eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
❌ توضیحات کامل درمورد : 🔺اول، نگران افغانستان هستیم و همدردی می‌کنیم. 🔺دوم؛ اما نمی‌توانیم مثل سوریه یا عراق ورود نظامی ومستشاری کنیم. چرا؟ چون دولت افغانستان هیچ دعوتی از ما نکرده؛ چون ارتش افغانستان خود حاضر به مقاومت نیست؛ چون عموم مردم افغانستان خود حاضر به دفاع ازاین دولت نیستند! پس وقتی نه دولتشان از ما خواسته، نه ارتش و مردم‌شان خود حاضر به مقاومت در برابر هستند ما دنبال چه برویم؟ 🔺سوم؛ گروه‌های اصیل شیعه افغانستان مثل ترجیح دادند در دو قطبی طالبان و دولت آمریکاییِ و عبدالله عبدالله سکوت اختیار کنند. طالبان هم میداند که جان و مال و ناموس شیعه افغانستان خط قرمز جمهوری اسلامی است و دست درازی نمی‌کند کما اینکه اخبار موثق این را تایید می‌کند؛ لذا هیچ نیازی به ورود ایران نیست. 🔺چهارم؛ منافع ملی و بین المللی ایران در ورود به جنگ داخلی افغانستان نه تنها تامین نمی‌شود بلکه ذبح می‌شود. آمریکایی‌ها و غربگراها سعی کرده‌اند به طُرق مختلف پای ایران یاحداقل را به این جنگ باز کنند اماهوشیاری جمهوری اسلامی بعلاوه هوشیاری شیعیان افغانستان جلوی این توطئه خطرناک را گرفت. نه دولت کرزای و اشرف غنی برای ما سودی داشت نه خطری همچون ! 🔺پنجم، ما هم نگران این روزهای افغانستانیم و امیدواریم همه طرف‌های افغانی هرچه سریعتر به راه‌حل سیاسی دست پیدا کنند اما دخالت قدرت‌های خارجی، کار را سخت‌تر می‌کند و شعله جنگ را بیشتر و بیشتر. اگر ایران دخالت کند پاکستان و ترکیه و عربستان هم دخالت می‌کنند و اوضاع پیچیده‌تر می‌شود. 🔺ششم، نباید اسیر فضای مجازی و پروپاگاندای برخی جریانات سیاسی شد که نه عرضه جنگیدن دارند و نه اهل ایثار وجان دادن و خون دادن هستند. مدعیان پوچ‌ اندیشی که شعارشان نه غزه نه لبنان بود! حالا برای و دل می‌سوزانند! باور نکنید اینها عمری مردم مظلوم رامسخره کردند! ✍ داود مدرسی یان @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باسلام عزاداران حسینی ، عزاداریتون قبول(انشاالله) 🏴 شب ششم محرم در خدمت مادر شهید بودیم که از فرزندش برامون اینطور فرمود : سال ۵۹ به پسر بزرگم رضا گفتم برو جبهه و سال ۶۱ به شوهرم گفتم شما هم برو جبهه و یادمه که سال ۶۳ پسرم جواد که ۱۳ ساله بود از من اجازه خواست تا ایشون هم اعزام بشه جبهه ، گفتم برو . واما سال ۶۷ پسرم جلال ۱۴ سال بیش نداشت که قصد جبهه داشت ولی سپاه خیلی سخت گیری میکرد برای رزمندگان زیر ۱۵ سال که خودم برای حضور ایشون در جبهه ، مجبور شدم شناسنامه اش رو دست کاری کنم و جلالم موفق شد اعزام بشه جبهه حق علیه باطل . 🏴 جلالم در تک شلمچه آخر(قبل از قبول قطعنامه ۵۹۸) شرکت داشت و از ناحیه بازو مجروح و برگشت . همون شب اول که جلالم اومد منزل ، نیمه های شب متوجه شدم که داره با کسی صحبت میکنه . وقتی رفتم تو اتاقش دیدم با صدای بلند میگه ، خدایا من که از جبهه فرار نکردم و بخاطر مجروحیت اومدم بابل . در ادامه میگفت : چشم میرم ، چشم میرم . فردا صبح من و پدرش مشغول صبحانه بودیم که متوجه شدیم که جلال با ساکش از اتاق اومد بیرون و قصد جبهه داشت . با تعجب گفتم کجا ؟ گفت میرم جبهه . گفتم شما که تازه مجروح شدی ، گفت مامان ! باور کن من از جبهه فرار نکردم . گفتم جلال مگه من به تو شک دارم که اینطور میگی !!! درنهایت جلال ما رو راضی کرد و برگشت به جبهه . 🏴 چند روز از رفتنش گذشت که در عالم خواب دیدم جلال یه برگه دستش هست و به من میگه ، من از فرمانده ام نمره قبولی گرفتم . صبح که از خواب بیدارم شدم به شوهرم گفتم بهتون تبریک میگم . شوهرم با تعجب گفت ، زن ! چی میگی !!! گفتم جلال شهید شد . ایشون قبول نمیکرد تا اینکه همون روز خبر شهادت جلال رو به ما دادن . وقتی پیکر جلال رو برای وداع اوردن منزل دیدم دستش روی سینه اش بود . به آرومی دستش رو گذاشتم کنارش . فردا بعد از تشییع خودم رفتم تو قبر و با دستانم جلال رو گذاشتمش تو قبر و هنگام وداع آخر ، متوجه شدم که اون دستی که روی سینه اش بود و من دیشب گذاشتم کنارش ، مجدد برگشته روی قفسه سینه . به همین خاطر دیگه دست نزدم ... 🏴 خواننده محترم ، اگه نبود این صبر و بردباری مادران و پدران شهدا ، معلوم نبود آینده مردم ایران به کجا ختم میشد . 🏴راستی ! این امنیت که امروز داریم باید شرمنده چه کسانی باشیم ... برای شادی روح امام و شهدا به ویژه پدر شهید جلال منصف سه صلوات هدیه کنیم . @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹🔷 درگـاه این خـانـه بوسیـدنـے اسـت 🔷🔹 🔲 خاطــرات مــادر شهیــدان و 🔲 قسمت4⃣ ✍ محمودآقا رو فرستادم مُشمّع متری بگیره که روی تشک مادرشوهرم پهن کنم.هفته‌ای دوبار محمودآقا مادرش رو کول می‌کرد تا جلوی حموم میاورد.به زور می‌بردمش داخل‌می‌شستم و لباسش رو می‌پوشیدم.وقتی می‌دیدم مثل یه تیکه گوشت افتاده و برای انجام کارهای شخصیش محتاج دیگران هست عذاب می‌کشیدم. روزهای آخر خانم‌ها خونه‌ی ما جمع میشدن و براش دعای عدلیه می‌خوندن.تولد (ع) دوباره به حموم بردمش.دست و پاش رو حنا گذاشتم و موهاش رو هم با رنگ حنا مشکی کردم و بافتم.همون روز بعد از دعای عدلیه ، حالش بد شد و چشم‌هاش رو برای همیشه بست. ✍ داوود ده سالش بود ، رسول هشت و علیرضا چهار ساله بود.سعی می‌کردم بیشتر وقتم کنار بچه‌ها باشم ، فقط کلاس اخلاق خانم افشار شرکت می‌کردم.۱۵ سال سر کلاساش رسم بندگی یاد گرفتم. یه روز بهم گفت: فروغ!تو با بچه‌هات امتحان میشی ، ولی سربلند از این امتحان بیرون میای.اون روز بچه‌ها کوچیک بودن ، نه جنگی بود ، نه دوری.حرفش گوشه‌ی ذهنم موند تا روزی که فهمیدم امتحان یعنی چی؟؟ بچه‌ها کوچیک بودن که محمودآقا کارت بازرگانی گرفت و سفرهاش شروع شد.بیشتر سفرها من رو هم همراه خودش می‌برد بچه‌ها رو میذاشتم پیش عزیز. ✍ اردن،مکه،عمان‌،سوریه،اتریش،انگلستان،فرانسه،ترکیه،بلغارستان و آلمان.یه‌بار توی آلمان بودیم که برادرشوهرم رو اتفاقی اونجا دیدیم.برادرشوهرم به چادرم اشاره کرد و گفت: حاج‌خانم جلدتون رو عوض نکردین؟؟؟روم رو کیپ‌تر گرفتم و گفتم: من نیومدم جلد عوض کنم ، اومدم رنگ پس بدم.چقدر از حرفم خوشش اومد تا مدتها از حجابم تو آلمان می‌گفت.الحمدلله این چادر همیشه همراهم بود.وصیت کردم بعد از فوتم ، چادرم رو روی تابوتم بکشند و روش از طرف من بنویسند:《سیاهی چادرم از سرخی خون بچه‌هام برام عزیزتر هستن》 ✍ ۲۳ مهر ۱۳۵۶ حاجی به آرزوش رسید و دختردار شدیم.برای به دنیا اومدن هیچ کدوم از پسرها اونقدر ذوق‌زده نبود.اسمش رو گذاشت.محمودآقا می‌گفت: کاش بیست‌تا از اینا داشتم ، اسم همه رو میذاشتم. زهرا یک‌ساله بود که انقلاب شد. روزهای انقلاب هر روز به تظاهرات می‌رفتیم.ولی با چهار تابچه سخت بود.مجبور شدیم با ماشین بریم‌کار هر روزمان بود.صبح بعد از صبحانه می‌رفتیم و ظهر برمی‌گشتیم.خسته میشدیم، ولی به نظر محمودآقا همون روزها همه‌ی ما رو انقلابی بار آورده‌بود. @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹🔷 درگـاه این خـانـه بوسـیدنـےاست 🔷🔹 🔲 خاطــرات مــادر شهـیــدان و 🔲 قسمت 5⃣ ✍ محمود آقا عادت داشت همه‌ی نمازهاش رو تو مسجد و با جماعت بخونه.وضو می‌گرفت و پسرها رو صدا میزد که با هم به مسجد برن.اوایل اونها رو با وعده‌ی رفتن به جگرکی به مسجد میبرد ولی بعد از مدتی بچه‌ها خودشون تو مسجد پاگیر شدن.دیگه پول تو جیبی‌هاشون رو هم برای مسجد خرج می‌کردن.زودتر از پدرشون می‌رفتن و دیرتر از اون برمی‌گشتن. ✍ از هر کسی درباره‌ی جنگ بپرسی از تعطیلی مدارس ، موج‌اضطراب و اعزام عزیزش و شهادتش ....ولی برای ما این‌طور نبود.جنگ از همون روز اول تو محله‌ی ما خون گرفت و طعم تلخش رو همه با هم چشیدیم.خانواده‌ی باب‌الحوائجی یک کوچه با ما فاصله داشتن.پدرشون تو فرودگاه کار می‌کرد.ابوالفضل آخرین روز تابستون رو به محل کار پدرش میره.۱۰ سال بیشتر نداشت.موقع بمباران فرودگاه داخل یه بشکه پنهان میشه ولی ترکش بزرگی پناهگاهش رو غرق در خون می‌کنه. هنوز هم وقتی اسمش رو روی تابلوی سرکوچه‌شون می‌بینم ، دلم می‌سوزه.این برای ما شد شروع جنگ.۳۱ شهریور ۱۳۵۹ ✍ تو خونه‌ی ما محمودآقا اولین نفر بود که لباس رزم رو پوشید.هنوز نمی‌دونستیم جنگ چیه؟؟فکر می‌کردیم میره و چندماه دیگه همه چیز مثل قبل میشه ، ولی جنگ ۸ سال طول کشید.حتی با تموم شدنش هم هیچ‌چیز مثل قبل نشد. ✍ صبح‌ها همه با هم از خونه بیرون می‌رفتیم.بچه‌ها مدرسه ، من و زهرا هم پایگاه برای کمک به جبهه.توی حسینیه همه‌ی خانم‌های محل با هم بودیم.انگار یه خانواده بودیم و خونه‌ی ما هم پایگاه. هرچی کار می‌کردیم باز هم کار بود.اونهایی که بچه نداشتن ، شب هم اونجا می‌موندن.سپاه طاقه‌های پارچه میاورد، الگو می‌کشیدیم و می‌بریدیم و می‌دوختیم.پشت جبهه دیدنی بود.همه کار می‌کردن مثل بچه‌ها و همسرانشون تو جبهه. ✍ حمیده خانم همسایه‌ی روبرویی ما نابینا بود.دستش رو می‌گرفتم و همراه خودم به پایگاه میبردم.اورکت‌های کهنه رو نوسازی می‌کردیم.می‌شستیم و پارگی‌ها رو می‌دوختیم ، تمیز و مرتب تحویل میدادیم.اورکت‌هایی که دکمه‌هاش کنده‌شده‌بود ، جلوی دست حمیده‌خانم می‌گذاشتیم.یک سوزن نخ دستش میدادیم و یک مشت دکمه هم توی دامنش.از ما هم بهتر دکمه‌ها رو می‌دوخت. @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا