ریحانه زهرا:))🇵🇸
_
تا بر حسین آغوش خود را باز کردم
از کعبه دل بردم، به جنت ناز کردم
از اول خلقت که حق بخشید بودم
آغوش خود بر یوسف زهرا گشودم:))
#حسین_جانم♥️✋🏿
بـاولـایـتتـاشهـادتنـقشفـرزنـدانمـااسـت،
-مـافرزنـدانمـادرپهلـوشکـستـهایـم💔!
#شهیدانه🌿
#امام_زمان
شهادٺ یعنے؛
زندگےڪن،اما!
فقطبراےخدا..!
اگرشهادتمیخواهیدزندگےکنید
فقطبرایخدا..💔🥀
#پروفایل
#حجاب
#لبیک_یا_خامنه_ای
باید اینقدر با این بدن ڪار کنیم ،
انقدر در راه خُدا فعالیت کنیم ڪھ
وقتـے خودش صلاح دید ،
پایِ ڪارنامھ ما رو امضا ڪنھ و
شھید بشیم . . !🖤🌿
#پروفایل
#پسرانه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#تلنگرانه
حـٰاجحُسینیِڪتا:
شَباولقَبربہخاطرفِشارۍڪِه،ازگُناهانمونبِھ
مونمیاد!
بِہقَدرۍفِشارهَست،
شیرۍڪِهدربَچگۍخوردیمازگوشو
دَهنمونمیزَنہبیرون ..
اونجااگِهامامحُسینعَلیہالسلامنَیاد،
وامامزَمانعَلیہالسلامنَیاد،وَنَگنایناازماهَستن
اگرشُھدانیانوواسِطہنَشن
بیچـٰارهایم،بیچارِه..💔'!
-میگفت:
اینذکرحضرتزهرا‹س›رو،
زیادبگید؛
[الٰهیإِستَعْمِلْنٖیلِهاخَلَقْتَنیلَهُ]
خدایامراخرجِکاریکنکہ،مرابہ
خاطرشآفریدی!🖤🌿..
#پروفایل
#حجاب
#لبیک_یا_خامنه_ای
ریحانه زهرا:))🇵🇸
-🖤!'
گفتیبهوصالمبرسیزودمخورغم
آریبرسمگرزغمتزندهبمانم ..🖤!'
-ارباب
ریحانه زهرا:))🇵🇸
نام تو زندگی من #پارت_190 دهنم از تعجب باز موند. خدایا این پسره تا خودش رو به من نچسبونه انگار نف
نام تو زندگی من
#پارت_191
پشت چشمی براش نازک کردم که حساب کار دستش اومد.
- تموم نشد صبحونه ی شاهانتون؟
لبخند دندون نمایی زد. خدایا این کجاش به آدم رفته؟!
- نه دیگه آخراشه.
از جام پریدم که لقمه تو گلوش پرید و به سرفه افتاد.
- یک ساعته داری صبحونه می خوری! ای بابا مگه شکم شما چقدر جا داره؟
آراسب که سرفه هاش تمام شده بود اخمی کرد و سینی رو کنار کشید و دست
به سینه نگاهم کرد.
- خب بیا تموم شد.
روی صندلی کنار تختش نشستم که گفت:
- تو می دونی من مریضم باید هوامو داشته باشی؟
اخمی کردم.
- ای بابا. خودتون گفتید از اوضاع خانوادم میگم! شما هم که اصال حرف
نمی زنید!
آراسب خنده ای کرد که با دیدن اخم من خنده اش رو خورد.
- باشه باشه. خوب تو خانواده ما فقط منم ... مامان ... بابا
- آقای فرهودی!
آراسب خنده ای کرد.
- خب چیه گفتم بخندیم!
- بله. کلی خندیدم حالا میشه بگید!
#ادامه_دارد
نام تو زندگی من
#پارت_192
خانواده ما خانواده کم جمعیتیه. یعنی ما چهار نفر میشیم. مامانم که شیرین
جون عزیزو سردار خانواده است. کسی نمی تونه رو حرف مامان حرف بزنه.
بابا فرهاد هم که عاشق مامان ما روی حرفش حرف نمی زنه. ولی همیشه
هوای بچه ها شو که ما باشیم داره. تنها بچه ها شونم من و آرسام هستیم که
آرسام پسر ارشد خانواده است.
اشاره ای به سرش کرد.
- اون بالت هم کم داره. اعصاب معصاب حالیش نیست. رو همه چیز حساسه.
زود به آدما اعتماد نمی کنه.
سرمو تکون دادم.
- خب حق دارن.
- ولی من برعکسم. آدما رو تو نگاه اول می شناسم. زود هم باهاشون صمیمی
میشم. شایدم به قول شیرین جون اینم از اخلاق خارجه که گیرم اومده.
با تعجب نگاهش کردم.
- خارج؟
- آره دیگه. من یک ده سالی خارج بودم. یک سالی بیشتر نیست که برگشتم
ایران.
با ناراحتی نگاهش کردم.
- یعنی دختری تو خانواده ندارید؟
آراسب ابرویی بالا انداخت و لبخندی زد.
- خیالت راحت یک سیریش به قول آرسام همیشه میاد خونمون، دختر خالمه.
دلم گرم شد سرمو تکون دادم و گفتم:
#ادامه_دارد
نام تو زندگی من
#پارت_193
خب اونایی که این بلا رو سرتون آوردن کی بودن؟
- این دیگه خصوصی بود!
صورتمو به حالت مسخره ای کج کردم.
- شما که از دار و ندار زندگیت رو گفتی دیگه چی خصوصی مونده؟
آراسب خنده ای کرد.
- راست میگی ها!
- خب حالا بگید این ها کین؟
- این ها دشمنای من بودن.
ا، چه جالب! خوب شد گفتید. من نمی دونستم. داشتم فکر می کردم برای
شوخی داشتن شما رو تا حد مرگ می زدن!
- الام مسخره ام کردی دیگه، آره؟
سرموبا تأسف تکون دادم و زیر انداختم که متوجه خنده ام نشه. با تقه ای که
به در خورد از جا بلند شدم و چادرمو روی سرم مرتب کردم. نگاهی به در نیمه
باز کردم که کسی وارد نشده بود.
-حتما خشکش زده دم در بیچاره!
و شروع به خندیدن کرد. نگاهمو به آراسب دوختم. خنده ام گرفته بود ولی
سعی در نگه داشتن خندم داشتم. بار دیگه تقه ای به در زدن که آراسب ابرویی
باال انداخت.
- نه بابا، با ادبه هر کس که هست منتظره ما بهش بگیم بیاد داخل خوشم
اومد.
#ادامه_دارد
نام تو زندگی من
#پارت_194
به طرف در نگاه کردم.
- بفرمایید!
ولی باز هم کسی وارد نشد. آرا سب مشکوک به در نگاه کرد که باز هم تقه ای
به در خورد.
- بفرمایید تو رو خدا دم در بده. دارید خجالتمون می دید با این همه ادبتون.
خنده ای کردم که آراسب اخمی کرد و
که باز هم تقه ای به در خورد من و آراسب با
تعجب نگاهی به هم کردیم که آراسب گفت:
- فکر کنم سمعک هاشو یادش رفته!
- آره فکر کنم همین طور باشه!
با تقه ای دیگه ای که به در خورد به طرف در رفتم که آراسب صدام زد.
- آیه؟
اخمی کردم.
- چند بار به شما بگم خ ...
- ولمون کن تو رو خدا.
سرمو با تأسف تکون دادم که گفت:
- نکنه تو بری در رو باز کنی بعد همین دزدا باشن بگیرن ببرنت؟
با دهانی باز نگاهش کردم. خدا نکنه روزی آراسب به کسی دلگرمی بده!
شیطونه می گفت کفشت رو در بیار بزن تو سرش. انگار نگاهمو خوند که
چشماشو مظلوم کرد.
#ادامه_دارد
نام تو زندگی من
#پارت_195
خوب حالا نزن، در رو باز کن که این آدم با شعور و با ادب زیر پاش درخت سبز شد.
با این حرفش باز تقه ای به در خورد که در رو باز کردم. که کسی از جلو
چشمام رد شد و با صدای بلند گورومپ و آخ روی زمین افتاد.
چشماموبستم.
با صدای خنده ی بلند آراسب یکی از چشمامو باز کردم که ببینم کدوم آدم
بدبختی زمین افتاده که با صدای پرستا چشمام گرد شد!
- آقای دکتر شما رو زمین چی کار می کنید؟
- نشستن کاشی ها رو تمیزمی کنن، خیلی به نظافت اهمیت میدن!
خنده ی بلندی کرد که پرستار هم با آراسب شروع به خندیدن کرد.
بین خجالت و خنده گیر افتاده بودم. با نگرانی به دکتر یا همون فرزام که روی
زمین افتاده بود نگاه می کردم که با چشم غره ای که رفت خنده ی پرستار
ماسید و با سرعت از اتاق خارج شد.
- حالتون خوبه دکتر؟
دکتر سرشو تکون داد و از جاش بلند شد. سرمو از خجالت به زیرانداختم که
آراسب گفت:
- فرزام تو این همه با ادب بودی و من نمی دونستم؟
فرزام به تخت او نزدیک شد و با تعجب یک تای ابروشو بالا داد و گفت:
- چطور؟
#ادامه_دارد
#امام_زمان
هروقتمیریرختخوابٺ
یهسلامۍهمبهامامزمانٺبده
۵دقیقهباهاشحرفبزن
چهمیشودیهشبیبهیادکسیباشیمکه
هرشببهیادمانهست...
#خدا
خدایا به قلب کوچکم وسعت ده
تا بتوانم بزرگیت را درک کنم
و در دریای بزرگی و پاکی
و مهربانی تو غرق شوم
و به بالهایم توانی ده
تا بتوانم به سوی تو پرواز کنم
تو که آشنا ترین آشنایی
#خدایا_دوستت_دارم
#التماس_دعا_برای_ظهور
شبتون پر از مهر خدا:)))✨
خب برم حرف بزنیم
کیا حاج قاسم رو دیدن
https://harfeto.timefriend.net/16727724123304