eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
279 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
1 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹🔷 درگـاه این خـانه بوسـیدنے‌اسـت 🔷🔹 🔲 خاطــرات مــادر شهیــدان و 🔲 قسمت:3⃣ ✍ ۱۰ دی‌ماه ۱۳۴۶ صبح با درد بیدار شدم.هم‌بازی داوود داشت به دنیا میومد.قبل از رفتن به بیمارستان داوود رو حمام بردم ، ناهار رو بار گذاشتم ، حیاط رو آب و جارو کردم ، لباس‌ها رو شستم ، شیشه‌ها رو پاک کردم ، داوود رو تو گهواره خابوندم رفتیم بیمارستان. ساعت یک بعدازظهر بچه به دنیا اومد . داوود دو سالش بود و مدام دور برادرش می‌پلکید و به همه جای بچه دست میزد. همان سال دوباره سرخک شایع شد.مدام مراقبشان بودم.داوود هنوز خوب نشده بود که نوبت رسول رسید.مدام تو راه دکتر بودم‌این رو بغل می‌کردم ، اون رو بغل می‌کردم .داروهای این رو میدادم نوبت اون یکی میشد.بیچاره عزیز همه‌ی مشکلاتم برای اون بود.از کنارم جنب نمی‌خورد تا دوره‌ی نقاهتشون تموم بشه. ✍ دی‌ماه ۱۳۵۰ بود.درد تیزی به جونم افتاد.فهمیدم وقتشه ، داوود ۶ ساله و رسول ۴ ساله بود .ساکم رو برداشتم و با محمودآقا به بیمارستون رفتیم.پرستار رو پیچوند و کنارم خوابوند.زیر گلوش رو بو کردم ، بوی بهشت میداد. اون روزها اگه مادرشوهرم نبود ، نمی‌‌دونستم چطور از پس سه‌تا بچه‌ی قدونیم‌قد بر میومدم.سرشون رو با قصه و بازی گرم میکرد.نقاشی‌هاشون رو با حوصله نگاه می‌کرد ، بعد میداد دستشون تا به دیوار بچسبونن. ✍ یه‌بار تا علیرضا رو خوابوندم ، در خونمون رو زدن.برادرم بود از سربازی اومده بود.به خاطر خُلق خوبش ، همه دوسش داشتن.می دونستن کشتی‌گیر هست ، برای تمرین بهش مرخصی میدادن ، یه خورده با بچه‌ها بازی کرد و رفت. شب که محمودآقا اومد خونه با ناراحتی و نگرانی....... متوجه شدیم برادرم کشته شده.😔 باورم نمیشد اون همین امروز خونه‌ی ما بود.نمی‌تونستم باور کنم که برای همیشه از پیشمون رفته ظاهرا بعد از قتل جهان پهلوان تختی ، محمد کنار عکسش ایستادو عکس گرفت.تو عکس کف دستش نوشته بود: 《راهت ادامه دارد》همین عکس شد گناه نابخشودنیش.ساواک بو کشید و پیداش کرد.با قطع نخاع کردن از گردن ،پرونده‌ی کوتاه زندگیش رو روی تشک کشتی بستن. بیچاره عزیز!!! چقدر سختی کشید تا پسرش رعنا شد.حالا حاصل عمرش رو یک شبه تو سینه‌ی قبرستون خوابوند. ✍ هنوز سال محمد نشده‌بود که مادرشوهرم سکته کرد.تا ۹۵ سالگی همه‌ی کارهاش رو خودش انجام میداد.حالا زمین‌گیر شده بود.برادرشوهرم خواست براش پرستار بگیره ، نگذاشتم.نمی‌تونستم ببینم بعد از یک عمر زندگیِ با آبرو ، زیر دست بشه.... @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻پیشنهاد ویژه به مناسبت سالروز 🌟 بیش از ۱۵۵ خاطره تلخ و شیرین از زبان ۳۴ تن از آزادگان 🔻 پرداختن به وقایع دوران اسارت آزادگانی که حقا ذخایر این انقلاب اند، کاری سخت و دشوار است؛ چون تبیین و ترسیم فضای سنگین و غیر قابل باور اردوگاه های مخوف حزب بعث تنها برای کسانی میسور است که تلخی ها و مرارت های آن را با تمام وجود لمس کرده اند. مجمومه خاطرات آزادگانی که نویسنده تلاش کرده تا قدمی برای آشنایی مظلومیت های فرزندان غیور ملت و نیز رشادت ها و ایستادگی های اعجاب برانگیز شان را به مخاطب نشان دهد. 📍از جمله آثار نویسنده میتوان به نهال های برومند، هنر اهل بیت علیهم السلام و... اشاره کرد. ✍🏻 به قلم: سید حسن منتظرین @Revayate_ravi
❌ توضیحات کامل درمورد : 🔺اول، نگران افغانستان هستیم و همدردی می‌کنیم. 🔺دوم؛ اما نمی‌توانیم مثل سوریه یا عراق ورود نظامی ومستشاری کنیم. چرا؟ چون دولت افغانستان هیچ دعوتی از ما نکرده؛ چون ارتش افغانستان خود حاضر به مقاومت نیست؛ چون عموم مردم افغانستان خود حاضر به دفاع ازاین دولت نیستند! پس وقتی نه دولتشان از ما خواسته، نه ارتش و مردم‌شان خود حاضر به مقاومت در برابر هستند ما دنبال چه برویم؟ 🔺سوم؛ گروه‌های اصیل شیعه افغانستان مثل ترجیح دادند در دو قطبی طالبان و دولت آمریکاییِ و عبدالله عبدالله سکوت اختیار کنند. طالبان هم میداند که جان و مال و ناموس شیعه افغانستان خط قرمز جمهوری اسلامی است و دست درازی نمی‌کند کما اینکه اخبار موثق این را تایید می‌کند؛ لذا هیچ نیازی به ورود ایران نیست. 🔺چهارم؛ منافع ملی و بین المللی ایران در ورود به جنگ داخلی افغانستان نه تنها تامین نمی‌شود بلکه ذبح می‌شود. آمریکایی‌ها و غربگراها سعی کرده‌اند به طُرق مختلف پای ایران یاحداقل را به این جنگ باز کنند اماهوشیاری جمهوری اسلامی بعلاوه هوشیاری شیعیان افغانستان جلوی این توطئه خطرناک را گرفت. نه دولت کرزای و اشرف غنی برای ما سودی داشت نه خطری همچون ! 🔺پنجم، ما هم نگران این روزهای افغانستانیم و امیدواریم همه طرف‌های افغانی هرچه سریعتر به راه‌حل سیاسی دست پیدا کنند اما دخالت قدرت‌های خارجی، کار را سخت‌تر می‌کند و شعله جنگ را بیشتر و بیشتر. اگر ایران دخالت کند پاکستان و ترکیه و عربستان هم دخالت می‌کنند و اوضاع پیچیده‌تر می‌شود. 🔺ششم، نباید اسیر فضای مجازی و پروپاگاندای برخی جریانات سیاسی شد که نه عرضه جنگیدن دارند و نه اهل ایثار وجان دادن و خون دادن هستند. مدعیان پوچ‌ اندیشی که شعارشان نه غزه نه لبنان بود! حالا برای و دل می‌سوزانند! باور نکنید اینها عمری مردم مظلوم رامسخره کردند! ✍ داود مدرسی یان @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باسلام عزاداران حسینی ، عزاداریتون قبول(انشاالله) 🏴 شب ششم محرم در خدمت مادر شهید بودیم که از فرزندش برامون اینطور فرمود : سال ۵۹ به پسر بزرگم رضا گفتم برو جبهه و سال ۶۱ به شوهرم گفتم شما هم برو جبهه و یادمه که سال ۶۳ پسرم جواد که ۱۳ ساله بود از من اجازه خواست تا ایشون هم اعزام بشه جبهه ، گفتم برو . واما سال ۶۷ پسرم جلال ۱۴ سال بیش نداشت که قصد جبهه داشت ولی سپاه خیلی سخت گیری میکرد برای رزمندگان زیر ۱۵ سال که خودم برای حضور ایشون در جبهه ، مجبور شدم شناسنامه اش رو دست کاری کنم و جلالم موفق شد اعزام بشه جبهه حق علیه باطل . 🏴 جلالم در تک شلمچه آخر(قبل از قبول قطعنامه ۵۹۸) شرکت داشت و از ناحیه بازو مجروح و برگشت . همون شب اول که جلالم اومد منزل ، نیمه های شب متوجه شدم که داره با کسی صحبت میکنه . وقتی رفتم تو اتاقش دیدم با صدای بلند میگه ، خدایا من که از جبهه فرار نکردم و بخاطر مجروحیت اومدم بابل . در ادامه میگفت : چشم میرم ، چشم میرم . فردا صبح من و پدرش مشغول صبحانه بودیم که متوجه شدیم که جلال با ساکش از اتاق اومد بیرون و قصد جبهه داشت . با تعجب گفتم کجا ؟ گفت میرم جبهه . گفتم شما که تازه مجروح شدی ، گفت مامان ! باور کن من از جبهه فرار نکردم . گفتم جلال مگه من به تو شک دارم که اینطور میگی !!! درنهایت جلال ما رو راضی کرد و برگشت به جبهه . 🏴 چند روز از رفتنش گذشت که در عالم خواب دیدم جلال یه برگه دستش هست و به من میگه ، من از فرمانده ام نمره قبولی گرفتم . صبح که از خواب بیدارم شدم به شوهرم گفتم بهتون تبریک میگم . شوهرم با تعجب گفت ، زن ! چی میگی !!! گفتم جلال شهید شد . ایشون قبول نمیکرد تا اینکه همون روز خبر شهادت جلال رو به ما دادن . وقتی پیکر جلال رو برای وداع اوردن منزل دیدم دستش روی سینه اش بود . به آرومی دستش رو گذاشتم کنارش . فردا بعد از تشییع خودم رفتم تو قبر و با دستانم جلال رو گذاشتمش تو قبر و هنگام وداع آخر ، متوجه شدم که اون دستی که روی سینه اش بود و من دیشب گذاشتم کنارش ، مجدد برگشته روی قفسه سینه . به همین خاطر دیگه دست نزدم ... 🏴 خواننده محترم ، اگه نبود این صبر و بردباری مادران و پدران شهدا ، معلوم نبود آینده مردم ایران به کجا ختم میشد . 🏴راستی ! این امنیت که امروز داریم باید شرمنده چه کسانی باشیم ... برای شادی روح امام و شهدا به ویژه پدر شهید جلال منصف سه صلوات هدیه کنیم . @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹🔷 درگـاه این خـانـه بوسیـدنـے اسـت 🔷🔹 🔲 خاطــرات مــادر شهیــدان و 🔲 قسمت4⃣ ✍ محمودآقا رو فرستادم مُشمّع متری بگیره که روی تشک مادرشوهرم پهن کنم.هفته‌ای دوبار محمودآقا مادرش رو کول می‌کرد تا جلوی حموم میاورد.به زور می‌بردمش داخل‌می‌شستم و لباسش رو می‌پوشیدم.وقتی می‌دیدم مثل یه تیکه گوشت افتاده و برای انجام کارهای شخصیش محتاج دیگران هست عذاب می‌کشیدم. روزهای آخر خانم‌ها خونه‌ی ما جمع میشدن و براش دعای عدلیه می‌خوندن.تولد (ع) دوباره به حموم بردمش.دست و پاش رو حنا گذاشتم و موهاش رو هم با رنگ حنا مشکی کردم و بافتم.همون روز بعد از دعای عدلیه ، حالش بد شد و چشم‌هاش رو برای همیشه بست. ✍ داوود ده سالش بود ، رسول هشت و علیرضا چهار ساله بود.سعی می‌کردم بیشتر وقتم کنار بچه‌ها باشم ، فقط کلاس اخلاق خانم افشار شرکت می‌کردم.۱۵ سال سر کلاساش رسم بندگی یاد گرفتم. یه روز بهم گفت: فروغ!تو با بچه‌هات امتحان میشی ، ولی سربلند از این امتحان بیرون میای.اون روز بچه‌ها کوچیک بودن ، نه جنگی بود ، نه دوری.حرفش گوشه‌ی ذهنم موند تا روزی که فهمیدم امتحان یعنی چی؟؟ بچه‌ها کوچیک بودن که محمودآقا کارت بازرگانی گرفت و سفرهاش شروع شد.بیشتر سفرها من رو هم همراه خودش می‌برد بچه‌ها رو میذاشتم پیش عزیز. ✍ اردن،مکه،عمان‌،سوریه،اتریش،انگلستان،فرانسه،ترکیه،بلغارستان و آلمان.یه‌بار توی آلمان بودیم که برادرشوهرم رو اتفاقی اونجا دیدیم.برادرشوهرم به چادرم اشاره کرد و گفت: حاج‌خانم جلدتون رو عوض نکردین؟؟؟روم رو کیپ‌تر گرفتم و گفتم: من نیومدم جلد عوض کنم ، اومدم رنگ پس بدم.چقدر از حرفم خوشش اومد تا مدتها از حجابم تو آلمان می‌گفت.الحمدلله این چادر همیشه همراهم بود.وصیت کردم بعد از فوتم ، چادرم رو روی تابوتم بکشند و روش از طرف من بنویسند:《سیاهی چادرم از سرخی خون بچه‌هام برام عزیزتر هستن》 ✍ ۲۳ مهر ۱۳۵۶ حاجی به آرزوش رسید و دختردار شدیم.برای به دنیا اومدن هیچ کدوم از پسرها اونقدر ذوق‌زده نبود.اسمش رو گذاشت.محمودآقا می‌گفت: کاش بیست‌تا از اینا داشتم ، اسم همه رو میذاشتم. زهرا یک‌ساله بود که انقلاب شد. روزهای انقلاب هر روز به تظاهرات می‌رفتیم.ولی با چهار تابچه سخت بود.مجبور شدیم با ماشین بریم‌کار هر روزمان بود.صبح بعد از صبحانه می‌رفتیم و ظهر برمی‌گشتیم.خسته میشدیم، ولی به نظر محمودآقا همون روزها همه‌ی ما رو انقلابی بار آورده‌بود. @Revayate_ravi