eitaa logo
ریحانه زهرا:))🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
53.2هزار عکس
36.3هزار ویدیو
613 فایل
‹ ﷽ › - ️مـٰا‌همـآن‌نَسل‌ِجَوانیـم‌ڪِہ‌ثـٰابِت‌ڪَردیم‌ در‌رَه‌ِعِشـق،جِگَردارتَراَزصَد‌مَردیم..! - هرچه‌اینجا‌میبینید‌صرفا‌برای‌ما‌نیست! - کپی؟! حلالت - ‹بی‌سیم‌چۍ📻› https://harfeto.timefriend.net/17323605084289 - <مدیرارتباطات> @Reyhaneh_Zahra2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❗️ رفقا‌...🖐🏻 حواسمون‌باشہ..🌱 یڪ‌قرن‌دیگہ‌هم‌داره‌تموم‌میشہ..🙃 اما..☝️🏻 یہ‌آقایے‌هنوز‌نیومده..🥺 یعنے‌یڪ‌قرن‌دیگہ گذشتہ‌..💛 اما‌.. هنوز‌زمین‌مهیاے‌آمدنش‌نیست..💔😔 مشکل‌میدونے‌چیہ‌..؟ گناهای‌ماست..🥺💔 اگہ‌من‌و‌شما‌یڪ‌گناه‌رو‌بزاریم‌کنار‌..🙃 هریک‌ماه‌یک‌گناه‌چہ‌کوچیک‌چہ‌بزرگ‌بذاریم‌کنار‌..😌 امام‌و‌مولامون‌میان..🌱🥺 زمین‌مهیای‌آمدنش‌میشہ..😍❤️ بیاتاجوانم‌بده‌رخ‌نشانم..🥺 ♥️
🦋📸 ••خبراز‌دل‌تنگم‌میدهـد، ••لرزش‌عڪس‌حرم ••درپیـش‌چشمانـم ••"حــسین"💔•• اللهم‌ارزقناحرم... 🌤|↫ 📸|↫
پیامبر اکرم (ص) میفرمایند💖 بی چشمداشت ، صدقه بدهید، زیرا چشمداشت ، اجر را از بین می برد.💵 تنبیه الخواطر،جلد۲،ص۱۲۰📖
حاجۍجان‌لازمہ‌بگم !シ نبودنت‌اصلانگران‌ڪنندھ‌نیست نابودڪنندھ‌ست‌!💔🕊.. . .
🖐🏻 اگه‌دیدی‌طرف‌مقابلت‌غیرازجمله‌ی ''عاشق‌شوید''جمله‌ی‌دیگه‌ای‌از شهیدبهشتی‌بلدبود... اون‌موقع‌روش‌حساب‌بازکن.!! .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤͜͡🕊 •|رفت‌وغزلم‌چشم‌به‌راهش‌نگران‌شد •|دلشوره‌ی‌مابود،دل‌آرام‌جهان‌شد... ـ ‌‌‌3روزتـٰآسـٰآلگردِ‌شھـٰآدَتِ‌حـٰآجِۍ 🖤¦⇠ 🕊¦⇠
دلم‌میخواهدحاج‌احمددورنم یہ‌ڪشیدھ‌بخوابونہ‌زیرگوشم‌وبگہ اینجورےقراربودمجاهدبشۍ💔؟ . .
تنها "3" روز مانده تا سالگرد شهادت سردار دلها💔 -چقدر زود گذشت😔...
برای کپی سه صلوات☺️ ست کنیم😉🌸؟ گذاشتن آیدی روی عکس حرام است❌
ریحانه زهرا:))🇵🇸
#پارت_بیست_و_هشتم #رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه وقتی رسیدم هتل و رفتم اتاقمون مهدیه تازه بیدار شد
بعد خوندن نماز ظهر مهدیه منو آورد مجتمع آرمان مشهد و بهم پیتزا داد!! _آخ آخ! آبجی فدات بشم چقدر خوشمزه است! مندل: خدانکنه! نوش جونت. سرمو انداختم پایین که مثل بچه آدم غذامو بخورم که مهدیه جیغ زد!! وای چیشدددد؟! تا سرمو گرفتم بالا که حرفی بزنم و ببینم چیشده یک لحظه قلبم ایستاد... دیگه نفسم بالا نمیومد... زمان و مکان ایستاده بودن و عقربه های ساعت تکون نمیخوردن!! _آقا....محمد... جواد...!! ولی محمدجواد فقط نگام میکرد و حرف نمیزد!! مهدیه سکوت بینمون رو شکست و با داد رو به پسر جوونی که کنار سید بود گفت: آقا حواست کجاست جونمو سوزوندی یه معذرت خواهیم نمی کنی؟ پسره: عه واقعا شرمنده خانوم باور کنید دستم خورد. مهدیه و پسره شروع کردن به جر و بحث و من فقط چشم دوخته بودم به چشمای عسلی که سه ماهه دارم تو حسرتش میسوزم... بعد سکوت طولانی که به اندازه یک قرن برام گذشت بالاخره توی هم همه صدای دعوا اونا صداشو شنیدم. سید: فائزه خانوم حالتون خوبه؟ علی چطوره؟ _ممنون... م... من خوبم... علیم خوبه... شما... چطورید؟! سید: ممنون خوبم. خطاب به دوستش گفت: حمزه نمیخوای تمومش کنی؟؟ حمزه: من که عذرخواهی کردم این خانوم ول نمیکنه!! مندل: آره ول نمیکنم حالا چی میگی؟ جونمو سوزوندی!! _مهدیه میشه خواهش کنم بخاطر من ول کنی؟! مندل: حیف که دوستم ازم خواست وگرنه من میدونستم و شما. حمزه: بعله. بازم شرمنده!! سید: سلام برسونید. خدانگهدار. _یاعلی ...
محمدجواد رفت... دیگه بعد اون هیچی یادم نیست... چی خوردیم... کی برگشتیم... با چی برگشتیم... محمد جواد کجا رفت... ۴ روز گذشت و ما امروز داریم بر میگردیم کرمان. ۴ روزه حتی نمیتونم دو کلوم حرف بزنم... میرم حرم و بر میگردم... حالم بده... مندل: فائزه هیچی جا نذاشتی. بریم؟ _بریم!! مندل: فائره چرا خودتو عذاب... نزاشتم ادامه بده:خواهش میکنم بس کن! اونم دیگه ادامه نداد و فقط آه کشید...! با تاکسی تا فرودگاه رفتیم. پروازمون تاخیر ۳ ساعته داره مهدیه رفت از بوفه خوراکی بگیره... گوشیم زنگ خورد. شماره ناشناس بود. _الو بفرمایید. ناشناس: فائزه خانم من محمد جوادم. چی؟؟! به گوشام اعتماد نداشتم. با تردید پرسیدم : شما؟! ناشناس: سید محمد جواد حسینی وای خدا قلبم!! _ب...بفرما...یید...! سید: من حرمم... میخواستم ازتون... ازتون خواهش کنم بیاید الان حرم... _من.... من فرودگاهم... سکوت کرد... _آقا محمد جواد!؟ سید: شما بر گردید کرمان... ان شاءالله وقتی برگشتم قم با خانواده خدمت میرسیم.مراقب خودتون باشید... یاعلی!! آخ قبلم... نه یعنی منظورم بعدم... نه نه نه قلبمو میگم... خدایا من کیم؟! اینجا کجاست؟! خدایا درست شنیدم...؟؟! خدایا باورم نمیشه... یعنی ممکنه درست شنیده باشم...؟! مهدیه صورت اشک آلودمو که دید دویید طرفم. مندل:وای چیشده؟؟! _مهدیه... محمدجوادم... محمدجوادم... مندل: آروم باش آبجی بگو چیشده؟! خودمو تو بغلش انداختم و با گریه براش تعریف کردم هرچی رو شنیده بودم و برام عین معجزه بود... امام رضا ممنونم... ...
از هواپیما پیاده شدیم و بعد گرفتن چمدونامون به سالن انتظار رفتیم. با دیدن مامان اینا به سمتشون دوییدم اول مامانو بغل کردم بعد بابا بعد علی و آخرین نفر فاطمه رو... توی بغلش اشکام ریخت. فاطمه با ترس گفت : چیشده؟! _میخواد با خانوادش بیاد کرمان خواستگاری!! فاطی : چییی؟؟؟! _بریم خونه برات تعریف میکنم. سوار ماشین شدیم تا بریم خونه. علی: آبجی مشهد بهت ساخته هااااا !! تا قبل سفر عین مِیِت افتاده بودی حرف نمیزدی نه از الان که از چشات داره شادی میباره!! فاطی: رفته پیش امام رضا توقع داری حالش خوب نباشه؟! علی: چی بگم والا؟! وقتی رسیدیم خونه فاطمه منو کشید توی اتاق و مشتاقانه خواست براش تعریف منم براش گفتم از هر اتفاقی که افتاده... از درخواستم از امام رضا... از دیدن چند دقیقه ایش توی مجتمع آرمان... حال خراب چهار روزم... و زنگ زدنش توی فرودگاه و حرفاش... _فاطمه باور کنم...؟! فاطی: دیوونه اون طلبه اس نمیتونه که بگه من دوست دارم... گفته با خانواده خدمت میرسیم دیگه!! _وای حالا معلوم نیست کی بیان!! فاطی: عجله نکن میان. _وای راستی شماره منو از کجا آورده بود؟! فاطی: عه راس میگی ها!! نمیدونم بعدا از خودش بپرس. الان یک هفته س از مشهد برگشتم... نه خبری از محمدجواد شده... نه خانوادش... یه حسی میگه همه اون حرفا خواب بود. توهم زده بودم! داره بارون میباره؛ دستمو از پنجره اتاقم میگیرم بیرون و طراوت بارون بهم آرامش میده... اشکام مثل بارون میریزه!! تق تق. علی:آبجی میشه بیام تو؟ _بفرمایید. علی اومد تو اتاق و پشت سرم وایساد... علی:خواهری... _جانم!! علی:دوسش داری؟ دیگه برام مهم نبود کسی بفهمه یا نه... _خیلی!! علی: جواد بهم زنگ زد... قراره هفته دیگه بیان خواستگاری... ...
یک هفته مثل برق و باد گذشت و الان جلوی آینه نشستم و دارم روسری مو لبنانی میبندم. یه تونیک سفید ساده پوشیدم با روسری ساتن سفید که توش گل های قرمز قشنگیه!! استرس شیرینی توی دلمه و باعث نمیشه که خوشحالی این وصال ذره ای از بین بره! مامان اومد توی اتاقم و روی تخت نشست. مامان: هزار الله و اکبر چقدر بزرگ شدی مادر با لبخند بوسیدمش و گفتم : ممنونتونم مامان که همیشه کنارم بودید. علی  وارد اتاق شد. علی: مادر دختر خوب خلوت کردناااا! _آره تا چشمت کور شه!! علی: اه اه بزار شوهرت بدیم از دستت راحت شیم دختره چیز!! _چیز خانومته! علی: هوووی خودتی!! مامان: تورو قرآن دعوا هاتونو بزارید برا بعد الان مهمونا میانا!! روی تخت نشستم و نگاهم به ساعت دیواری اتاقه؛ ساعت ۸ رو نشون میده. یعنی کجان؟! نکنه نیان؟! نکنه چیزی شده؟! صدای در خونه باعث شد سریع پرده پنجره رو کنار بزنم!! مامان اینا به استقبالشون رفتن اول حاج خانوم بعد حاج آقا اومدن تو یاد اون شب لعنتی افتادم. نه امشب اون شب نیست... محمدجواده من سومین نفریه که وارد شد. کت آبی اسپرت و شلوار کتون سفید پاش و پیراهن صورتی ملایم پوشیده بود!! چقدر خوشگل شده بود!! از حیاط گذشتن و اومدن داخل منم رفتم بیرون. _سلام. حاج آقا:سلام دخترم. حاج خانوم:سلام. محمدجواد: سلام... حاج خانوم اوقاتش تلخ بود ولی سعی داشت بروز نده و من اینو میفهمیدم... حاج آقا با یه لبخند دلگرم کننده نگاهم میکرد... ولی محمدجواد خیلی مضطرب و نگران بود... این منو هم نگران کرد... نشستن و فاطمه شروع به پذیرایی کرد. یکم که گذشت حاج آقا رفت سر اصل مطلب و منم به گفته مامانم چای آوردم. حاج آقا: خب آقامحسن اگه اجازه بدید بچه ها برن تا باهم حرفاشونو بزنن!! بابا: اختیار دارید فائزه جان، آقا محمد جواد رو راهنمایی کن. _چشم ...
چهار تا پارت از رمان خانم خبرنگار و آقای طلبه تقدیم نگاه های قشنگتون☺️✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا