10.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 دختر ایرانی که به اجبار شوهر دادند!
🔸اتفاقی عجیب که شاید اصلا درموردش چیزی نشنیده باشید!
میدونی کی میمیری؟!
خب معلومہ نہ کہ نمیدونی؛پس بنده
خدا وقتی نمیدونی چرا سریعتر اقدام
بہ درست شدنت نمیکنی !
نزار برسہ روزی کہ پشـیمونی فایدهای
نداشتہ باشہ ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ندارمآرومڪہاربـعـیـنشد
#اربعین
ریحانه زهرا:))🇵🇸
_
قلبیکھ زخاکِکف پاهایِتو دوراست ؛
صدسال نخواهیم برایش ضربانرا :)!
.
#الهمعجلولیکالفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•••
#حدیثگرافی
امامعلی
علیهالسلام. . .
•🖤🔦•
اگهمیخوایبهامامزماننزدیکبشی
بایداز #گناه دوربشی🚷
نمیشه هم تو گناه باشی هم بگی:
اللهم عجل لولیک الفرج💔
#امام_زمان
#ترک_گناه
ریحانه زهرا:))🇵🇸
نام تو زندگی من #پارت_158 چشمام بسته بود و دستم هنوز زیر روسری و در حال لمس کردن گردنبند بود. دع
نام تو زندگی من
#پارت_159
هق هق گریه ام بالا رفت که مادش هم با من شروع به گریه کرد که ادامه دادم.
- آراسب، آراسب خونی بود. سرش خونی بود، صورتش خونی بود.
دستامو بالا آوردم و نگاهمو به اون ها دوختم. خون های آراسب خشک شده
روی دست هام بود. آرسام با دیدن دستم عصبی بلند شد که صورتمو بین
دستام پنهون کردم. گریه ام بلندتر شد و گفتم:
- من ... من... نمی خواستم ... این طور ... من فقط برای ...
گریه اجازه حرف زدن رو به من نداد. نمی تونم صورت خونین آراسب رو
فراموش کنم، نمی تونم. با قرار گرفتن دستی روی شانه ام دستمو از روی
صورتم کنار زدم که در آغوش امنی جای گرفتم. آغوش امنی که بوی مادر رو
می داد. مادری که حالا فرزندش توی اتاق عمل بود. گریه ام به سکسکه تبدیل
شده بود که پرستاری از همون اتاق بیرون اومد.
با دیدن پرستار همه به طرفش رفتیم که دو قدم به عقب رفت! همه منتظر به
پرستار چشم دوخته بودیم که چیزی بگه. اما او با اخمی به ما نگاه می کرد.
آرسام با عصبانیت رو به پرستار گفت:
- می خواید همین طور فقط ما رو نگاه کنید؟!
پرستار قدمی جلو اومد که باز آرسام رو به پرستار گفت:
- خانوم برادرم ...
پرستار وسط حرفش پرید.
- آقای محترم، دکتر خودشون میان وضعیت بیمار و شرح میدن.
نام تو زندگی من
#پارت_160
و بدون حرفی از کنار ما گذشت. آرسام عصبی دستی توی موهاش کشید که
پدرش دستشو روی شانه اش گذاشت.
- آرسام آروم باش.
آرسام نگاهی به پدرش کرد.
- باعث بانی این کار رو زنده نمی گذارم بابا.
آقای فرهودی اخمی کرد و اشاره ای به مادرش کرد. با آمدن دکتر باز به طرفش
رفتیم. دکتر لبخندی از خستگی زد که خانوم فرهودی با گریه ی خوشحالی
روی صندلی نشست. آقای فرهودی جلو رفت و گفت:
- فرزام! پسرم آراسب؟
دکتردستی روی شانه ی آقای فرهودی گذاشت.
- حالش خوبه عموجون. خطری تهدیدش نمی کنه.
آقای فرهودی دکتر رو در آغوش گرفت. نفس راحتی کشیدمو نگاهی به آرسام
کردم که با دکتر به انتهای راهرو می رفتند. کنار خانوم فرهودی نشستم.
نگاهش کردم که با چشمان به اشک نشسته اش نگاهم کرد. چشماش هم مثل
آراسب خاکستری بود و مثل چشمان آراسب آشنا بود. دستمو توی دستش
گرفت که لبخندی زدم و گفتم:
- اون خوبه. خیالتون راحت باشه.
خانوم فرهودی سرشو تکون داد و نگاهشو به شوهرش دوخت که با لبخندی
نگاهمون می کرد.
- فرهاد گفتن کی پسرمو میارن توی بخش؟
- آرسام رفته بپرسه.
#ادامه_دارد