eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
چرا پدرم را تاکنون اینچنین ندیده بودم✏️ 🍃🌺🍃 بابام هر وقت که وارد اتاقم میشد میدید که لامپ اتاق روشنه ومن بیرون بودم میگفت چرا خاموشش نمیکنی و انرژی رو هدر میدی وقتی وارد حمام میشد ومیدید آب چکه میکنه با صدای بلند فریاد میزد چرا آب رو خوب نبستی وهدر میدی همیشه ازم انتقاد میکرد...بزرگ وکوچک در امان نبودند و مورد شماتت قرار میگرفتن...حتی زمانی که بیمار هم بود ول کن ماجرا نبود. تا اینکه روزی که منتظرش بودم فرا رسید وکاری پیدا کردم.امروز قرار است در یکی از شرکت های بزرگ برای کار مصاحبه بدم اگر قبول شدم این خونه کسل کننده رو برای همیشه ترک میکنم تا از بابام و توبیخاش برای همیشه راحت بشم. صبح زود ازخواب بیدار شدم حمام کردم بهترین لباسمو پوشیدم و معطر زدم بیرون. پدرم لبخند زنان بطرفم اومد چشاش ضعیف بود و چین وچروک چهره اش هم گواهی پاییز رو میداد، بهم چند تا اسکناس داد و گفت :مثبت اندیش باش و خودت را باور داشته باش ،از هیچ سوالی تنت نلرزه! لبخندی زدم و تو دلم غرولند کردم که در بهترین روزای زندگیم هم از نصیحت کردن دست بردار نیست...لحظات شیرینو میخواد زهرمار کنه. از خونه بسرعت خارج شدم و بطرف شرکت رفتم... به حراست شرکت که رسیدم خیلی تعجب کردم هیچ نگهبان و تشریفاتی نداشت فقط یه سری تابلو راهنما بمحض ورودم متوجه شدم دستگیره ازجاش در اومده ...اگه کسی بهش بخوره میشکنه. بیاد پند آخر بابام افتادم که همه چیزو مثبت ببین. فورا دستگیره رو سرجاش محکم بستم تا نیفته. همینطوری تابلوهای راهنمای شرکت رو رد میکردم و از باغچه ی شرکت رد میشدم که دیدم راهرو پرشده از آب سرریز حوضچه، بذهنم خطور کرد و شیلنگ آب را از حوضچه پر، به خالی گذاشتم وآب رو کم کردم تا سریع پر نشه. وارد ساختمان اصلی شرکت شدم از پله ها که بالا میرفتم متوجه شدم چراغهای آویز در روشنایی روز،روشن بودن، خاموش کردم بمحض رسیدن به بخش مرکزی ساختمان متوجه شدم تعداد زیادی پیش از من آمدن. اسممو در لیست ثبت نام نوشتم و منتظر شدم . دور و برمو نیم نیگاهی انداختم، چهره و لباس و کلاسشونو که دیدم احساس حقارت کردم،مخصوصاً وقتی شنیدم از مدارک دانشگاهی آمریکاشون تعریف میکردن دیدم هر کسی میره داخل کمتر از یک دقیقه تو اتاق مصاحبه نمیمونه و میاد بیرون با خودم گفتم اینا با این دک و پوز و مدارک رد شدن، من عمرا قبول نمیشم؟! گفتم محترمانه از این مسابقه که بازندش هستم، سریعتر انصراف بدم تا عذرمو نخواستن... ! بیاد نصحیت پدرم افتادم،مثبت اندیش باش و اعتماد بنفس داشته باش نشستم ومنتظر نوبتم شدم انگار که حرفای بابام انرژی و اعتماد به نفس بهم میداد و این برام غیر عادی بود در این فکر بودم که یهو اسممو صدا زدن برم داخل. وارد اتاق مصاحبه (گزینش)شدم،روی صندلی نشستم، روبروم سه نفر نشسته بودن بهم نگاه میکردن و لبخند میزدن ! یکیشون گفت کی میخواهی کارتو شروع کنی؟ دچار دهشَت و اضطراب شدم،یک لحظه فکر کردم دارن مسخره ام میکنن یا پشت سر این سوال چه سوالات دیگه ای خواهد بود؟ بیاد نصیحت پدرم افتادم : نلرز و اعتماد بنفس داشته باش. پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم : ان شاءالله بعد از اینکه مصاحبه رو با موفقیت دادم میام سرکارم. یکی از سه نفر گفت تو در استخدامی پذیرفته شدی تمام . با تعجب گفتم : شما که ازم سوالی نپرسیدین ! سومی گفت : ما بخوبی میدونیم که با پرسش از داوطلبان کار،نمیشه مهارتشونو فهمید ! بهمین خاطر تصمیم گرفتیم یه مجموعه از امتحانات عملی را برای داوطلبان مد نظر داشته باشیم که در صورت مثبت اندیشی داوطلب در طولانی مدت ، از منافع شرکت دفاع کرده باشه . تو تنها کسی بودی که تلاش کردی و بی تفاوت از کنار ایرادات رد نشدی و از درب ورودی تا اینجا نقص ها رو اصلاح کردی و دوربین های مداربسته که عمدا برای اینکار در مسیر داوطلبان گذاشته شده بودن موفقیت تو را ثبت کردن پدر = آن درب بزرگی که ظاهرش سنگدلیست اما درونش پر از محبت و رحمت و دوستی و آرامش است. 🍃 @Manifestly
✏️از در خوابگاه با عجله اومدم بیرون و کارت تلفن رو گذاشتم توی دستگاه زنگ زدم به موبایل دوستش اون سالها از هر هزارتایی یکی موبایل داشت سریع جواب داد و منم گفتم سلام دارم حرکت میکنم و اونم گفت باشه اومدم هفته ای دو سه بار همدیگه رو میدیدیم. اونم توی یه ساندویچ فروشی وسط مرکز شهر صاحب ساندویچی بعد دوسال دیگه بما دوتا عادت کرده بود میرفتیم الکی دوتا ساندویچ و دوتا نوشابه سفارش میدادیم و هیچ کدوم هم نمیخوردیم. بعد یه مدت دیگه واسمون نمیاورد فقط پولشو میگرفت. انگار پول حق السکوتش بود همیشه هم بما لبخند میزد مادوتا حدود دو سه ساعتی که واسمون عین برق و باد میگذشت دستای همو میگرفتیم و با هم حرف میزدیم حرفهامون هیچوقت تمومی نداشت هردفعه هم مثل روز اول واسه دیدن هم بی تاب بودیم بهم گفت چاوشی به آهنگ جدید خونده باب تو با ذوق گفتم بخون واسم خوند: آخ که چه لذتی داره ناز چشمهاتو کشیدن عاشق این آهنگ شده بودم، اصلا عاشق چاوشی شدم وقتی دیدم اونم گوش میداد من دانشکده علوم پایه بودم اون فنی مهندسی گاهی یواشکی واسش غذا میبردم و میگذاشتم توی یکی از کلاسها که برداره اون سالها که مثل الان نبود همینکه قایمکی همو میدیدیم خودش جنایت بود چقدر تلاش کردیم که همدیگه رو نگه داریم چقدر پای هم موندیم چقدر هوای همو داشتیم توی شرایط سخت دانشجویی همیشه پولاشو جم میکرد منو سورپرایز کنه، حلقه ی نقره ای که اون سالها مد شده بود ست خریدیم واسه هم روش با مشکی حک شده بود *لاو یو* چقدر صادقانه و ساده عاشق هم بودیم بدون چشمداشت بعد سه سال روزیکه مادرم روز خواستگاری پاشو کرد توی یه کفش که من دخترمو راه دور نمیدم، اصلا به این پسره نمیدم دست از پا دراز تر برگشتن مادرم میگفت اونا کجا ما کجا اونسر دنیا... اینسر دنیا... از در که رفتن بیرون بغض کرد و نگاهم کرد میخواستم دستشو جلوی همه بگیرم، چقدر دوتامون گریه کردیم اما نمیشد که....بعد از مدتها رفتم دانشگاه واسه گرفتن مدرک به یاد قدیم رفتم توی اون ساندویچی.... منو شناخت و گفت چطوری دختر....اون یکیتون کجاس.. سرمو انداختم پایین و گریه کردم دردو دل برای یک غریبه ی آشنا او رفت و با خود برد قلبم را.... چهارده سال پیش مادوتا نوزده ساله عاشق هم شدیم توی یک روز سرد زمستونی وقتی تو آی دی یاهو مسنجر خودتو گوشه ی جزوه ی اپتیک من نوشتی و گفتی منو اد کن از اون پسر پررو وحشی تا اون پسر آروم سالهای بعدی که وقتی از دیدن هم محروم شدیم هدیه های تولد منو با پست میفرستاد درب خونه...عشق کاغذی مثل شعرهای مریم حیدرزاده ... آخ که چه لذتی داره ناز چشمهاتو کشیدن... آخ چه حسرتی داره سالها نداشتنت.... 🍃 @Manifestly
✏️درد پیری ضعف روحی و جسمانی آن نیست ، بلکه بار خاطرات است که انسان را پیر می کند. 👤 🍃 @Manifestly
حج مقبول✏️ 🍃🍃🍃🍃 ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺑﻪ ﺣﺞ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﺷﺸﺼﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺣﺎﺟﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﺟﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﻣﮕﺮ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ، ﮐﻔﺸﮕﺮﯼ ﺩﺭ ﺩﻣﺸﻖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﯿﺎﻣﺪ . ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺑﻪ ﺩﻣﺸﻖ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯﯼ (ﺗﻌﻤﯿﺮ ﻭﻭﺻﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﺧﺮﺍﺏ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ) ﻣﯿﮑﻨﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﺮﻓﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﺣﺠﺎﺝ ﻓﻘﻂ ﺣﺞ ﺗﻮ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪ، ﮔﻔﺖ ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺣﺞ ﺑﻮﺩ ﻭﺍﺯ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯﯼ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﻋﺰﻡ ﺣﺞ ﮐﺮﺩﻡ، عیالم ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﻮﯼ ﻃﻌﺎﻡ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ، ﻣﺮﺍ ﮔﻔﺖ : ﺑﺮﻭ ﻭﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻃﻌﺎﻡ ﺑﺴﺘﺎﻥ، ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻢ، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﮔﻔﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻫﻔﺖ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺧﺮﯼ ﻣﺮﺩﻩ ﺩﯾﺪﻡ. ﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻃﻌﺎﻡ ﺳﺎﺧﺘﻢ. ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﺣﻼﻝ ﻧﺒﺎﺷﺪ . ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﺸﻨﯿﺪﻡ ﺁﺗﺸﯽ ﺩﺭ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺁﻥ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭهم ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﺪﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻔﻘﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺣﺞ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ. 📚تذکره الاولیا ✏️عطار نیشابوری 🍃 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۶۰ #کوتوله_دلقک 👈ق ۴۹ وزیر شهر دمشق چون نوشته پدرم را خواند، از جای برخاست ، سر و رو
۱۶۱ 👈 ق ۵۰ زمانی که جمال به حضور وزیر اعظم رسید و باب دوستی با او را آغاز کرد، هجده سال از تاریخ ازدواج لعیا و وزیر اعظم گذشته بود و دختر خوانده های وی هر کدام بیست سال سن داشتند. و اما ای سلطان بزرگوار، برایتان گفتم که وزیراعظم دربار سوری ها، از یک طرف به خاطر علاقه ای که به جمال پیدا کرده بود و از طرف دیگر اینکه آن جوان امانت دوست قدیم و هم درس دوران کودکی اش، به شهری غریب مانند دمشق آمده بود ، گذشته از آنکه برای او حجره ای مناسب در بازار گرفته و خانه ای در نزدیکی قصرش آماده کرده بود، ظهرها هم او را برای صرف ناهار به سفره خانه بیرونی قصرش می برد. یکی از روزها و قبل از آنکه وزیر به تعریف خاطرات خود و ماجرای ازدواجش با لعیای یهودی بپردازد، سر سفره و هنگام صرف ناهار وقتی سرش را بلند کرد تا به صورت وزیر که مقابلش نشسته و او را مخاطب قرار داده بود نگاه کند، ناگهان حس کرد که پرده پشت سر وزیر تکانی خورد. او یک لحظه شک کرد شاید کسی پشت پرده ایستاده و به سخنان ایشان گوش می دهد، اما از آنجا که اجازه دخالت در امور داخلی بارگاه وزیر را به خود نمی داد، زیاد آن فکر را در ذهن خود دنبال نکرد و توجه خود را به سخنان میزبان محترمش جلب نمود. فردای ظهر روزی که جمال متوجه تكان خوردن پرده پشت سر وزیر، هنگام صرف ناهار شد، همچنان که در حجره خود نشسته بود، بانویی را دید که به در حجره آمد و در حالی که دو خدمتکار دنبالش بودند، مقابل حجره ایستاد و ابتدا بدون آنکه نقاب از چهره پس زند پرسید: - گویا شما تازه به این بازار آمده و حجره گشوده اید. آیا می توانم بپرسم قبلا در کدام سو و کجای بازار دمشق مستقر بودید؟ جمال بدون آنکه سر خود را بالا کند پاسخ داد: - باید به عرض خاتون خود برسانم که من جوانی موصلی هستم و به شهر دمشق تازه واردم. به همت دوستان بزرگوار پدرم، این دکان را گشوده ام. بانوی مستوره یا مشتری تازه وارد پرسید: - آیا کالا و متاعی که شایسته من باشد دارید؟ جمال پاسخ داد: - انواع پارچه های ابریشمین بافت چین و عطریات گوناگون و ادویه خاص هندوستان را دارم. جمال بدون آن که سر خود را بالا کند و به صورت مشتری خود نگاه کند آن پاسخ را داد. مشتری گفت: - اینها را قبلا آمده و پرسیدم. آن دو را می دانم. گفتم عطر و پارچه ای که به درد من بخورد چه دارید؟ و مشتری چنان روی کلمه «من» تأکید کرد که جمال بی اختیار سرش را بلند کرد. متوجه شد مشتری نقاب خود را پس زده. چون نگاهش در نگاه مشتری بسیار زیبارویش افتاد، آتشی سراپایش را سوزاند و لرزشی بر اندامش افتاد. چون نگاهی هم به قامت تقریبا پوشیده وی انداخت، بی اختیار زیر لب گفت: نه روی گل چو روی دلارای دلبر است نه قد سرو، چون قد رعنای دلبر است این زمزمه زیر لب، آنچنان نبود که مشتری گل روی سروقد نشنود. بعد از آن نگاه و آن زمزمه، جمال بر خود مسلط شد و انواع پارچه های ابریشمین و چند قلم از عطریات را روی پیشخوان دکان چید تا مشتری اش آن را ببیند و انتخاب کند. مشتری گل رو، بعد از آنکه مدتی پارچه ها را زیر و رو کرد، در شیشه های عطر را باز نمود ، به مشام خود نزدیک کرد و گفت: - هم پارچه ها و هم عطرهای شما در نوع خود از بهترین است. اما چون امروز با خود وجهی به همراه نیاوردم و اصلا نه به قصد خرید از سرای خود بیرون آمدم، لذا فردا صبح دوباره خواهم آمد تا خواسته های خود را انتخاب کرده و بخرم. جمال گفت: - خاتون من کالا را ببرند که وجهش قابلی ندارد. مشتری گل رو گفت: - بهتر آن است که بماند برای فردا. منتظرم باشید که حتما خواهم آمد. چون مشتری گل روی سروقد، دامن کشان از جلوی پیشخوان حجرۂ جمال دور شد، فروشنده موصلی از هرم نگاه دلدار سوخته، زیر لب خواند: دلربایی نه لباسی است به قد همه کس این قبا دوخته خیاط ازل بر تن تو... ادامه دارد @Manifestly
✏️دلا یاران سه قسمند گر بدانی زبانی اند و نانی اند و جانی به نانی نان بده از در بِرانش محبت کن به یاران زبانی ولی آن یار جانی را نگه دار به پایش جان بده تا میتوانی 👤 🍃 @Manifestly
بکُشش✏️ ﺩﺭﺧﺖِ ﻧﺨﻞ؛ ﺩﺭﺧﺖ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺍﺳﺖ؛ وقتی نخلی رامی خواهند قطع کنند میگویند "بکُشش" ﺟﻨﻮﺑﯽ ﻫﺎ بیشتر میدانند ﮐﻪ ﭼﻪ میگویم. انگار این درخت ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺒﯿﻪ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩ ﺍﺳﺖ. ﻧﺨﻞ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ ﮐﻨﯽ میمیرد، ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﻫﻤﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺳﺮﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﮐﻪ میزنی ﺑﺎﺭ ﻭ ﺑﺮﮒ ﺷﺎﻥ ﺑﯿﺶ ﺗﺮ ﻫﻢ میشود. ﺍﻣﺎ ﻧﺨﻞ، ﻧﻪ! ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﯼ میمیرد... ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺭﯾﺸﻪﺍﺵ ﺩﺭ ﺧﺎﮎ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺎﺷﺪ، ﻧﺨﻞِ ﺑﯽ ﺳﺮ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﺩ! ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﺠﺘﻬﺪﯼ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ! ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻣﺜﻞ ﺩﺭﺧﺖ ﻧﺨﻞ ﺍﺳﺖ! ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺭﯾﺸﻪ ﺍﺕ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﺧﺎﮎ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺍﺳﺖ، ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺳﺮﺕ ﻫﻢ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺎﺷﺪ! ﯾﻌﻨﯽ ﻧﻤﻮﺩ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺍﺕ ﻫﻢ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺎﺷﺪ. ﺍﮔﺮ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺍﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ، ﺁﻥ ﻓﺮﻫﻨﮓ میمیرد، ﻭﻟﻮ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﺎﻝ ﺭﯾﺸﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ! 🍃 @Manifest
✏️زمانی می‌فهمی عاشق شده‌ای که می‌بینی دوست نداری بخوابی.... زیرا واقعیت، شیرین‌تر از رویاهایت شده ‌است… ✏️امیلی برونته 📚 رمان بلندی‌های بادگیر 🍃 @Manifestly
✏️آرزو داشتم تنها پسرم با دختر خواهرم ازدواج کند، اما او در دوران دانشجویی به دختری از خانواده ای مستضعف که با هم همکلاسی بودند علاقه مند شد و دختر مورد علاقه اش را به عقد خود درآورد. سلیم از ازدواج با سکینه خیلی خوشحال بود اما هر موقع نامزد او به خانه ما می آمد سردرد می شدم و احساس می کردم این عروس یک لاقبا در شأن خانوادگی ما نیست. من هرچه با خودم کلنجار رفتم تا مهر و محبت این دختر را در دلم جای دهم فایده ای نداشت و خواهرم نیز با نیش و کنایه هایش آتش بیار این معرکه شده بود. متاسفانه پس از گذشت مدتی، نقشه شومی کشیدم و با کمک پسر خواهرم فردی را اجیر کردیم تا ادعا کند قبلا با عروسم آشنایی و رابطه داشته است. ما با این تهمت های ناروا توانستیم سلیم را نسبت به همسرش بدبین کنیم و او نامزدش را طلاق داد. من بلافاصله دختر خواهرم را به عقد پسرم درآوردم اما سلیم و دخترخاله اش خیری از زندگیشان ندیدند چون آن ها صاحب دو فرزند معلول شدند و عروسم که تاب و تحمل مشکلات زندگی و جمع و جور کردن این دو طفل بی گناه را نداشت پس از گذشت ۱۵ سال به پسرم خیانت کرد و دنبال سرنوشت خودش رفت.از آن به بعد من و پسرم خودمان را به پرستاری از این دو بچه معلول سرگرم کردیم. ولی هر روز که می گذشت من به خاطر ظلم و خیانتی که در حق عروس قبلی ام کرده بودم عذاب وجدان بیشتری پیدا می کردم و خیلی دنبال سکینه گشتم تا او را پیدا کنم و حلالیت بطلبم. ولی هیچ آدرس و نشانی از او پیدا نکردم. تا این که برای سفر زیارتی به مشهد آمدیم. در این جا هنگام عبور از خیابان با یک موتورسیکلت تصادف کردم و وقتی که برای مداوا به بیمارستان انتقال یافتم باورم نمی شد پرستار مرکز درمانی همان کسی باشد که سال ها دنبالش می گشتم. سکینه با مهربانی از من پرستاری و مراقبت کرد و زمانی که دست هایش را محکم گرفتم و با شرمندگی برایش تعریف کردم مرتکب چه گناه بزرگی شده ام، او با لبخندی معصومانه دستم را بوسید و گفت: مادرجان حتما قسمت این طوری بوده است و من از شما هیچ دلخوری و ناراحتی به دل ندارم و همین جا شما را بخشیدم. زن ۶۵ ساله گفت: از این که می بینم سکینه با فردی شایسته ازدواج کرده است و ۲ دختر زیبا و دوست داشتنی دارد خیلی خوشحالم و برایشان دعا می کنم خوشبخت و سعادتمند بشوند. امیدوارم خدا هم از خطاهایم بگذرد. 📚منبع: روزنامه خراسان 🍃 @Manifestly
جالب است بدانید کشور ژاپن را با ۱۲۷ میلیون جمعیت تنها ۳۰۰ هزار کارمند دولتی اداره میکند، حال آنکه در ایران با جمعیت ۸۵ میلیون نفر ۴میلیون کارمند دولتی مشغول به کارند! از این تعداد، ۴۰۰ هزار نفر مدیر هستند به عبارت دیگر تعداد مدیران دولتی ایران از تعداد کل کارمندان دولتی ژاپن بیشتر است. @Manifestly
✏️شبی مار بزرگی برای پیدا کردن غذا وارد دکان نجاری می‌شود. عادت نجار این بوده که همیشه موقع رفتن به خانه، اکثر وسایل کارش را روی میز بگذارد. بدن مار در اثنای گردش به اره گیر می‌کند و کمی زخمی می‌شود. مار خیلی ناراحت می‌شود و برای دفاع از خود اره را گاز می‌گیرد که سبب خون‌ریزی دور دهانش می‌شود. او نمی‌فهمد که چه اتفاقی افتاده و فکر می‌کند اره به او حمله کرده و اگر کاری نکند مرگش حتمی است. مار برای آخرین بار از خود دفاع می‌کند و بدنش را دور اره می‌پیچد و اره را خوب فشار می‌دهد صبح که نجار وارد دکان میشود روی میز به جای اره، لاشه ماری بزرگ و زخم‌آلود را میبیند که فقط و فقط به خاطر بی‌فکری و خشم زیاد مرده است 🔻 هیچگاه در موقع خشم تصمیم جدی و مهم نگیرید. اکثراً در لحظه خشم بدون فکر تصمیم میگیریم و یا هم می‌خواهیم از دیگران انتقام بگیریم اما بعد متوجه می‌شویم که خود ضرر دیده ایم. در زندگی لازم است که بیشتر گذشت کنیم از اتفاق‌ها، آدم‌ها، رفتارها و گفتارها. از همه چیز. 🍃 @Manifestly
شاید در بهشت بشناسمت✏️ این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پند آموز است که در یک برنامه ی تلوزیونی مطرح شد. مجری یک برنامه تلوزیونی که مهمان او یک فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید؛ بیشترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟ فرد ثروتمند چنین پاسخ داد: چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی *خوشبختی* را چشیدم. در *«مرحله ی اول»* گمان میکردم خوشبختی در جمع آوری ثروت و کالا است، اما این چنین نبود. در *«مرحله ی دوم»* چنین به گمانم میرسید که خوشبختی در جمع آوری چیزهای کم یاب و ارزشمند می باشد، ولی تاثیرش موقت بود. در *«مرحله ی سوم»* با خود فکر کردم که خوشبختی در به دست آوردن پروژه های بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی و غیره می‌باشد، اما باز هم آنطور که فکر میکردم نبود. در *«مرحله چهارم»* اما یکی از دوستانم پیشنهادی به من داد، پیشنهاد این بود که برای جمعی از *کودکان معلول* صندلی های مخصوص خریده شود و من هم بی درنگ این پیشنهاد را قبول کردم. اما دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان کنم. وقتی به جمعشان رفتم و هدیه ها را به آنان تحویل دادم ، خوشحالی که در صورت آن ها نهفته بود واقعا دیدن داشت! کودکان نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لب هایشان نقش بسته بود. اما آن چیزی که *طعم حقیقی خوشبختی* را با آن حس کردم چیز دیگری بود! هنگامی که قصد رفتن داشتم ، یکی از آن کودکان آمد و پایم را گرفت! سعی کردم پای خود را با مهربانی از دستانش جدا کنم اما او درحالی که با چشمانش به شدت به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمی‌داد! خود را خَم کردم و خیلی آرام از او پرسیدم: آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟ این جوابش همان چیزی بود که *معنای حقیقی خوشبختی* را با آن فهمیدم... او گفت: میخواهم چهره ات را دقیق به یاد داشته باشم تا در لحظه ی *ملاقات در بهشت*، شما را بشناسم. در آن هنگام جلوی *پروردگار جهانیان* دوباره از شما تشکر کنم! مترجم: ضیاء رئیسی @Manifestly