eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۷۵ #شایان_گوهری 👈 ق ۵ و اما ای سلطان خردمند و داهی و لايق سرير و اورنگ سلطنت و شاهی،
۷۶ 👈 ق ۶ 🚩روزی از روزها، مغموم و پریشان پشت پیشخوان حجره ایستاده بود و مردم را تماشا می کرد که ناگهان همان زن فالگیر که روزی از روزها به در خانه شان رفته و نشانی شراره را به پسرش داده بود، پیدا شد و گفت: - ای صاحب والا! آیا اجازه می دهی که فال تو را بگیرم و تعداد ستاره های اقبالت را بشمارم؟ یونس با بی حوصلگی گفت: - ای بابا ، تنها ستاره کور و بی نور اقبال من هم در حال غروب کردن است. برو و تنهایم بگذار. پیرزن فالگیر به سرعت برق تغییر قیافه داد و گفت: - یادت باشد! دیار جنیان و سرزمین عفريتان، مراکش و مصر و شام نمی شناسد و مرزی ندارد. مرا خوب نگاه کن و ببین. آیا می شناسی؟ بلافاصله یونس او را شناخت. زیرا پیرزن فالگیر ، در یک لحظه به صورت زنی بسیار زیباتر از شراره در آمد. یونس گوهری برای یک لحظه « شرنگ» دختر زیباروی طایفه جنیان را دید که در روزگار جوانی و در سرزمین مراکش، مدتی عاشق و گرفتارش بود. و اما ای ملک جوانبخت با اقتدار نشسته بر تخت، حال باید شراره و شایان و پدر پیر افتاده و نالان او را قدری به حال خود گذاشته و زمانی به عقب برگردیم و به دوران جوانی یونس گوهری رسیده و به سرزمین مراکش برویم. یونس در دوران جوانی و آن زمانی که در دیار محل تولد خود زندگی می کرد، هم چنان کارش گوهرگری و جواهر فروشی بود. روزی از روزها، دختری به نام «شرنگ» ، همچنان که شراره سر راه پسرش ظاهر شد بر در حجره اش آمد ، دل او را برد ، عاشق خود نمود و به عقد وی در آمد. چون یونس بعد از به عقد در آوردن شرنگ و مدتی زندگی با او از اعمال ناشایست و افعال حرام وی باخبر شد، شبی خنجر بر سینه همسر خیانتکار خود فرو کرد و او را کشت. بعد از آن ، یونس به ته حیاط رفت و در آخرین قسمت گوشه باغچه خانه گوری کند و آمد تا جنازه زن نابکار خود را برای دفن کردن ببرد ، اما با بهت و حیرت دید که جنازه در اتاق نیست و شرنگ با خنجر در سینه فرو رفته اش ناپدید شده است. یونس در همان ابتدای آشنایی اش با شرنگ زیبارو، شک و تردیدی درباره عفریت بودن او به ذهنش خطور کرده بود. او بعد از ناپدید شادن جنازه، شبانه اسباب و اثاثیه خود را جمع کرد و به سرزمین مصر کوچ نمود و بعد از مدت ها دوباره ازدواج کرد که خداوند پسری چون شایان را به او داد. چون پنجاه سال از آن دوران گذشت، تمام ماجراهای جوانی و وجود شرنگ خیانتکار و کشتن او از خاطرش محو شد ،تا اینکه دوباره او را در لباس پیرزن فالگیر ، در بازار و مقابل پیشخوان مغازه اش، در سن هفتاد و پنج سالگی دید! ادامه دارد eitaa.com/Manifestly/2183 قسمت بعد
#جملات_ناب ✏️لحظه ها را میگذراندیم تا به خوشبختی برسیم غافل از اینکه خوشبختی در آن لحظه ها بود که گذراندیم 👤علی شریعتی 🚩 @Manifestly
مبارزه مرتاض هندی و علامه طباطبایی✏️ آیت الله شبیری زنجانی نقل میکند: ۶۷ سال قبل سه تا موسی در قم بوده اند، یکی سید موسی صدر دومی سید موسی شبیری و سومی شیخ موسی قمی فرزند شیخ علی زاهد قمی 🍂مرتاضی از هند به قم آمده بود و ادعاهای عجیبی داشت.از جمله اینکه می گفت می توانم انسان ها را با نیروی روحم از زمین بلند کنم و راست می گفت تعدادی از مردم را بلند کرده بود. روزی در جمع ما آمد دوستم سید موسی صدر(امام موسی صدر) گفت: اگر می توانی مرا از زمین بلند کن، مرتاض گفت درون آن سینی بزرگ بنشین ما با خود فکر کردیم سید موسی حالا وردی ذکری چیزی می گوید و جادوگری این مرتاض را باطل و ویران می کند اما مرتاض کمی تلاش کرد و آقا موسی را با سینی حدود یک متر به هوا برد. وقتی قضیه تمام شد ما سید موسی صدر را که جوانی نو خط بود سرزنش کردیم که این چه کاری بود کردی؟ چرا آبروی ما را بردی؟ سید گفت: می خواستم طلسمش را بشکنم. ولی هر چه تلاش کردم گویی مرا بسته بودند و نمی توانستم از روی سینی به زمین بپرم. 🍂مرتاض را نزد استاد خود علامه طباطبایی بردیم ما که جمعی از شاگردان علامه بودیم و برخی هایمان گویی خود را باخته بودند و بعضی با کمال وقار و اطمینان نفس به همراه این مرتاض به منزل علامه رفتیم وارد اتاق علامه شدیم. با روی خوش از ما شاگردانش استقبال و برخورد کرد و در گوشه ای نشست. گفتیم که این مرتاض از هند امده و کارهای خارق العاده می کند و انسان را با نیروی ذهن از زمین بلند میکند. هیچ تعجبی در علامه بر انگیخته نشد و فرمودند خب نشان دهد. 🍂مرتاض گفت: به ایشان بگویید می خواهد تا ایشان را بلند کنم؟ وقتی به علامه گفتیم ایشان فرمود انجام دهد. من همینطور که مشغول نوشتن بودم به نوشتنم ادامه می دهم و او کار خودش را بکند. 🍂مرتاض دم و دستگاهش را در اورد و اورادی می خواند و مدتی کارهایش طول کشید. علامه هم کماکان سرش روی کاغذ بود و کنار دیوار نشسته بود و مشغول نوشتن. مدتی گذشت یک دفعه علامه سر خود را بالا آورد و نگاهی به مرتاض کرد و دوباره سرش را پایین انداخته و مشغول نوشتن شد. مرتاض در هم شد اما دوباره ادامه داد. اوراد و اذکاری می خواند ،مدتی گذشت دوباره علامه سرش را لحظه ای بالا اورده و نظری به چشمان مرتاض انداخت و دوباره مشغول نوشتن شد. مرتاض که آثار ناراحتی در چهره اش موج می زد و عصبی هم شده بود که نتوانسته بود علامه را از زمین بلند کند باز هم ادامه داد و این بار کارهایش بیشتر طول کشید. علامه در مرحله سوم نگاهش را به او دوخت و اندکی طول داد. مرتاض پا شد و وسایل خود را جمع کرد و بیرون رفت. با سراسیمه گی و التهاب ،برخی از ماها پی اش رفتیم و از وی پرسیدیم چه شد؟ نتوانستی؟ 🍂با عصبانیت گفت من تمام نیرو و توان خود را بکار گرفتم تا روح وی را تسخیر کنم و بعد او را از زمین بلند کنم ونهایتا ایشان نگاهی به من کردند و تمام اورادم باطل شد و کارهایم نقش بر آب . به علاوه نفوذ نگاهشان جوری بود که کم مانده بود قبض روح شوم. مثل اینکه کسی گلوی مرا گرفته و کم مانده بود خفه شوم. دفعه ی دوم سعی بیشتری کردم ولی ایشان با یک نگاه کوتاه دوباره کم مانده بود جان مرا بگیرد. دفعه ی سوم نهایت درجه ی تلاشم را و هر چه بلد بودم به کار بردم تا تسخیرش کنم ولی این بار هم جوری نگاه کرد که احساس خفگی و اینکه کسی گلوی مرا می فشرد از دو دفعه ی قبل بیشتر شد و این بود که فهمیدم این روح را نمی توان تسخیر کرد و خیلی عظمت دارد. مرتاض که از شکست خوردنش ناراحت بود و قدرت روحی یکی از پروردگان مکتب امام جعفر صادق و امام زمان علیهما السلام را دیده بود همان شب از قم رفت و تمام برنامه هایش به هم ریخت. ارادت ما هم به علامه ی طباطبایی علیه الرحمه بیشتر از قبل شد. 🔻پانوشت: علامه طباطبایی تبریزی از مفسران قرآن بود که قدرت های ماورایی بسیاری داشت، ایشان اولین کسی بود که در تفسیر المیزان که یکی از تفاسیر موضوعی قرآن است، حضرت ذوالقرنین در سوره کهف را همان کوروش هخامنشی قلمداد کرد. روحش قرین رحمت. 🚩 @Manifestly
✏️کودکی با دوچرخه‌ی خود در مقابل درب مجلس ایستاد دوچرخه‌اش را گوشه‌ای گذاشت و مشغول بازی شد. نگهبانی به او نزدیک شد و گفت: به چه جراتی دوچرخه‌ات را اینجا گذاشته‌ای؟! اینجا محلی است که نمایندگان، وزرا و مسئولین کشور رفت‌وآمد می‌کنند. پسرک پاسخ داد: نگران نباش؛ با زنجیر محکم بستمش 🚩 @Manifestly ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه حرکت پرخطر و فوق باور، برای اولین بار در ایران انجام شد! عاالیه کارشون👌😳 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۷۶ #شایان_گوهری 👈 ق ۶ 🚩روزی از روزها، مغموم و پریشان پشت پیشخوان حجره ایستاده بود و
۷۷ 👈 ق ۷ 🚩پیرزن فالگیر که فقط چند لحظه ای به شکل شرنگ در مقابل یونس ظاهر شد، ادامه داد: - ای یونس! برایت گفتم که دیار جنیان و سرزمین ما عفریتان مرزی ندارد و مراکش و مصر و شام نمی شناسد. همانطور که دیدی، باید برایت بگویم که منِ فالگیر که اکنون رو به رویت ایستاده ام ، همان شرنگی هستم که تو خنجر بر سینه اش فرو کردی. در ضمن باید بدانی، من مادر شراره عروس تو هم هستم. اگر تو مرا به خیال خودت کشتی و به این سرزمین فرار کردی ؛ اما من هرگز از یاد تو غافل نبودم و همواره به دنبالت بودم.من دخترم را سر راه پسر تو قرار دادم ؛ البته توجه کرده ای که با افسون، آنچنان شراره من، شایانت را عاشق خود کرده که او اگر هرچه از شراره ببیند، به جای آنکه خنجر بر سینه زنش فرو کند، سینه تو را از هم خواهد درید. پس مبادا که باز هم فکری احمقانه به سرت بیفتد و در صدد تلافی کردن برآیی که جان ما جنیان و عفريتان، مثل شما آدمیان با سم خورانیدن و خنجر بر سینه فرو کردن و دار زدن و سر بریدن از تن بیرون نمی رود ؛ مگر آنکه جادوی ما باطل شود و شیشه عمر مان شکسته شود، که آن هم اینجا و در دست تو و پسرت نیست. اما باید بدانی که از فردا صبح، جلوی پله های اتاق پسرت شکافی پدید خواهد آمد. برای آنکه آن شکاف باز تر و آن حفره عمیق تر نشود، تو و بعد از تو پسرت باید هر روز پنجاه دینار زر سرخ در آن شکاف بریزید ، والا آن شکاف هر روز بازتر و آن عمق هر روز زیادتر خواهد شد ؛ به ترتیبی که روزی تو و شایان را درون خود خواهد کشید و آن روز ، دیگر تو هم زنده نخواهی بود. بدان که چراغ عمر تو رو به خاموشی است و چه ما عفریتان بخواهیم و چه نخواهیم، تو چند صباحی دیگر بیشتر زنده نخواهی بود. پیرزن فالگیر بعد از گفتن آن حرف ها، راهش را کشید و در میان جمعیت بازار گم شد و رفت. یونس گوهری که واقعا ترسیده بود، به نزد دوست قدیمی خود هارون و پدر دینا که او هم به کار گوهرگری اشتغال داشت رفت و ضمن تعریف تمام ماجرا ، به او گفت: - من شایان را بعد از مرگم به دست تو می سپارم و باید با وجود همسر عفريته اش از او مراقبت کنی. سپس به خانه رفت و چون صبح روز بعد از خواب بیدار شد ، با کمال تعجب شکافی را جلوی ایوان اتاق شایان مشاهده کرد. فوری به یاد حرف های پیرزن فالگیر و یا روح تغییر شکل داده شرنگ، همسر قدیمیش افتاد و از داخل صندوق خانه خود پنجاه عدد زر سرخ بیرون آورد و داخل شکاف انداخت. آن شکاف، چون دهان گرسنه ای که بعد از سیر شدن بسته شود، به هم آمد. البته سرمایه بسیار یونس گوهری به قدری بود که اگر تا ده هزار روز هم روزی پنجاه زر سرخ داخل آن شکاف می ریخت تمام نمی شد. هنوز صد روزی نگذشته بود که چراغ عمر یونس گوهری و پدر شایان مصری رو به خاموشی رفت... ادامه دارد 🚩 @Manifestly eitaa.com/Manifestly/2203 قسمت بعد
#جملات_ناب ✏️باورت بشود يا نه، روزی می‌رسد که دلت برای هيچ کس به اندازه من، تنگ نخواهد شد. براي نگاه کردنم، خنديدنم و حتــی اذيت کردنم! برای تمامِ لحظاتى که در کنارم داشتی، روزی خواهد رسيد که در حسرتِ تکرار دوباره من خواهی بود. می‌دانم روزی که نباشم هيچـــکس، تکرارِ من نخواهد شد...! 👤 بهوميل هرابال 🚩 @Manifestly
۷۸ 👈ق ۸ روزی از روزها صبح زود، در حالی که یونس دیگر قادر به برخاستن از بستر نبود، شایان را به بالین خود فراخواند ، به او پنجاه دینار زر سرخ داد ، شکاف جلوی ایوان اتاقش را به فرزندش نشان داد و گفت: - تو فعلا هر روز صبح ، پنجاه دینار زر سرخ داخل آن شکاف بریز. از آنجایی که من مرد با خدایی بوده و هستم، ایمان دارم این بلای نازل شده بر خانه ما ، روزی محو خواهد شد. وصیت نامه من و سفارشات بعد از مرگم درباره تو ، تمامی نزد دوستم هارون، پدر دیناست. از او خواسته ام که بعد از مرگم تو را تنها نگذارد. تو نیز تماس و ارتباط خود را با او قطع نکن. آن شب ، آخرین شبی بود که یونس گوهری زنده بود و در روی این خاک نفس کشید ؛ زیرا هنوز روز بعد از راه نرسیده بود که شایان متوجه شد پدرش دیگر نفس نمی کشد و جان به جان آفرین تسلیم کرده است. چون مراسم دفن و ختم و هفتم متوفی به پایان رسید، باز هم شکاف مقابل درگاه اتاق شایان پدیدار شد و باز هم پسر بنا بر وصیت پدر ، روزی پنجاه زر سرخ داخل آن شکاف می ریخت. شکاف بلافاصله ولی فقط برای یک شبانه روز بسته می شد. تازه بعد از مرگ پدر بود که شایان از خواب بیدار شد و غبار کدرکننده هوس شراره عفريته نسب، از جلوی چشمانش کنار رفت. شایان روزی فریادکشان به همسرش گفت: - این خانه جادو شده است و تو هم از طایفه جادوگرانی. یا باید هرچه زودتر این بساط جادو جنبل را از این خانه جمع کنی، و یا اینکه من همان بلایی را بر سر تو می آورم که پدرم قبل از ازدواج با مادرم، بر سر زن اول خود آورد. آنجا بود که شراره ساکت ماند و فقط در جواب شایان گفت « چشم » همانطور که به عرض رساندم، چون شایان از خواب غفلت بیدار شده بود برای آنکه پی به اسرار آن خانه و نوع ارتباط زنش با اجنه ببرد، با تظاهر به اینکه دارد به محل کارش می رود در گوشه ای از خانه پنهان شد. ناگهان همان پیرزن فالگیر را دید که چون دودی از آسمان پائین آمد و مقابل شراره ایستاد. شنید که زنش با صدای بلند می گوید: - مادر بس است! چرا دست از سر من بر نمی داری و اجازه نمی دهی من به زندگی خود با این شایان شایسته ادامه بدهم؟ تو که انتقام خود را از يونس گوهری گرفتی و دلت خنک شد، برو و اجازه بده که من سر خانه و زندگی خود باشم. به خدا من شایان را دوست دارم و می خواهم مثل او آدم شوم. در اینجا بود که پیرزن عفريته یا مادر شراره و همان پیرزن فالگیر عصبانی شد ، قدمی به جلو آمد ، کشیده ای بر صورت دختر کوبید و فریادکشان گفت: - فضولی موقوف! در طایفه ما جنیان هرگز اینگونه سر کشی ها وجود نداشته است. تو مجبوری تمام دستورات مرا اطاعت کنی ، زیرا اینها فقط دستورات من به تو نیست، بلکه اوامر ملک عفريتان عالم است که از طریق من به تو ابلاغ می شود. ادامه دارد .... 🚩 @Manifestly eitaa.com/Manifestly/2262 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۷۸ #شایان_گوهری 👈ق ۸ روزی از روزها صبح زود، در حالی که یونس دیگر قادر به برخاستن از
( دو قسمتی ) ✏️روزی و روزگاری بود در زمان قدیم در یکی از شهرهای سرزمین پارس یک مرد عارف و صالح بود که او را درویش دانادل» می گفتند و همه اهل شهر او را می شناختند و برای اخلاق پسندیده اش به او احترام می گذاشتند. دانا دل در یکی از سالها می خواست به حج برود و تصمیم گرفت قدری زودتر از اینکه قافله حج راه بیفتد تنها حرکت کند و آهسته آهسته در شهرهای بین راه گردش کند. خرج سفر خود را برداشت و با کوله پشتی خود براه افتاد. آن سال، ماه حج در تابستان بود و دانادل پیش از نوروز عازم سفر شده بود. روزها راه می رفت و شبها در دهات و آبادی های سر راه منزل می کرد. اما روز سوم در میان بیابان به کاروانسرای خرابه ای رسید که محل دزدها بود. دزدان راهزن وقتی دانادل را با کوله پشتی اش دیدند خوشحال شدند که تنهاست و زورش به آنها نمی رسد. پس او را در میان گرفتند و به خیال اینکه او با آنها جنگ خواهد کرد با چوب و چماق به سراغش رفتند. درویش که این وضعیت را دید اول عصایی را که در دست داشت به زمین انداخت و به دزدها گفت: «صبر کنید، من یک نفر بیش نیستم و شما چند نفر زورمندید، اول به حرف من گوش بدهید بعد هر کار می خواهید بکنید.» دزدها گفتند: « بیخود به خودت زحمت نده که با زبان بازی نمی توانی از چنگ ما در بروی.» دانا دل گفت: «نه، من حيله ای ندارم که به کار شما ببرم، من می گویم که من پول و پله زیادی همراه ندارم، لباس من هم به درد شما نمی خورد، من یک درویش هستم که به زیارت می روم و تنها هستم و اذیت کردن من از مردانگی دور است. درست است که شما کارتان دزدی و راهزنی است اما شاید لوطی گری سرتان می شود. بروید با کسی در بیفتید که مال زیاد دارد. زورگفتن به من برخلاف وجدان است.» دزدها جواب دادند: «حالا دیدی که می خواهی ما را خام کنی و از چنگ ما در بروی. مرد حسابی ما اسم خودمان را دزد گذاشته ایم و خود را پیش خدا و خلق خدا روسیاه کرده ایم که این فکرها را نکنیم و هر چه گیر می آید و مال هرکس هست ازکم یا زیاد بچاپیم و بخوریم، اگر می خواستیم در فکر خوبی و بدی باشیم و وجدان و شرافت داشتیم که می رفتیم مثل بچه آدم کار می کردیم و نان می خوردیم.» دانا دل گفت: « بسیار خوب، حالا که حرف حسابی سرتان نمی شود این من و این هم کوله پشتی من. من فقط مختصری خرج سفر همراه دارم و اگر شما از گرفتن این چندرغاز به آرزوی خودتان می رسید هر چه دارم بگیرید و خودم را بگذارید بروم تا با هر سختی و دشواری من هم به آرزوی خودم که زیارت است برسم.» دزدها گفتند «عجب آدم ساده ای هستی؟ خیال می کنی داری بچه گول می زنی؟ اگر تورا رها کنیم می روی و جای ما را به مردم نشان می دهی و ما را گرفتار می کنی، بهتر این است که اگر وصیتی داری بکنی و دعایت را بخوانی و آماده مرگ باشی.» دانا دل گفت: «البته این کاری است که از دست شما بر می آید اما ریختن خون بی گناه برای شما بدبختی می آورد و زودتر از آنچه خیال می کنید به پنجه عدالت و مکافات عمل خود گرفتار می شوید.» دزدها بنا کردند به قاه قاه خندیدن و گفتند: «در این بیابان بی آب و علف پنجه عدالت کجا بود و چه کسی شهادت خواهد داد و مکافات عمل یعنی چه؟ ما که دزدیم، تو هم که کشته میشوی، کسی دیگر هم که اینجا نیست و تمام شد و رفت...» و خنجرها را کشیدند و دور او را گرفتند و قصد کشتنش کردند. دانا دل که دیگر امیدی به رحم آنها نداشت مانند همه کسانی که در معرض خطر قرار می گیرند حیران و سرگردان به چپ و راست نگاه می کرد و منتظر بود بلکه کسی پیدا شود و او را نجات دهد اما هیچ بوی امیدی نمی آمد. فقط در بالای سر آنها یک دسته مرغان صحرایی (سار) با هم پرواز می کردند و جیک جیک کنان سر و صدای زیادی راه انداخته بودند، دانادل از روی ناچاری و ناامیدی نگاهی به مرغها کرده گفت: «آهای مرغها! ببینید و شاهد باشید. من در این بیابان به چنگ آدم کش های بی رحم و خدا نشناس گرفتار شده ام و جز خدا کسی دیگر نمی بیند و نمی داند، شما شاهد باشید و انتقام خون مرا از این ظالمها بگیرید. ادامه دارد.. 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#کلیله_و_دمنه #دانادل #قسمت1 ( دو قسمتی ) ✏️روزی و روزگاری بود در زمان قدیم در یکی از شهرهای سرزمین
✏️دزدها باز به این حرف خندیدند و به او گفتند: «عجب آدم ساده و هالویی هستی؟ اسمت چیست؟ » گفت: «دانا دل» گفتند: «عجب اسمی داری! اسمت دانادل است و خودت این قدر نادان و احمقی که مرغهای هوا را به کینه جویی و انتقام خواهی می طلبی؟ حقا که ریختن خون آدمی به این نفهمی هیچ بازخواستی ندارد...» و بعد از اینکه او را مسخره کردند، او را کشتند و مالش را برداشتند و از آنجا فرار کردند و رفتند، و هر وقت فکر می کردند که دانا دل از مرغهای هوا خواهش کرده که انتقام خونش را بگیرند به این حرف می خندیدند. روز بعد، چند مسافر از آن راه به شهر می آمدند و همینکه خبر قتل دانادل به شهر رسید مردم خیلی غمگین شدند، مجلس ترحیمی برپا کردند و چون دانا دل هرگز به کسی بدی نکرده بود و دشمنی نداشت به هیچ کس گمان بد نمی رفت ولی اهل محل و آشنایان منتظر بودند که قاتلان دانا دل پیدا شوند و می گفتند: «خون بی گناه عاقبت دامن جنایتکار را می گیرد و او را رسوا می کند.» چندی گذشت و نوروز پیش آمد و بعد سیزده نوروز شد و در این روز مردم شهر همه به صحرا می رفتند و گردش و تفریح می کردند و در این روز که مردم دسته دسته در سبزه زارها و زیر درختها دور هم می نشستند از اتفاق آن دسته دزدان قاتل دانادل هم به صحرا آمده بودند و در گوشه ای زیر درخت بزرگی دور هم نشسته بودند و به تفریح و گفت و شنید سرگرم بودند و عده ای از بچه محلیهای داتا دل هم در نزدیکی ایشان زیر درخت دیگری منزل گرفته بودند. البته کسی دزدها را نمی شناخت و آنها هم مثل سایر مردم بودند و موضوع قتل دانادل هم دیگر داشت فراموش میشد و کسی به یاد آن نبود. در این روزکه هوای خوشی داشت، در آن صحرا عده زیادی گنجشک روی درختها می نشستند و بلند می شدند و پرواز می کردند و جیک جیک می کردند و آنها هم برای خودشان از هوای بهار وگردش سبزه زار استفاده می کردند. گاهی که گنجشکها روی درختی جمع می شدند و زیاد شلوغ می کردند، کسانی که زیر آن درختها نشسته بودند آنها را تار و مار می کردند و آنها به درخت دیگری هجوم می آوردند و باز همینکه دور هم جمع می شدند جیک جیک خود را سر می دادند و آواز می خواندند و از این شاخ به آن شاخ می پریدند. یک بار هم گنجشکها بالای سر دسته دزدان، روی درختی که آنها زیر آن منزل داشتند جمع شدند و با جیک جیک خود غوغایی راه انداخته بودند و چون فضله آنها روی سر دزدان ریخته بود یکی از دزدها همان طور که با صدای بلند با رفقای خود صحبت می کرد گفت: «این مرغها را ببین چه شلوغ کرده اند.» یکی از دزدها با خنده جواب داد: «به نظرم، آمده اند خون دانا دل را مطالبه می کنند.» دیگری جواب داد: «نه، اینها گنجشکند و آنها سار بودند.» دیگری گفت: «اما راستی طفلک دانا دل عجب هالویی بود که از ترس جان، مرغها را شاهد می گرفت...» دزدها صحبت می کردند و از اطراف خود غافل بودند. همینکه همسایه های دانا دل این حرفها را از این چند نفر شنیدند با هم گفتند: «یک چیزی هست که اینها از دیدن گنجشکها به یاد دانا دل و موضوع مرگ او افتاده اند و لابد چیزی می دانند... باید دید که موضوع دانادل با گنجشکها چه ربطی دارد.» این بود که فوری شحنه و محتسب و پاسبان و پلیس را خبر کردند و موضوع را گفتند و آن چند نفر دستگیر شدند و چون همیشه در میان اشخاص تبه کار اختلافهایی وجود دارد آنها کم کم در بازپرسی مجبور به اعتراف شدند و یکدیگر را لو دادند و عاقبت خون بیگناه کار خود را کرد و مرغهای هوا مأموریت کارآگاهی خود را انجام دادند و دزدها به مکافات خودشان رسیدند. 📚کلیله و دمنه ✏️رابیندرانات تاگور 🚩 @Manifestly
مارادونا: وقتی به واتیکان سفرکردم،دیوارهایی را دیدم که ازطلا ساخته شده بودند. پاپ گفت شماباید به ماکمک کنیدتابتوانیم به فقرا کمک کنیم. باخودگفتم لعنتیهابرویددیوارهایتان را بفروشید. #سرگرمی 🚩 @Manifestly
#جملات_ناب ✏️ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ﺧﻮﺩﺵ، ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻗﻠﻘﻠﮏ ﺩﻫﺪ ﻣﻐﺰﺵ ﺩﺭﮎ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻗﻠﻘﻠﮑﺶ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ. بیشعوﺭﯼ ﻫﻢ دقیقا ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﻦ است! خیلی ها ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﻨﺪ ﮐﻪ ﺷﻌﻮﺭ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ! 👤خاویر کرمنت 🚩 @Manifestly