#خاطرات_ساحل
قسمت سوم
🌹دنیای امروز خیلی دنیای عجیب غربیه
خیلی فرق کرده
آدمها،حرفها،ذائقه ها،همه عوض شدن
همه چی در حال تغییره
با خودم فکر میکردم که چرا مردم از ما فاصله گرفتند و یا شاید فکر درست تر و بهتر اینکه ما چه کردیم که بین ما و مردم فاصله افتاده که وقتی چهار تا #طلبه با عبا و قبا وارد ساحل شدیم جمعیت چند هزار نفری از دیدن ما شوکه شده بودند و با حالت های مختلف بهمون نگاه می کردند
بعد از چند دقیقه ایستادن و فکر کردن صدای کسبه های #بابلسری بود که اومده بودن نزدیک ما و صدامون زدند
#سلام کردیم
جواب سلام دادند
یه احوال پرسی ساده و گفتیم در خدمتیم
🔻گفتند حاجی چه خبره؟
گفتم هیچی .خبری نیست 😊
گفتند چیزی شده ؟اتفاقی افتاده؟
گفتم نه چیزی نشده که..
گفتند کسی و قراره بگیرن؟
گفتم کی و قراره بگیرن؟
گفتند حاجی از بالا داره کسی میاد اینجا؟
گفتم بالا؟کدوم بالا؟؟
گفتند حاجی امر به معروف اید؟
گفتم یعنی چی؟
گفت حاجی از طرف نهاد خاصی اومدین؟
قراره گزارش بدید؟
گفتم گزارش چی؟
🔸گفتند حاجی ول کنید جان بچه تون
بابا بذارید مردم خوش باشند😐
گفتم اخه ما که کاری نکردیم
چی شده مگه
🌺ما اومدیم یه خوش و بش با مردم داشته باشیم
خودمون اهل #بابلسریم
اومدیم کنار ساحل #قدم بزنیم
گفت حاجی مردم از لحظه ای که شما رو دیدن استرس گرفتند😕
حاجی جان اگه میخواید قدم بزنید برید اون ساحل شماره هفت به بعد(بابلسر ده تا ورودی ساحل داره که در اسم میگن پارکینگ صفر تا ۹)
🔻گفتند حاجی برید #پارکینگ های بعدی
اونجا خلوته مسافر نیست
اینجا شلوغه(ما پارکینگ دو بودیم که شلوغ ترین پارکینگ بابلسره)
مردم ببینید چند تا طلبه اینجا هستند فکر میکنند حتما اینجا بگیر و ببره
کار و کاسبی ما کساد میشه حاجی
اگه برید بهتره
جملات سخت و تکان دهنده ای بود
یعنی چی؟
یعنی حضور ما باعث کسادی بازارشون میشه؟😢
یعنی ما نمیذاریم مردم تفریح کنند؟
ما مخالف شادی مردم هستیم؟
حضور ما باعث میشه مردم فکر کنند اینجا بگیر و ببنده؟
آره...
جملاتی بود واقعی و در عین واقعیت برای ما گفته شد..
بهم دیگه نگاه کردیم
روز اول حضورمون مصادف شده بود با حرفهایی تلخ اما در عین حال حقیقت
ممکنه بگید شما هم حرفهای اون چندتا کاسب و باور کردید و میگید واقعیت؟
میگم آره واقعیت
اما اینکه چرا واقعیت رو در خاطرات بعدی خواهم گفت...🌹
🔻ما طلبه ها خیلی از جاها بودیم و عموم مردم نبودن
☘خیلی از جاها هم مردم بودن و ما نبودیم
مثلا پارک ها و جنگلها
مثلا سینما
🌿مثلا رستوران ها و مکان های تفریحی
شهر بازی
و همین #ساحل
ممکنه بگید یعنی واقعا طلبه ها اینجور جاها نمیرن؟
خانواده هاشون و بچه هاشونو نمیبرن؟
مگه میشه ؟؟
جواب مشخصه
قطعا طلبه هم ها هم تفریح میرن،دریا و جنگل میرن
خانواده هاشونو هم میبرن
اما یا زمان و مکانی رفتیم که عموم #مردم نبودن !!!
یا غالبا بدون لباس رفتیم ،حالا به هر دلیلی
🔻اما نکته ی مهمی که این وسط به عنوان یک حقیقت و واقعیت وجود داره اینه که حضور ما چه به عنوان مبلغ در ساحل و چه به عنوان یک فرد عادی برای مردم تعجب انگیز بوده که مگه میشه طلبه هم کنار ساحل بیاد؟
کاسبهای کنار ساحل اما نگاه دیگری به حضور ما داشتند
آنها حضور ما رو مانع کسب و کار و یه جورایی فکر میکردند وقتی مردم چندتا طلبه کنار ساحل میبنند گمانشون اینه که اینجا منطقه ایست که کسی حق شادی و تفریح نداره
چرا؟
چون تا حالا ماها رو تو این جور مکان ها با لباس ندیدن 😐
ولذا فکر میکردند ما مخالف رفتن به ساحل و مکان های تفریحی هستیم
فکر میکردن ما مخالف شادی مردم هستیم
چرا؟؟
چون اون اندازه که تو مراسم های عزاداری وقت گذاشتیم و برنامه ریزی کردیم یک دهم اونم تو شادی و تفریح برنامه ریزی نکردیم و مدل ارائه نکردیم
فکر میکردن ما فقط اهل روضه و #گریه هستیم 😢
چرا؟
چون برا مراسمات #شادی اهل بیت هم اینقدر کم گذاشتیم که فکر کنند حتما دین مخالف با شادی مردمه
🔸آره مردم و کاسب ها حق داشتند که فکر کنند طلبه ها و دریا؟؟؟
طلبه و ها تقریح؟؟ طلبه ها و شادی؟؟
ما اون اندازه که باید و شاید هیچ برنامه ریزی برا تفریح و شادی مردم نداشتیم
واقعیته دیگه..
هیئت ها و مراسم های جشن ما فوق فوقش یه سخنرانی و مداحی
که متن و اشعار و همه چیزایی که خونده میشه دقیقا شبیه مراسم های عزاداریه
تنها فرقش اینه تو عزا سینه میزنیم تو شادی کف میزنیم
برا عزاداری اهل بیت دهه های مختلف برگزار میکنیم که عیبی هم نداره
اما برا #شادی اهل بیت یک روز برنامه میگیریم
مگه امام صادق علیه السلام نفرمود مومن تو شادی ما شاده و تو عزای ما عزادار
آیا ما تونستیم مثلا عید غدیر،عید مبعث و اینهمه اعیاد ملی و مذهبی رو به عنوان یک الگوی جهانی معرفی کنیم؟
#عروسی های ما چه مدلیه؟
چقد تونستیم شادی درست و جذاب و تو عروسی ها و برنامه های دیگه معرفی کنیم؟
آره مردم حق داشتند که فکر کنند ما رو چه به تفریح و شادی..
اما برای اینکه به کاسب ها نشون بدیم ما مخالف شادی و تفریح نیستیم و حضور ما مانع کسب و کارشون نمیشه فکری به ذهنمون رسید..اون فکر این بود
ادامه دارد..
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🌼🌸فرزند اذان🌸🌼
قسمت5⃣1⃣#شهیدسیدمجتبیعلمدار❤️
بهروایت📖#حمیدفضلاللهنژاد(دوست کودکی و داماد شهید)
🖇عنایات شهید🖇
مدتی بود که در میدان منتظر مسافر بودم.ده تا تاکسی جلو و پشت سرم ایستاده بودند.
متوجه شدم جوانی به همراه ساک کوچک که انگار اهل آبادان بود به سمت من می آید.
به من گفت من را تا آرامگاه می برید؟
تا نشست تو ماشین چشمش به عکس آقا سید افتاد.دستی روی آن کشید و گریه کرد.تعجب کردم گفتم ؛آقا قضیه چیه!؟
گفت:《من این سید را نمی شناختم یک ماه پیش رفتم شهر قم،داخل پاساژ چشمم افتاد به عکس ایشان ،ناخودآگاه کشیده شدم به سمت عکس
رفتم داخل مغازه ،عکس و نوارهای مداحی سید را خریدم. شب و روزم شده بود گوش دادن به نوارهای سید.
یک شب خواب دیدم که سید از من دعوت کرده تا به مزارش بیایم و زیارت عاشورا بخوانم.به سید گفتم؛ من تاحالا اصلا شمال نرفته ام.چه جوری پیدایت کنم،گم می شوم.
فراموش کردم.چند وقت بعد دوباره به خوابم آمد
و گفت:《چرا نمی آیی سر مزارم》
سریع وسایلم را جمع کردم و راه افتادم. توی راه
خوابم برد.ماشین داشت از ساری عبور می کرد.
سید آمد و تکانم داد و گفت:《پاشو رسیدی》
همان موقع راننده گفت؛ساری جا نمونید.
ناخواسته به سمت ماشین شما آمدم.
وقتی گفتم پسر دایی و داماد خانواده سید هستم
تعجبش بیشتر شد.رساندمش آرامگاه. بعد ماندم و گفتم؛"شما زیارت عاشورابخوان من منتظرم
بایدبرویم منزل سید"
گفت؛"اصلا غیر ممکنه"
گفتم:"درِ خانه سید به روی کسی بسته نیست
چه برسد به اینکه خودش دعوت کرده باشد."》
🌿🌸🌿
بهروایت📖#سرهنگیوسفغلامی
با سید از همان دوران جنگ رفیق بودم.
از طرف لشکر گفتند برای مراسم فردا یک تابلو بزرگ از تصویر سید آماده کن.
همسرم آن موقع ناراحتی اعصاب شدید داشت.
قبل از خواب، همسرم گفت:《اگه میشه این تابلو رو ببر بیرون،میترسم رنگ روی فرش بریزه》
تا قبل اذان صبح تصویر زیبایی از سید ترسیم شد.داشتم آخرین قوطی رنگ را جمع میکردم.از دستم سُر خورد و افتاد روی فرش!نمی دانستم چکار کنم. وقتی بیدار شد سریع با دستمال و آب و...مشغول شد.اما بی فایده بود.
خانم من همینطور که با دستمال به روی فرش
می کشید گفت:《خدایا، فقط برای اینکه این شهید فرزند حضرت زهرا (س) بوده سکوت
می کنم.》
بعدگفت:《میگن اهل محشر در قیامت، سرها را از عظمت حضرت زهرا (س) به زیر می گیرند.》
بعد نگاهی ب چهره شهید انداخت و ادامه داد:《
فردای قیامت به مادرت بگو که من این کار را برای شما کردم. شما سفارش ما را بکن، شاید ما را شفاعت کنند.》
صبح با هم از خانه بیرون آمدیم. خانم رحمان پور همسر یکی از جانبازان جنگی که همسایه ما بودند با تعجب به هم نگاه کردیم،جلو آمد و به همسر من گفت:"شما شهید علمدار می شناسید؟"
خانم من گفت:《بله چطور مگه؟》
خانم رحمان پور ادامه داد:《 من یک ساعت پیش خواب بودم.یک جوان با چهره ای شبیه شهدای جنگ آمد و خودش را معرفی کند.
و گفت:《از طرف ما از خانم غلامی معذرت خواهی کنید و بگویید به پیمانی که بستیم عمل
می کنیم. شفاعت شما در قیامت با مادرم زهرا
(س)》.
🌿🌸🌿
همسر من بعد از آن ماجرا ارادت عجیبی به سید مجتبی پیدا کرده بود.شب های جمعه کنار مزار او
می رفتیم و زیارت عاشورا می خواندیم.
از سید خواستم که ما را در بیماری همسرم یاری کند. حال او رفته رفته خوب شد! پانزده سال است که قرص نخورده.
روزی سر مزار سید نشسته بودیم.
خانم من گفت:《 من هرچه از خدا بخواهم با
خواندن زیارت عاشورا در کنار مزار سید برآورده
می شود.》
او خواست که زیارت عمه زینب (س)نصیب ما شود. روز بعد در طی تماسی راهی سوریه شدیم.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
♦️طرف نوشته بود آمریکا مریخ رو فتح کرده، ما هنوز فکر اینیم با پای چپ بریم دستشویی یا راست!
🔹خواستم بگم شهید شهریاری با پای چپ میرفت دستشویی، هم انگشتر عقیق دستش داشت و هم نماز شب میخوند، هم مشکل بسیار مهمی مانند غنی سازی ۲۰ درصد اروانیم رو یک تنه حل کرد!
🔹مشکل از پای چپ و راست نیست رفیق، مشکل از مغزهای پوسیده عاشقان غرب هستش، یعنی شمایی که هیچ خدمتی برای کشورت نداشتی جز خود تحقیری و...!
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
❣️#عاشقانه_های_شهداء
💢 یوسف بعد از مدتها خرید کرده بود. بهم گفت: خانوم! ناهار مرغ درست میکنی؟ هنوز آشپزی بلد نبودم. اما دل رو زدم به دریا و گفتم: چشم… مرغ رو خوب شستم و انداختم توی روغن. سرخ و سیاه شده بود که آوردمش سرِ سفره.
❤️ یوسف مشغول خوردن شد. مرغ رو به دندون گرفته بود و باهاش کلنجار می رفت. مرغ مثلِ سنگ شده بود و کنده نمی شد. تازه فهمیدم قبل از سرخ کردن باید آبپزش می کردم. کلی خجالت کشیدم. اما یوسف می خندید و می گفت: فدای سرت خانوم!
#شهیدیوسفسجودی
❤️از سرداران شهرستان بابل که در عملیات بدر در تاریخ: ۱۳۶۳/۱۲/۲۶ به شهادت رسید و همچون صدیقهی طاهره(س) گمنام به دیدار حق شتافت.
📚 منبع: کتاب کتاب 365 خاطره برای 365 روز، ص 57
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi