eitaa logo
ندای رضوان
5.6هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
3.3هزار ویدیو
70 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۳ برگشتیم تهران و اخرای ماه اوناهم اومدن برای عروسی، عروسی خوبی گرفتیم و اومدیم سرزندگیمون، جهازش خوب بود البته اینا گفته های مامانم بود چون من از وسایل خونه سر در نمیاوردم زندگیمون رو شروع کردیم زنم همش پونزده سالش بود و برادرش حتی ماهی یک بارم بهش زنگ‌ نمیزد خیلی مظلوم و اروم بود کم کم بهش علاقه مند شدم خندیدن هاش و خوشحالی هاش برام مهم بود اما حس میکردم ی غمی ته نگاهش هست هر بار که میپرسیدم میگفت هیچی نیست و حالم خوبه اما بازم قانع نمیشدم تازه مزه زندگی متاهلی رو داشتیم میچشیدم تازه به حرفهای مامان و بابام رسیده بودم یک سالی میشد که زندگی میکردیم مامانم همش حرف از بچه میزد اما ی بار بهش گفتم فاطمه خیلی سنش کمه براش خطرناکه و سخته ممکنه اسیب ببینه اونم دیگه حرفی نزد جلوی من باهاش رفتارشون خوب بود اما ی روز بابام بهم گفت پسرم ادم باید سنگ صبور زنش باشه ❌❌❌
۴ اون روز نفهمیدم بابام چی میگه دو ماه گذشت ی روز مامانم اومد خونمون و گفت فردا شب فامیلارو دعوت کردم به فاطمه بگو بیاد کمک من و خواهرت کارام زیاده فاطمه هم گفت چشم مامان میام، صبح که رفتم سرکار فاطمه هم رفت خونه مامانم کمک دلم سوخت سن کم بود و بدنش ظریف تصمیم گرفتم که زودتر برم خونه تا یکم کمکشون کنم و فاطمه کمتر کار کنه مرخصی گرفتم و وسط روز برگشتم خونه توی راه پله بودم که صدای داد و فحاشی های مادرم به فاطمه اومد وایسادم گوش کردم ببینم فاطمه چی میگه اما همش میگفت چشم و ببخشید مامانمم هی بدتر میگفت خواستم برم خونشون که صدای دادی های خواهرم اومد که فحش میداد به فاطمه و میگفت چرا لباسایی که گفتم با دست بشورو نشستی و بقیه لباسامم اتو نکردی هر چی دلشون میخوااست بهش میگفتن اونم‌میگفت چشم الان انجام میدم عصبی شدم مگه فاطمه نوکرشونه که کارای شخصیشون رو بکنه و باهاش اینجوری برخورد بکنن ❌❌
۵ یهو در و باز کردم و رفتم تو خونه مامانم و خواهرم از دیدن من دست و پاشون رو گم کردن به مامانم‌گفتم چی شد که فکر گردی زن من خدمتکارته؟ مادرم نمیدونست چی بگه دست فاطمه رو گرفتم و بردم خونمون بهش گفتم همیشه اینجورین؟ گفت اره گفتم‌ چرا نگفتی بهم؟ گفت فکر میکردم میدونی و هیچی نمیگی منم کسیو نداشتم حمایتم کنه به داداشم گفتم اونم‌ گفت به من ربطی نداره، دلم براش سوخت من انقدر دوسش داشتم و اون اینقدر بی پناه بوده اون شب خونه نرفتیم و تمام تماس های مامانمم و خواهرم رو بی جواب گذاشتم نصفه شب برگشتیم خونه، فرداش مرخصی گرفتم و رفتم دنبال ی خونه با پس اندازی که داشتیم خونخ کوچیکی گیرمون اومد و رفتیم اونجا هر چی مادرم اصرار کرد نموندم خونشون، زنمم گفت وقتی داداشم قیدمنو زده منم نمیخوامش درخواست انحصار ورثه پدر مادرش رو داد چندماه کشید ولی ارث خوبی بهش رسید و با همون دوتایی کار کردیم خودمون رو بالا کشیدیم منم میتونستم مثل خیلیا بزنم تو گوش زنم و بگم زن زیاده مادر بگی بذارمم اونجا زیر ظلم مادرم بمونه ولی من با همون ازدواجی که کردیم متعهد شدم خوشبختش کنم و تمام تلاشم رو میکنم کاش همه مردا حمایت از زناشون رو یاد بگیرن ❌❌
۲ خوشم‌اومد از تعاریفش با اینکه ندیده بودمش ولی نظرم مثبت بود مادر لیلا زنگ زد و منو خواستگاری کرد برای مجتبی، تازه اسمش رو فهمیده بودم قرار شد دو شب دیگه بیان خواستگاری، دوشب گذشت و اومدن خواستگاری من ی لحظه مجتبی رو دیدم اما همون ی لحظه به دلم‌ نشست توی اتاق موقع حرف زدن همش از صداقت و اعتماد میگفت متوجه شدم که این دوتا براش خیلی مهمه توی اتاق گفت ببخشید من صبر ندارم نظرتون رو میتونید الان بگید؟ از خجالت داشتم اب میشدم اما گفتم جواب من مثبته فقط اجازه بدید با پدرم هم صحبت کنم لبخند پهنی زد و گفت بخدا نوکریتو میکنم، دوهفته بعد عقد کردیم و مجتبی بهم گفت ازت خیلی خوشم اومده بود استرس داشتم بگی نه وقتی تو اتاق گفتی اره خیلی خوشحال شدم دقیق از همون بعد از عقدمون رفتارهای مادرش شروع شد هر بار که تنها میشدیم کلی حرف بارم میکرد کنایه میزد و تیکه مینداخت هر بار که به مجتبی میگفتم میگفت مامانم دوست داره و تو سوتفاهم برات پیش اومده شش ماه بعد از عقد عروسی گرفتیم
۱ وضع مالی خانواده ما اصلا خوب نبود، هشت تا بچه بودیم و پدرم به سختی خرج خونمون رو درمی آورد. چهارتا بچه اول دختر، چهارتا پسر هم ته تغاری و کوچک بودن. اولین دختر خانواده من بودم. میدیم که پدرم فقط پنج ساعت تو روز می‌خوابه و بقیش و با تمام توان کار میکنه اما بازم خرج رو نمیرسوند من بیست سالم شده بود توی تمام این مدت کمک مادرم فرش می‌ بافتم تا کمک خرج خانواده باشم. این اواخر دستم تند تر شده بود و هر وقت یه فرش رو تموم میکردم یه شادی خاصی توی خانواده راه می افتاد. بچه ها می‌تونستند لباس جدید یا یه خوراکی بخرن. با این وجود هر فرش بیشتر از 8 ماه طول می‌کشید. و نمیشد که تند تند پول در بیارم همه خواستگارام هم سطح خودم و گهگاهی حتی پایینتر از سطح ما بودند ❌❌
۴ رفتار اریا جوری بود که انگار میخواد بره خونه سوگل اینا،وقتی به خونه رسیدم هر چی دیده بودم به مامان گفتم. نسرین که گویا حرفای من رو به مامان شنیده بود وارد اشپزخونه شد و گفت از اون سوگل مومن نما چنین کاری بعیده ،من چه بدبختم تمام حرفای دلم وجریان خاستگاریمو بهش تعریف کرده بودم و اونم با وقاحت رفته خاستگار منو غر زده. مامان که انگار تازه داشت متوجه جریان میشد گفت عه عه راست میگیا، منم همون روز به فاطمه خانم مامانش گفتم جریان خاستگاری رو،این خونواده چقدر حسود و بخیل هستن توروی من کلی ابراز خوشحالی و دعای خوشبختی میکنه برا دخترم اونوقت خدا میدونه با چه ترفندی خاستگارو از سمت دختر من به خونه ی خودش میکشونه. واقعا از اینا بعیده،ادم دیگه نمیتونه به هیچکس اعتماد کنه. ❌❌
۱ من و زنم با هم ی مدت دوست بودیم مادرم که دید دوسش دارم رفت خواستگاریش بخاطر اصرار های من مراسم عقد و عروسی خیلی زود برگزار شد دوس داشتم زودتر تمام و کمال ماا خودم باشه و با هم زیر ی سقف زندگی کنیم بابام فوت شده بود و تمام مراسمات رو خودم گرفتم خواهرم رابطه ش با زنم خوب و دوستانه بود، زنم خیلی صبور و خانم بود منه عصبی رو به راحتی اروم میکرد برای همین صداش میکردم ارامش، دیگه کم کم اسم خودش رو کسی صدا نمیکرد همه بهش میگفتن ارامش، وقتی دید خرجی رو نمیرسونم دوباره رفت سرکار و همه جوره کمکم بود میگفت با هم کار میکنیم تا یکم وضعمون خوب بشه بعد بچه دار بشیم خوبی های زنم به من تمومی نداشت نمیدونستم چطور باید جبران کنم ادم بی چشم و رویی هم نبودم تلاش میکردم چیزی کم نداشته باشه و وقتی از سرکار میومدیم پا به پاش خونه رو مرتب میکردم اما بازم میگفت تو خسته ای و نکن
۲ ی مدتی رفت سرکار تا اینکه شغلم رو عوض کردم درامدم بهتر شد و بهش گفتم دیگه نرو سرکار و بچه دار شدیم ی دختر و پسر اونم با فاصله سنی دو سال، بازم زنم خیلی هوام رو داشت اگر‌ مریض میشدم تا صبح نمیخوابید و نگران بود حتی بیشتر از بچه ها مراقب من بود و همیشه میگفت خیلی دوستت دارم با رفتار خوبش دوست داشتنش رو بهم ثابت کرده بود گاهی میرفتیم خونه مامانم و خواهرم متوجه میشدم که کم محلیش میکنن یا بهش بی احترامی میکنن یا حتی بی خودی باهاش قهر میکردن مامانم هی به اسم شوخی بدگویی زنم رو میکرد زنمم فقط لبخند میزد انتظار داشتم وقتی میبینن که من از زنم راضیم و خیلی خوشبختم باهاش خوش رفتار باشن اما برعکس بود خواهرم خیلی بد رفتار و پرخاشگر و بی ادب بود تو جمع سر شوهرش داد میزد و بهش حمله میکرد بارها بهش گفتم نکن گفت من مثل زن تو بدبخت و تو سری خور نیستم که فقط باج بدم برای احترام
۳ با رفتارهای زننده ش بارها تا پای طلاق رفته بودن ولی فامیل دوباره اشتیشون میدادن شوهرش میگفت من فقط احترام‌ میخوام ازت و خواهرمم میگفت همینه که هست چیزی که بدترش میکرد حمایت های بی اندازه مامانم از خواهرم بود با اینکه میدونست مقصره ولی بازم حمایتش میکرد ی بار زنم خونه مامانم بود منم یواشکی رفتم که بترسونمشون شنیدم که مادرم به زنم گفت دختر من باید سختی بکشه بعد تو راحت زندگی کنی؟ کاش تو بدبخت شی ولی اون خوشبخت بمونه تو دلم گفتم شاید زنم جوابش رو بده و به گفته مامانم این همه احترام فقط حفظ ظاهر و خود شیرینی باشه جلوی من، که یهو زنم گفت انشالله خدا به همه ارامش و خوشبختی بده مریم هم خوشبخت بشه دیگه مطمئن شدم زنم خانمه و مامانم دروغ میگه مامانم بخاطر مشکلات زندگی خواهرم عضله های دستش رو به فلجی میرفتن و خیلی درد میکرد نمیتونست کارهاش رو بکنه زنم اوردش خونمون
۴ من‌مخالف بودم چون مادرم رو میشناختم‌اما همسرم التماس کرد و اوردش از مادرم نگهداری میکرد و خبر داشتم چون دستای مامانم دردمیکنه حمام دستشویی مادرمم گردن زنمه مامانمم تا میتونست حرف بارش میکرد شب به شب از زنم‌گله میکرد و شکایت منم بی محلی میکردم تا اینکه ی روز اومدم دیدم خواهرم اومده خونه ما، چون ی شهر دیگه زندگی میکردن وقتی میومد چند روز میموند ازش استقبال کردم زنمم داشت کار میکرد خواهرم گفت زن داداش پاشم کمک کنم؟ یهو مامانم‌گفت نمیخواد بشین خسته ای چند روز استراحت کن تازه متوجه رنگ پریدگی همسرم از خستگی شدم، هیچی نگفتم فرداش رفتم خونه و دیدم خواهرم یا خوابه یا در حال گوشی بازیه و زنمم عین ی خدمتکار داره کار میکنه خواستم حرفی بزنم‌ که زنم اجازه نداد و گفت اختلاف میافته ول کن، رفتم بیرون و وقتی برگشتم دیدم خواهرم بچه ش رو گذاشته خونه ما و خودش رفته بیرون مامانمم داره برای زنم خط و نشون میکشه که اگر به این بچه اندازه من احترام نذاری و هر چی‌خواست بهش ندی من میدونم و تو لازم شد بچه هاتم میزنی که ی وقت این بچه ناراحت نشه اخم کردم و پرسیدم خواهرم کجاست؟ زنم با مهربونی همیشگی گفت با دوستاش رفته بیرون گفت بچه رو ببرم اذیت میشم و اینجا بمونه مامانمم گفت بله منم مواظبم بچه رو اذیت نکنه
۴ پدرشوهرم مرد زحمت کش و حلال خوری بود خیلی حواسش جمع بود حقی ناحق نکنه و مال مردم وارد زندگیش نشه، ولی بچه هاش خوب نبودن‌ هر کدوم ی جوری باعث ابروش شدن و بعد از مرگشم افتادن به فروش اموالش و یک هشتم مادرشون رو دادن و از خونه بیرونش کردن زن بیچاره گریه میکرد و التماس که من جایی و ندارم برم نکنید اما کسی محلش نذاشت، من بعد ۱۸ سال مستقل شدم ولی دلم برای مادر شوهرم‌ میسوخت‌ پیر زن‌بود و باید هر سال خونه عوض میکرد مریض بود و خرج داروهاش بالا به شوهرم گفتم مادرت رو بیار من نگهش دارم گناه داره خداروخوش نمیاد گفت خیلی حرف میزنه اعصاب ندارم. آخرش هم مادرشون رو بردن خونه‌ی سالمندان. دو ماه بعد خبر فوتش رو آوردن
۲ اون شب بدون اینکه در مورد زمان عروسی حرفی زده بشه خانواده مهرداد رفتند. برخلاف همیشه که روزی چند بار رحیم بهم زنگ میزد یا پیامک میداد هیچ خبری ازم نگرفت روز چهارم اومد خونمون من هم که حوصله ی گله و شکایت نداشتم چیزی نگفتم و دوباره طبق برنامه های قبل پیش میزفتیم از اون روز به بعد چند بار دیگه پاهام سست شد انگار تمام انرژی بدنم تخلیه میشه. دست و پام جون نداشت یه روز توی حموم نتونستم حتی لباس تنم کنم مامان رو صدا کردم و اومد کمکم فردای همون روز برام نوبت دکتر گرفتند