eitaa logo
ریحانه زهرا:))🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
53.4هزار عکس
36.7هزار ویدیو
613 فایل
‹ ﷽ › - ️مـٰا‌همـآن‌نَسل‌ِجَوانیـم‌ڪِہ‌ثـٰابِت‌ڪَردیم‌ در‌رَه‌ِعِشـق،جِگَردارتَراَزصَد‌مَردیم..! - هرچه‌اینجا‌میبینید‌صرفا‌برای‌ما‌نیست! - کپی؟! حلالت - ‹بی‌سیم‌چۍ📻› https://harfeto.timefriend.net/17323605084289 - <مدیرارتباطات> @Reyhaneh_Zahra2
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
ریحانه زهرا:))🇵🇸
___
. 〖هر سوزنۍ ڪه برای خدا زدم، به دستم فرو رفت..!!🚶🏻‍♀〗 -شیخ‌رجبعلی‌خیاط
مراسم عقدش بود رو به همسرش کرد و گفت: میگن دعای عروس هنگامِ عقد مستجاب میشه بعد یه مکثی کرد و از همسرش خواست که دعا کنه "شهید " بشه از تبریز اعزام شد مسئول آموزش شد به بسیجیا خیلی سخت میگرفت می گفت: هر چه در آموزش سخت بگیریم در عملیات کمتر تلفات میدیم که بالاخره شبِ عملیات رسید و رو کرد به نیروهاش و گفت: قمقمه ها رو زیاد پر نکنید! آخه ما به زیارت کسی میریم که لب تشنه شهید شده... تو عملیات حماسه ها آفرید و آخرش، آخرش مثل اربابش لب تشنه به دیدار عشقش رفت دیگه ازش خبری نشد طلائیه هنوز که هنوزه رازدارش هست شهید علی تجلائی رو میگم
هدایت شده از ریحانه زهرا:))🇵🇸
خوشگلا به این نظر سنجی جواب بدید
ریحانه زهرا:))🇵🇸
https://EitaaBot.ir/poll/v6h4?eitaafly
خوشگلا به این نظر سنجی جواب بدید
••🥀🕊•• خـواهـَرم‌محجـوب‌بـٰاش‌و‌بـٰاتقـوا ڪہ‌شمـاییـد‌ڪہ‌دشمـن‌رابـا‌چـٰادر‌سیـٰاهتان وبـا‌تقـوایتان‌نـٰابود‌میڪنیـد🚶🏽‍♂️シ! -شهیدرحیم‌آنجفی🌱 .
••☁️🌸•• طورۍبخندڪه‌حتۍ تقدیرشڪستش‌رابپذیرد، طورۍعشق‌بورزڪه‌حتۍ تنفرراهش‌رابگیردوبرود، طورۍخوب‌زندگۍڪن‌ڪه‌حتۍ مرگ‌ازتماشاۍزندگیت‌سیرنشود🌱 .
••🌿🦋•• 🌻 امام‌صادق(علیه‌السلام): یکی‌ازوظایف‌روزغدیراین‌است که‌مؤمن‌تمیزترین‌وگران‌قدرترین‌ جامه‌های‌خویش‌رابپوشد...
"👀💚" میشنوی؟ صدای‌ِ‌"هَل‌مِن‌ناصر‌" را...؟! کہ‌حسینِ‌‌زمان‌فریادمیزند؟ :)) 🤲🏻اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 💚¦⇜
ریحانه زهرا:))🇵🇸
نام تو زندگی من #پارت_125 سانیا کیفشو برداشت و اشاره ای به من کرد که بلند بشم. کلاسورمو برداشتم و
نام تو زندگی من باز وارد دانشگاه شد. با تعجب نگاهش کردم چرا داره بر می گرده؟ به رفتنش نگاه کردم و شانه ای بالا انداختم. دستی برای تاکسی بلند کردم که از خوش شانسی من تاکسی نبود. خسته شده بودم از این که کنار خیابون ایستاده بودم و برای همین پیاده راه افتادم. توافکار خودم غرق بودم که از کنار میوه فروشی رد شدم. قدم های رفته رو برگشتم و وارد میوه فروشی شدم. برای خونه خرید کنم بد نیست، از هر نوع میوه ای پنج تا دونه برداشتم. من که میوه نمی خوردم. فقط می خواستم توی خونه باشه. پاکت به دستت از مغازه خارج شدم. می خواستم از خیابون رد بشم که با دیدن ماشینی که کنار پام ترمز کرد نفسم توی سینه حبس شد. نگاهم به آسفالت خیابون بود که کفش های اسپرتی توجهم رو جلب کرد به اون ها خیره شدم. صداهای گنگی به گوشم می رسید! نگاهمو از کفش ها گرفتم و بالا تر رفتم. جین مشکی، بالاتر رفتم پیراهن سفید و کت چرم مشکی، بالاتر فک مرد تکون می خورد. اما چی می گفت نمی دونستم؟! بالاتر که رفتم نگاهم خیره شد به دو تیله خاکستری که می درخشید. دو چشمی که ... با تکون های دستی به خودم اومدم و نفسمو بیرون دادم زن برای بار دوم تکونم داد. - شوکه شده آقا، حواستون کجا بود؟ نگاهی به زن و بعد به همون چشم ها کردم که چشمام گرد شد و با صدایی که از ته چاه بیرون می اومد گفتم: - آقای فرهودی!
نام تو زندگی من آراسب که در حال آروم کردن زن بود به طرف من برگشت و با چشمان ریز شده نگاهم کرد. باز هم صدای زن و شنیدم. - دخترم خوبی؟ سرمو تکون دادم که لبخندی روی لب آراسب نشست. ا، این که تویی! تو آسمون ها دنبالت می گشتم رو زمین زیر ماشین پیدات کردم! - وا، چی می گی پسرم؟! - ای بابا، خانوم دارم احوالشون رو می پرسم دیگه! - خوب پسرم این طوری احوال کسی رو می پرسون؟ این خدای نکرده کجا زیر ماشین تو رفته بود؟ آراسب یک تای ابروش رو بالا برد. - خانوم جلوی ماشینم که بود! زن خواست چیزدیگه ای بگه که وسط حرفشون پریدم. - اگه ماشین به من خورده بود چیزیم نمی شد! اما حالا با حرف های شما دو تا یک اتفاقی میفته. زن باز به گونه اش زد و گفت: - دختر زبونتو گاز بگیر تو به این جونی. خواستم چیزی بگم که آراسب پاکت میوه ها رو از دستم گرفت و رو به همون زن گفت:
نام تو زندگی من شما بفرمایید. من حواسم به این دختر هست که دیگه از این حرفا نزنه. دختر به این جوونی حیفه. زن سرشو با تأسف تکون داد و از خیابان رد شد. نگاهی به آراسب کردم که پاکت میوه ها رو روی صندلی عقب گذاشت و اشاره ای به من کرد. - می خوای همین طور وسط خیابون بایستی! بیا سوار شو تا نرفتی زیرماشین. و خودش به حرف بی مزه اش خندید و سوار شد. هاج و واج داشتم نگاهش می کردم که با بوق ماشین پشت سر ماشین آراسب با عجله سوار شدم. با حرکت ماشین لبمو به دندون گرفتم من چرا سوار شدم! مگه چی کاره ام بود؟ سرمو تکون دادم چی می گی آیه اون شوهرته. چشمام از حرف توی دلم گرد شد. نه! این کجا شوهر منه؟ اون هیچ کاره ی منه. اون، اون ... نمی دونم ولی شوهرم نیست. دوباره لبمو به دندون گرفتم حالا چرا جلو نشستم؟! - تو یهوکجا غیبت زد؟! با صدای دادی که زد از جا پریدم و با ترس نگاهش کردم! با دیدن ترسم خنده ای کرد. - ترسیدی؟! سرمو تکون دادم که راست نشست و به رو به رو خیره شد. اخمی نشست بین ابروهاش. - این کارا چه معنی داشت؟ اون چی بود؟ با تعجب نگاهش کردم که یاد شناسنامه افتادم یعنی فهمیده؟نکنه فکر بدی درباره ی من کرده!
نام تو زندگی من وای، فکر بدی نکنید. به خدا اشتباه شده. من خودمم که دیدم شوکه شدم. اصلا همچین دختری نیستم برای همین اومدم بهتون زنگ زدم که شما اجازه حرف ... باز هم وسط حرفم پرید و لبخندی زد. - نفس بکش، مگه دنبالت کردن؟ تو چرا فرم استخدام رو پر نکردی؟وقتی ورقه خالی رو دیدم شوکه شدم! من دختری مثل تو رو برای شرکتم می خوام. وا رفتم. این چی می گفت، من چی می گفتم! داشتم نگاهش می کردم که ادامه داد. - پایین ساختمون بار داشتیم، باید برسیشون می کردم و می فرستادم انبار. وقتی اومدم بالا دیدم نیستی! بعدم فرمو دیدم که خالی بود! به طرفم برگشت که من به جاش از ترس به جلو خیره شدم که تصادف نکنیم. - ببینین خانوم، من واقعا به منشی مثل شما احتیاج دارم. کسی که بتونم بهش اعتماد کنم. تو هم که ... اشاره ای به چادر و سر و وضعم کرد، که اخمی کردم. دستپاچه شد. - نه، نه. فکر بد نکن. خیلی از دخترها میان فقط برای خوش گذرونی. حالا چی می گی راضی هستی؟ نگاهشو به جلو دوخت که آهی کشیدم. سرمو زیر انداختم. - ببینید آقای فرهودی من به دل ... ماشینو گوشه ای نگه داشت و به طرفم برگشت با مظلومیت نگاهم کرد.
نام تو زندگی من حقوق خوبی میدم من واقعا به یک منشی نیاز دارم. می دونم می خوای ً بگی این همه منشی چرا گیردادی به من؟ خودمم نمیدونم واقعا ی نمیدونم! ولی من حالا سخت به یک منشی احتیاج دارم. فعلا تو منشی من باش بعد اگر کسی اومد راحت می تونی بری. چشماش برقی داشت که نمی دونستم چطور توصیفش کنم! آهی کشیدم. - آقای فرهودی! با همون مظلومیت نگاهم کرد. قبول کن. من واقعا محتاجم. نمی دونستم چی بگم. چطور بهش می گفتم که من برای چیز دیگه ای اومدم. نگاهش کردم ولی حرف دیگه ای از دهنم خارج شد! - قبوله. اما ... باز هم وسط حرفم پرید و اجازه نداد. ای، دستت درد نکنه. موبایلش رو از جیبش بیرون آورد و شماره شخصی رو گرفت و ماشینو به حرکت در آورد. با ترس نگاهش کردم. این واقعا دیونه شده! آخه چه کسی موقع رانندگی با موبایل صحبت می کنه؟! - آرسام تموم شد. هر کس برای مصاحبه اومده، بگو بره که منشی پیدا شد. با لبخندی نگاهم کرد که با ترس به رو به رو نگاه کردم. با تعجب نگاهم کرد و به آرسامی که پشت تلفن بود گفت: - آره مورد تأییده. تو نمی خواد غصه بخوری.
5 تا پارت از رمان نام تو زندگی من تقدیم نگاه های قشنگتون:)))✨💜