eitaa logo
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
1.9هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
29 فایل
حجاب تو نشانه ریحانه بودن توست🧕🌱 جزئی ازبخشِ قشنگ زندگیِ اکیپ چهارتا دهه هشتادی❤️👭 کپی از پست ها؟حلالت رفیق‌ فقط یک ذکر استغفار‌ به نیت ما‌ کپی‌از روزمرگی‌؟ راضی نیستم شروع نوکری ۱۴۰۲/۸/۱۸ ارتباط با خادم کانال: @Rahele_Rr «1k... 🛩 ...2k
مشاهده در ایتا
دانلود
باور كنيد ، خوبه كه آدم نميدونه قراره چه اتفاقى بيوفته .
خیال نکنیم اگر راضی نباشیم بهتر می‌توانیم دعا کنیم و اگر شاکی باشیم خدا بهتر مشکلات ما را می‌بیند لبخند زدن در اوج مشکلات و راضی‌ بودن در هنگام دعا رمز گشایش است!.. -استاد پناهیان ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
حضرت زهرا سلام الله می‌فرمایند : | الٰهی إِسْتَعْمِلْنیٰ لِماٰ خَلَقْتَنی لَهُ| خدایا ، مرا در راهی خرج کن ، که برای آن آفریدی . ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
🤍بھـٰاࢪعـٰاشقۍ‌🤍 با نگاهم سرتاپایش را برانداز میکنم پیراهن بلند وگشادی تن کرده که تا سر زانوهایش را می پوشاند _سلام +سلام صندلی اش را عقب میکشد و مینشیند دو دستانش را روی میز روبه روی ام قرار می دهد _برای چی گفتید بیام ؟ استرس و اضطراب از تکان دادن مدام دو پایش مشخص است +این چیزایی رو که اینجا از من شنیدی پیش کسی نگو _من دیگه دارم نگران میشم نگاهی به دور و اطرافش می اندازد +درمورده سعیده _عمو؟ سرتکان میدهد +ببین ریحانه جان تو برادرزاده ی منی هیچ وقت بَد تورو نمیخوام لبخند تلخی میزنم _واسه همین بود که ولمون کردید !؟ +من واقعا معذرت میخوام اما الان واسه یه چیز دیگه اینجاییم من توی این چندسالی که ندیدمت،خانم شدی وخیلی تغییر کردی و من چیزی از رفتار و علایق تو نمی دونم _لطفا برید سر اصل مطلب نگاه غمگینش را به زمین میدوزد دستش را روی دستانم قرار میدهد +راستش اون روز که سعید به فرشته گفت شما رو دعوت کنه خونشون خیلی تعجب کردم چون رابطه خوبی با بابات و شما نداشت به یاد می آورم9سال پیش بود پدربزرگ ام فوت کرده بود و ما برای مراسم چهلم او رفته بودیم دست پدرم را محکم میفشارم عمو سعید دندان هایش را روی هم میسابد و با تشر خطاب به پدرم می گوید +غلط کردی اومدی اینجا بابا:درست صحبت کن سعید احترام بزرگیتو نگه میدارم چیزی نمیگم عمو پوزخندی نثار پدرم میکند و سرش را با تاسف تکان میدهد +اون روز که بابا گفت با اون خانواده وصلت نکن چرا گوش نکردی حالا که دیگه نیست اومدی چی بگی؟ +من مشکلم رو با بابا حل کرده بودم نیازی نمیبینم به تو توضیح بدم با صدای عمه از خاطرات بیرون می آیم +چند روز پیش که رفته بودم خونه ی سعید اتفاقی از جلوی در اتاقش رد شدم که صدای بلند و عصبیش وسوسه ام کرد سرجام بایستم شنیدم که داشت درمورد تو حرف میزد _من؟ +آره _چی می گفت؟ با بغض در چشمانم خیره میشود _عمه چی گفت؟ جویده جویده ادامه میدهد +داشت...در..مورد قتل تو حرف میزد حرف عمه مانند پتک در سرم کوبیده میشود دستانم یخ میکند و رنگ از رخسارم میپرد نویسنده: سرکار‌خانم‌مرادی
🤍🤍 حرف عمه مانند پتک در سرم کوبیده میشود دستانم یخ میکند و رنگ از رخسارم میپرد من برادرزاده اش بودم چطور میتوانست بهت زده به روبه رویم خیره میشوم زبانم بند آمده +ریحانه عمه خوبی؟ از روی صندلی ام بلند میشوم،دستم را به صندلی میگیرم تا تعادلم بهم نخورد عمه سیما زیر شانه هایم را میگیرد +من نمی خواستم اینارو بگم که تو اینطوری بترسی فقط خواستم یکم حواست رو جمع کنی من نمی دونم قضیه چیه و سعید داره چکار میکنه اما اون آدم خطرناکیه از کافه خارج میشوم در طول راه فقط و فقط به حرف های عمه بود که در سرم اکو میشد به چه دلیل عمو این حرف را زده بود یعنی واقعا قصد کشتن مرا داشت؟ با فکر کردن به این مسئله هم دیوانه میشدم اشک چشمانم مانند چشمه میجوشد نگاه کوتاهی به صفحه موبایل می اندازم و تماس را وصل میکنم _الو +سلام دخترم کجایی؟ _دارم میام چطور؟ +یه نگاه به ساعت کردی خوبه گفتم زود بیا ناسلامتی مهمون داریم _وای حواسم نبود اومدم به قدم هایم سرعت بیشتری میبخشم انقدر با عجله و سریع قدم برمی دارم که نفس کشیدن برایم سخت میشود! دکمه آیفون را میفشارم +کیه؟ _منم مامان در را باز میکنم و از حیاط عبور میکنم نگاهم را بین کفش های متفاوت جلوی در ورودی میچرخانم که در با شتاب باز میشود هیکل ورزشی و مردانه ی مهدی در چهارچوب در ظاهر میشود چند قدمی به عقب برمیگردم با خنده نگاهم میکند و دسته گل بزرگ و زیبایی را در دستانم جای میدهد +ترسیدی _سلام +سلام حاج خانم _خیلی بدی +ببخشید نمی خواستم بترسونمت نفس عمیقی میکشم +حالا نمیخوای بیای تو خونه ی خودتونه ها لبخند کوتاهی تحویلش میدهم _بی مزه +خودتی مهدی از جلوی در کنار میرود و من وارد خانه میشوم نویسنده: سرکار‌خانم‌مرادی
🤍🤍 مهدی از جلوی در کنار میرود و من وارد خانه میشوم _سلام نرگس با ذوق روبه رویم میاستد +به به بالاخره تشریف فرما شدید عروس خانم حاج رضا و محبوبه خانم به احترام من از سرجایشان بلند میشوند هردو با گرمی و صمیمیت خاصی پاسخم را میدهند از استقبال آنها لبخند محجوبی میزنم _ببخشید من برم لباسام رو عوض کنم برمیگردم حاج رضا:برو دخترم راحت باش قدم های اهسته ای به سمت اتاقم برمی دارم در را باز میکنم و وارد اتاقم میشوم چادر مشکی ام را با چادر رنگی با گل های سبز رنگش تعویض میکنم از اتاق خارج میشوم و وارد پذیرایی میشوم و کنار نرگس روی مبل دونفره جای میگیرم بعد از تمام شدن بحث جمع محبوبه خانم روبه مادرم میکند +مرضیه خانم بهتره این دوتا جوون هم زودتر برن صحبت های آخرشون رو بکنن که اگه اجازه بدید فردا باهم برن آزمایش بدن از خجالت سرم را پایین می اندازم مهدی با دیدن صورت خجالت زده ی من آرام میخندد با اشاره ی مادرم از سرجایم بلند میشوم و مهدی هم پشت سرم بلند میشود و باهم وارد اتاق میشویم من روی تخت ام مینشینم و مهدی روی صندلی میز تحریرم صندلی را روبه روی من قرار میدهد بعد از چند دقیقه سکوت را میشکند. +عکس شهید همتِ؟ _بله +دلیل خاصی داره که عکس این شهید بزرگوار رو به دیوار زدید؟ به دستان گره زده ام خیره میشوم نگاهش را از قاب عکس منتظر به من میدوزد _زمانی که پدرم شهید شد و در واقع مفقود الااثر شد من فقط 13سالم بود اون زمان خیلی با خبر شهادت پدرم داغون شدم خب بالاخره پدر پشت و پناه و تکیه گاه یه دختره احساس میکردم نابود شدم اون موقع بود که افسردگی گرفتم دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم یا جایی برم همون زمان هم عمو و عمه ام به دلایلی ترکمون کردن تنها کسایی که برای من و مادرم موندن دوتا داییام بودن! بعد از چند سال حالم کمی بهتر شد که عکس این شهید رو دیدم وقتی به عکسشون نگاه میکنم خیلی حس خوبی دارم احساس میکنم یه برادر دارم که همیشه حواسش بهم هست از اون موقع این شهید بزرگوار،شدن برادرشهید بنده! نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍🤍 از اون موقع این شهید بزرگوار،شدن برادر شهید بنده! با حیرت و تعجب به تمامی صحبت هایم گوش میدهد بعد از اتمام صحبت های من او لب باز میکند: +نمیخواستم باعث ناراحتیت بشم ببخش _ناراحت نشدم چیزایی رو گفتم که شاید لازم بود بدونید فقط آقامهدی +جانم برای اولین بار بود که اینطور با من حرف میزد با خجالت می گویم: _میشه یکم کارای عقد و عروسی رو جلو بندازید؟ میترسیدم از این که قبل از رسیدن به آرزوهایم کارم را تمام کنند نگاهش به قدی نافذ و تیز است که نگاه ام را از او به دیوار اتاقم میدوزم برایم سخت بود گفتن این حرف ها اما چاره ای نداشتم شاید اگر پدرم بود چنین اتفاقاتی رخ نمیداد بغض گلویم را چنگ میزند و فرصت نفس کشیدن را از من میگیرد شمرده شمرده می گویم: _چرا...اینطوری..نگاهم میکنید؟ +چیزی شده ریحانه؟ احساس میکنم اکسیژن کافی برای نفس کشیدن ندارم دستی به گونه های داغ ام میکشم و سرم را پایین می اندازم _چیزی نشده قبل از اینکه حقیقت را از زیر زبانم بیرون بکشد از روی تخت بلند میشوم به سمت در حرکت میکنم دستم را روی دستگیره میگذارم اما قبل از باز کردن در،مهدی مانع رفتنم میشود +نگفتی چی شده؟! _دلیلی نداره توضیح بدم! دست به سینه میاستد و اخم میکند +ناسلامتی آقاتونم _حالا هروقت شدین بعد گیر بدید از فرصت استفاده میکنم و در را باز میکنم به دو از اتاق خارج میشوم که با دیدن نگاه های متعجب ظاهرم را حفظ میکنم محبوبه خانم لبخند کش دار روی لبش خودنمایی میکند محبوبه خانم: مبارکه به سلامتی؟ مهدی با غرور می گوید +بله مبارکه با دست و هورای جمع بی اختیار سرم را بالا میاورم که نگاهم به نگاه مهدی گره میخورد.. نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍🤍 که نگاهم به نگاه مهدی گره میخورد فوری نگاهم را از او میدزدم و کنار مادرم مینشینم بعد از تمام شدن مهمانی به سمت اتاقم حرکت میکنم روی تخت دراز میکشم اما فکر کردن به فردا باعث استرس و اضطرابم میشود و خواب را از چشمانم میگیرد از اتاق بیرون می آیم برق پذیرایی خاموش است و مادرم هم در اتاق خودش است کلافه به اتاقم برمیگردم با یاداوری اینکه وضو دارم لبخندی روی لبانم نمایان میشود به سمت کمد پاتند میکنم و چادر رنگی گلبه ای رنگ ام را از کمد بیرون میاورم سجاده ی هم رنگ چادرم را روی زمین کنار تخت ام پهن میکنم! برای کم شدن استرسم دورکعت نماز میخوانم بعد از اتمام نماز روی تخت مینشینم بی حوصله به در و دیوار اتاق خیره میشوم که نگاهم به موبایلم میافتد به سرعت موبایل ام را برمیدارم با تردید روی شماره ی مهدی میکوبم دلم میخواست پیامی برایش بنویسم اما نمی دانستم چه بگویم فقط چند کلمه تایپ میکنم: هیچ کس نمیداند پشت این چهره ی آرام در دلم چه میگذرد! چند دقیقه به صفحه موبایل خیره میشوم اما هیچ جوابی دریافت نمیکنم نا امید زانوهایم را در بغلم جمع میکنم حتما خوابیده بود اما چطور در این وضعیت خوابش برده بود؟ آهی از ته دل میکشم که صدای پیامک بلند میشود بهت زده به موبایلم خیره میشوم مهدی جواب داده بود: چه کسی می داند که تو در پیله تنهایی خود تنهایی چه کسی می داند که تو در حسرت یک روزنه در فردایی پیله ات را بگشا تو به اندازه پروانه شدن زیبایی... با بغض به جواب پیام مهدی زل میزنم اگر فردایی وجود نداشت چی؟ باز هم همان اشک های لعنتی که فرصت بارش پیدا میکنند با آستین پیراهنم اشک چشمانم را پاک میکنم نویسنده: سرکارخانم‌مرادی