🔹🔷 درگـاه این خـانـه بوسیـدنـے اسـت 🔷🔹
🔲 خاطــرات مــادر شهیــدان #داوود #رســول و #علیــرضـاخالقــیپــور
🔲 قسمت4⃣
✍ محمودآقا رو فرستادم مُشمّع متری بگیره که روی تشک مادرشوهرم پهن کنم.هفتهای دوبار محمودآقا مادرش رو کول میکرد تا جلوی حموم میاورد.به زور میبردمش داخلمیشستم و لباسش رو میپوشیدم.وقتی میدیدم مثل یه تیکه گوشت افتاده و برای انجام کارهای شخصیش محتاج دیگران هست عذاب میکشیدم.
روزهای آخر خانمها خونهی ما جمع میشدن و براش دعای عدلیه میخوندن.تولد #اماممجتبی(ع) دوباره به حموم بردمش.دست و پاش رو حنا گذاشتم و موهاش رو هم با رنگ حنا مشکی کردم و بافتم.همون روز بعد از دعای عدلیه ، حالش بد شد و چشمهاش رو برای همیشه بست.
✍ داوود ده سالش بود ، رسول هشت و علیرضا چهار ساله بود.سعی میکردم بیشتر وقتم کنار بچهها باشم ، فقط کلاس اخلاق خانم افشار شرکت میکردم.۱۵ سال سر کلاساش رسم بندگی یاد گرفتم.
یه روز بهم گفت: فروغ!تو با بچههات امتحان میشی ، ولی سربلند از این امتحان بیرون میای.اون روز بچهها کوچیک بودن ، نه جنگی بود ، نه دوری.حرفش گوشهی ذهنم موند تا روزی که فهمیدم امتحان یعنی چی؟؟
بچهها کوچیک بودن که محمودآقا کارت بازرگانی گرفت و سفرهاش شروع شد.بیشتر سفرها من رو هم همراه خودش میبرد بچهها رو میذاشتم پیش عزیز.
✍ اردن،مکه،عمان،سوریه،اتریش،انگلستان،فرانسه،ترکیه،بلغارستان و آلمان.یهبار توی آلمان بودیم که برادرشوهرم رو اتفاقی اونجا دیدیم.برادرشوهرم به چادرم اشاره کرد و گفت: حاجخانم جلدتون رو عوض نکردین؟؟؟روم رو کیپتر گرفتم و گفتم: من نیومدم جلد عوض کنم ، اومدم رنگ پس بدم.چقدر از حرفم خوشش اومد تا مدتها از حجابم تو آلمان میگفت.الحمدلله این چادر همیشه همراهم بود.وصیت کردم بعد از فوتم ، چادرم رو روی تابوتم بکشند و روش از طرف من بنویسند:《سیاهی چادرم از سرخی خون بچههام برام عزیزتر هستن》
✍ ۲۳ مهر ۱۳۵۶ حاجی به آرزوش رسید و دختردار شدیم.برای به دنیا اومدن هیچ کدوم از پسرها اونقدر ذوقزده نبود.اسمش رو #زهرا گذاشت.محمودآقا میگفت: کاش بیستتا از اینا داشتم ، اسم همه رو #زهرا میذاشتم. زهرا یکساله بود که انقلاب شد.
روزهای انقلاب هر روز به تظاهرات میرفتیم.ولی با چهار تابچه سخت بود.مجبور شدیم با ماشین بریمکار هر روزمان بود.صبح بعد از صبحانه میرفتیم و ظهر برمیگشتیم.خسته میشدیم، ولی به نظر محمودآقا همون روزها همهی ما رو انقلابی بار آوردهبود.
@Revayate_ravi
🔹🔷 درگـاه این خـانـه بوسـیدنـےاست 🔷🔹
🔲 خاطــرات مــادر شهـیــدان #داوود #رســول و #علیــرضاخــالقــیپــور
🔲 قسمت 5⃣
✍ محمود آقا عادت داشت همهی نمازهاش رو تو مسجد و با جماعت بخونه.وضو میگرفت و پسرها رو صدا میزد که با هم به مسجد برن.اوایل اونها رو با وعدهی رفتن به جگرکی به مسجد میبرد ولی بعد از مدتی بچهها خودشون تو مسجد پاگیر شدن.دیگه پول تو جیبیهاشون رو هم برای مسجد خرج میکردن.زودتر از پدرشون میرفتن و دیرتر از اون برمیگشتن.
✍ از هر کسی دربارهی جنگ بپرسی از تعطیلی مدارس ، موجاضطراب و اعزام عزیزش و شهادتش ....ولی برای ما اینطور نبود.جنگ از همون روز اول تو محلهی ما خون گرفت و طعم تلخش رو همه با هم چشیدیم.خانوادهی بابالحوائجی یک کوچه با ما فاصله داشتن.پدرشون تو فرودگاه کار میکرد.ابوالفضل آخرین روز تابستون رو به محل کار پدرش میره.۱۰ سال بیشتر نداشت.موقع بمباران فرودگاه داخل یه بشکه پنهان میشه ولی ترکش بزرگی پناهگاهش رو غرق در خون میکنه.
هنوز هم وقتی اسمش رو روی تابلوی سرکوچهشون میبینم ، دلم میسوزه.این برای ما شد شروع جنگ.۳۱ شهریور ۱۳۵۹
✍ تو خونهی ما محمودآقا اولین نفر بود که لباس رزم رو پوشید.هنوز نمیدونستیم جنگ چیه؟؟فکر میکردیم میره و چندماه دیگه همه چیز مثل قبل میشه ، ولی جنگ ۸ سال طول کشید.حتی با تموم شدنش هم هیچچیز مثل قبل نشد.
✍ صبحها همه با هم از خونه بیرون میرفتیم.بچهها مدرسه ، من و زهرا هم پایگاه برای کمک به جبهه.توی حسینیه همهی خانمهای محل با هم بودیم.انگار یه خانواده بودیم و خونهی ما هم پایگاه.
هرچی کار میکردیم باز هم کار بود.اونهایی که بچه نداشتن ، شب هم اونجا میموندن.سپاه طاقههای پارچه میاورد، الگو میکشیدیم و میبریدیم و میدوختیم.پشت جبهه دیدنی بود.همه کار میکردن مثل بچهها و همسرانشون تو جبهه.
✍ حمیده خانم همسایهی روبرویی ما نابینا بود.دستش رو میگرفتم و همراه خودم به پایگاه میبردم.اورکتهای کهنه رو نوسازی میکردیم.میشستیم و پارگیها رو میدوختیم ، تمیز و مرتب تحویل میدادیم.اورکتهایی که دکمههاش کندهشدهبود ، جلوی دست حمیدهخانم میگذاشتیم.یک سوزن نخ دستش میدادیم و یک مشت دکمه هم توی دامنش.از ما هم بهتر دکمهها رو میدوخت.
@Revayate_ravi
اما به قول یه مداح عزیز
ابوالفضل قاعده عشق رو بہم زد..
دنیا رو عوض کرد