eitaa logo
رِسانہ‌محـــــــله‌نوٓر
331 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.1هزار ویدیو
19 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱روایت یک زندگی واقعی " سال ۱۳۹۰ خورشیدی"🌱
دستش را می گیرم. - شما یه تنه جای همه رو پُر کردید حاج خانم، خودتون نمی دونید. مادری مثل شما کم پیدا می شه. آقا سید خیلی خوش شانسِ که شما رو داره لرزش چانه ام را نمی بیند. خیرگی نگاهش به همان عکس یادگاری ست. - از من بپرسی می گم اونی که شانس آورد منم. امیر حسین لیاقتش بیشتر از ایناس انگار بدم نمی آید از او بیشتر بدانم. - می شه بپرسم تو این عکس چند سالشونه؟ ذهنش انگار پرتِ خاطرات همان دوران است. - کی مادر.. منو می گی؟ دست دورِ شانه اش می اندازم. - شما که معلومه خیلی جوونین. البته هنوزم هستین ها. بچه ها رو می گم، چند سالشونه؟ از آن خنده های ریز خبری نیست. اما هر چه هست حس من به این زن عجیب دلنشین است. عکس چسبیده به صفحه ی آلبوم را به نرمی نوازش می کند. چشم از نیم رخش برنمی دارم. نام رمان : 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz
گوش به او می سپارم. - امیر حسین اولاد بزرگِ من و اون خدا بیامرزه. سه سالش تموم بود که احمد رضا اومد.. ته تغاریمونم شد الهه که عزیز کرده باباش بود گوشه ی لبش ذره ای چین می خورد. - یادمه شبی که سید دنیا اومد می گفتی آسمون سوراخ شده بارون بند نمی اومد. پاییز بود آخه.. سی و پنج سال گذشته از اون شب.. ولی انگار همین دیروز بود نگاه به من می کند. - عمرِ دیگه مادر.. اونقدر زود می گذره که حالیت نمی شه. یهو می بینی داره وقت رفتن می شه ولی هنوز یه آرزو تو دلت مونده منظورش را می فهمم. آرزوی سر و سامان گرفتن مردی که بهترین سال های عمرش را خرج تنهایی مادرش کرده! - باباشون بعدِ احمد رضا دل و دماغ سابق و نداشت دیگه. کمتر می رفت مغازه.. این شد که امیر حسین کارو دست گرفت تا خیال حاج مهدی راحت شه نفس بلندی می کشد. - باورت می شه سنگ صبور من امیر حسینِ.. بس که این بچه عاقل و فهمیده س نام رمان : 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz
برای لحظه ای مکث می کند. - می گم اگه یه وقت دلت خواست درددل کنی، چیزی تو دلت داشتی که نخواستی به هر کی بگی من اینجام دخترم. فکر کن داری با مادر خودت حرف می زنی آب دهانم را قورت می دهم. در سکوت نگاهش می کنم. زبان در دهانم نمی چرخد انگار. حسِ مادرانه اش را دوست دارم. حسِ خودم را اما بیشتر. انگار در سرنوشت من جایی برای این زن بوده و من حالا پیدایش کرده ام. - اینم بدون که تا خودت نخوای حرفت پیش من می مونه .. به امیر حسینم هیچی نمی گم خیالت جمع لبخندش غمگین است هنوز. نگاهش اما غمگین تر. زبان روی لبم می کشم. کاش می شد به آغوشش پناه می بردم و یک دلِ سیر گریه می کردم. کم مانده لب بجنبانم و حرف ناگفته ام را به زبان بیاورم. نگاهم را پایین می کشم. چفت دهانم را می بندم و حرف نمی زنم. من هنوز تکلیف خودم را نمی دانم. نام رمان : 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبا زنگ می زند و اصرار می کند. و من باز طفره می روم. حریف نمی شوم انگار. بدتر از حاج صادق مرغش یک پا دارد و بس. سرِ کوچه ایستاده و من پا تند می کنم. - نخوری زمین خوشگله نفس نفس می زنم. چشم غره می روم و او کم صدا می خندد. دستانش دورِ بازوهایم چفت می شود. بیخ گوشم پچ می زند. - قیافه ت عوض شده ها.. بپا چشم نخوری خانم زیبا تکخند می زنم و گمشویی حواله اش می کنم. عقب می کشد و چپ چپ نگاهم می کند. - منو بگو از کی دارم تعریف می کنم! آرنجش را می چسبم و لب می جنبانم. - آخه من که می دونم ولت کنم به چی می رسه. خب.. کجا قراره بریم؟ پاساژ گردی یا ولگردی.. زود بگو تا وقتت تموم نشده. یک.. دو.. سه - خر خودتی عزیزم .. این دفعه رو محالِ بذارم جا خالی بدی. بدو.. بدو تا نزدم تو سرت دستم را می گیرد و دنبال خودش می کشد. نام رمان : 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz
- بریم که باز یه مشت آزمایش بنویسه بعدشم.. حرفم را قطع می کند. - از کِی قرصات و نخوردی؟ اصلاً بگو ببینم آخرین بار که آزمایش دادی کِی بود.. ها؟ سر می چرخاند و نگاهم می کند. جلوتر از من لب می جنباند. - تو نمی خواد بگی خودم می دونم. یک سال بیشتره آزمایش ندادی قرصاتم خدا می دونه کِی تموم شده و دهن وا نمی کنی - می خوای نداریم و بزنی تو سرم.. آره؟ تو که وضع منو می دونی چرا می پرسی! همین که.. حرفم را تمام نمی کنم. حالم از این روزهای خودم بهم می خورد. - نداری کدومه احمق جان! اصلاً می فهمی شرایطت با اون موقع فرق کرده! تو.. تو الان.. - بس کن صبا! نمی خوام در موردش حرف بزنم غصه ام می گیرد برای خودم که دست و بالم بسته است. صبا آرام تر از قبل حرف می زند. پافشاری می کند و من در سکوت فقط نگاهش می کنم. - ببین منو.. به جون خودت حقوقت و گرفتی باهات حساب می کنم.. اوکی؟ نام رمان : 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz
چانه بالا می اندازم. غرورم اجازه نمی دهد. دندان روی هم می فشارد. - دیگه اصلاً یک کلمه م حرف نمی زنم. هر غلطی دلت خواست بکن..اَه لحنش به خنده می اندازم ولی نه انقدر که ترسی که به جانم افتاده از یادم برود. وسط پیاده رو می ایستم. صدای حامد از کجا می آید نمی فهمم. - قرصات و می خوری که! کاش درد من فقط همین بود. چشمان روشنش پیش نگاهم ظاهر می شود. دستم را می چسبد و به نرمی نوازش می کند. - بگو جونِ حامد یادم نمی ره! لب هایم به زحمت تکان می خورد. - مشکل تو الان قرصای منه!؟ چشم می دزدد از من. - کِی تموم می شه حامد؟ چرا هیشکی جواب منو نمی ده! یعنی ممکنه.. می ترسم از ادامه اش. برای لحظه ای چشمانم را می بندم. تنم می لرزد از تصورش. - مریم؟ چت شد یهو.. حالت بده؟ می خوای دربست بگیرم.. نام رمان : 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz
تنهایی را باید با خط بریل می نوشتند شنیدنش کافی نیست، باید لمسش کرد بدور از دلتنگی...✨ ‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌https://eitaa.com/Noorkariz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام علیکم صباح الخیر روز چهارشنبه شما با شروع ذکر یا حی یاقیوم بخیرو شادی باشد و خداوند عاقبت ماو خانواده مان را ختم بخیر گرداندقلبت را منورکن بنور قرآن با صلوات بر محمد وال محمد https://eitaa.com/Noorkariz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا