کشیدم و گفتم: مگه تو هم کلاس داری؟ بدون اینکه نگاهم کنه گفت: آره...با چی میری دانشگاه؟ با لحن مسخره ای گفتم: - پا؟ از توی آینه نگاهم کرد و گفت: - مسخره.... منظورم اینه که با چه وسیله ای میری؟ با همون لحن قبلیم گفتم: خط یازده! و به پاهام که زیر پتو بودن اشاره کردم...با حرص گفت: - بمیری با این جواب دادنت! از جام بلند شدم و گفتم: - خودت بمیری...من تا حلوا تورو نخورم دار فانی رو بای بای نمیکنم.... به قیافه سرخ شده اش محل ندادم و از اتاق بیرون اومدم و به سمت دستشویی به راه افتادم..خوشم میومد حال این نگار رو میگرفتم...اصلا آرامش میداد به هم! **** کیفم روی دوشم گذاشتم و به قدم هام سرعت دادم....خدا خفت کنه نگار که به خاطر تو انقدر دیر سر کلاس میرسم..... بعد از اینکه از دستشویی اومدم نگار پیله کرد که باید من رو هم برسونیا...حالا انگار من با لامبورگینی میرم و میام که خودش رو میچسبونه بهم!.. عجب گیری کردما..... خلاصه بهش گفتم که من با ماشین دوستم میرم و میام و نمیشه تو هم باشی... با پروئی میگه اگه با پرمیس میری و میای که من توی کوه باهاش دوست شدم و مشکلی ندارم!... انقدر این مانتو هاشو برانداز کرد و این مقنعه اش رو با این مانتوش ست کرد که کلی وقت رو هدر داد. البته شاید به این خاطر خونسرد بوده که کلاسش 8 ونیم شروع میشده نه مثل من بدبخت که راس 8 باید کلاس باشم! بالاخره موفق شد وبال گردن منو پرمیس بشه و باهامون بیاد... تا پرمیس رسوندش دانشگاه یکمی دیر شد و علاف شدیم! - میگم امروز استاد هردومون رو راه نمیده! نگاهی به پرمیس انداختم و همونجور که از پله ها بالا میرفتم گفتم: - په نه په... میگه خیلی ممنون که دیر کردین!... بفرمایین بشینید به سمت کلاس رفتیم...هردو ایستادیم پشت در و تنفس عمیقی کشیدیم. پچ پچ وار کفتم: - تو در بزن! اخمی کرد و مثل خودم صداش رو پایین آورد و گفت: ۔ غلط کردی...خودت در بزن! پا بلندی کردم و از توی دریچه شیشه ای بالای در به داخل کلاس نگاه کردم... خیلی زور میزدم فقط ابرو هام به شیشه میرسید ولی همینم خیلی بود... نگاهی به داخل کلاس انداختم..به به رسما شوت شدیم بیرون!...با حس درد گرفتن پنجه های پام درست ایستادم و نگاهی به ساعتم انداختم... 8 و ربع بود!... ربع ساعت تاخیر کم چیزی نبود! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - باشه من در میزنم ولی اگه چیزی گفت پای تو ها!.. سرش رو تکون داد و من تقه ای به در زدم....در باز شد و نگاهم رو به استاد دوختم....آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: - سلام.. پر میس هم با صدای پایینی سلام کرد... استاد نگاهی به ساعتش کرد و گفت: یه ربع ساعت تاخیر... بفرمایید خانوما! اصلا خوشم نمیومد پشت در بایستم و به استاد خواهش تمنا کنم که تورو خدا بذار بیام داخل.. - استاد تروخدا این دفعه رو ببخشید.... توی این ترم بار اولمونه دیر میکنیم... استاد نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به پرمیس انداخت و گفت: - بار اولتونه! بار اولمونه؟!..... واقعا بار اولمون بود دیر میکردیم!؟ ........الله اعلم!..من که چیزی یادم نمیاد! - استاد خواهش میکنم! نگاهی به پرمیس انداختم...همچین با مظلومیت به استاد نگاه میکرد که دل منم براش کباب شده بود - بیاین داخل.....این بار رو میبخشم!...ولی اگه تکرار بشه... و حرفش رو ادامه نداد و منو پرمیس داخل شدیم.... خداروشکر به خاطر مظلومیت پرمیس قضيه ختم به خیر شد!؟ ***** بالاخره کلاسام تموم شد... کلید رو توی در چرخوندم و وارد حیاط شدم.....داشتم به سمت ساختمون میرفتم که یه صداهایی به گوشم رسید.... احتمالا جن ها دارن توی درخت ها با هم اختلاط میکنن! - واقعا که خیلی بی شرمی! با شنیدن صدای تقریبا بلند نگار بی حرکت سرجام ایستادم.....بازم دعوا با نوید؟!..این بار اگه دست رو داداش بی عرضه ام بلند کنه چش و چالش رو در میارم دختره ایکبیری به سمت صدا رفتم.. نگاهم به نگار و نوید افتاد...با تعجب بهشون نگاه کردم.....صدای نوید بود: - من بی شرمم یا تو که هر دیقه به آرشام میچسبی؟! خودم رو عقب تر کشیدم... نه نه نباید میفهمیدن من دارم گوش میدم... پشت تنه درخت ایستادم... به قیافه سرخ شده از عصبانیت نوید خیره شدم...اوه اوه نوید غیرتی میشود!... صدای جیغ جیغ نگار بلند شد - به تو چه ربطی داره؟! مگه تو کی هستی؟!.. eitaa.com/manifest/1651 قسمت بعد
سلام به همه اعضای قدیم و جدید امروز جمعه هست یه پارت ویژه داریم از کدوم رمان باشه؟ @admin_roman
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت52 🔵استاد؟!...کدوم استاد؟!.....اصلا امروز با کی کلاس داشتم؟!...با به یاد آوردن استاد
🔵گوشام رو تیز کردم تاببینم نوید چی میگه.... ولی صدای نوید بالا تر رفته بود و نیازی نبود گوشام رو تیز کنم نوید: آخه تو یه ذره غرور نداری؟! چرا وقتی آرشام نگاهت نمیکنه انقدر بهش میچسبی؟! صدای نگار هم بالا رفت و گفت: - به تو هیچ ربطی نداره!... تو هیچ کس نیستی که بخوای برای من غیرتی شی تو برای من هیچ کس نیستی؟ نوید با صدای بلند تری داد زد: خفه شووووو! یا بسم الله..اینجور که این داد زد مطمئنم صداش تا ساختمون خونه هم رسیده.. آخه اینجا هم جای دعواست؟!...نگاهم روشون بود و اصلا تکون نمیخورد؟ هردوشون ساکت شدن... نوید از نگار فاصله گرفت و با کلافگی چنگی به موهاش زد...ای بابا... اینجا چه خبره؟!.. خب اینا چشونه؟!.. با شنیدن صدای آهنگ "پلنگ صورتی "نگاه هردوشون دور و بر رو پائید....ای خاک بر سر من که توی همچین مواقع گوشیم رو سایلنت نمیذارم...خودم رو عقب تر کشیدم ازشون فاصله گرفتم..صدای زنگ خوری گوشیم که پلنگ صورتی بود، خیلی رو مخم بود...گوشیم رو از توی کیف پر از خرت و پرتم بیرون کشیدم.....اسم پرمیس روی صفحه گوشیم بود... اووووف اینم وقت گیر آورده وسط کارآگاه بازی من؟! تا خواستم جواب بدم قطع شد...ای درد بگیری پرمیس.....برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم...با دیدن نوید که داشت بهم نزدیک میشد هین بلند گفتم و بهش خیره شدم....اصلا حواسش به من نبود ولی از اونجایی که من شانس ندارم سرش رو بالا آورد و نگاهش بهم افتاد.... دوباره صدای پلنگ صورتی بلند شد و هرچی بود بار پرمیس کردم....نوید نزدیک تر شد و من لبخند تصنعی زدم و گفتم: - سلام..من تازه اومدم.. نزدیک تر اومد... تقریبا بهم رسیده بود، گفت: - سلام... کی رسیدی؟!..چه بی سر صدا! والا اونجوری که تو داد زدی معلوم صدای هیچکس رو نمیشنوی.. گفتم: خب...دیگه...سرش رو تکون داد و با کلافگی و بی حوصلگی گفت: - مامان اینا نیستن... با تعجب گفتم: کجان؟! دوست بابا سکته کرده بود رفتن عیادتش.... و بدون اینکه منتظر جوابی از من باشه به سمت پارکینگ رفت.... صدای اس ام اس گوشیم بلند شد...اس ام اس از طرف پرمیس بود... خواستم بخونمش که نگاهم به نگار افتاد. با عصبانیت بهم خیره شده بود...یا بسم الله این چشه...جلوتر اومد و من با تعجب بهش نگاه کردم...بهم رسید و گفت:امروز من از اینجا میرم...همینو میخواستی؟! ******* با تعجب به نگار نگاه کردم و گفتم: چی؟!... نفس عصبی ای کشید و گفت: - ببین یا به این داداشت میگی توی کارای من دخالت نکنه یا من از این خونه میرم! با خونسردی شونه ای بالا انداختم و گفتم: خب برو!... خواستم از جفتش رد بشم که بازوم رو گرفت و مجبور شدم بایستم...با عصبانیت برگشتم سمتش و گفتم: - بازوم رو ول کن چیکار داری؟! بازوم رو ول کرد و با چشمای تنگ شده گفت: - تو بهش گفتی تا بیاد به من گیر بده؟ با کلافگی گفتم: - به کی گفتم بیاد به تو گیر بده؟! - به نوید... تو بهش گفتی بیاد واسه من غیرتی بازی دربیاره تا منم از اینجا برم؟! دیگه آمپر چسبوندم..به چه حقی ماست میخورد دوغ میخورد منو توش میدید!؟...اصلا مسائل نگار و نوید به من چه ربطی داره؟!.. من فقط به خاطر کج سلیقگی نوید حرص میخورم همین... توی چشماش خیره شدم و گفتم: - من توی روی خودت بهت میگم نمیتونم تحملت کنم!... به نظرت من انقدر بی کارم تا با همچین نقشه های احمقانه ای تورو از اینجا بیرون کنم؟! نگاه خیره اش رو به چشمام دوخت و گفت: نمیدونم..... وجود من مانع این میشه که با آرشام باشی.... چون میدونی آرشام عاشق منه و حضورم باعث حرص خوردنت میشه... واسه همین این نقشه دوست داشتن رو با نوید ریختی! دستم رو با عصبانیت مشت کردم... دلم میخواست همین مشتم رو بكوبونم توی دهنش... آخه آدم تا چه حد میتونه سبک عقل باشه؟! - چیه؟..رفتی تو فکر؟... سرم رو بالا آوردم و گفتم: - تو.... کجا صحنه عاشقانه از من و آرشام دیدی که انقدر من رو میبندی به ریش آرشام؟! با عصبانیت گفت: همون شب.... کنار استخر ... خودم دیدم آرشام چطوری سرش رو گذاشته بود رو شونه ات!... مشخصه تو داری آرشام رو از من میدزدی! خواستم حرفی بزنم که دیدم رد نگاه نگار تغییر کرد و به به جایی خیره شد و حرفی نزد... رد نگاهش رو دنبال کردم و برگشتم و با دیدن آرشام چشمام گرد شد...اولین بار بود آرشام رو اینجوری میدیدم.....مضطرب بود و چشماش دودو میزد...نگار با لحن لوسی که چندشم میشد گفت: آرشامی آرشام بی توجه بهش گفت: - اممممم...چیزه... نوید... توی خونه نبود. گفتم شاید اومده توی باغ نگار از کنارم رد شد و به آرشام رسید و گفت:رفت سمت پارکینگ...کارش داری؟! متوجه نگاه سنگین آرشام شدم...برای اینکه بیشتر از این جلوی نگار سوژه نشم گفتم: - من تازه اومدم...ولی... نوید رو دیدم رفت سمت پارکینگ... سرش رو تکون داد و به سمت پارکینگ رفت...دوباره منو نگار تنها شدیم...از کنارش گذشتم و به سمت ساختمون به راه افتادم... eitaa.com/manifest/1670 قسمت بعد
پارت ویژه رمان لجبازی رای آورد پس امروز سه پارت لجبازی داریم(یکی گذاشتیم دو پارت دیگه مونده) و دو پارت قرعه 🌺🌺🌺🌺
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت72 🔴" ترلان "👇 تانیا درو باز کرد.منم کنارش ایستادم..چشممون افتاد به سه تا مرد قد بلند
🔴با شک به تانیا گفتم :مجوز این شکلیه؟.. . تانیا چشماشو ریز کرد و گفت : من چه می دونم.من که تا حالا مجوز ندیدم..ولی این مهر و امضا شده..حتما اصله.. با ناله گفتم : پس خاک تو سرمون.. ****************** راشا رو به پسرا گفت : به غیر از این سه تا خواهر بقیه می تونن برن.. تارا با اعتراض گفت : ا..اخه چرا؟..این دیگه چه جورشه؟... راشا با اخم گفت : حرف نزن خواهر من.. همین که گفتم.. صاحب اینجا شما سه نفر هستید پس باید با شما برخورد بشه رادوین به طرف مهمان ها رفت و به کمک 3 تا از پسرا آنها را بیرون برد.. راشا و رایان نگاهی به دخترا انداختند..رنگ نگاهشون شیطنت داشت ولی دخترا انقدر ترسیده بودند که متوجه نشدند.. رایان رو به راشا گفت :چشماشون رو ببند.. باید ببریمشون پایگاه.. هر سه دختر رنگ پریده به دستمال های مشکی که در دست راشا بود نگاه می کردند.. کم مانده بود اشکشان در بیاید.. نگاهشان با ترس به پسرا بود که در لباس مبدل ماموران گشت جلویشان ایستاده بودند.. رادوین هم به جمعشان پیوست..نامحسوس به راشا و رایان اشاره کرد.. قرار بود اون سه تا پسر رو بعد از پایان کار رد کنند که همین کار را کرده بودند..الان فقط خودشان بودند و دخترا.. ******************** داخل ون بودند. چشمان دخترا بسته بود..رایان و راشا عقب کنارشان نشسته بودند و رادوین رانندگی می کرد.. تانیا با حرص گفت :دارین مارو کدوم گوری می برید؟..اصلا کجای قانون نوشته شده که باید با یه شهروند چنین کاری کرد؟.. ترلان :همچین ریختید تو خونه و مارو گرفتید که انگار قتل کردیم..دیگه چرا چشمامون رو بستید؟.. تارا: من مطئنم شما سه تا مامور نیستید.. راشا داد زد :خفه شید.. دخترا تعجب کردند و از طرفی ترسیده بودند.. رایان بلند خندید و گفت : به به.. حس ششم خانما هم به کار افتاد..نه.. خوشم اومد..اینبار زدید به هدف..ایول.. ترلان با صدایی مرتعش گفت :ش..شماها.. ک.. کی هستید؟..چی از جونه ما می خواید؟.. رایان با خنده گفت :خیلی چیزا که بعد خودتون می فهمید... هر سه نفر صداهایشان را تغییر داده بودند و میشه گفت کلفت تر از حد معمول برای همین دخترا حتی با چشمان بسته هم قادر به تشخیص آنها نبودند.. تارا تند و تیز گفت :خیلی پستید..تو لباس مامور خودتونو جا زدید بعد هم ما رو دزدیدید که چی بشه؟ پول می خواین؟..د اخه چی از جونه ما می خواین كثافتا؟.. راشا کمی جلو رفت..بازوی تارا رو تو چنگ گرفت و با لحن خاصی گفت : کم جیغ جیغ کن کوچولو.. چرا انقدر عجله داری؟..به وقتش می فهمی که از تون چی می خوایم..چنان درسی بهتون بدیم که دیگه .. ادامه نداد و قهقهه زد رادوین کناری نگه داشت..تا چشم کار می کرد بیابان بود و تاریکی.. ****************** رایان بازوی ترلان رو در چنگ داشت..راشا هم تارا و رادوین هم تانیا رو اسیر خودشان کرده بودند.. دخترا به ون تکیه دادند. بدنه ی سمت چپ ون تانیا..بدنه ی سمت راست ترلان و پشت ون تارا.. هر کدام با شخصی که از سوی اون مورد اذیت قرار گرفته بودند می خواستند تسویه حساب کنند.. کاری که پسرها می خواستند بکنند تلافی تمام اذیت های آن دو بود.. غرور بیجای دخترا..لج و لجبازی های بچگانه..حرف ها و درشتی هایی که نسبت به پسرا به زبان می آوردند.. همه و همه باعث شده بود چنین تاوانی پس بدهند..سخت نبود ولی می توانست فراموش نشدنی باشد.. ***************** " رایان "👇 رادوین موزیک گذاشته بود و کسی صدای کسی رو نمی شنید.. طرف حساب من این دختر بود..مثل بید به خودش می لرزید..هه..واقعا حقش بود..یاد کاری که با من کرد افتادم..اون روز از بس جونمو خاروندم کم مونده بود پوست تنمو با ناخنام بکنم..اگر راشا به دادم نمی رسید حتما همینطور می شد.. مطمئن بودم کار خودشه..اون شب پشت پنجره کشیک می داد تا ببینه چی میشه. بعد هم خیلی زود خودشو مخفی کرد..همیشه با حرفاش بهم نیش می زد.. رفتم جلو تو فاصله ی خیلی نزدیکش ایستادم..از ترس نفس نفس می زد..خوشم می اومد.. - دختره ی بی عار ودرد..چیه؟..بچه پولداری دیگه. تو چه میدونی درد چیه؟..چه می دونی فکر و خیال چیه؟..چه می دونی مشکل و چک و سفته و در به دردی چیه؟..هان؟.. چونه ش رو گرفتم تو دستم.. جیغ خفیفی کشید..صورتمو بردم جلو و زیر گوشش گفتم :نترس..هنوز که باهات کاری ندارم.. -ت..تو رو خدا.و..ولم کن..چی از جونم می خوای؟.. آه..بسه دیگه هی این جمله رو تکرار نکن.به وقتش می فهمی چی از جونت می خوام خوشگله..خیلی دوست داری خواسته م از جونت باشه اره؟.. با وحشت گفت :ن..نه خندیدم و گفتم :خیلی دوست داری کل کل کنی؟..با پسرا یکی به دو کنی و حرصشونو در بیاری؟..عاشق این هستی که عذاب دادنشون رو ببینی اره؟. همچین سرش داد زدم که تو جاش پرید و با لکنت گفت :ن..نه .. https://eitaa.com/manifest/1671 قسمت بعد
🔴🔴🔴 خلاصه رمانهای کانال برای اعضای جدید
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت53 🔵گوشام رو تیز کردم تاببینم نوید چی میگه.... ولی صدای نوید بالا تر رفته بود و نیازی
🔵در اتاقم رو باز کردم و داخل شدم... پوفی کردم...عجب گیری کردما...داشتم زندگی مو میکردم...ای خدا....دوباره صدای اس ام اس گوشیم بلند شد...ای بابا این پرمیسم وقت گیر آورده ها! کیفم رو برداشتم و از توش گوشیم رو در آوردم............اس رو باز کردم: چرا جواب نمیدی؟به دیار باقی شتافتی؟ اینم از رفیق من...نه خدا نکنه ای نه کوفتی نه زهرماری نه سلامی!...اس قبلی رو باز کردم: - سلام آجی چرا زنگ میزنم جواب نمیدی؟ نگران شدم... نه مثل اینکه نباید غیبت میکردم...خب لابد اینجا عصابش آروم بوده من جواب ندادم خط خطی شده... به سمت در اتاق رفتم و قفلش کردم.... از توی کمد لباس های راحتیم رو در آوردم و لباس هام رو عوض کردم... قفل در رو باز کردم... حوصله نداشتم به نگار بهونه بدم که تو چرا وجود چمدون من در رو قفل کردی و از این چرت و پرت ها؟ گوشیم رو برداشتم و نشستم رو تخت... دختره بیشعور حتى تخت رو مرتب نکرده... چقدر آدم بی ادبیه این نگار!... گوشی رو روی پاتختی گذاشتم و مشغول تمیز کردن رو تختی شدم... پتو بالش هم به لطف وجود آدم مرتب و با ادبی مثل نگار هنوز وسط اتاق پهن بود! پتو و بالش رو هم جمع کردم و گذاشتم گوشه اتاق و دوباره نشستم روی تخت...همون موقع نگار اومد داخل اتاق و نگاهی به اتاق انداخت و گفت: آفرین میبینم که تو خدمتکاری هم خیلی ماهری! بدون اینکه به چهره اش نگاه کنم گفتم: - از نظر من آدمایی که توی محیط شلخته و کثیف زندگی میکنن بی شخصیت ترین آدم هان! خودم هم یه جورایی فحش دادم!! تو اتاق من تریلی با کاروانش گم میشه... - من دارم میرم خونه دوستم.... نگاهی به ساعت انداختم... 4 بعد از ظهر بود... گفتم: خب به من چه! نفس کلافه ای کشید و گفت: اگه دایی اینا پرسیدن کجام بگو خونه دوستش... شونه ای بالا انداختم و گفتم - به من چه؟! نکنه فکر کردی منم مثل خودت همش توی کارات سرک میکشم؟! برو بابا ای زمزمه کرد و ایستاد جلوی آینه و رژلب نارنجی جیغش رو روی لباش کشید...هنوز لباسایی که برای دانشگاه پوشیده بود تنش بود و مشخص بود تازه از دانشگاه برگشته.....مانتو قهوه ایش رو با مانتو خردلی و تنگی عوض کرد روسری ساتن ابر و بادی که همه رنگی بود رو سرش انداخت و دوباره توی آینه ایستاد...ای وای چقدر به خودش نگاه میکنه؟! جواب اس ام اس پرمیس رو دادم و زیرچشمی به نگار نگاه کردم..داشت خط چشم میکشید و تموم حواس و تمرکزش رو به کار گرفته بود تا دستش نلرزه نگاهم به کلیپس کوچولویی مشکی که پایین میز توالت افتاده بود، افتاد و لبخند خبیثی زدم و یهو داد زدم: - ای وااای.... سوسک!...وااای. ......سووووووسک نگار به شدت تکون خورد و قلم خط چشم از دستش افتاد و به خاطر همینم گوشه چشمش یه خط زخیم از خط چشم جا موند.. به همه جا نگاه کرد و با قیافه ترسونی که تاحالا ازش ندیده بودم گفت: - کو؟... کجاس؟!... کجاس این سوسک مرض گرفته؟! گوشی رو گذاشتم رو تخت و با نقش بازی کردن به میز توالت نزدیک شدم و در حالی از خنده پکیده بودم نگاهی به کلیپس مشکی انداختم و گفتم: - عه...اینکه کلیپسه...من فکر کردم سوسکه! نگار با عصبانیت نگاهم کرد و زیر لب گفت: خدا شفا بده هر چی روانی هست! کلیپس رو برداشتم و همونجور که روی میز پرت میکردم گفتم: - عجیبه... تا حالا ندیدم کسی در حق خودش دعای خیر کنه! برگشت جلوی آینه ایستاد و خواست چیزی بگه که با دیدن خطی که گوشه چشمش مونده بود و شبیه خون آشاما شده بود هینی بلندی گفت و با حرص بهم نگاه کرد و گفت: - الهی بمیری که نمیتونی کلیپس رو از سوسک تشخیص بدی! با عصبانیت گفتم: - برو ببینم...خودت بمیری!...اگه من بلد نبودم تشخیص بدم ولی اومدم بکشمش...نه مثل تو که سکته ناقص رو رد کردی؟ ******** چیزی نگفت چون مشغول پاک کردن خط چشمش بود....صدای اس ام اس گوشیم بلند شد...از طرف پرمیس بود...اس رو باز کردم: راستی امروز میای بریم خرید؟ زود تایپ کردم: نمیدونم، خودم حوصله ندارم...حالا بهت خبر میدم.... ساعت چند میری؟ ارسال کردم و منتظر موندم... حوصله بیرون رو نداشتم ولی خب تنهایی حوصلم سر میرفت...نمیدونم چرا مامان اینا نمیومدن. خب به عیادت چقدر طول میکشه مگه؟!.. اس ام اس دیگه ای از پر میس اومد - من سلیقه تورو قبول دارم باید بیای... ساعت 5 نیم میرم...بیا خونه مون از اونجا بریم... سریع تایپ کردم: - غلط کردی... باید بیای دنبالم من اینجوری نمیام... به شکلک زبون دراز هم براش فرستادم.....جوابش که اومد سریع خوندم: - اذیت نکن دیگه... بیا اینجا از اینجا میریم بیرون.... آفرین نفس... یه شکلک ناراحت هم گذاشته بود....دلم سوخت....چه کنم دیگه... دل سوزم!... واسش نوشتم: - اوکی... تا نیم ساعت دیگه میام و ارسال کردم... نگاهم به نگار افتاد...هنوز توی آینه بود ساعت 4 ونیم بود...بعد از اینکه خوب به خودش نگاه کرد گفت: - زنگ میزنی به آژانس؟
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت73 🔴با شک به تانیا گفتم :مجوز این شکلیه؟.. . تانیا چشماشو ریز کرد و گفت : من چه می دونم
🔴 به خدا من کاری به پسرا ندارم.. تو فکر کردی من چه جوریم؟..م..من اصلا پسر جماعت رو تحویلم نمی گیرم.. . چونه ش رو نوازش کردم و گفتم :خوب کاری می کنی..بهتره از این به بعد هم هیچ پسری رو تحویل نگیری..سرت تو کار خودت باشه..این خوبه..اوکی؟ با لحنی که شک هم چاشنیش بود گفت :تو..تو کی هستی؟ این حرفا رو واسه چی می زنی؟.. مشکوک شده بود..نمی خواستم اینطور بشه.. برای اینکه ذهنشو منحرف کنم و به وقت دنبال جوابش نباشه اروم شالشو باز کردم..ترس برگشت تو وجودش..خودشو محکمتر به ون چسبوند.. " رادوین👇" با لبخند خاصی به طرفش رفتم..صدای قدم هامو شنید و رفت عقب.. تا حدی که پشتش کاملا به ون چسبیده بود. حسابی ترسیده بود و به خودش می لرزید.. منم همینو می خواستم.. ترس تا سر حد مرگ.. دختره ی عوضی..به من میگه نامرد؟.. تازه به دوران رسیده؟..هه.. حالیت می کنم دختر جون.. دستامو گذاشتم دو طرفشو اروم گفتم :چیه؟.. ترسیدی؟..اره؟..بدجور داری می لرزی.. می دونی چیه؟.. صورتمو بردم جلو..دقیقا کنار صورتش ..ادامه دادم : عاشق اینم که اینجا وایسم و ببینم که از زور ترس و لرز داری پس میافتی.. خواست دهانشو باز کنه و حرف بزنه که دستمو محکم روی دهانش گذاشتم و فشار دادم :ساکت شو.. شنیدی؟..ساکت..شو.. می خوای چی بگی؟.. می خوای توهین کنی؟..می خوای بگی عوضی با من چه کار داری؟..اره؟.. خب من برات گفتم تو دیگه زحمتشو نکش.. تو فرض کن من عوضی و پستم..اصلا هر چی دلت می خواد فکر کن.. با سر انگشتم صورتشو لمس کردم. چون دستم جلوی دهانش بود هیچی نمی گفت ولی صداشو نامفهوم می شنیدم.. تکون می خورد با صدای بلند گفتم : تکون نخور.. وگرنه... دیگه تکون نخورد..ولی هنوز هم بدنش لرزش داشت و اینو خیلی خوب حس می کردم.. یادته امشب جلوی در چیا می گفتی؟..دور برداشته بودی اره؟..چار دیواری اختیاری؟..فکر کردی چون پولداری هر غلطی دلت خواست می تونی بکنی؟..بچه مایه داره بی دردی دیگه..لوس ومامانی بار اومدی. با دادی که سرش زدم به گریه افتاد..دستمو برداشتم.. با ناله گفت :نه..به خدا نه..من.. من.. -بسه... ببند دهنتو.. مکث کوتاهی کرد و با شک گفت :تو واسه چی اینا رو بهم میگی؟ اصلا تو این چیزا رو از کجا می دونی؟..کی هستی لعنتی؟ -هه. پس مشکوک شده بود.. منو نمی شناسی ولی من تو رو خیلی خوب می شناسم. حتی نامزد عزیزت روهان رو..اونم یه خرپوله عوضيه مثل تو.. . با تعجب گفت : تو اینا رو از کجا می دونی؟..بگو کی هستی؟ چی می خوای؟ پول؟.. قهقهه زدم و گفتم :کی هستم بماند ولی پولات ارزونیه خودت و وجود پول پرستت.. --پ..پس چی؟..چی می خوای؟.. اروم گوشه ی شالش رو تو دستم گرفتم. نمی دونم چی حس کرد که با ترس گفت :ن..نه.. https://eitaa.com/manifest/1684 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت54 🔵در اتاقم رو باز کردم و داخل شدم... پوفی کردم...عجب گیری کردما...داشتم زندگی مو م
🔵 از توی کیفم کارت تبلیغاتی آژانس نزدیک خونه مون رو برداشتم و همونجور که به نگار میدادم گفتم: خودت زنگ بزن... کارت رو گرفت و گفت: - اشتراکتون چیه؟ با لحن مسخره ای گفتم: معمولا میگن اشتراکتون چنده نه اشتراکتون چیه!...ادبیایتت منو کشته! کیفش رو روی شونه اش انداخت و گفت: . خیلی خب بابا.....اشتراکتون چنده؟ روی تخت نشستم و گفتم: - ۵۴۲.... گوشیش رو از توی کیفش در آورد و مشغول شماره گیری شد...وقتی گوشی رو قطع کرد کارت رو بهم داد و از توی اتاق بیرون رفت.... آخیش....اکسیژن.. نفس عمیق آرامش راحت شدم...عصابم خورد شده بود از دستش...از اتاق بیرون اومدم تا یه سر و گوشی آب بدم......نوید و آرشام نشسته بودن پای تی وی...ولی نوید بیچاره اصلا توی این دنیا نبود!... برای اینکه یکم از این حال و هوا بیرون بیاد گفتم: - نوید... نوید نگاهی بهم انداخت و گفت: لبخندی زدم و گفتم: چیزه...منو میرسونی خونه پر میس اینا؟ شونه ای بالا انداخت و گفت: نه با ناراحتی گفتم: - پس من چیکار کنم؟! از جاش بلند شد و با کلافگی گفت: - من چه بدونم؟..با آژانس برو تا اینو گفت آرشام از جاش بلند شد و گفت: - من میرسونمت.... با شنیدن این حرف از آرشام گفتم: نه...خودم میرم - با تحکم عجیبی که تاحالا ازش ندیده بودم گفت: نه خودم میرسونمت...سر ظهره لازم نیست با آژانس بری! چیزی نگفتم در حالی که سر از جمله آخریش درنمیآوردم......سر ظهر کجا بود بابا؟ الان عصره.. عجب خروس بی محلی این آرشام نوید از توی جیبش سوییچ ماشینش رو به آرشام داد و گفت: فقط نزنی ماشینو درب و داغون کنی آرشام سوییچ رو گرفت و چیزی نگفت...نوید از کنارم گذشت و به سمت پله ها رفت.... آرشام نگاهی به من که عین بز وسط هال ایستاده بودم نگاه کرد و گفت: چرا ایستادی؟!..... برو آماده شو! تکونی خوردم و به سمت پله ها به راه افتادم... ****** وارد اتاقم شدم...خب خب...حالا من چی بپوشم؟!... یه جين چسبون ولی زخیم مشکی از توی کمدم در آوردم و پوشیدم. خواستم یه مانتو بپوشم و روش به شال بافت بذارم ولی خب ممکنه تا شب توی بازار بمونیم.... آذرماه هم داشت تموم میشد و هوا به داشت سرد تر میشد.. آدم سرمایی نبودم ولی خب سرما خوردگی خبر نمیکنه!... مانتو بافت مشکیم رو با شال سفید مشکی جنس پاییزی ست کردم...... موهام رو برس کشیدم که اگه خونه پرمیس اینا شالم رو در آوردم با دیدن جنگل آمازون توی سرم سکته نکنه بدبخت!..... کیفم انداختم. توی آینه نگاهی به خودم انداختم... خب خب چه خوشمل شدم...ولی قیافم باز شبیه روح شده بود... به سمت میز توالت خم شدم و رژ صورتی و کم رنگی روی لبام کشیدم... بعد از این که ساعت بند سفیدم رو بستم یه دوش اتكلن گرفتم و خواستم از اتاق بیرون برم که دیدم جوراب پام نیست......... برگشتم و جوراب سفید رنگم رو پام کردم........ به ساعت نگاه کردم.... ساعت پنج شده بود.. خب خب همین الانشم کلی دیر شده پر میس منو میکشه! چراغ رو خاموش کردم و از اتاق بیرون اومدم... از پله ها سرازیر شدم... آرشام لباس هاش رو عوض کرده بود و جلوی در ایستاده بود منتظر من.....با دیدنم گفت: چقدر دیر آماده میشی.. محلش نذاشتم و کفش های آل استارم رو از توی جا کفشی در آوردم و روی دوتا پله بلند پایین در خونه نشستم و مشغول بستن بند های کفشام شدم... تموم نمیشدن که... کفش پای راستم رو پوشیدم و خواستم بندای کفش پای چپم رو ببندم که دیدم بند ها بدجور پیچیدن و اصلا سر در نمیآوردم چی به چیه؟ با تعجب به کفشم نگاه کردم که آرشام اومد نزدیکم و جلوی پام روی پله پایین زانو زد و گفت: - تو که بلد نیستی چجور کفش کتونی بپوشی چرا میخری؟ و مشغول ور رفتن به بند های کفش پای چپم شد. با تعجب بهش که جلوی پام زانو زده بود نگاه کردم.... بدون اینکه بهم نگاه کنه یا چیزی بگه بند سفید رنگ کفشم رو پیچوند و به حالت پاپیون گره زد و از جاش بلند شد... به محض اینکه آرشام ایستاد منم ایستادم و با لحن خجلی که از خودم بعید میدونستم گفتم: - مرسی.. چیزی نگفت و به سمت پارکینگ رفت.....منم شونه ای بالا انداختم و دنبالش به سمت پارکینگ رفتم. در سمت شاگرد رو باز کردم و سوار ماشین شدم.... آرشام آدرس رو پرسید و منم آدرس رو بهش دادم و حرکت کرد... تازه از خونه خارج شده بودیم که زنگ زدم به گوشی مامان و بهش اطلاع دادم که با پرمیس دارم میرم بازار ... توی طول راه هردومون ساکت بودیم. یاد روزی که برای دانشگاه رفتن بیدارش کردم افتادم و خنده م گرفت... یه لبخند محو زدم که آرشام گفت: - به چی میخندی؟ چه قدر دقت میکنه!...حواست به جلوت باشه چشم و چالمون رو درنیاری...نگاهم رو به جلوم دوختم و با صداقت گفتم: - یاد روزی افتادم که برای دانشگاه دیرم شده بود وبیدارت کردم.. سرش رو تکون داد و گفت: - آها.... چه خوب شد تو خواب موندی و دیرت شد!!! https://eitaa.com/manifest/1679 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت55 🔵 از توی کیفم کارت تبلیغاتی آژانس نزدیک خونه مون رو برداشتم و همونجور که به نگار م
🔵 وگرنه منم به کارهام نمیرسیدم... چون منظوری توی لحنش ندیدم جوابی بهش ندادم...خب حالا یه بار راننده من شده بذار باهاش خوب باشم... اولین بار بود توی تمام عمرم بدون کل کل و دعوا با آرشام حرف میزدم. عجیب بود. نزدیک خونه پر میس اینا شدیم... آرشام گفت: در مورد حرفایی که تو باغ.... پریدم وسط حرفش و گفتم: امیدوارم حرفای نگار رو به منظور نگیری!...اون مشکل روانی داره واسه خودش چرت و پرت میگه! جلوی در قهوه ای رنگ خونه پرمیس اینا نگه داشت و گفت: نه من منظورم با نگار نبود... منظورم با اون شب کنار استخر بود...حرفایی که بهت زدم رو نمیخوام نگار یا هیچکس دیگه بدونه! نمیدونم چرا حس بدی بهم دست داد....الان آرشام فکر میکنه من چقدر توی کف حرفای نگارم!... در ماشین رو باز کردم و گفتم: - باشه... مطمئن باش... چیزی نگفت و منم با لحن زمزمه مانندی گفتم: مرسی که رسوندیم...خداحافظ.. خواهش میکنمی گفت و حرکت کرد و رفت... یه سنگ ریزه جلوی پام ضربه محکمی زدم و شوتش کردم...به سمت آیفون خونه پر میس اینا رفتم و دکمه زنگ رو فشردم...چند لحظه بعد در با تیکی باز شد و رفتم داخل... از حیاط با صفاشون گذشتم و رسیدم به در ورودی.... حیاطشون خیلی خوشمل بود و دوستش داشتم....در ورودی باز بود و پر میس ایستاده بود جلوی در جلو رفتم و گفتم: - سلام........خوبی؟ باهم دست دادیم و گفت: چرا انقدر دیر کردی؟..ساعت 5 و نیمه... نگاهی به سر تاپاش کردم و گفتم: - تو که آماده نیستی! همونجور که دستم رو به داخل خونه میکشید گفت: آخه فکر کردم نمیای... خواستم چیزی بگم که نگاهم به خاله مهتاب افتاد و مشغول احوال پرسی و خوش و بش شدیم.... خاله مهتاب داشت احوال مامان اینا رو میپرسید که پرمیس گفت: - مامان....من میرم آماده شم... خاله مهتاب با لحن شماتت باری گفت: - پری...دوستت تازه رسیده بذار گلوش رو تر کنه... خندیدم... نه به این مادر با کمالات نه به این دختر ....هی هیچی نگم بهتره... پر میس خندید و گفت: - اووووو.... من و نفس که باهم این حرفا رو نداریم!... و به سمت اتاقش به راه افتاد....لبخندی زدم و گفتم: - اشکال نداره خاله.... پرمیس میخواد به جاش منو کافی شاپ دعوت کنه!... خاله مهتاب خندید و سرش رو تکون داد و گفت: - از این پری خسیس این کارا بر نمیاد.... https://eitaa.com/manifest/1700 قسمت بعد
سلام پارت جدید😍😍☝️☝️☝️
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت74 🔴 به خدا من کاری به پسرا ندارم.. تو فکر کردی من چه جوریم؟..م..من اصلا پسر جماعت رو ت
🔴" راشا "👇 اوخی..مثل گنجیشکی که تو چنگال گربه اسیر شده باشه این موش کوچولو هم تو دستام به خودش می لرزید.. وای که چه لذتی داشت دیدن چنین صحنه ای هنوز هم یادم نمیره که اون روز به خاطر این دختر کوچولوی شیطون چی کشیدم..هیچ وقت از تلافی کردن خوشم نمی اومد..ولی اینبار فرق می کرد... چسبوندمش به بدنه ی ون..صدای موزیک فضا رو پر کرده بود..دم رادوین گرم ما رو اورده بود جایی که پشه هم پر نمی زد..تاریک و ساکت..فقط نور چراغ جلوی ون اون اطراف رو روشن کرده بود.. بازوهاشو تو دستم فشار می دادم و از لرزش بدنش لذت می بردم.. -نمی دونی وقتی میبینم اینطوری از ترس داری به خودت می لرزی چقدر لذت می برم.. بازوهاشو کشید ولی ولش نکردم.. پرخاشگرانه گفت :بکش کنار عوضی..دستتو بردار.. صورتمو بردم جلوی صورتش و اروم گفتم :عمرا..تازه می خوام کارمو باهات شروع کنم.. هم تعجب کرده بود و هم ترسیده بود:چ..چه کاری؟..کثافت می خوای چکار کنی؟.. نچ نچ کردم وگفتم :اگر بخوای همینطوری یه ریز منو ببندی به فحش و ناسزا کارمو زودتر تموم می کنم..بدون اینکه بهت رحم کنم کوچولو.. دهانشو باز کرد که یه چیزی بگه ولی بستشو منصرف شد.. -افرین دخترخوب..نمی دونستم انقدر حرف گوش کنی.. شالشو باز کردم و انداختم رو شونه ش ..بوی عطرش همونی بود که اون روز توی کابینِ چرخ و فلک حسش کرده بودم.. نفس عمیق کشیدم و اروم گفتم :این عطری که به خودت زدی میگه پسر کارو تموم کن لفتش نده..چکار کنم؟..به حرفش گوش کنم؟.. با ترس گفت :ن..نـــه..تو..تورو خدا نه.. با خنده گفتم :ولی دلم یه چیز دیگه میگه..دوست دارم به حرفش گوش کنم.. خندیدم ولی اون بیشتر می لرزید..به بازوهاش دست کشیدم..دیگه داشت میافتاد که محکم گرفتمش.. -چ شد؟..خوشت اومد؟..اخه داری پس میافتی.. با لکنت گفت :خفه شو..خیلی پستی..دستتو بکش.. تو صورتش خیره شدم..اشکاش صورتشو خیس کرده بود.. سکوتم رو که دید با ناله گفت :تو رو خدا به من دست نزن..با من کاری نداشته باش..هر چی که بخوای بهت میدم..پول.. طلا..حتی جونمو..ولی..ولی به پاکیم کاری نداشته باش..ن..نمی خوام اونو ازم بگیری..تو رو خدا.. نمی دونم چی شد..به خاطر چی بود؟..ولی..دستام از روی بازوهاش سُر خورد و افتاد.. هق هق می کرد..فکر می کرد می خوام بهش تجاوز کنم؟!.. ولی قصد ما سه نفر فقط ترسوندن اونا بود..هیچ کدوم کاری باهاشون نداشتیم... این دختر چی داشت می گفت؟!..پاکیشو بگیرم؟!..من؟!..راشا؟!..اصال همچین غلطی تو خونم بود؟!..اینکه بخوام پاکی و نجابته یه دختررو.. کلافه تو موهام دست کشیدم..ازش فاصله گرفتم..نشست رو زمین..دیگه گریه نمی کرد ولی هق هق می کرد.. https://eitaa.com/manifest/1699 قسمت بعد
🔴عکس مربوط به قسمت قبل راشا(شخصیت اصلی رمان قرعه)
🔴🔴🔴🔴نظر سنجی دوستان رمان های جدیدی رو دادیم ۶ نفری که داوطلب تست رمان بودن خوندن همشون یه رمان رو انتخاب کردن به اسم عمارت عاشقی احتمالا این رمان براتون آماده بشه به رمان دیگه هم مد نظر داریم که باید برای تست بفرستیم بچه ها بخونن حالا همتون نظر بدید بعد از تموم شدن رمان لجبازی رمان جایگزین بزاریم یا قرعه رو ادامه بدیم و تک رمانه کنیم کانال رو؟ نظراتتون رو به آیدی زیر بفرستید👇 @fzhamed ✅۹۰ درصد رای دادن که کانال دو رمانه بمونه تصویب شد. ✅
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت75 🔴" راشا "👇 اوخی..مثل گنجیشکی که تو چنگال گربه اسیر شده باشه این موش کوچولو هم تو دس
🔴به بچه ها نگاه کردم..رادوین و رایان جلوی ون داشتن باهم حرف می زدند..به طرفشون رفتم.. -دخترا کجان؟.. رایان :تو ون..حسابی ترسیدن..تو چکار کردی؟.. -اونم ترسیده..فکر می کنم دیگه کافی باشه..برگردیم؟.. رادوین سرشو تکون داد وگفت :اره..برو بیارش .. به طرفش رفتم..همین که بازوشو گرفتم با ترس جیغ کشید.. - نترس دختر..کاریت ندارم..راه بیافت.. --ک..کجا؟.. - هر جا بِه از اینجا..د راه بیافت تا پشیمون نشدم.. دیگه چیزی نگفت..همگی سوار شدیم و حرکت کردیم.. دخترا رو نزدیک ویلا ولشون کردیم و با ون برگشتیم عقب.. سر خیابون پیاده شدیم و به همون سمتی که دخترا بودن دویدیدم..تا خود ویلا دنبالشون رفتیم تا اتفاقی نیافته..وقتی از جانب اونها مطمئن شدیم برگشتیم.. ون واسه یکی از دوستام بود و گفته بود همون شب تحویلش بدم.. بچه ها هم سه نفر از دوستام بودن که وقتی ماجرا رو براشون گفتم بی چون و چرا قبول کردن.. ریسک داشت ولی می ارزید.. ******************* دخترا وارد ویلا شدند ..تا خود ویلا هر سه سکوت کرده بودند.. توی سالن نشسته بودند.. تانیا نیم نگاهی به خواهرانش انداخت و با تک سرفه ای گفت :صداشون که اشنا نبود..یعنی قصدشون از اینکار چی بود؟.. ترلان نگاهش کرد و سرش را تکان داد:من که کاملا گیج شدم..سه تا مرد..با ریش و سبیل و عینک های ته استکانی.. لباشو کج کرد و ادامه داد :والا توش موندم که اگر قصد و غرضی هم داشتن پس چرا کاری نکردن؟!.. تارا:اصلا کی بودن؟!..چی بودن؟!..با ما چکار داشتن؟!..اگر می خواستن بهمون اسیب برسونن پس چرا بَرِمون گردوندن؟!..یه جای کار می لگنه ولی کجاش رو نمی دونم.. تانیا نفس عمیق کشید و گفت :منم مثل شما دوتا..امشب خیلی خیلی ترسیده بودم..تعریف کنید ببینم چی شد؟.. ترلان و تارا به نوبت اتفاقاتی که بین خودشان و پسرا افتاده بود را برای تانیا تعریف کردند..او هم همه چیز را برای خواهرانش توضیح داد.. هر سه متعجب بودند و سر از کار ان سه مرد مشکوک و مرموز در نمی اوردند..ولی ذهنشان حسابی مغشوش بود.. تارا با نگرانی گفت :جونه من دیگه شما دوتا نرید دمِ در مثل امشب سه تا نره غول رو با خودتون به اسم پلیس بیارید تو خونه..امشب تا چند قدمی مرگ رفتم و برگشتم..چیزی نمونده بود قلبم از کار وایسته.. ترلان اخم کرد :به ما چه ربطی داره؟..ازشون کارت خواستیم نشون دادن..حکم خواستیم رو کردن..دیگه چیزی نمونده بود و جای شک و شبهه ای هم نبود..تو هم جای ما بودی می ذاشتی بیان تو..درضمن 3 تا نبودن 6 تا بودن..بعد شدن 3 تا.. تانیا سرش را تکان داد و گفت :درسته..ولی اخه واسه چی اینکارو کردن؟..بدجور مخمو کار گرفته.. تارا لبخند زد و گفت :امشب هر سه تامون همینجوری شدیم..نکنه باز برگردن؟!.. ترلان با ترس نگاهش کرد :وای نه..خدا نکنه..فکرشو هم می کنم چهارستون بدنم میره رو ویبره.. تارا خندید و نگاهش کرد.. تانیا چشمانش را ریز کرد:من به یه چیزایی مشکوکم..ولی بی خیال بعد معلوم میشه.. تارا و ترلان با کنجکاوی نگاهش می کردند.. گویا از نگاه تانیا همه چیز را خوانده بودند که تارا گفت :منظورت اینه که.. تانیا فقط سرش را تکان داد.. ترلان گفت :اخه..یعنی انقدر عوضین؟.. تانیا لبانش را جمع کرد و گفت :نمی دونم..گفتم که بعد معلوم میشه..مطمئنم اگر کارخودشون بوده باشه زود لو میرن..فقط صبر کنید.. تارا:اگر اونا نبودن چی؟.. تانیا:سوالاشون مشکوک بود..کاراشون هم تابلو بود..ولی بازم صبر می کنیم ببینیم چی میشه.. *************** تانیا با شنیدن صدای زنگ تلفن از اتاقش بیرون امد..خمیازه ای کشید وبه اطرافش نگاه کرد..کسی توی سالن نبود.. با چشمانی خمار گوشی تلفن را برداشت..همزمان نگاهی به ساعت روی میز انداخت..6 صبح بود.. -الو.. صدای هراسان خدمتکار عمه خانم توی گوشی پیچید :الو..تانیا خانم ..سلام..
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت56 🔵 وگرنه منم به کارهام نمیرسیدم... چون منظوری توی لحنش ندیدم جوابی بهش ندادم...خب ح
🔵به مبلی راحتی توی هال اشاره کرد و گفت: ـ بشین دخترم....پری هم الان میاد.... تشکری کردم روی مبل تک نفره نشستم....خاله مهتاب همیشه پرمیس رو "پری"صدا میکرد....مگه توی جشن ها و مراسم... خاله به سمت آشپزخونه به راه افتاد ومن تنها موندم....نگاهم رو دور تا دور خونه چرخوندم....خونه شون با اینکه ویلایی بود ولی کوچیک تر از خونه ما بود و دکوراسیون آبی فیروزه ایش خیلی آرامش بخش بود.... البته خاله مهتاب هرسال دکوراسیون خونه رو عوض میکرد و همین وجه تفاوتش با مامان بود....یه هیجان خاص داشتم....اینجا خونه ای بود که پارسا شب و روزش رو میگذروند....ولی خودش نیست....کجا بود الله و اعلم! اوووف این پرمیس کجا مونده؟!...خو یه مانتو و یه شلواره بپوش بیا...خفم کردی!...خاله مهتاب با دوتا لیوان شربت نارنجی رنگ اومد و گفت: ـ بفرما عزیزم...من نمیدونم این پری به کی رفته انقدر بی ادبه! خندیدم و با تشکر لیوان شربت رو از توی سینی برداشتم...همون موقع پرمیس اومد و گفت: ـ من بی ادبم؟! نگاهی بهش انداختم و گفتم: ـ په نه من!.... لیوان شربت رو از توی دستم گرفت و همونجور که یه قلوپ میخورد گفت: ـ این برای من...! خاله مهتاب به صورت نمایشی چنگی به صورتش زد و با چشمای گرد شده گفت: ـ پری...خجالت بکش... پرمیس شربت رو خواست بخوره که سریع گفتم: ـ اگه خوردی باید منو آیس پک مهمون کنی! ولی پرمیس قبل از اینکه جلوی خودش رو بگیره لیوان رو به لباش نزدیک کرد و شربت رو خورد!...خاله مهتاب اشاره ای به اونیکی لیوانی که برای خودش آورده بود کرد رو به من گفت: ـ بیا عزیزم....شما اینو بخور.... از جام بلند شدم و گفتم: ـ نه خاله جون.... انشاالله وقتی برگشتیم....باید بریم دیره...این پرمیس کج سلیقه هم تا شب منو میچرخونه! خاله خندید و بعد از خداحافظی از هال بیرون اومدیم...پرمیس داشت کفش هاش رو میپوشید که گفت: ـ راستی ماشین ندارما! ای بمیری...چرا بدون ماشین میخوای منو ببری بازار!...ای خدا!...با غیض گفتم: ـ پس با چی بریم؟! ـ خو ماشین پارسا مشکل داشت بردش تعمیر....حالا هم میخواست بره بیرون ماشین منو برده... با ناراحتی گفتم: ـ حالا کی میاد؟ کفش هاش رو پوشید و گفت: ـ من چه بدونم....با آژانس میریم...شایدم اومد... صدای باز شدن در حیاط رو شنیدم و برگشتم...نگاهم به پارسا افتاد...تپش قلبم بالا رفت و احساس کردم دستام خیس عرق شده....بازم دیدمش و من همچین شدم!... ***** پارسا جلوتر اومد و پرمیس هم نزدیکش شد و گفت: ـ سلام....کی اومدی؟! نگاهی به پرمیس انداخت و گفت: ـ سلام....همین الان...میبینی که!... به نظرم مضطرب و پریشون بود....به نظرم همین الانشم خیلی برای سلام علیک دیر شده بود....جلوتر رفتم و گفتم: ـ سلام آقا پارسا....خوب هستید؟ نگاهش رو با یه حالت کلافگی ازم گرفت و خیلی سرد گفت: ـ سلام نفس خانوم...خوش اومدین... دلم گرفت....نه اینکه باهام گرم احوال پرسی نکرده بود...از اینکه طاقت اضطراب و پریشونیش رو نداشتم!...نمیدونم چم شده بود!... همینجور سر جام مثل مترسک ایستاده بودم که پرمیس روبه پارسا گفت: ـ پارسا...ماداریم میریم بیرون خرید...ماشین رو لازم دارم.... پارسا سوییچ رو به پرمیس داد و گفت: ـ خب این سوییچ ماشین...ولی یک ساعت دیگه ماشین رو لازم دارم..... پرمیس مشتی به بازوی پارسا زد و با لحن مسخره ای گفت: ـ به نظرت خرید یک ساعته انجام میشه؟! پارسا با کلافگی گفت: ـ خب منم کار دارم....به ماشین هم نیاز دارم... پرمیس با غیض گفت: ـ ماشین خودمه ها....بدون اجازه خوب میبریش این ور اون ور! پارسا سرش رو تکون داد و گفت: ـ میگن از کیسه نو قرض نکن اگه کردی خرج نکن...حالا حکایت توئه! پرمیس خواست یه چیزی بگه که مثل قاشق نشسته پریدم وسط بحث خواهر و برادر و گفتم: ـ خب چطوره آقا پارسا مارو برسونن تا در پاساژ....بعد خودشون برن دنبال.... با دیدن قیافه پرمیس حرفم رو خوردم و که پرمیس دستاشو به هم کوبوند و گفت: ـ راست میگه ها....پارسا...بیا مارو برسون!.... پارسا نگاهی به تیپش کرد و با لحن شوخی که ته مایه های خستگی داشت گفت: ـ به نظرت به من میاد راننده شوفر باشم؟! https://eitaa.com/manifest/1716 قسمت بعد
سلام به همه🌺🌺 امروز رمان قرعه می رسه به مراسم ختم و اینا برای اینکه زودتر از ختم خارج بشیم یه پارت امروز بیشتر میزاریم تا حوصلتون سر نره.
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت76 🔴به بچه ها نگاه کردم..رادوین و رایان جلوی ون داشتن باهم حرف می زدند..به طرفشون رفتم
🔴تانیا با شنیدن صدای او که وحشت درش کاملا پیدا بود چشمانش را کامل باز کرد.. همانطور که با نوک انگشت انها را ماساژمی داد گفت :سلام..چی شده؟!..چرا هراسونی؟!.. خدمتکار با گریه نالید:خانم جون..خانم جون..خانم جون.. تانیا کلافه و نگران گفت :خانم جون وچی؟!..واسه عمه خانم اتفاقی افتاده؟!..د اخه یه چیزی بگو.. در همون حال که گریه می کرد برای تانیا توضیح داد :دیشب خانم جون حالشون بد شد..رسوندیمش بیمارستان..ولی..ولی دم دمای صبح.. تانیا مضطرب گوشی را در دستش جا به جا کرد و داد زد :حرفتو بزن..سکته م دادی..عمه خانم چی شده؟!..حالش خوبه؟!.. گریه ش شدت گرفت :تانیا خانم..خودتون رو برسونید اینجا..جنازه تو سردخونه ست..گفتن باید وُراث یا نزدیکانش بیان تا جنازه رو تحویل بدیم..تو رو خدا زودتر بیاید.. گوشی از دست تانیا رها شد..زانوانش خم شد و روی زمین نشست..دستش را به سرش گرفت و تا به خودش بیاید قطرات اشک صورتش را خیس کرده بود.. تارا و ترلان که با شنیدن صدای تانیا بیدار شده بودند هر کدام ازاتاقهایشان بیرون امدند.. با دیدن تانیا در ان وضعیت به طرفش دویدند.. تارا با دیدن چشمان به اشک نشسته ی او گفت:تانیا..چی شده؟..چرا گریه می کنی؟!.. ترلان با نگرانی رو به او گفت :تانیا..یه چیزی بگو..تانیا با تو هستم.. چشمش به گوشی تلفن افتاد..برداشت ولی تماس قطع شده بود..به شماره روی گوشی نگاه کرد..منزل عمه خانم بود.. ترلان :داشتی با تلفن صحبت می کردی؟!..از خونه ی عمه خانمه..چی شده؟!.. تانیا سرش و بلند کرد و اروم و گرفته گفت :عمه خانم..دیشب حالش بد میشه می برنش بیمارستان..خدمتکارش زنگ زد بگه تموم کرده و باید بریم جنازه ش رو تحویل بگیریم.. هر دو مات و مبهوت به تانیا نگاه می کردند..باورشان نمی شد..عمه خانم.. هر دو کنارش نشستند..ترلان بغض کرده بود که در اثر ان قطرات اشک اروم از چشمانش به روی گونه هایش چکید.. تارا که هنوز مبهوت به ان دو نگاه می کرد چشمانش به اشک نشست..هنوز هم باور نکرده بود که انچه شنیده است حقیقت داشته باشد.. لرزان پرسید :د..داری شوخی می کنی اره؟!..ع..عمه خانم مرده تانیا؟!.. تانیا به هق هق افتاد و گفت :اره..حقیقت داره..اون دیگه زنده نیست..تا الان اونو داشتیم..کسی که به فکرمون بود ..جدا از بقیه ی اعضای فامیل ما رو فراموش نکرده بود..الان دیگه.. ادامه نداد و سرش را روی زانوانش گذاشت..ترلان از جا بلند شد و چند برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشت..به خواهرانش داد و خودش هم اشک هایش را پاک کرد ولی باز هم صورتش خیس شد.. ترلان :زود باشید..باید زودتر بریم ببینم اونجا چه خبره.. با زدن این حرف بی معطلی به طرف اتاقش رفت..تارا اشک هایش را پاک کرد و بدون حرف به طرف اتاقش رفت.. با اینکه دل خوشی از عمه خانم نداشت ولی هیچ وقت مرگ را به او نمی دید.. الان هم حس می کرد بزرگترین حامیشان را از دست داده است.. ***************** تو مسیر خانه ی عمه خانم هر سه سکوت کرده بودند.. دیشب به خاطر ان اتفاق و شوکی که بهشان وارد شده بود دیر خوابشان برده بود..و الان هم با شنیدن این خبر اوضاع و احوالشان دگرگون بود.. چشمان هر سه به اشک نشسته بود و کسی قصد نداشت سکوت بینشان را بشکند.. تا اینکه رسیدند.. روهان دم در با گوشیش حرف می زد و راه می رفت..با دیدن ماشین تانیا ایستاد.. تانیا ماشین را جلوی خانه متوقف کرد ..هر سه پیاده شدند.. روهان با دیدن انها تماسش را قطع کرد .. نگاهش مستقیما به سمت تانیا بود..ولی تانیا از شنیدن خبر فوت عمه خانم هنوز هم گرفته بود و چشمان زیبایش به اشک نشسته بود.. بی توجه به روهان وارد باغ شدند..جمعیت زیادی توی حیاط جمع شده بودند.. عمو خسرو همراه پسر بزرگش سروش و دخترش سها و همسرش ملوک توی باغ ایستاده بودند.. سروش با همراهش حرف می زد و سها کنار مادرش ایستاده بود..عمو خسرو هم با خدمتکار حرف می زد.. با دیدن دخترا از او فاصله گرفت و به طرفشان رفت.. دخترا به خاطر بغض توی گلو صدایشان گرفته بود.. سلام کردند و عموخسرو هم سرد جوابشان را داد..دلشان گرفت.. عمو خسرو برادرناتنی پدرشان بود ولی هیچ وقت نتوانسته بود جای خالی پدر را برای برادرزاده هایش پر کند.. https://eitaa.com/manifest/1722 قسمت بعد
🔴عکس مربوط به روهان
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت57 🔵به مبلی راحتی توی هال اشاره کرد و گفت: ـ بشین دخترم....پری هم الان میاد.... تشکری
🔵لبخند محوی زد....با دیدن لبخندش که توی اون حالت دیده بودم ذوق مرگ شدم و لبخند فراژکوندی زدم...ولی نمیدونم این پارسا از لبخند من چی برداشت کرد و که اخمی کرد و گفت: ـ خیلی خب...برید سوار شین... پرمیس نزدیکم اومد و دستم رو کشید و گفت: ـ بریم تا راضی شده! با پرمیس از حیاط بیرون اومدیم و به سمت ماشین پرمیس که بیرون پارک شده بود رفتیم....در عقب رو باز کردم...با اینکه دلم میخواست جلو بشینم ولی در دیزی بازه حیای گربه کجاس؟!... عیبه!....زشته!.....مردم چی میگن؟!...نشستم توی ماشین و پرمیس هم جلو نشست....چند لحظه بعد هم پارسا اومد و سوار ماشین شد....از توی آینه نگاه مستقیمی بهم انداخت و خیلی معمولی گفت: ـ ببخشید نفس خانوم....پشتم بهتونه.... خو میخوای رانندگی کنی عجب اسکلی هستیا!....ولی خودم میدونستم از ادب و متانتشه!...لبخندی زدم و با مثل بچه خنگا گفتم: ـ خواهش میکنم گل پشت و رو.... تازه فهمیدم دارم چه گافی میدم که خنده مصنوعی کردم و گفتم: ـ پشت گل باغ گلِ! بعد از تموم شدن حرفم سکوت کردم و سرم رو پایین انداختم....کلا تو حرف نزنی میمیری نفس؟! پارسا چیزی نگفت....ولی سرش رو انداخت پایین و استارت زد....شایدم خنده اش گرفته و نخواسته من خنده اش رو ببینم! ***** ماشین رو حرکت داد....کلی ذوق مرگ شده بودم!...اولین بار بود انقدر به پارسا نزدیک بودم!....لبخند محوی روی لب هام شکل گرفته بود که هرکاری میکردم نمیتونستم کنترلش کنم!.... ـ خب حالا میخواین کجا برین؟ من چیزی نگفتم...به اندازه کافی گاف داده بودم میترسیدم دوباره ضایع شم!...پرمیس که سکوتم رو دید آدرس پاساژی رو داد که همیشه باهم میرفتیم.... پارسا دوباره سکوت کرد و بعد از چند لحظه روبه پرمیس گفت: ـ حالا چی میخوای بخری؟!...جشنی چیزی که در پیش نداریم.... پرمیس با صدای مبهوتی گفت: ـ حالت خوبه؟!...مگه میشه برای خواستگاری داداشم خرید نکنم؟! پارسا با شنیدن این حرف یهو سرفه اش گرفت و گفت: ـ میگم پول که همراهت داری؟!.... ولی من نشنیدم پرمیس چه جوابی به پارسا گفت....تپش قلبم به شدت بالا رفته بود...حس میکردم اگه پارسا به این خواستگاری بره و با اون دختری که نمیشناختم ازدواج کنه همه چیز برای من تموم میشه!....حرکت عرق رو روی پیشونیم حس کردم....خودم رو به پنجره نزدیک کردم و پنجره رو کمی پایین کشیدم....باد خنک و سرد آذر ماه به پیشونی عرق کرده ام خورد و در عرض چند ثانیه عرق پیشونیم رو خشک کرد... خوشبختانه پرمیس و پارسا در حال جر و بحث بودن و متوجه من که توی این سرما مثل منگل ها صورتم رو جلوی پنجره گرفتم،نشدن! ولی نگاه سنگین پارسا رو از توی آینه حس میکردم.... برای اینکه یه وقت فکر نکنه خل وضعم دستم رو روی شاسی پنجره حرکت دادم و پنجره رو بالا دادم.... نمیدونم چرا....من که با یه حرف خواستگاری انقدر بهم ریختم چه برسه بخوام عروسی پارسا رو ببینم!...وای نه....خدانکنه!... یاد پریشونی و کلافگی پارسا بعد از دیدنم افتادم....یعنی ممکنه اونم با این خواستگاری مخالف باشه!؟...یعنی ممکنه منو دوست داشته باشه و به اجبار پدر مادرش میخواد بره خواستگاری؟!...شاید اونم منو دوست داره ولی غرورش اجازه اعتراف نمیده!... پوزخند محوی زدم....مثل همه دخترا توی رمان ها و فیلم ها درحال فکر های دخترونه بودم!... با ایستادن ماشین تکونی خوردم و از فکر بیرون اومدم....نفس عمیقی کشیدم....نباید ضایع بازی درمیاوردم الان پارسا فکر میکرد چه خبره!...ولی چه خبر بود!؟...نکنه خبریه و من خبر ندارم!! ـ بفرمایین...رسیدیم.... تشکر زیرلبی کردم و از ماشین پیاده شدم....پرمیس ولی هنوز توی ماشین نشسته بود....چون هنوز در ماشین باز بود صداشون رو میشنیدم...پرمیس بود که با سمجی گفت: ـ پارسا...خو تو هم بامون بیا! ـ آخه من برای چی باتون بیام!؟...هزار تا کار دارم! ـ لوس نشو دیگه....وقتی خواهر کوچیکترت داره ازت درخواستی میکنه باید به دیده منت انجام بدی! با کلافگی جواب داد: ـ پرمیس....گیر نده....میگم نمیتونم بیام.... پرمیس از ماشین پیاده شد....فکر کردم بی خیال شده...ماشین رو دور زدم و کنار پرمیس ایستادم که بریم داخل پاساژ....یهو پرمیس خم شد و ضربه ای به پنجره زد...پارسا پنجره رو پایین داد که پرمیس گفت: ـ ولی یادت نره ها...منم... پارسا با یه حالت شتاب زدگی که تاحالا ازش ندیده بودم پرید وسط حرفش و گفت: ـ خیلی خب بابا....بذار ماشین رو پارک کنم الان میام!... وخیلی زود ویـــــــــــژ ماشین رو حرکت داد و رفت...پرمیس زد زیر خنده و خودش خودش گفت: ـ خیلی خوبه از داداشت آتو داشته باشیا! با تعجب گفتم: ـ چته تو؟!...چی میگی؟!... با لبخند رو لبش گفت: ـ خیلی خوبه ها...تو هم یه آتو از نوید بگیر!....ببین....اینجوری ازش بیگاری میکشی! https://eitaa.com/manifest/1729 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت77 🔴تانیا با شنیدن صدای او که وحشت درش کاملا پیدا بود چشمانش را کامل باز کرد.. همانطور
🔴به ظاهر عمویشان بود ولی هیچ مهربانی و عطوفتی در رفتارش با برادرزادگانش نشان نمی داد.. عمه خانم هیچ گاه او را برادر خود نمی خواند..گرچه انها خواهر و برادر تنی نبودند..و تنها پدر دخترا .. "احسان" برادر خونی او بود..همیشه از رفتار و کردار خسرو انتقاد می کرد.. پدر انها دارای 2 همسر بود که خسرو از زن دوم پدرشان بود..ولی زودتر از احسان ازدواج کرد و پسرش سروش از تانیا 1 سال بزرگتر است.. بر خلاف پدرش پسر فهیم و مهربانی ست..اما سها مغرور و بد اخلاق است که در این زمینه از پدرش به ارث برده است.. ملوک خانم هم چون پسرش ارام و مهربان است..سروش جوانی قد بلند و با هیکلی نه چندان لاغر.. با چشمانی مشکی و پوست گندمی..موهای بلند و لخت که به سمت بالا شانه زده بود..چهره ش مردانه و در عین حال گیرا بود.. تانیا و ترلان را چون خواهران خود دوست داشت ولی تارا..او را جور دیگری می دید و رنگ نگاهش برادرانه نبود.. تارا شیطون و پر سر و صدا بود ولی سروش ارام و میشه گفت تا حدودی احساساتی بود.. غرور مردانه ای داشت که مختص به خودش بود..ولی چون بیشتر مواقع ارام بود کمتر کسی می توانست غرورش را به چشم ببیند.. چند باری که خواسته بود از علاقه ش به تارا حرفی بزند به نحوی خود را کنار می کشید..یا نمی توانست و یا اینکه عموخسرو چنین اجازه ای به او نمی داد.. او به اینکه پسرش با تارا ازدواج کند علاقه ای نشان نمی داد..هیچگاه از احسان خوشش نمی امد و حالا هم دخترانش را به همان چشم می دید.. دخترا همیشه ازسردی کامل و غرور چشمان عموی ناتنیشان ناراحت می شدند و حس اینکه واقعا بی پشت و پناه هستند در انها قوی می شد.. ولی با وجود عمه خانم این حس کمتر خودش را نمایان می کرد ولی حالا.. صدای خشک عمو خسرو را شنیدند: تازه رسیدیم..داریم میریم دنبال جنازه..شماها همینجا باشید تا برگردیم.. تانیا: نه عمو جان..ما هم باید بیایم.. اخم کرد و محکم گفت :گفتم همین جا باشید حرفی هم نباشه.. سروش را صدا زد..سروش برگشت .. با دیدن دخترا مکالمه ش را قطع کرد و به طرفشان رفت.. عموخسرو هم به سمت ماشینش رفت.. سروش با لبخند کمرنگی جواب سلام دخترا را داد .. نگاهش روی صورت تارا ثابت ماند..چشمان تارا به خاطر اشک سرخ شده بود و اخم کمرنگی بر پیشانی نشانده بود..از حرف های عمو خسرو دلگیر بود..تارا نمی دانست که سروش به او علاقه دارد.. ارام سلام کرد که سروش هم جوابش را داد..ولی همچنان نگاهش می کرد..بدون اینکه کلامی بر زبان بیاورد.. تارا که سنگینی نگاه سروش معذبش می کرد گفت :چیزی شده ؟.. سروش به خودش امد..با لبخند نگاه از او گرفت و گفت :نه..مگه قراره چیزی شده باشه؟..فقط داشتم..داشتم.. من من کنان به تارا نگاه کرد و ادامه نداد..تارا ابروهایش را بالا انداخت :ظاهرا عمو میخواد با تو بره دنبال جنازه درسته؟.. سروش سرش را تکان داد و گفت :اره..درضمن بهتون تسلیت میگم..به هر حال عمه خانم به شماها نزدیک تر بود.. تانیا جواب داد :ما هم تسلیت میگیم..ولی این حرف درست نیست..عمه خانم همه ی ماها رو به یه اندازه دوست داشت..درسته که الان دیگه بینمون نیست ولی همه ی ما می دونیم که عمه خانم زن مغروی بود و احساساتش رو خیلی راحت بروز نمی داد.. سروش با سر حرف تانیا را تایید کرد..نگاهش را از روی صورت او برداشت و به تارا دوخت..این نگاه ها تانیا و ترلان را به شک انداخته بود.. تارا هم معذب شده بود تا اینکه عموخسرو سروش را صدا زد..زیر لب " ببخشید " گفت و به طرفش رفت.. زن عمو ملوک و سها روی بالکن ایستاده بودند..دخترا به همان سمت رفتند.. تانیا به تارا نگاه کرد و گفت :سروش مشکوک می زد..چرا اینجوری زل زده بود به تو؟!.. تارا شونه ش رو بالا انداخت و گفت :من چه می دونم..لابد یه چیزی خورده تو سرش طفلکی..تا حالا ندیده بودم اینجوری کنه.. ترلان با حرص میان حرفشان پرید وگفت :سروش رو بی خیال..از عموخسرو حرصم گرفته شدیـــــــد..اخه چرا نذاشت باهاشون بریم؟.. تانیا پوزخند زد وگفت :چون زیادی مغروره و حق به جانب حرف می زنه..من که توی این موقعیت حوصله ی چونه زدن باهاش رو نداشتم وگرنه هر طور شده دنبالشون می رفتم.. تارا به بالکن اشاره کرد وگفت :اونجا رو نگاه..سها همچین باغ رو زیر نظر گرفته انگار نه انگار امروز تشییع جنازه ی صاحب این خونه ست..مثل همیشه بی خیاله..تقصیری هم نداره..عمه خانم انقدر که به مورچه های تو خونه ش توجه می کرد اینو داخل ادم هم حساب نمی کرد.. ترلان :اونم یکیه مثل باباش..فقط سروش توی اینا یه چیز دیگه ست..اخلاقش زمین تا اسمون با عموخسرو فرق می کنه..بیشتر شبیه به زن عمو ملوکه.. https://eitaa.com/manifest/1730 قسمت بعد
🔴عکس مربوط به شخصیت سروش
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت58 🔵لبخند محوی زد....با دیدن لبخندش که توی اون حالت دیده بودم ذوق مرگ شدم و لبخند فرا
🔵کنجکاو شدم پرمیس از پارسا چه آتویی داره...چشمام رو ریز کردم و گفتم: ـ چه آتویی از پارسا داری؟!... خندید....وقتی خنده اش تموم شد سری تکون داد و گفت: ـ چه فرقی میکنه؟!... اخمی کردم و گفتم: ـ نمیگی؟! سرش رو به عالمت نهی باال و پایین برد...یاد خواستگاری پارسا افتادم و حس کردم قلبم فشرده شد!...صدام رو پایین آوردم و گفتم: ـ حاال خواستگاری کی میخواین برین؟! با بی حوصلگی گفت: ـ دختر دوست مامان....یه دختر فوق العاده افاده ای و از دماغ فیل افتاده....من نمیدونم پز چیش رو میده؟!...قیافه معمولی هم داره!...ولی انقدر افاده داره که نگو! یه لحظه حس کردم از اون دختره سر ترم!...آخه اینجوری که پرمیس تعریف میکرد نباید همچین چیز لوندی باشه!....شایدم اخالقش خوب بوده و پارسا عاشق اخالقش شده!... آخه عقل کل به نظرت افاده و غرور مایه خوش اخالق بودنه؟!...خب خود پارسا هم مغروره!...خدا در و تخته رو خوب جور میکنه!.... ـ البته مامان خیلی دختره رو دوست داره....ولی من اصال ازش خوشم نمیاد! با صدای پرمیس از فکر بیرون اومدم...خواستم بپرسم"خود پارسا هم ازش خوشش میاد؟"که باصدای پارسا حرف تو دهنم ماسید: ـ بریم.... بهمون نزدیک تر شد و به سمت پاساژ حرکت کردیم....از ابتدای پاساژ تا انتهاش پرمیس دست منو پارسا رو میکشید و نظر میخواست....ولی من که اونقدر دپرس بودم که اصال حوصله این ورجه وورجه های پرمیس رو نداشتم!...بابا سرمون گیج رفت! هی از اینور میکشوندمون اونور!...بعد از اینکه طبقه اول رو خوب گشت و چیزی پیدا نکرد گفت بریم طبقه باال!! ایستادم و گفتم: ـ پرمیس...خب یه چیز از همین جا بگیر بابا...این همه مغازه! پرمیس اخمی کرد و خواست چیزی بگه که پارسا گفت: ـ حق با نفس خانومه....از همین جا یه چیز بگیر دیگه... پرمیس با سمجی که خیلی عصبیم میکرد گفت: ـ نه بریم باال رو هم یه نگاهی کنیم.... نگاهی به ساعتم کردم....نزدیک هشت بود....دلم میخواست بیشتر کنار پارسا باشم....حداقل تا قبل ازدواجش!...ای خاک بر سرمن!....هنوز هیچی نشده پارسا رو زن دادم رفت!...با این فکر دوباره تپش قلبم باال رفت....نفس یه خدانکنه بگی بد نیستا! ـ چی میگی نفس؟!...پارسا میاد...اگه تو خسته میشی برو توماشین بخاری رو هم بزن! سرم رو باال آوردم و نگاهم به پارسا افتاد...یعنی ممکنه به خاطر من خواسته طبقه باال رو هم ببینه؟!...تک سرفه ای کردم و گفتم: ـ باشه بریم!.... به سمت پله برقی رفتیم...ولی من....با دیدن هیکل پله برقی تنم لرزید!....من حاضر بودم توی آسانسور گیر کنم ولی با روی پله برقی نرم!.... آب دهنم رو قورت دادم و دست پرمیس رو کشیدم....ایستاد و گفت: ـ نفس..تروخدا بی خیال شو...بابا پله برقی که غول بیابونی نیست! به دستش فشاری دادم و گفتم: ـ من از هشت سالگیم از سه کیلومتری پله برقی هم رد نشدم!.... پرمیس چیزی نگفت....هشت سالم که بود یه بار از پله برقی سقوط کردم و خیلی داغون شدم....کم مونده بود بمیرم ولی شکر خدا زنده موندم....هنوز یادمه با چه شدتی پرت شدم...یادم نیست چرا....ولی فقط یادمه که از پله برقی پرت شدم و یه ترس عمیق از پله برقی توی ذهنم جا موند!... هروقت هم با پرمیس میومدیم از پله های ثابت پاساژ استفاده میکردیم! ـ چرا ایستادین؟! صدای پارسا بود....نزدیک اومد و گفت: ـ چیشد چرا ایستادین... من چیزی نگفتم...همینم کم مونده پارسا بفهمه از پله برقی میترسم!...آبرو برام نمیمونه که!.... ـ نفس از پله برقی میترسه! به شدت دست پرمیس که هنوز توی دستم بود رو فشار دادم...معلوم نبود این دوست منه یا دشمن من! ************ پلک هام رو روی هم فشردم....خب خب نفس خانوم آماده باش تا خیلی شیک پارسا مسخره ات کنه!....صدای قدم های پارسا توی گوشم پیچید....سرم رو باال آوردم و لبخند تصنعی زدم و آرنجم رو به شدت توی پهلوی پرمیس کوبوندم و یه سقلمه محکمی مهمونش کردم....! لحن خونسرد پارسا بود: ـ خب...اشکالی نداره نفس خانوم....از پله های ثابت میریم!... خوشحال شدم که پارسا مسخره م نکرده.... https://eitaa.com/manifest/1738 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت78 🔴به ظاهر عمویشان بود ولی هیچ مهربانی و عطوفتی در رفتارش با برادرزادگانش نشان نمی داد
🔴با شنیدن صدایی از پشت سر برگشتند..روهان به طرفشان می دوید و تانیا را صدا می زد.. تانیا با اخم برگشت و قدمهایش را تند برداشت ولی روهان جلویش ایستاد و لبخند پیروزمندانه ای زد.. تانیا گنگ نگاهش کرد.. دخترا به بالکن نگاه کردند..زن عمو و سها با کنجکاوی مسیر نگاهشان به سمت انها بود.. ******************** رادوین و راشا سر نقشه ای که کشیده بودند با هم حرف می زدند و گاهی هم صدای قهقهه یشان توی سالن می پیچید.. رایان کلافه توی اشپزخانه نشسته بود..دستانش را روی میز گذاشت و سرش را روی ان قرار داد.. چند دقیقه گذشته بود که دستی روی شانه ش نشست.. سرش را بلند کرد.. رادوین با کنجکاوی نگاهش می کرد..رایان سرش را پایین انداخت..به انگشتانش خیره شده بود..رادوین کنارش نشست.. رایان :راشا کجا رفت؟.. رادوین:یکی از شاگرداش بهش زنگ زد ..ظاهرا باهاش کار داشت اونم رفت.. رایان سکوت کرده بود..رادوین نگاهش کرد و گفت :چی شده؟!..چرا پکری؟!.. نفس عمیق کشید و سرش را تکان داد :ذهنم درگیره چکاست..همینطور داره به زمان وصولش نزدیک میشه و هنوز نتونستم کاری بکنم.. رادوین مکث کوتاهی کرد و گفت :منم به چندتایی سپرده بودم ولی بی نتیجه موند..نمیشه فعلا از شهسواری وقت بگیری؟.. رایان :حالا از اون وقت بگیرم بقیه رو چی؟..سه نفرن..دوتاشون رو می تونم جور کنم ولی شهسواری رو نه.. رادوین :راشا می گفت بهتره با دخترش کنار بیای تا یه راهی پیدا کنی..ولی من میگم اینم راهش نیست..اخرش دختره گریبان گیرت میشه و اینم ریسکه.. رایان کلافه تو موهاش دست کشید :پس میگی چکار کنم؟..تنها راهش همینه که با دخترش .. رادوین قاطعانه گفت :نه..رایان خودتو بدبخت تر از اینی که هستی نکن..می دونی اگه به دختر شهسواری نزدیک بشی و بعدش که خرت از پل گذشت شهسواری باهات چکار می کنه؟..گفتم که ریسکه پس بی خیالش شو..فعال دندون رو جیگر بذار تا ببینیم چی میشه..هنوز تا وصولشون خیلی مونده.. رایان از جا بلند شد و ایستاد..بلند گفت :همینجوری زمان رو از دست بدم که چی بشه؟..امروز قراره هانی رو ببینم..باهام قرار گذاشته..همین امروز تیر خالص رو می زنم.. به سرعت از اشپزخانه بیرون رفت..رادوین با نگاه دنبالش کرد.. سرش را تکان داد..از عاقبت این کار خوشش نمی امد ولی می دانست که رایان اگر کاری را بخواهد انجام دهد تا اخر راه را طی می کند و به حرف کسی گوش نمی دهد.. ******************** روهان تو صورت تانیا خیره شده بود :بیا بیرون باهات کار دارم.. تانیا با حرص گفت :برو رد کارت روهان..الان موقعیت خوبی واسه این کارا نیست..لااقل اینجا دست از سرم بردار..مگه نمی بینی عزا داریم؟..من دیگه با تو هیچ کاری ندارم.. خواست برگردد که روهان دستش را گرفت.. تانیا به سرعت برگشت و سیلی محکمی توی صورتش زد:بهت گفتم برو گمشو..از همه چیز فقط ابروریزی و بی حیایی رو یاد گرفتی..دیگه نمی خوام ببینمت.. با قدم هایی بلند به طرف ساختمان رفت..دخترا هم دنبالش رفتند.. روهان همانطور که دستش را روی صورتش گذاشته بود با خشم به تانیا نگاه می کرد.. هیچ جور راضی نمی شد او را رها کند..ان هم به خاطر منافع خودش..و اینکه تانیای سرسخت و مغرور را از انِ خود می دانست..و برای رسیدن به او و هدفش هر کار می کرد https://eitaa.com/manifest/1737 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت79 🔴با شنیدن صدایی از پشت سر برگشتند..روهان به طرفشان می دوید و تانیا را صدا می زد.. تا
🔴1 هفته از تشییع جنازه ی عمه خانم می گذشت و دخترا هنوز به ویلا بر نگشته بودند.. توی این مدت اکثر مواقع خونه ی عمه خانم بودند.. سروش گه گاهی به انها سر می زد که هر بار با نگاه های خیره و خاصی که به تارا می انداخت او را کلافه می کرد.. *********** صبح زود هر سه برادر توی حیاط ورزش می کردند.. راشا نگاهی به ویلای دخترا انداخت :خیلی وقته سر وصداشون نمیاد.. رایان سرش را تکان داد:اره..1 هفته ای میشه..هیچ خبری ازشون نیست.. رادوین در همون حال که می دوید گفت :بی خیاله این حرفا..ورزشتون رو بکنید..یه مدت که نیستن از دستشون راحتیم حالا هی شماها گیر بدید.. راشا دنبالش رفت :خب هر چی باشه همسایه مون میشن..سه تا دختر تنهان..چرا این مدت برنگشتن؟!..شاید اتفاقی براشون افتاده.. رایان در حال نرمش کردن بود :همین روزا سر و کلشون پیدا میشه..راستی رادوین چرا واسه مهمونی هی امروز فردا می کنی؟..پس چی شد؟.. رادوین :اتفاقا فرداشب اوکی شده..راشا هم همه رو خبر کرده.. راشا خندید و گفت :اره راست میگه..می ترکونم براتون فرداشب اساسی.. رایان پوزخند زد و گفت :چی؟..الو؟..اونم با دخترا اره؟.. راشا اخم کرد:کافر همه را به کیش خود پندارد.. رایان هم اخم کرد و گفت :منظور داشتی؟.. راشا :پ نه پ..بی منظورم مگه میشه حرف زد؟.. رایان دنبالش افتاد..رادوین می خندید.. راشا همون طور که دور فواره می چرخید با خنده گفت :باز تو جوش اوردی؟..خب هر چی به خودت نسبت میدی همونو بر می گردونی به خودمون..یه جایی هم باید رو دست بخوری دیگه.. رایان ایستاد و نفس زنان گفت :مگه من دختر بازم؟.. راشا ابرو انداخت بالا و گفت :نیستی؟..پس چرا من تا حالا فکر می کردم تو این یه مورد استادی؟..می خواستم شاگردیتو کنم ولی حیف.. رایان حرص می خورد و رادوین می خندید.. در ویلا باز و ماشین تانیا وارد باغ شد..هر سه پیاده شدند و بدون اینکه نیم نگاهی به پسرا بیاندازند وارد ویلای خودشان شدند و در را محکم بستند.. هر سه کنار هم ایستادند..راشا با تعجب گفت :اینا چرا عین کلاغ سیاه پوش بودن؟.. رایان :علاوه بر اون اخماشون هم حسابی تو هم بود..نه سلامی نه علیکی..خیر سرمون همسایه ایم.. رادوین :نکنه از کار اون شبمون با خبر شدن؟..لابد فهمیدن اون سه تا دزد ما بودیم.. راشا سرش رو تکان داد و گفت :نه بابا انقدرم باهوش نیستن..با اون سر و شکلی که ما واسه خودمون درست کرده بودیم..بابا ننه هامون هم اگر می دیدنمون نمی شناختن چه برسه به این سه تا.. رادوین :پس چشونه؟.. رایان به طرف ویلا رفت و گفت :ولشون کنید ..من دیگه باید برم کلی کار دارم.. راشا با پوزخند گفت :بازم هانی جونت؟.. رایان برگشت و لبخند زد :دقیقا..امروز ناهار باهاش قرار دارم.. رادوین سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد :فکر اخرِ کار هم نیستی نه؟..حالا هی هشدارای منو نادیده بگیر..ببین به کجا می رسی. eitaa.com/manifest/1745 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت59 🔵کنجکاو شدم پرمیس از پارسا چه آتویی داره...چشمام رو ریز کردم و گفتم: ـ چه آتویی از
🔵هرچند از این پارسای مودب و مغرور محال بود بخواد به خاطر همچین چیزی منو مسخره کنه!...ولی خب...آخه ترسیدن از پله برقی هم مسخره کردن داره دیگه...! ـ خیلی خب بریم سمت پله های ثابت! صدای پرمیس بود....از اینکه پارسا بود و نمیتونستم گوشمالی حسابی به پرمیس بدم حرصم گرفت...ولی حضور پارسا می ارزید به خالی کردن عصبانیتم روی پرمیس!.... سه نفر به سمت پله های ثابت که گوشه پاساژ بود به راه افتادیم....منو پرمیس کنار هم بودیم ولی پارسا جلوتر راه میرفت.... چقدر دلم میخواست کنار پارسا راه برم و باهم تک تک مغازه هارو بریم و لباس بخریم!...من برای اون لباس انتخاب کنم و اونم برای من!...من برای اون هدیه بخرم و اونم برای من!... نگاهم به کافی شاپ وسط پاساژ افتاد.....پاتوق همیشگی منو پرمیس!...ولی این دفعه دلم میخواست با پارسا برم و بستنی بخورم....بعد به بینی م بستنی بزنه و منم از عصابنیتم کل بستنیش رو روی لباسش خالی کنم! مثل همه فیلما!....البته اگه پارسا به این خواستگاری لعنتی بره و خونواده هاشون راضی باشن باید این رویا هارو به گور ببرم!....مرض نگیرم من!....یه خدانکنه به خودم نمیگم!.... نگاهم به پله های شیری رنگ پاساژ افتاد...از پله ها باال رفتم....پارسا جلوتر بود....پرمیسم عجیب ساکت بود!...به محض اینکه پامون به طبقه دوم افتاد چشمای پرمیس برق زد....ای خدا دوباره شروع شد!... پرمیس دستم رو که هنوز توی دستش بود رو ول کرد و به سمت مغازه مانتو فروشی که جفت پله ها بود رفت....دنبالش رفتم....جفت مانتو فروشی یه بوتیک بود که توی ویترینش ماکن های مردونه لباس های مردونه چارخونه ای شیکی تنشون بود! ناخدآگاه پارسا رو توی اون لباس ها تصور کردم!...بهش میومد!...مخصوصا یه پیرهنی با ترکیب رنگ کرم و شکالتی خیلی به پوست برنزه پارسا میومد!...از خودم حرصم گرفت که تمام فکر و ذکرم پارسا شده!...ای خدا....حتی بازار هم میام نمیتونم به پارسا فکر نکنم...! ـ نفس خانم؟ نگاهم رو از مانکن ها گرفتم و برگشتم....نگاهم به پارسا افتاد....لبخندی زدم و گفتم: ـ بله؟ به مغازه مانتو فروشی که پرمیس رفته بود،اشاره ای کرد و گفت: ـ پرمیس رفت اون مغازه...نمیرید دنبالش؟ از اینکه تموم این مدت که مثل منگلا به ویترین بوتیک خیره بودم و حواسش بهم بوده حرصم گرفت!....لااقل لباس هاش هم دخترونه نبود که یه توضیحی داشته باشم!... الان فکر میکنه برای کسی میخوام پیرهن مردونه بخرم!....اشکال نداره....اگه پرسید که نمیپرسه،میگم برای نوید میخوام پیرهن مردونه بخرم!....چه خواهر مهربونی بودم و نمیدونستم! ـ حواستون نیست؟! سرم رو بالا آوردم و گفتم: ـ بله؟! ـ میگم شما نمیرید همراه پرمیس توی مغازه؟! سرم رو تکون دادم و با لخند مصنوعی گفتم: ـ چرا....میرم!...دستاش رو توی جیبش گذاشت و لبخند محوی زد و گفت: ـ آخه دیدم به این بوتیک خیره شدین...گفتم شاید.... پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ نه....میخواستم ببینم توی بوتیکش مانتو هم داره یا نه! از جواب احمقانه خودم سرم رو پایین انداختم و لبم رو به شدت گاز گرفتم!...کلا قسمت شده من فقط جلوی پارسا ضایع بشم....شاید...دلیلش این باشه که هروقت میبینمش دست و پام رو گم میکنم! ******** چیز دیگه ای نگفتم تا بیشتر از این جلوش ضایع نشم...به سمت در ورودی مغازه مانتو فروشی رفتم و داخل شدم...نگاهم به پرمیس افتاد که داشت مانتو هایی که به رگال آویزون بودن رو نگاه میکرد....نزدیکش رفتم و تا توی انتخاب کردن کمکش کنم...سلیقه نداشتن پرمیسم دردسرساز بود برای من! **** بعد از این پرمیس مانتوش رو خرید،چند دور دیگه توی پاساژ زد و یه جفت کفش و یه شال هم خرید...من که خودم چیزی لازم نداشتم برای خریدن...فعلا از پا درد و کمر درد داشتم از کت و کول میفتادم!... ـ خب دیگه من خریدم رو کردم....بریم؟ صدای پرمیس بود....لحن تمسخر آمیز پارسا که با خستگی همراه بود جواب پرمیس رو داد: ـ میگم میخوای طبقه بالا رو هم نگاه کنی؟!...تعارف نداریم که.... پرمیس لبخندی زد و گفت: ـ نه دیگه چیزی لازم ندارم بریم! اونقدر خسته بودم که حوصله کل کل با پرمیس رو نداشتم و ترجیح دادم توی بحث خواهر و برادر دخالت نکنم....پارسا هم دیگه چیزی نگفت و به سمت پله ها به راه افتادیم...اونقدر خسته بودم که جلوتر از پرمیس و پارسا حرکت کردم.... از پله ها سرازیر شدم....صدای پرمیس رو شنیدم که گفت: ـ نفس....صبر کن... دختره خل و چل آخه چرا وسط یه مکان عمومی اسم منو بلند میگه؟!...ای خدا اینم رفیقه من دارم؟!...هشتصد بار بهش گفتم وقتی میریم بیرون اسم من رو بلند نگو!...ولی کو گوش شنوا؟! eitaa.com/manifest/1746 قسمت بعد