✏️خداوند روزی به موسی (ع) فرمود برو بدترين بنده مرا بياور.
موسی رفت يكی از گناهكارهای درجه يك را پيدا كرد و وقتی ميخواست با خود ببرد،گفت نكند اين آدم توبه كرده باشد واشتباه كنم كه اين بنده گناهكار می باشد پس رهايش كرد.
رفت دزدی را گرفت تاببرد،نزد خود گفت نكند اين بنده خاص خدا باشد وتوبه كرده باشد وخدا او را بخشيده باشد پس رهایش كرد.
هر كسی را می گرفت با چنين فرضيات وداوریهایی آزادش می نمود.
بالاخره سگی وحشی را گرفت وگفت بدتر از اين كه دیگر نداريم ،رفت ميانه ی راه رهايش كرد وگفت شايد در عالم سگی كاری كرده باشد. دست خالی پيش خدا رفت
خدا گفت:ای موسی دست خالی آمدی؟
موسی گفت: هرچه گشتم بدتر از خودم پيدا نكردم.
خدا گفت: ای موسي هر آئينه اگر غير از اين كرده بودی از پيغمبری عزل ميشدی!
🔻اندیشمندی گفته است:"هر قديسی گذشته ای دارد وهر گناهكاری آينده ای شايد آن قديس روزی گناهكار وآن گناهكار روزی قديس شد.
👤اسکار وایلد
#مذهبی
🚩 @Manifestly
توجه توجه 🔵🔵🔵
همراهان عزیز داستان ارسالی برای چالش در کانال نظر سنجی قرار گرفت که بسیار زیباست
از همه شما تقاضا دارم برید و داستان رو بخونید و نظرات خودتونو اعلام کنید.
بقیه کسانی هم که میخوان در مسابقه شرکت کنند چند روز وقت دارن داستانشونو برای ادمین بفرستن.
آیدی ادمین👇
@admin_roman
آیدی کانال نظر سنجی👇👇
@nazarmanifest
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۴۶ #غلام_دروغگو 👈 قسمت ۳ و اما ملک جوان بخت، در ادامه داستان غلام دروغگو، باید عرض کن
#هزار_و_یک_شب ۴۷
#غلام_دروغگو 👈قسمت ۴
من چون آن سخنان را از مرد میوه فروش بازار شهر شنیدم، زن و فرزندانم را به دست عمویم سپردم وبرای یافتن بِه بنفش، رخت سفر به جانب شهر مدائن، در سرزمین ایران بستم و به تمام باغ های شهر مدائن سر زدم . از همه باغداران هم سؤال کردم تا بالاخره صاحب درخت بِھی را که میوههای آن، به رنگ بنفش بود را پیدا کردم. وقتی بهای آن را پرسیدم، مرد باغدار گفت چون بوی خوش این بِه های بنفش، برطرف کننده بیماری های دماغی است، قیمت هر یکدانه آن دو سکه زر سرخ است که فقط سه عدد دیگر از آن هنوز بر سر درخت باقی مانده است. من خوشحال و شادان از یافتن بِه بنفش، و اینکه همسرم با بوئیدن آن معالجه خواهد شد، شش سکه زر سرخ دادم و هر سه عدد بِه را خریدم و شادمان و شتابان، رو به سوی بغداد نهادم و راه پنج روزه را، در دو شبانه روز طی کردم و به این ترتیب، سه عدد بِه بنفش را برای همسر مهربان و عزیز خود آوردم.
مرد جوان قاتل، در حضور پادشاه سرزمین به بین النهرین و وزیر اعظم، و دیگر حاضران در مجلس و هم چنین عمویش ادامه داد از عجائب روزگار آنکه، چون همسرم اولین به را برداشت و به بینی خود نزدیک کرد و آن را بوئید، رنگ کدر شده چهره اش روشن شد و حالتش بهبود یافت و دیگر هیچ شکلی از بیماری صرع هم در او پیدا نشد. من که مردی بزاز در بازار شهر بغدادم، دوباره بر سر کار خود رفتم و دکانم را بعد از بیست روز تعطیلی گشوده و به کاسبی ام پرداختم. هنوز چند روزی نگذشته بود که روزی در مقابل مغازهام، غلام سیاهی را دیدم که یک عدد بِه بنفش در دست داشت و در هوا می چرخانید و گه گاهی آن را به نزدیک بینی می برد، می بوئید و به آواز بلند می خواند:
نگارم داده این بِه را به دستم
نمیدانی که از بویش چه مستم
نمی دانید از دیدن آن غلام سیاه و مشاهده به بنفش در دستان او و شنیدن آن اراجیف شعر گونه، به چه حالی در آمدم منقلب و ناراحتی غلام سیاه آوازه خوان را صدا زدم و از او پرسیدم: این بِه را از کجا آورده ای؟ و غلام سیاه که نگاهش نگاه عفریتان بود، با خنده تلخی پاسخ داد: ای جوان! گفتم که، نگارم داده این بِه را به دستم. پرسیدم نگار تو کیست؟ که پاسخ داد نگار من در فلان کوچه و کوی منزل دارد که چون بعد از مدتها فراغ و دوری به دیدارش رفتم و با او در خلوت نشستم، سه عدد به از این رنگ را در کنارش دیدم از او پرسیدم این بِه ها چیست و از کجا آورده ای؟ گفت شوهر ابله من که دلم نمی خواهد رویش را ببینم، و فقط به خاطر پدرم تحملش می کنم، این بِه ها را برای معالجه بیماری ام از شهر مدائن برایم آورده و او یک دانه از آنها را به من داد.
غلام سیاه بعد از گفتن آن عبارت، راه خود را کشید و رفت، که من هم چشمانم سیاهی رفت و به زمین افتادم. بعد از مدتی که به هوش آمدم، خشمناک و عصبانی از جا برخاستم و دکان خود را بستم و از دکان قصابی محل هم کاردی عاریت گرفتم و وارد خانه شدم که همسرم را بر بستر خوابیده دیدم.با عصبانیت از زن پرسیدم بِه های بنفش کجاست؟ و او دو عدد آن را به من نشان داد و گفت سومی را نمیدانم چه شده است و من ديوانه، بدون آنکه سؤال دیگری از همسرم بنمایم، بدون معطلی کارد را در سینه اش فرو کردم و به سرعت جنازه اش را در چادرش پیچیده و لای یک قالیچه ابریشمی، که هر جفت آن را در سفر به شهر مدائن از تجار فرش فروش کاشانی آن جا خریداری کرده بودم نهادم و قالیچه را در صندوقی گذاشتم و صندوق را بار استری کردم و آن را در شمال شهر بغداد، ساعتی از غروب گذشته، به آب انداختم.
چون به خانه برگشتم، پسر بزرگتر هشت ساله خود را دیدم که در کنار دو برادر کوچکترش نشسته و گریه میکند. علت گریه را از پسرم رشید پرسیدم، گفت به خاطر کار زشتی که کرده ام گریه میکنم و شاید هم مادرم به همین خاطر قهر کرده و از خانه بیرون رفته. پرسیدم کار زشت تو چه بوده ؟ که پاسخم داد بدون اجازه یک دانه از به های مادرم را برداشتم و بازی کنان به کوچه رفتم، که غلام سیاه زشتی، آن به را بعد از آن که پرسید از کجا آورده ام، از من گرفت و با خود برد...
جوان پارچه فروش قاتل، در محضر سلطان سرزمین بین النهرین، گریه کنان ادامه داد: بعد از شنیدن حقیقت ماجرا از زبان پسر هشت ساله ام رشید، دو دستی بر سر خود کوبیدم و فریاد و شیون سر دادم ، تا عمو و پدر همسرم که هم خانه ما بود، از راه رسید و چون علت فریاد و شیون کردنم را پرسید، ماجرا را با او در میان گذاشتم.او هم چون من بر سر خود کوبید و شیون کرد و گفت تصمیم گرفتن در هنگام خشم، و عکس العمل بدون مشورت و اندیشه، و واکنش سریع بدون تدبیر ، نتیجه اش همین می شود که بر سرت آمده است. البته من همان موقع تصمیم گرفتم که خود را به داروغه شهر برسانم و ماجرا را به او بگویم ؛ ولی باز عمویم مرا از آن عمل عجولانه منع کرد و گفت: تو بالاخره کیفر خود را خواهی دید و طعم تلخ مجازات را خواهی چشید
ادامه دارد
@manifestly
#جملات_ناب
✏️هرگز ظاهر زندگی دیگران را با باطن
زندگی خود مقایسه نکنید.
👤جان ماکسول کوتسی
🚩 @Manifestly
#ضرب_المثل
✏️ روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد.
شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او میگوید اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد میدهد و میگوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد.
مرد کشک ساب میرود و پاتیل و پیاله ای میخرد شروع به پختن و فروختن فرنی میکند و چون کار و بارش رواج میگیرد طمع کرده و شاگردی میگیرد و کار پختن را به او میسپارد. بعد از مدتی شاگرد میرود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز میکند و مشغول فرنی فروشی میشود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد میشود.
کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی میرود و با ناله و زاری طلب اسم اعظم میکند. شیخ چون از چند و چون کارش خبردار شده بود به او میگوید:
«تو راز یک فرنیپزی را نتوانستی حفظ کنی حالا میخواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟
برو همون کشکت را بساب.
🚩 @Manifestly
✏️یک روز چند نفر از جوانان ملا را به حمامی دعوت کرده هر کدام باخود تخم مرغی برده در حمام به ملا اظهار داشتند که ما همه تخم میگذاریم و شرط میکنیم که اگر کسی از عهده تخم گذاشتن بر نیاید مخارج حمام را او بپردازد
پس از این سخن هر کدام بروی سکوئی نشسته به تقليد مرغ شروع به غُد غُد نموده تخمها را به روی سکوها رها کردند
ملا در حال به تقليد از خروس دستهای خود را بهم زده صدای خروس کرد
جوانها پرسیدند مقصود از این حرکت چه بود؟
ملا پاسخ داد آیا برای اینهمه مرغ يك خروس لازم نیست؟
📚ملانصرالدین
✏️محمد رضایی
#طنز
🚩 @Manifestly
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتشار ویدیویی از تصادفات با چیزهای نامرئی در فضای مجازی دنیا که باعث در گیر شدن ذهن کاربران شبکه های اجتماعی شده است،
نکته جالب توجه این است که این تصاویر در نقاط مختلف دنیا ضبط شده.
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۴۷ #غلام_دروغگو 👈قسمت ۴ من چون آن سخنان را از مرد میوه فروش بازار شهر شنیدم، زن و فرزن
#هزار_و_یک_شب ۴۸
#غلام_دروغگو 👈 قسمت ۵
اما قدری صبر کن تا فکری برای رشید و رحیم و رئوفت کنیم. من که پیر و پایم لب گور است، اگر تو هم بروی و خودت را معرفی کنی و اقرار نمائی، مسلما صبح روز بعد، در میدان شهر بغداد گردنت را می زنند. آن وقت این بچه های چهار ساله و شش ساله و هشت ساله، چه خاکی باید بر سرشان بریزند؟ و آنجا بود که حرف عمویم را گوش کردم و در خانه نشستم و هر دو هم چنان به گریه و شیون و زاری پرداختیم.
بعد فهمیدم درست همان هنگامی که من مشت بر سینه و دست بر سر خود میزدم، یک مرد ماهیگیر، به امر سلطان، صندوق را در جنوب شهر بغداد از آب دجله گرفت، و باز سه شب بعدش بود که جارچیان، در کوچه ما جار زدند و ما هم شنیدیم که صبح فردا، در میدان شهر، جلاد با تبر گردن وزیر اعظم پادشاه را خواهد زد. به پیشنهاد عمویم، بعد از چهار روز ماندن در خانه، امروز صبح زود از خانه خارج شدیم که به میدان شهر بیائیم و علت گردن زدن وزیر اعظم سلطان را بدانیم. در ضمن، من میخواستم صحنه گردن زدن یک محکوم را به وسیله جلاد، که عاقبت خود من هم هست، در ملأ عام ببینم.
مرد بزاز قاتل ادامه داد:
چون در میدان، از مردم شنیدم که علت گردن زدن وزیر اعظم آن است که نتوانسته قاتل زن جوان را در مهلت سه روزه پیدا کند، من که خود گرفتار عذاب وجدان و فشار روحی بودم، به عمویم گفتم هم الآن میروم خودم را معرفی می کنم و جان وزیر اعظم را نجات می دهم. پسر هایم را دست تو سپردم. عمویم گفت: نه، اجازه بده که من به عنوان قاتل خود را معرفی کنم. زیرا من که آفتاب لب بام هستم و دیر یا زود، رفتنی ام. اما اگر تو بمیری، آینده رشید و رحیم و رئوف تباه خواهد شد.
چون از بگو مگوهای ما دو نفر، اطرافیان ما حساس شدند و گوشهای خود را تیز کردند، من دیگر درنگ را جایز ندانستم و همانگونه که ملاحظه فرمودید، جلو دویدم و خود را به عنوان قاتل معرفی کردم. البته عمویم نیز فداکارانه همین کار را کرد، اما جناب وزیر با تدبیر شما از اقرارهای من و عمویم، پی به حقیقت ماجرا برد و قاتل حقیقی را که من باشم شناخت البته این را هم برای شما بگویم، هنگامی که من شرح آن عمل عجولانه و احمقانه خود را برای عمویم می گفتم، بدون دلیل از بیان اینکه ابتدا جنازه را لای چادر پیچیدم و سپس میان قالیچه نهادم گذشتم. همین مسئله باعث شد تا گناهکار حقیقی که من باشم از نظر شما شناخته شود.اکنون در برابر شما سلطان مقتدر، استدعا می کنم که هم الان دستور بدهید، جلاد سر از تن من جدا کند. آری ای سلطان مقتدر، شما را به اجدادت قسم میدهم، هم الان مرا بکش و قصاص آن زن معصوم و پاکدامن و پاکیزه خو را از من احمق بستان که من از بیم مکافات روز رستاخیز، هم اکنون لرزه بر اندامم افتاده است.
سلطان در پاسخ مرد پارچه فروش بغدادی گفت:
تو برای من تکلیف معین نکن، برو و به سرپرستی رشید و رحیم و رئوف پسران خردسالت بپرداز. من از خون تو درگذشتم در مورد مکافات روز رستاخیز هم، تو میدانی و خدای خودت
سلطان سرزمین بین النهرین، رو به وزیر اعظم و داروغه شهر بغداد کرد و گفت: و اما از امروز تا یک هفته به شما مهلت میدهم، آن غلام سیاه نابکار را یافته و نزد من بیاورید. اگر غلام نابکار را یافتید که هیچ، والا یک هفته دیگر دستور می دهم در میدان شهر، جلاد سر هر دویتان را از تن جدا کند.
باز هم، چون سخن شهرزاد به این جا رسید، سلطان را خواب در ربود و قصه گوی خوش بیان و شیرین گفتار هم، لب از سخن فروبست.
پایان شب بیستم
🚩 @Manifestly
#جملات_ناب
✏️دشمنانت را ببخش اما نامشان را
هرگز فراموششان نکن.
👤فیدل کاسترو
🚩 @Manifestly
بوذرجمهر ✏️
می گویند بوذرجمهر همیشه این پادشاه را به سحرخیزی نصیحت می کرد و خودش هم صبح زود می آمد؛ شاه هم خوشش نمی آمد که به این زودی بیاید؛ آخرش گفت من یک نقشه ای می کشم که این دیگر مزاحم نشود.
به افرادش گفت هنگام سحر که او از خانه اش بیرون می آید و حرکت می کند، شما بروید تمام لباس های او را و هرچه دارد از وی بگیرید که او دیگر این کار را نکند.
همین کار را کردند. بین راه، هنوز هوا تاریک بود، او را گرفتند، لختش کردند، پول ها و لباس هایش را گرفتند و رهایش کردند. مجبور شد به خانه برگردد، لباس دیگر بپوشد، آماده بشود و بیاید.
آن روز دیرتر از روزهای دیگر آمد. شاه از او پرسید تو چرا امروز دیر آمدی؟
گفت: امروز حادثه ای برایم پیش آمد. حادثه چیست؟ من با دزد برخورد کردم و دزد مانع شد، چنین و چنان کرد، رفتم خانه و بالأخره یک ساعت تأخیر شد.
گفت جنابعالی که می گفتید: «سحرخیز باش تا کامروا باشی!»، چطور شد؟
بوذرجمهر در پاسخ گفت: دزد از من سحرخیزتر بود!
#آموزنده
🚩 @Manifestly
✏️روزی پیامبر (ص) و امام علي(ع) نشسته بودند دور هم خرما می خوردند. پیامبر هسته خرماهایش را يواشکی ميگذاشت جلوی امام علی
بعد از مدتی پیامبر رو به امام علی کردند و فرمودند: پرخور کسي است که هسته خرمای بيشتری جلويش باشد.
همه نگاه کردند، دیدند جلوي امام علی از همه بیشتر هسته خرما بود
امام علی فرمود: ولی من فکر می کنم پرخور کسی است که خرماهایش را با هسته خورده.
همه نگاه کردند. جلوي پیامبر(ص) هسته خرمايي نبود. سپس همه خندیدند.
📚۱۰۰۱ داستان از زندگانی امام علی(ع)
✏️ محمّد رضا رمزی اوحدی
#مذهبی
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
✏️مرد ثروتمند خسیسی با زنی مهربان و بخشنده ازدواج کرد زن با خود می اندیشید: « خداوند این مرد ثروتمن
🔴🔴داستانی که برای خواندنش دعوت شدید🔴🔴
هدایت شده از مانیفست - رمان
دل پسرا بسوزه باز ما یه روز داریم که بهمون تبریک بگن اما شما چی؟😝
روز دختر رو به همه خانم های کانال تبریک میگم🌺
@Manifest
#هزار_و_یک_شب ۴۹
#غلام_دروغگو👈 قسمت ۶
واما ای ملک جوان بخت و همسر مهربان شهرزاد خوشبخت ، در آغاز سومین شب تعریف داستان غلام سیاه دروغگو، و دنباله مطالب معروض داشته دیشب، باید عرض کنم که:
آنجا بود که رنگ از روی داروغه شهر بغداد و وزیر اعظم پرید. وزير حس کرد این تهدید سلطان، با حرف قبلش که در کنار رودخانه دجله و بعد از یافتن صندوق حاوی جنازه به تنهائی و در دل شب گفته بود، خیلی تفاوت دارد. به این جهت، هر دو با هم به سرعت به محل کارشان رفتند و به مشورت پرداختند. اولین تصمیمی که گرفتند، این بود که داروغه شهر دستور بدهد در شهر بغداد و تمامی شهرهای شمال بغداد و حاشیه دجله، جار بزنند که هر کس غلامی سیاه پوست در خانه دارد، با غلام خود به داروغه خانه بیاید و همچنین برای پدر رشید و رحیم و رئوف، و یا قاتل آن زن بی گناه هم پیغام فرستاد که از صبح روز بعد، در داروغه خانه باشند تا غلام سياهها را یکایک ببینند و آن فرد دروغگو را پیدا کنند. ضمنا، وزیر به تمامی جارچیان و منادیان که در داروغه خانه جمع شده بودند، تأکید کرد که در اعلام خبر از زبان سلطان، اضافه نمایند که چنانچه فردی از اجرای فرمان سلطان سرباز زند و از آوردن غلام سیاه خود امتناع ورزد، گردن صاحب و غلام، هر دو با هم در میدان شهر زده خواهد شد.
به فوریت، اطلاعيه وزیر اعظم به داروغه های شهرهای شمال ساحل دجله هم ابلاغ شد. هنوز یک ساعت از صدور فرمان وزیر اعظم نگذشته بود که گزمه های شهر بغداد و کارکنان داروغه خانه، به در خانه تمامی افرادی که صاحب غلام سیاه بودند و در سرای خود غلام و برده نگهداری میکردند رفتند و دستور وزیراعظم را به ایشان اعلام کردند. از طرفی ، مأموران سری هم، به کاروان سراها و قهوه خانه ها و محل اجتماع اوباش شهر زدند و هر جا غلام سیاهی می دیدند دستگیر کرده و به داروغه خانه می آوردند و یکایک غلامان را از مکانی که وزیر اعظم سرزمین بین النهرین، و داروغه شهر بغداد و مرد بزاز قاتل زن بی گناه نشسته بودند، عبور می دادند. در طول یک هفته، بیشتر از چهار هزار غلام سیاه که با شغل بردگی، در بغداد و شهرهای ساحلی رودخانه دجله، و حتی دیگر شهرهای سرزمین بین النهرین زندگی میکردند را، از جلوی چشمان وزیر اعظم و داروغه و مرد بزاز عبور دادند. هر بار، بعد از نگاه دقیقی که مرد بزاز، به چهره غلامان می انداخت، با اشاره سر به حاضران پاسخ منفی میداد.
آخرین ساعات روز هفتم هم در حال سپری شدن بود و با وجود بسیج عمومی که وزیر اعظم داده بود، و با آنکه مأموران و گزمه ها، تمام شهرهای سرزمین بین النهرین و تمام خانه های مردم را تفتیش کرده و زیر و رو نموده بودند، اما نشانی از غلام سیاه دروغگو به دست نیامد. وزیر اعظم و داروغه که مطمئن بودند فردا صبح به دستور سلطان، سرشان زیر تیغ جلاد خواهد رفت، با اعتراض و تهدید بر سر مرد بزاز فریاد کشیده و هر کدام مطلبی میگفتند، که خلاصه اش این بود : « تو به سلطان دروغ گفته ای و داستان تو در مورد کشتن همسرت ساختگی بوده، و حال که فردا صبح، به خاطر صحنه سازی و داستان پردازی غیر واقعیات، باید سر ما به فرمان سلطان زیر تیغ جلاد برود. ما هم سحرگاهان سر تو را از بدنت جدا خواهیم کرد»
در همان هنگام، نایب داروغه شهر بغداد وارد شد و گفت : «طبق تحقیقاتی که به عمل آوردیم، معلوم شد در محله ای که خانه این مرد بزاز قرار دارد، پیر مردی ثروتمند زندگی می کرده که او هم صاحب یک غلام سیاه بوده است.وی حدود یک ماه پیش از دنیا رفته و غلامش هم ناپدید شده است.»
نایب داروغه اضافه کرد « به همین خاطر هم بود که ما در طول یک هفته گذشته، تمام شهر بغداد و اطرافش، و حتی تمام سرزمین بین النهرین را زیر و رو کردیم و در میان اراذل و اوباش و دزدان گشته، و هر چه غلام سیاه بی صاحب بود را هم به حضور شما آوردیم،.الان هم شرفیاب گشته ام تا به عرض وزیر اعظم برسانم که، وقتی در بارانداز بندر بصره، در حال تحقیق بودیم، خبردار شدیم که هفته قبل، غلامی که اثاثیه بسیاری هم همراه داشته با یک کشتی عازم شمال آفریقا شده و این سرزمین را ترک کرده است. اکنون آمده ام تا هم از حضور وزیر اعظم، مهلت دیگری بگیرم، و هم با در دست داشتن حکمی از سوی شما، به وسیله قایقهای تندرو و پاروزنان ورزیده سر در پی آن کشتی بگذاریم که هفته پیش، بندر بصره را به سوی شمال آفریقا ترک کرده است.»
وزیر اعظم و داروغه شهر بغداد، شبانه به بارگاه سلطان رفتند و از او مهلت دیگری گرفتند، و همان دم چهار قایق تندرو، به همراه نایب داروغه شهر بغداد، با چهل پاروزن ورزیده و ده تن از مأموران کار کشته، و همچنین حکمی از طرف وزیر اعظم، برای ناخدای کشتی، به سوی شمال آفریقا حرکت کردند.
ادامه دارد...
@Manifestly
#جملات_ناب
✏️برای رسیدن به جایی که تا به حال نرسیده ایم،
باید از راهی برویم که تا به حال نرفته ایم.
👤ماهاتما گاندی
@Manifestly
زاهد و آسیابان✏️
رفت روزی زاهدی در آسیاب
آسیابان را صدا زد با عتاب
گفت دانی کیستم من گفت :نه
گفت نشناسی مرا، ای رو سیه
این منم ، من زاهدی عالیمقام
در رکوع و درسجودم صبح وشام
ذکر یا قدوس ویا سبوح من
برده تا پیش ملایک روح من
مستجاب الدعوه ام تنها وبس
عزت مارا نداند هیچ کس
هرچه خواهم از خدا ، آن میشود
بانفیرم زنده ، بی جان میشود
حال برخیز وبه خدمت کن شتاب
گندم آوردم برای آسیاب
زود این گندم درون دلو ریز
تا بخواهم از خدا باشی عزیز
آسیابت را کنم کاخی بلند
برتو پوشانم لباسی از پرند
صد غلام وصد کنیز خوبرو
میکنم امشب برایت آرزو
آسیابان گفت ای مردخدا
من کجا و آنچه میگویی کجا
چون که عمری را به همت زیستم
راغب یک کاخ و دربان نیستم
درمرامم هرکسی را حرمتیست
آسیابم هم ، همیشه نوبتیست
نوبتت چون شد کنم بار تو باز
خواه مومن باش و خواهی بی نماز
باز زاهد کرد فریاد و عتاب
کاسیابت برسرت سازم خراب
یک دعا گویم سقط گردد خرت
بر زمین ریزد همه بار و برت
آسیابان خنده زد ای مرد حق
از چه بر بیهوده می ریزی عرق
گر دعاهای تو می سازد مجاب
با دعایی گندم خود را بساب…
✏️ مسیحا اسدی پویا
👤شاعر شیرازی
🚩 @Manifestly
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✏️هنرمند به ایشون میگن
🚩 @Manifestly
#هزار_و_یک_شب ۵۰
#غلام_دروغگو 👈 قسمت ۷
امیدی در دل وزیر اعظم و داروغه شهر بغداد و مرد بزاز قاتل پیدا شد؛ زیرا اگر نایب داروغه آن خبر را برای ایشان نمی آورد، سر هر سه آنها زیر تیغ جلاد می رفت. پاروزنان ورزیده آن چهار قایق تندرو، چهار شبانه روز در دل دریاها پارو زدند و به سوی شمال آفریقا، قلب آب ها را شکافتند و به جلو رفتند. آنها به هر کشتی، چه در میان آبها و چه در ساحل بندرها که می رسیدند، تمام مسافران را شناسایی کرده و همه جای کشتی را زیر و رو میکردند تا اینکه نزدیکی های تُرعه* ای که به امر خشایار شاه، سلطان سرزمین پارس، میان دریای حجاز و دریای شمال سرزمین آفریقا حفر شده بود، به کشتی ای رسیدند و آن آخرين کشتی بود که در طول ده روز گذشته از آن تاریخ، در بندر بصره بارگیری کرده و به جانب شمال آفریقا، در دل آب های دریا به حرکت درآمده بود. مأموران با اجازه ناخدا وارد کشتی شدند؛ در گوشه ای از محوطه کشتی، با مرد سیاه زشت روی بد هیبتی روبه رو شدند که در حال شمردن سکه های زر بود. مأموران با نشانه هائی که از مرد بزاز گرفته بودند، بلافاصله غلام دروغگو را شناختند و به سرعت بر سر او ریختند و در حالی که مشغول بستن دست و پای وی بودند، شنیدند که غلام، زیر دست و پایشان التماس کنان میگوید «به خدا من او را نکشتم! به خدا من نکشتم! رهایم کنید! رهایم کنید! »
و آنجا بود که مأموران فهمیدند، غلام سیاه نابکار گذشته از آنکه با دروغگوئی اش، باعث قتل زنی بی گناه شده، خود نیز قاتل هم می باشد. مأموران با خوشحالی از موفقیت خود در یافتن غلام دروغگو، او را به یکی از قایق ها منتقل کردند و با همان سرعت، و شاید هم بیشتر، رو به سوی سرزمین بین النهرین و رودخانه دجله و شهر بغداد گذاشتند. چون با غلام سیاه در بند، وارد مقر داروغه خانه شهر بغداد شدند، دیدند که وزیر اعظم و داروغه و مرد بزاز ، همچنان بی صبرانه و منتظر، چشم بر در دوخته اند. مرد بزاز تا چشمش به غلام در بند افتاد، چون فنر از جا پرید و برقی از چشمانش جهید و شادمانه فریاد کشید «خودش است!» و بعد از شدت ذوق، بنای گریستن را گذاشت. وزیر اعظم به جانب غلام سیاه در بند رفت و گفت: «اکنون بر ما معلوم شد که تو ملعون، غیر از دروغگوئی که خود گناه بزرگی است و برابر با دشمنی خداست، مرتکب جرم دیگری هم شده ای و آدم کشته ای. بگو تا بدانیم دستت به خون چه کسی آلوده شده است؟» غلام سیاه در بند شده فقط این جمله را کوتاه گفت «قربان! به خون صاحبم»...
و اما ای سلطان مقتدر، و ای مالک جان و تن شهرزاد خدمتگزار، وزیر اعظم در حالیکه شمشیر از نیام کشیده و لبه آن را بر سینه سیاهِ غلام رو سیاه نهاده بود گفت «ماجرای کشتن صاحبت را اینجا برای من تعریف کن و علت دروغگوئی خود را هم، در محضر سلطان سرزمین بین النهرین بیان نما، که وای به روزت اگر اینجا و آنجا، کلمه ای خلاف گفته و باز هم دروغ گفتن را ساز کنی» غلام سیه روی این گونه آغاز کرد:
- شاید، منِ اکنون نگون بخت و در انتظار کیفری سخت، روزی از خوشبخت ترین غلامان شهر بغداد بودم؛ زیرا صاحبم، مرد تنهای مهربان ثروتمندی بود که دو فرزندش، یکی ناخدای کشتی و دیگری بازرگان ادویه بود. آن دو در طول سال، شاید بیشتر از یک ماه تا چهل روز، نزد پدر نمی ماندند و بقیه ایام را در حال سفر بودند. آن پیرمرد که نامش رحمان بود، رفتارش با من، حتى از رفتار با پسرانش هم بهتر بود و هرگز مانند یک غلام با من رفتار نمیکرد. بهترین لباسها را به من می پوشاند، بهترین غذاها را به من می داد، با من همسفره می شد و شبها در اطاقی که جوار اتاقش بود می خوابیدم. هر هفته یک روز هم مرا مرخص میکرد و آزادم میگذاشت و سه سکه نقره هم، قبل از مرخصی رفتنم به من می داد. تمام غلامان شهر بغداد به من حسادت میکردند و همه آرزو داشتند که کاش جای من بودند و چنان صاحبي داشتند. باید بگویم که تا من دستم به خون پاک صاحبم آلوده نشده بود، با تمام سیاهی رنگ، چهره ای آرام و دوست داشتنی داشتم،تا اینکه...
ادامه دارد....
🚩 @Manifestly
#جملات_ناب
✏️آمادگی برای فردا به معنی
تلاش زیاد امروز است.
👤بروسلی
@Manifestly
✏️روزی حضرت داود (ع) از حضرت حق خواست که قضاوتی را به او کمک کند که اگر خدا بود چنین قضاوتی بین دو شاکی میکرد.
حضرت حق فرمود: «ای داود از این سودا و تقاضا درگذر و بر اساس آنچه میبینی قضاوت کن.» اما داود نبی (ع) اصرار کرد.
روزی حضرت حق جلجلاله به او فرمود:
«فردا نزد تو پیرمردی با جوانی برای دادرسی مراجعه خواهند کرد، بین آن دو قضاوت نکن تا من قضاوتی بکنم که در روز رستاخیز در بین مردم خواهم کرد.»
صبح روز بعد شد و پیرمردی، جوانی را نزد داود (ع) آورد و گفت:
«این جوان این انگور را از باغ من دزدیده است. جوان بیچونوچرا دزدی از باغ این پیرمرد را پذیرفت.»
جبرییل نازل شد، در حالیکه مردم شاهد قضاوت داود (ع) بودند به داود (ع) امر کرد، از کمر خنجر خود را در بیاور و به دستان این جوان بسپار تا پیرمرد را بکشد و سپس جوان را آزاد کن.
داود (ع) از این قضاوت الهی ترسید؛ ولی چون خودش خواسته بود، تسلیم امر حق شد.
در پیش چشم مردم! دستان پیرمرد را گرفت و خنجر به جوان داد و امر کرد جوان سر پیرمرد را برید. مردم از این قضاوت داود (ع) آشفته شدند و حتی دوستان او، او را رها کردند.
مدتی گذشت، همه داود (ع) را به بیدینی و بیعدالتی متهم کردند.
داود نبی (ع) سر در سجده برد و اشکها ریخت و از خدا طلب کرد تا شایعات را از او دور کند.
ندا آمد: «ای داود! مردم را به باغی که برای این پیرمرد بود ببر. به مردم بگو این قضاوت، امر من بود. آن پیرمرد قاتل پدر این جوان بود و این باغ ملک پدر این جوان. پس پسر٬ قاتل پدر را قصاص کرد و به باغ خود رسید. گوشه باغ را بکَن خمرهای طلا خواهید دید که برای این پسر است. به مردم نشان بده تا باور کنند این قضاوت از سوی من و درست بود.
ای داود دیدی! من نخواستم قضاوتی به تو نشان دهم٬ به اصرار تو این کار را کردم. چون نمیخواستم در بین مردم به بیدینی و ناعدالتی متهم شوی. چنانچه بسیاری از مردم چون از کارهای یکدیگر بیخبر هستند و علم ندارند مرا به بیعدالتی متهم میکنند و از من دور میشوند. در حالیکه اگر از عمق افعال من باخبر شوند هرگز در مورد من چنین گمان نمیکنند و مرا دوست میدارند.
#مذهبی
#بازخوانی
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۵۰ #غلام_دروغگو 👈 قسمت ۷ امیدی در دل وزیر اعظم و داروغه شهر بغداد و مرد بزاز قاتل پیدا
#هزار_و_یک_شب ۵۱
#غلام_دروغگو 👈 قسمت ۸
تا اینکه به فاصله کمتر از یک ماه، هر شب بعد از آنکه پیر مرد مهربان به خواب می رفت و صدای خرخرش بلند می شد، در حالت خواب و بیداری، غلام سیاه دیگری می دیدم که با زشتی فعلی چهره ام، بر آستان اتاقم ظاهر می شد و با خنده کریهی میگفت: «احمق! او را بکش و طلاهایش را صاحب شو! ببین با هفته ای سه سکه نقره که تو از او میگیری، به چه راحتی و آسایشی دست می یابی و چه لذتی می بری! احمق او را بکش و طلاهایش را صاحب شو!»
یک هفته اول، هراسان از جا می پریدم و به حیاط خانه می آمدم و دلو به چاه می انداختم و آب میکشیدم و سر و روی خودم را می شستم ؛ ولی از هفته دوم، وقتی همان غلام ، مثل هر شب در آستانه اتاق ظاهر می شد، ابتدا می گفت: « مرد، من همزاد تو ام. من نیمه ناتمام تو ام. حرف مرا گوش کن و او را بکش و طلاهایش را صاحب شو. این کار را انجام بده، تا تو را همراه خود به سرزمین عفریتان ببرم. تو اگر در اینجا بمانی، تا آخر غلام خواهی ماند؛ آن هم فقط با هفته ای سه سکه نقره! و چه بسا که اگر فردا صاحبت بمیرد، فرزندان او تو را بفروشند و روزگار بدتری پیدا کنی.» بالاخره بعد از بیست شب بود که وسوسه های آن غلام سیاه زشت رو در من کارگر افتاد و تصمیم غلط نابجایی گرفتم
و اما ای ملک جوان بخت مقتدر نشسته بر تخت، غلام دروغگوی گناهکار، در حالی که روی زمین به پشت افتاده و لبه شمشیر وزیر اعظم، بر سینه اش و پای چپ وی، بر روی شکمش بود، این طور ادامه داد:
- در نیمه شب بیستم، وقتی باز هم همزاد زشت رویم در آستانه اتاق
ظاهر شد، قبل از آنکه او حرف های تکراری و وسوسه آمیز شب های قبل خود را آغاز کند، من رو به او کردم و گفتم بسیار خب، بگذار خوابش سنگین شود، قول می دهم سحرگاه نشده او را بکشم و جنازه اش را در باغچه حیاط خانه دفن کنم. تو هم فرداشب بیا و مرا همراه خودت به سرزمین عفریتان ببر.
غلام همزاد من، خنده زشتی کرد و ناگهان ناپدید شد من آهسته به پشت در اتاق صاحبم رفتم و دیدم، پیر مرد، در زیر نور شمع، مشغول نوشتن مطلبی بر روی پوست آهوست. دوباره سر جایم برگشتم و چون صدای خرخر صاحبم بلند شد، آهسته وارد اتاقش شدم و در زیر نور ماه که از پنجره به داخل اتاق تابیده می شد، ریسمانی به گردنش بستم و آن را آنقدر کشیدم تا صاحب بیچاره ام خفه شد و جان به جان آفرین تسلیم کرد. آنگاه، احمقانه و وحشیانه، جنازه اش را به کنار باغچه بردم و با بیل زمین را کندم و در آنجا دفنش کردم و تا صبح، پریشان و منقلب، در حیاط خانه راه رفتم و چون صبح به اتاق صاحبم برگشتم، پوست آهو را برداشتم و این متن را خواندم ولی باید قبلا به شما بگویم، شاید من تنها غلام باسواد شهر بغداد باشم، زیرا صاحبم که مرد فاضلی بود، در دورانی که من در خدمتش بودم، خواندن و نوشتن را به من آموخت.
اما نوشته متن پوست آهو چنین بود «خطاب به پسرانم سلمان و سلیمان که این وصیت من به شماست. به موجب این نوشته، از شما می خواهم که بعد از مرگم، نیم سرمایه نقدی و این خانه را به غلامم مبارک ببخشید و از او هم می خواهم که تا آخر عمر، در این خانه بماند و چراغ آن را روشن نگاه دارد ؛ تا هر گاه که شما از سفر می آئید و وارد بغداد می شوید و سری به این خانه می زنید، درِ این خانه همچنان به روی شما باز باشد و چراغش همیشه روشن بماند.»
با خواندن وصیت نامه، آه از نهادم بلند شد و بنای گریستن را گذاشتم ولی ناگهان گریه ام تبدیل به قهقهه های دیوانه وار شد و چون خود را مقابل آئینه رساندم، دیدم که چهره آرام و مهربان قبلی ام، مبدل به چهره آن غلام وسوسه گر شده که بیست شب تمام، بعد از نیمه شبها بر آستان اتاقم ظاهر می شد. یعنی من ناگهان خود را در شکل و قالب همان غلام همزادم دیدم؛ یعنی همین قیافهای که شما الان ملاحظه میکنید. آری ای وزیراعظم! این بود ماجرای کشتن رحمان، همان پیر مرد مهربانی که صاحبم بود.
درست همان موقع هم، وزیر اعظم سلطان سرزمین بین النهرین، آب دهانی بر صورت آن غلام رو سیاه انداخت و رو به مأموران کرد و گفت « این جرثومه فساد و نشانه رذالت را، به سگ دانی بیندازید تا بقیه داستان نفرت انگیز زندگانی خودش را فردا در حضور سلطان برایمان تعریف کند»
صبح روز بعد که پایان هفته دوم مهلت هم بود، وزیر اعظم و داروغه شهر بغداد، غلام دروغگوی روسیاه را به قصر پادشاه بردند و او در ادامه شرح سیاہ کاری هایش در حضور پادشاه گفت:
- و اما ماجرای من و آن خاتون زیبا که شنیدم بعد به دست همسرش کشته شد، از این قرار است ....
ادامه دارد.....
🚩 @Manifestly
این بار اولت بود✏️
🌀یک ﺯن و شوهر ، ﺳﻲ ﺍﻣﻴﻦ ﺳﺎﻟﮕﺮﺩ ﺍﺯﺩﻭﺍﺟﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺟﺸﻦ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ.
ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ٣٠ ﺳﺎﻝ ﺣﺘﯽ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﯾﻦ ﺍﺧﺘﻼﻑ ﻭ ﻣﺸﺎﺟﺮﻩ
ﺍﻱ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ .
ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭﻫﺎﯼ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺤﻠﯽ ﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺭﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﻨﻨﺪ .
ﺳﺮﺩﺑﯿﺮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎ ﻣﯿﮕﻪ: ﺁﻗﺎ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﺮﺩﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ؟
ﯾﻪ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﻤﮑﻨﻪ؟
ﻣﺮﺩ ﻣﯿﮕﻪ :
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﻩ ﻋﺴﻞ ﺭﻓﺘﻴﻢ ﺑﻪ ﻳﻚ ﺭﻭﺳﺘﺎﻱ ﺧﻮﺵ ﺁﺏ ﻭ ﻫﻮﺍ .
ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺳﺐ ﺳﻮﺍﺭﯼ ، ﺩﻭ ﺗﺎ ﺍﺳﺐ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﯾﻢ .
ﺍﺳﺒﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺧﻮﺏ و آرام ﺑﻮﺩ . ﻭﻟﯽ ﺍﺳﺐ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﯾﻪ ﮐﻢ ﺳﺮﮐﺶ ﺑﻮﺩ .
ﺳﺮ ﺭﺍﻫﻤﻮﻥ ﺍﺳﺐ که همسرم سوار شده بود ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺯﯾﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ .
ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺟﻤﻊ ﻭ ﺟﻮﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺍﺳﺐ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
" ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻟﺖ ﺑﻮﺩ "
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩ .
ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﻪ ﺍﺳﺐ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
" ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻣﺖ ﺑﻮﺩ "
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺳﻮﺍﺭ ﺍﺳﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ.
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺳﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻮﻣﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺭﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ؛ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺗﻔﻨﮕﺸﻮ ﺍﺯ کیفش ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺷﻠﯿﮏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﻭﻥ ﺍﺳﺐ ﺭﻭ ﮐﺸﺖ .
من ﺳﺮ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺩﺍﺩ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﯼ ﺭﻭﺍﻧﯽ؟؟؟
ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﺷﺪﯼ؟؟؟
ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺯﺩ ﺑﻪ ﺷﻮﻧﻪ ﺍﻡ ﮔﻔﺖ
ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻟﺖ ﺑﻮﺩ .
ﻭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﺎ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ لحظه ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ پایه ﺭﯾﺰﯼ ﺷﺪ!
#طنز
🚩 @Manifestly
🌀این مرد جوان تا به حال ۸۰۰۰۰ بار به قرار ملاقات رفته، درخواست ازدواج کرده و جواب رد شنیده.
او که رکورد تازهای را ثبت کرده با تابلویی در خیابان ایستاده و درخواست یک همسر را دارد
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۵۱ #غلام_دروغگو 👈 قسمت ۸ تا اینکه به فاصله کمتر از یک ماه، هر شب بعد از آنکه پیر مرد
#هزار_و_یک_شب ۵۲
#غلام_دروغگو 👈قسمت آخر
که، خانه پیر مرد صاحبم که در آن زندگی می کردم، یک کوچه بالاتر از خانه آن خاتون بود، و یکی از روزها که من برای خرید نان، به در دکان نانوائی رفتم، بانویی را در نهایت زیبائی و متانت دیدم که او هم به در دکان آمد و گفت «شاطر آقا، پدرم چند روزی بیمار است. شوهرم که صبح زود به سفر رفتند، سلام رساندند و گفتند فعلا این چند روزی که ایشان بستری هستند، شما روزی ده عدد نان به در خانه ما بفرستید»
غلام در حضور سلطان ایستاده، این گونه ادامه داد: « چون خاتون به عقب برگشت، تا دست فرزند خردسال خود را بگیرد و به خانه برگردد، من با دیدن آن خاتون زیبا منقلب و دگرگون شدم. دستم را به دیوار گرفتم که زمین و زمان دور سرم چرخیدن گرفت چند روزی حالت خود را نمیفهمیدم و کارهای روزمره خود را هم از یاد برده بودم. صاحب من که پیر مرد با خرد و پر اندیشه ای بود، مصرانه علت آن دگرگونی را از من پرسید و من هم که طی سالها خدمت در خانه او، بسیاری از خلق و خوهایش را سر مشق خود قرار داده بودم، راستی پیشه خود کردم و ماجرا را برای وی تعریف نمودم.
صاحبم بعد از شنیدن آن ماجرا، شاید دهها شب با من صحبت کرد و نصيحتم نمود، تا پذیرفتم که چشم پی ناموس مردم داشتن و دل به عشق زنان شوهردار بستن، گناهی بس بزرگ است یادم نمیرود که صاحبم میگفت کبوتر با کبوتر، باز با باز، کند هم جنس با هم جنس پرواز، و به من قول داد هر گاه فرزندانش، سلمان و سلیمان از سفر بیایند، از آنها بخواهد که از سرزمین سیاهان، دختری پاکیزه را به کنیزی بخرند و به بغداد بیاورند، تا صاحبم آن کنیز را همسر من گرداند من حرفهای پدرانه صاحبم را پذیرفتم و فکر آن خاتون را از سر و مهر او را از دل خود بیرون کردم، تا اینکه در ست روز بعد از کشتن صاحبم که گفتم چهره ام را در آئینه دیدم و از تغییرش وحشت کردم، ناگهان یاد آن خاتون دوباره در سرم افتاد و عشقش مجدد در دلم آتشی به پا کرد و افکاری شیطانی به سرم نشست آن فکر این بود که به هر صورت شده،
خاتون را بدزدم و به وسیله عفریتی که بعد از کشتن صاحبم دیگر خبری از او نبود، پری رو را به سرزمین عفريتان که هنوز هم نمی دانم کجاست ببرم و با او در آنجا زندگی کنم البته این مطلب را هم اضافه کنم چون صاحبم کمتر از خانه بیرون می آمد، لذا کسی از مرگش در آن مدت کوتاه باخبر نشد من از طرف دیگر، هر روز بر در خانه خاتون کمین می کردم تا بلکه فرصتی پیدا کنم و داخل شده و او را بدزدم، با این فکر ابلهانه که ابتدا چند روزی وی را دست و پا بسته در خانه ام نگهش دارم،تا غلام اقلی دوباره بر آستان اتاقم بیاید و به وسیله او، خاتون را با خود به سرزمین عفریتان ببرم آری من هر روز، بر در خانه آن خاتون، به قصد دزدیدنش کمین می کردم تا اینکه روزی فرزندش را دیدم که با به ای در دست از خانه بیرون آمد، با فکری شیطانی به سراغ آن پسر که نامش رشید بود رفتم و او را به حرف کشیدم چون رشید در عالم کودکی قصه بیماری برطرف شده مادرش و سه به بنفش را برای من تعریف کرد، آن به را با وعده بخشیدن یک کره اسب زیبا، از رشید گرفتم و چون دیوانه ها به در دکان بازی شوهرش، یعنی همین مردی که کنار وزیر اعظم و مقابلم ایستاده رفتم با این فکر احمقانه که بلکه شوهر، با شنیدن داستان ساختگی خیانت همسرش، او را طلاق بدهد و من بدون ارتکاب گناهی، راحت تر بتوانم صاحب آن خاتون پری رو شوم ولی چون فهمیدم که آن زن بیچاره به دست شوهرش کشته شد، دوباره بدون آنکه شکل صورت و قیافه ظاهرم به حالت اول در آید دگرگونی در خود احساس کرده و پشیمان شدم و حالت درون و عواطف گذشته ام به من بازگشت که متأسفانه خیلی دیر شده بود من پشیمان و نادم از آن دو گناه بزرگ، آن گاه که فهمیدم سلطان به دنبال من است، از بغداد گریختم
و اما ای ملک جوان بخت، در این هنگام بود که سلطان سرزمین بین النهرین، با خشم فریاد کشید «کافی است ای حیوان بی رحم» و بعد به جلاد فرمان داد و گفت «خفه اش کن» صبح روز بعد بود که پیکر غلام سياه دروغگوی قصه ما را چهار شقه کردند و هر شقه را به یکی از دروازه های شهر بغداد آویختند
و در این لحظه بود که هم سلطان را خواب در ربود و هم داستان غلام سیاه دروغگو به پایان رسید و هم شبی دیگر تیغ جلاد بر گردن شهرزاد نرسید
پایان شب بیست و یکم
پایان قصه غلام سیاه دروغگو ✏️
داستان بعد داستان اعجاب انگیز
❤️نورالدین و شمس الدین❤️
🚩 @Manifestly
🔵🔵🔵اطلاعیه
قابلیت جستجوی کلمه و جستجو با هشتگ در کانال و سوپر گروه فعال شد.
با تشکر از تیم پیام رسان ایتا🌺✔️
✏️روزی دو بازرگان به حساب معامله هایشان می رسیدند.در پایان،یكی از آن دو به دیگری گفت:طبق حسابی كه كردیم من یك دینار به تو بدهكار هستم.
🌀 بازرگان دیگر گفت:اشتباه می كنی!تو یك و نیم دینار به من بدهكار هستی؟ آن دو بر سر نیم دینار با هم اختلاف پیدا كردند و تا ظهر برای حل آن با هم حرف زدند اما باز هم اختلاف ،سر جایش ماند.
🌀هر دو بازرگان از دست هم خشمگین شدند و با سر و صدا تا غروب آفتاب با هم در گیر بودند. سر انجام بازرگان اولی خسته شد وگفت:بسیار خوب!تو درست می گویی! یك روز وقت ما به خاطر نیم دینار به هدر رفت. سپس یك و نیم دینار به بازرگان دوم داد.
🌀بازرگان دوم پول را گرفت و به سمت خانه اش به راه افتاد. شاگرد بازرگان اولی پشت سر بازرگان دوم دوید و خودش را به او رساند و گفت:آقا،انعام من چی شد؟
بازرگان ،ده دینار به شاگرد همكارش انعام داد. وقتی شاگرد برگشت بازرگان اولی به او گفت :مگر تو دیوانه ای پسر؟! كسی كه به خاطر نیم دینار ،یك روز وقت خودش و مرا به هدر داد چگونه به تو انعام می دهد؟!
🌀شاگرد ده دینار انعام بازرگان دومی را به اربابش نشان داد.
🌀آن مرد خیلی تعجب كرد و در پی همكارش دوید و وقتی به او رسید با حیرت از او پرسید: آخر تو كه به خاطر نیم دینار این همه بحث و سر و صدا كردی، چگونه به شاگرد من انعام دادی؟!
🌀بازرگان دومی پاسخ داد:تعجب نكن دوست من، اگر كسی در وقت معامله نیم دینار زیان كند در واقع به اندازه نیمی از عمرش زیان كرده است چون شرط تجارت و بازرگانی حكم می كند كه هیچ مبلغی را نباید نادیده گرفت و همه چیز را باید به حساب آورد،اما اگر كسی در موقع بخشش و كمك به دیگران گرفتار بی انصافی و مال پرستی شود و از كمك كردن خود داری كند نشان داده كه پست فطرت و خسیس است.
🔻پس من نه می خواهم به اندازه نیمی از عمرم زیان كنم و نه حاضرم پست فطرت و خسیس باشم.
✏️عنصرالمعالی
📜خسیس یا بخشنده
📚قابوسنامه
🚩 @Manifestly