eitaa logo
61 دنبال‌کننده
319 عکس
58 ویدیو
0 فایل
✍️ قلمی سزاوار مدح است که برای هدایت بنویسد، ضلالت را ذلیل کند، نادیدنی‌ها را در سطور، دیدنی کند و در برخورد و اصطکاک با محیط، صریرش به خروش آید. علی فراهانی @M_AliFarahani
مشاهده در ایتا
دانلود
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ ✅ قلمی سزاوار مدح است که برای هدایت بنویسد، ضلالت را ذلیل کند، نادیدنی ها را در سطور، دیدنی کند و در برخورد و اصطکاک با محیط، صریرش به خروش آید... 🌺سلام از اینکه با فانوس همراه شدید، سپاسگزارم.🌺 علی فراهانی 🚦 راهنمای مطالب موجود: 👈 📒 📘 👈 📒 📒 📒 📒 📘 📗 📙 👈 📘 📙 👈 👈 ✒️ 👈 📕 📘 📗 👈 ◀️ 👈 📗 الحمدلله رب العالمین https://eitaa.com/M_AliFarahani
نه سالی از معروف گذشت... چه خوب بود جایگاه مان در ، پله نهم بود. چه خوب بود زخمی که از خورده بودیم از یادمان نمی رفت. چه خوب بود های معروف و های گمنام، کنارمان می ماندند. چه خوب بود در سال دهم، به جای ساخت راکتور، درجای قبلی، راکتوری دیگر می ساختیم. چه خوب بود حافظه جامعه همچون افراد، حافظه ای بلندمدت داشت. و البته، چه خوب است این همه صبر با این همه عبرت، برای گذر از ✊✊✊✊✊✊✊✊ https://eitaa.com/M_AliFarahani
حاج قاسمم!💐 یاد آن روز بخیر که در انگشتت قرارم دادی تا زینت دستت شوم اما عاقبت، دست تو زینت من شد. منِ عقیق را انتخاب کردی تا گواه عبادات سحرت باشم؛ اما عاقبت، گواه پر و پروازت شدم. حاجی جان! من را ببخش... چه می کردم؟ خریدارت خیلی بزرگ است، تو را یکجا خرید و نتوانستم نگاهت دارم، بماند... که شوق رفتنت از قرار من، خیلی بیشتر بود. مدتی کوتاه فکر می کردم آن دست علمت را من نگه داشتم؛ اما عاقبت، دیدم که دستت به دست علمدار گره خورده بود و من فقط نشانش بودم. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/M_AliFarahani
امروز به مناسبت گرامیداشت سردار در یکی از مساجد منطقه، ویژه برنامه ای برگزار کرده بودند. بچه های بسیجی خوش سیما،🥰 چهره های معصوم😘 و دلربا با لباس های پلنگی معروف، قد و نیم قد،😍 یکی یکی، دسته دسته، از مسجد خارج می شدند. منظره ای حماسی و امید بخش توسط ها رقم خورده بود؛ اما، در لابه لای این خروش دل انگیز، نوجوانی با همان لباس بسیجی دیدم که یک عدد باتون به کمر بسته بود.😔 مطمئنم درآن روز، از آن استفاده هم نکرده بود.☹️ جوانی غریب، از محل می گذشت، در میان این همه زیبایی، چشمش به آن باتون گره خورد😟... . چرا ؟...⁉️ بدانیم که این کارها میان مردم در نوشته نشده است... https://eitaa.com/M_AliFarahani
👈 به دعا🤲🏻 محتاجیم، دعا برای مردی که چندین بار درباره جایگاه علمی او فرمود: من تمام آثار ایشان را خوانده ام و برخی از کتاب هایشان را دو یا حتی سه بار خوانده ام. برای مردی که رحمت الله علیه درباره او که سالها شاگردش بود، می فرمود: من در حوزه، ایشان را قبول دارم. برای مردی که از اخلاص کم نظیر او، سخن ها گفته است. مردی که در گرماگرم حوادث و فتنه های روزگار و ریزش هایی که تیری بر سینه ی حوزه های علمیه بود، آشکارا استقامت کرد، صریح گفت، و در نهایتِ بی انصافی، به او توهین شد. هدف ضد انقلاب قرار گرفت تا عده ای در حاشیه امن فعالیتشان را ادامه بدهند... آقایی که حضرت آقا او را زمان معرفی کرد... خدایا🤲🏻 با ما با فضلت برخورد کن نه با عدلت جهت شفای عاجل 🔶🔶 صلواتی🌹 هدیه کنیم. https://eitaa.com/M_AliFarahani
«دوازدهمین چراغ» در شب های طولانی زمستان☃️، ما بچه های محلّۀ انتظار، به بوستان نزدیک خونه مان می رفتیم و بازی می کردیم. هوا سرد بود❄️؛ اما نور چراغ بزرگ💡 وسط بوستان به بازیمان گرما و هیجان💥 می داد. یک شب با هم مسابقه گذاشتیم تا ببینیم کداممان می تواند چراغ بوستان را بشکند. با دمپایی👠 و سنگ و هرچی دستمان آمد🧦 آنقدر پرتاب کردیم تا بالأخره چراغ ترکید.⚡️ وقتی یکدفعه بوستان تاریک شد، همه با خنده😁 و جیغ😲 و دست👏🏻 و هورا 🤣، فرار کردیم. چند روز گذشت و پارکبان از طرف شهرداری یک چراغ دیگه نصب کرد. این بار، چند شبی زیر نورش بازی کردیم ولی دوباره هَوَس شکستن چراغ به سرمان زد و چراغ را شکستیم. این بازی باعث شد یازده بار چراغ بوستان را بشکنیم و تا الآن منتظر دوازدهمین چراغ هستیم.😟 بوستان تاریک و بازی های ما هم تعطیل شد.😩 شهرداری به اهالی محل گفته بود تا وقتی بچه ها، چراغ را می شکنند، دیگر چراغی نصب نمی کنیم.😭 وقتی ما بچه ها به امام جماعت مسجد محلمان، جریان را تعریف کردیم، ایشان خنده ای تلخ کرد و گفت: بچه های عزیز، کار شهردار درست بوده، به همین دلیل خداوند را غائب کرد تا مبادا او را مثل پدرانش شهید کنند!!! گفتیم: حاج آقا، ما نمی گذاریم امام مان را شهید کنند. حاج آقا سری تکان داد و گفت: آفرین!، ای کاش همان بار اول که دوستتان می خواست چراغ را بشکند، جلویش را می گرفتید... . علیه السلام https://eitaa.com/M_AliFarahani
به مناسبت یوم الله نه دی و سالروز شهادت مرد میدان، طلایه دار جبهه انقلاب اسلامی، 🌷شهید 🌷 ان شاءالله تصمیم دارم، برایتان از داستان نیمه بلند سیاسی - اجتماعی بگویم... فردا شب، سیزدهم دی ماه، اولین قسمت... نگاهی خاص به گوشه ای از حوادث ۸۸ در گونه‌ای سیاسی و اجتماعی و عاشقانه💐 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/M_AliFarahani
چه رازی در این نیمه های دی ماه است؟ باری میدان نبرد و عمل می رود و باری میدان علم و عمل. خداجان تو خود فرمودی: «ما نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِها نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْها أَوْ مِثْلِها؛ هرآیه ای که برداریم یا از ذهن ها فراموشش دهیم، بهتر یا مثل آن را خواهیم آورد» ما مردم این سرزمین، شهادت می دهیم که این دو عمود انقلاب، از نشانه های کم نظیر تو بودند؛ روحشان را با اولاد فاطمه اطهر علیهم السلام محشور گردان و نظیر آنها را برای این سرزمین، روزی فرما. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/M_AliFarahani
به مناسبت یوم الله نه دی و سالروز شهادت مرد میدان، طلایه دار جبهه انقلاب اسلامی، 🌷شهید 🌷 روایتی نیمه بلند در قالب سیاسی و اجتماعی؛ گوشه‌ای از حوادث سال۸۸؛ 👈 👉 از امشب امشب ساعت۲۲، سیزدهم دی ماه، اولین قسمت... نگاهی خاص به گوشه ای از حوادث ۸۸ در گونه‌ای سیاسی و اجتماعی و عاشقانه💐 👇👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/M_AliFarahani
صریر
به مناسبت یوم الله نه دی و سالروز شهادت مرد میدان، طلایه دار جبهه انقلاب اسلامی، 🌷شهید #حاج_قاسم_سلی
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸قسمت1⃣ فصل اول اواخر تابستان آن سال بود. امیر، رفیق چندین ساله ام از من خواسته بود پنج شنبه آخر هفته، مثل روز گذشته با اتفاق دوستان دیگرمون به خیابان کوروش غربی بیاییم و شعار بدهیم.✊ امیر نسبت به من تندتر بود و معمولا هر وقت بحث سیاسی به میان می آمد، او در سخنوری سبقت می گرفت. البته طبیعی بود؛ اطلاعات سیاسی اش از من خیلی بیشتر بود. پنج شنبه فرا رسید. ساعت ده، کم کم بچه ها جمع شدند. آفتاب داغی می تابید، هرچند هوا هنوز خیلی گرم نشده بود. مغازه دارهای اطراف خیابان، کم و بیش کاسبیشون رو شروع کرده بودند. دیدن این مقدار جماعت ما، کاسب ها رو کمی نگران کرده بود. بهزاد و آرش و ساره از همکلاسی های من هم آمده بودند. بهزاد که خیلی شیطنت داشت و معمولا مأموریت های عملیاتی رو به او می سپردیم، بازی را شروع کرد. با صدای بلند گفت: «من نمی دونم این ریشی ها از جون این مملکت چی می خواند؟ انگار فقط این ها آدمند و ما حیوون...میگن دموکراسی ولی از دیکتاتورها هم تندروترند.» ساره که روی نیمکت کنار پارک نشسته بود، با یک جهش کوچک پرید و به سمت بهزاد جلو آمد و با صورتی عبوس فریاد کشید: «اینا یک مشت دروغگواند، دست پیش می گیرند که پس نخورند. بالأخره باید روی اینا کم بشه و الا حالاحالاها باید دروغ بشنویم.» امیر هم به میدان آمد و با صدای درشت کرده از انتهای حلق، عربده کشید و گفت: «ما آدمیم... شخصیت داریم. رأی ما عین شخصیتمون هست...ما نمی خواهیم شخصیتمون رو زیر پاهاشون له کنند... باید رأی ما رو پس بدهند... .» آرش شعله ای که امیر روشن کرده بود را برافروخته تر کرد و گفت: «اینها ما را برده و هالو فرض کردند، من که از حقم کوتاه نمیام... .» ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👈👉 نشر با ذکر منبع، توصیه میشود... . @M_AliFarahani