امروز مجلسی داشتیم یکی از اساتید داشت روضه میخوند گفت یچیز میگم هیجا نشنیدی همین یه جمله رو میگم خودش روضه هست گفت که همیشه روضه که میخونیم میگیم که کیومک یوم عاشورا و از مظلومی حسین روضه میخونیم اما من میخوام بگم حسین جان شما یه نصف روز طول کشید تا جون دادی اما بمیرم زهرا طبق روایات هفتاد هشتاد نود روز هر لحظه جون میداد .
#مدیر_محمد
•
.
بـھ قولِ حـٰاج حُسین معزغلامـے
جدی گرفتـھ ایم زندگـےِ دنیایـے را و
شوخـے گرفتـھایم قیامت را..!
ڪاش قبل از اینڪھ بیدارمان کنند ،
بیدار شدیم..!🚶🏿♂
#شھیدحسینمعزغلامـے🌱'
🌹🕊 ﷽ 🕊🌹
🌺 برای #شهید شدن ..
هنر لازم استــ !
هنر بہ ← خدا رسیدن ...
هنر ڪشتن ← نَفس ...
هنر ← تَهذیبــــ ...
◈ تا هنرمند نشویم ...
◈ شهيد نمـےشویم ...
«شهیدانہ زندگے ڪنیم تا شهید شویم »
Mehdi Rasooli - Havaye Hossein Havaye Haram (128) (1).mp3
2.22M
🗂 هوای حرم ... هوای حسین
🎙#حاج_مهدی_رسولی
#امام_حسین (ع)
🌸الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🌸
♡﷽♡
#قسمت28☘
#رمان_رؤیاےوصال❤️
وارد روستا کہ شدیم گفتند باید پیاده بشوید.
کیفهایمان را به ما پس دادند. اما خبرے از گوشے موبایل و پول داخلش نبود. از مینے بوس که خواستم پیاده بشوم زیر صندلی را نگاهے انداختم ببینم لباس حاج اقا هنوز هست.
خوشبختانہ همان زیر افتاده بود.
سریع خم شدم و عمامه و قبا را برداشتم و توی کیف گذاشتم و از ماشین
پیاده شدم.
آن مرد اهوازے ما را بہ یک مرد دیگر کہ حدودا ۵۰ سالہ و اسمش رحیم بود تحویل داد و سفارش هایے کرد.
رحیم با دو نفر دیگر با اسلحہ ما را در کوچہ هاے روستا بہ راه انداخت.
سیدطوفان لنگان لنگان به کمک حاج اقا راه میرفت.
از کوچہ پس کوچہ ها کہ عبور می کردیم .متوجہ خلوتے روستا شدم .
انگار کسے اینجا زندگے نمیکند.
از بعضی از کوچه ها که گذشتیم ، از پشت پنجره افرادے را دیدم کہ بہ بیرون سرک میکشیدند .
پس آدمیزاد هم اینجا وجود داشت.
یک مرد جوان هم پشت سر ما حرکت میکرد.
حاج آقا و سیدطوفان جلوتر از ما بودند.
سیدطوفان لحظہ اے ایستاد و برگشت .نگاهے بہ پشت سر کرد و اخمے به آن مامور پشت سرما کرد .
عمدا ارومتر راه رفت تا ما از او جلو بزنیم و از آن جوان پشت سر فاصلہ گرفته باشیم.
در دل گفتم ماشاء الله به غیرتت .
بہ یک خانه ی نسبتا قدیمے رسیدیم.
آن مرد بہ عربے گفت:
اینجا باید بمانید و مبادا خیال فرار بہ ذهنتان خطور ڪند.
اشاره کرد که آن جا سربازها منتظرند کسی رد شود.
به خانه اشاره کرد و گفت: اهالے همین خانه قصد فرار داشتند کہ ...
کاملا متوجہ حرفش شدم.
در را باز کرد و وارد حیاط شدیم . یک حیاط کوچک و یک باغچہ خاکے کہ هیچ گل و گیاهے در آن وجود نداشت.
یک اتاق کوچک هم گوشہ حیاط بود . داخل خانہ شدیم . دو تا اتاق و یک حال و آشپزخانه خیلے قدیمے با دیوارهای سیمانے خودنمایے میکرد. روے پشت بام هم یک اتاق دیگر بود .
بہ یکے از اتاق ها سرکی کشیدم .
خیلے بہ هم ریختہ بود. وسایل و لباسها کف اتاق پخش شده بود.
انگار کسے با عجلہ دنبال پیدا کردن چیزےبوده .
توے هال نسبتا بزرگی نشستیم .آن مرد هم حرف هایے زد و در را بست و رفت .
همہ گرسنہ ، تشنہ و خستہ بودیم .
زهره خانم کنار دیوار نشست
_حالا باید چیڪار کنیم؟
حاج آقا دستی به چشم هایش کشید و گفت: فعلا یہ ڪم استراحت کنید تا ببینیم چہ میشہ کرد.
روبنده ام را در آوردم.
دنبال آب میگشتم. بہ آشپزخونه رفتم. بہ اطراف نگاهے انداختم فقط دوتا کمد آنجا بود.
یه پارچ پلاستیکے و چند عدد لیوان استیل پیدا کردم .
شیر آب را باز کردم .عجب آب گل آلودے...
باخودم گفتم: حُسنا اینجا دیگر خانه خودت نیست کہ همه چیز تمیز و مرتب و استریلیزہ باشد .
با هر سختی کہ بود پارچ آب را برداشتم و با لیوانها به سمت بقیہ رفتم .
لیوان را اول جلو حاج اقا گرفتم
_آبش خیلے گل آلود هست .
حاج آقا تشکری کرد و گفت: چاره چیہ ؟ همین هم غنیمتہ
لیوان بعدی را به طرف سید طوفان بردم و همزمان گفتم: براے بعدا باید آب را جوشاند.
ناگهان یاد چیزی افتادم بعد از آنکه آب را توی لیوان ریختم و به دست سید دادم بلند گفتم:
اصلا اینها چرا باید ما رو اینجا نگہ دارن؟ ما چہ ارزشے براشون داریم ؟
سیدطوفان نگاهش را بالا آورد و بعد انگار مخاطبش دیوار است بہ آنجا زُل زد و گفت:
اینها میخوان دولت مستقل تشکیل بدهند .بنابراین نیاز بہ آدم دارند. اکثر مردم این روستا مشخصہ فرار کردند . خیلے تعداد کمے اینجا زندگے میکنند.
لیوان ابی را به آقا محمود دادم و گفتم:
یعنے مردم رو اینجا بزور نگہ میدارند تا زندگی کنند؟
سیدطوفان در جواب گفت: بلہ ، هم برای اینکہ دولتشون پا بگیره ، و هم بخاطر وجہ جهانیش.
آقاے شریفے آبش را سر کشید و گفت:
سلام بر حسین شهید...
و هم براے "تامین نیازهاشون" بہ مردم نیاز دارند.
وقتی برگشتم به سمت حاج آقا و سید طوفان یک لحظہ احساس کردم صورتش در هم مچاله شد. پشت سرش را بہ دیوار تکیہ داد و چشمهایش را بست.
حس پزشکیم گل کرد ، پاشدم و جلو رفتم .نگاهے بہ پایش انداختم
_ببینم پاتون چطوره؟
آروم شروع بہ باز کردنش کردم.پایش خیلے ورم کرده بود .
_پاتون خیلے ورم کرده . بخاطر اینکہ خیلے روش فشار آوردید.باید بہش استراحت بدید.
هیچ جوابے نداد .همچنان چشم هایش را بستہ بود.
↩️ #ادامہ_دارد....
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت29
براے این درد باید فکرے میکردم . بہ آشپزخانہ رفتم ، همہ جا را برای پیدا کردن قرص مسکن گشتم . در آخر در یک قوطے به همراه مقداری داروی دیگر پیدایش کردم .
قرص را بہ همراه مقداری زردچوبہ و روغن کہ شبیه ضماد درست کرده بودم برداشتم و بیرون آمدم.
صداے شلیک مداوم تفنگ بہ گوشم میرسید.
قرص را با یک لیوان آب بہ سمتش گرفتم
_لطفا این قرصو بخورید .مُسکنہ
چشم هایش را باز کرد . سفیدی چشمش به قرمزی میزد . قرص را کف دستش انداختم .
پا شدم و لگن فلزی کہ گوشه ی آشپزخانہ بود را به همراه کترے آب گرم برداشتم و به هال آوردم.
نویسنده:زهراصادقی
_اگر ممکنہ جورابتون رو در بیارید
باید پاتون رو با آب گرم بشورید.
جوراب هایش را درآورد و پایش را توی لگن گذاشت .
با کترے روے پایش آب گرم ریختم و او آن را آرام ماساژ میداد.
_این ضماد رو بزارید رو پاتون
از اتاق یک روسری پیدا کردم و برایش دوباره با چوبها، آتل بستم.
سعے کردم مثل دفع قبل نگاه نکنم .
همین که خواستم بلند شوم گفت:
_این دفعہ دیگہ فڪر انتقام نبودید؟
چشم هایم گرد شد، فڪر کردم میخواهد کلی تشکرکند .
بہ کنایہ گفتم :
خواهش میڪنم ، وظیفہ ام بود .
_چی؟انتقام وظیفه تون بود؟
نمے دانم چرا احساس میکردم دارد اذیتم میڪند.
خیلے جدے سرم را پایین انداختم و با اخم گفتم :
انتقامے در کار نبود ، من وظیفہ پزشکیم رو انجام دادم.
برای یک لحظہ نگاهم را بالا آوردم.
احساس کردم گوشہ لبش باز شد.یعنے لبخند زد؟
_پزشک خوبے هستید.
شاید در موقعیت دیگرے این تعریف را میکرد خوشحال میشدم . اما الان ازدست این نابغہ ناراحت بودم.سریع از آنجا دور شدم و بہ اتاق پناه بردم .
این خانه سرد و مخوف با دیوارها و سقفش آماده بود مرا ببلعد.
هرکس گوشہ اے براے خودش زانوے غم، بغل گرفتہ بود.
شاید هر کسی بہ سرنوشت نامعلومش فڪر میڪرد.
نہ غذایے داشتیم و نہ پولے .
حاج آقا تصمیم گرفت براے پیدا کردن غذا بیرون برود .اما راننده عرب کہ اسمش عبدالله بود مخالفت کرد و گفت :
شما نه! با این محاسن و ظاهر بیرون نرید بهتره.
عبدالله و آقاے شریفے(محمود آقا) بیرون رفتند.
دوساعت از رفتنشان گذشتہ بود و هیچ خبرے از آنها نبود.
همہ نگران بودیم. زهره خانم و مادرش گریہ میکردند.آن ها را بہ اتاق بردم.
بہ سمت حاج آقا رفتم .
_چرا نیومدند؟نکنہ اتفاقے براشون افتاده
حاج آقا هم مثل من نگران بود.
_نمیدونم .
سید طوفان بلند شد کہ بیرون برود
با تعجب پرسیدم: شما کجا با این پاتون راه افتادید؟
با چهره ای در هم گفت: یہ جورے میرم.
با خودم گفتم : مگر من اجازه میدهم تو با این پا بروے.بہ همین خیال باش اخوی!
↩️ #ادامہ_دارد....
♡﷽♡
#قسمت30☘
_نہ من اجازه نمیدهم شما جایے برید.
سرش را ناگهانے بالا آورد و با تلخی نگاهم کرد کہ یعنے شما چہ کاره اے؟
_بعنوان دکترتون اجازه نمیدهم راه بیفتید.اینجورے پاتون خوب نمیشہ
بعد روبہ حاج آقا کردم و گفتم:
من میرم ، روبنده میندازم اینجورے کسے منو نمیشناسہ
سید طوفان عصبی شد
_ڪجا؟ مگہ ما مُردیم کہ یہ خانم راه بیفتہ بره وسط این گرگ ها ...
بشینید خانم دیگہ هم از این حرفها نزنید.
از غیرتش خوشم آمد اما از لحنش نہ.
همان موقع در باز شد و آقا محمود و عبدالله (راننده) داخل شدند.
بدو بدو رفتم و بہ زهره خانم خبر دادم کہ شوهرش آمده.
حاج آقا گفت: ڪجا بودید شما؟ الان میخواستیم بیایم دنبالتون
آقا محمودنفس نفس میزد
_میگم ...میگم بزارید یہ نفسے تازه کنیم.
نشست و بعد از چند دقیقه که حالش جا آمد گفت: از اینجا کہ بیرون رفتیم.تو کوچه و خیابون پر از همین بعثے ها بود .شاید ۳۰۰ تا جنگ طلب و تفنگ به دست هستند با زن و بچہ هاشون اینجا زندگے میکنند.تو بینشون داعشے هم هست..ولے کم.اینو از یکے از همین روستاییها شنیدیم.
تو یہ میدون جمع شده بودند داشتن یہ مرد رو شلاق میزدند.
مرده مغازه مشروب فروشے داشتہ ریختن و گرفتنش و براش حکم صادر کردند و تو ملا عام اجراش کردند.
سیدطوفان سری تکان داد و گفت: اینها دیگہ چہ موجوداتے هستند؟
آقا محمود ادامه داد:
تو راه رحیم رو دیدیم همونے کہ ما رو اینجا آورد .بهش گفتیم ما رو گشنه تشنه اینجا رها کردید و رفتید ؟پولامون هم کہ برداشتید.
اولش میخواست بهم حملہ کنہ، این عبدالله نذاشت.
بعدش بهم گفت: اینجا براے ما اگر کار کنید پول هم میگیرید.
فورا گفتم
_نہ پول اینہا حرومه ،نمیشہ باهاش غذا خورد
سید طوفان نگاه عاقل اندرسفیهی به من کرد
حاج آقا گفت: اگر مجبور بشیم و چیزے برای خوردن نداشتہ باشیم مشکلی نداره
خب بقیہ اش؟چی شد؟قبول کردید؟
آقا محمود دستی به زانویش کشید و گفت:هیچے دیگہ گفتش از فردا میاید چند تا خونہ دارن میسازن اونجا کار میکنید ، پولشم میگیرید.
سیدطوفان پوزخند بلندی زد و گفت: همین مونده بریم براے اینہا کار کنیم.باید فکر راه فرار باشیم.
حاج آقا عمیقا در فکر بود.
_اول باید فکر غذا باشیم.تا بعد تصمیم بگیریم چجورے فرار کنیم.
↩️ #ادامہ_دارد....