eitaa logo
تماشاگه راز
282 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
20 فایل
اینجاپاتوق 👇🏻 شعر قطعات لطیف ادبی عکس نوشته ها طنز های اجتماعی و اندکی موسیقی فاخر است اگه دوست داشتید مطالب ما رو با لینک کانال منتقل کنید ! از همکاری شما صمیمانه ممنونم✍🏻🍒✍🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دل در گرهِ زلف تو بستیم دگربار وز هر دو جهان مهر گسستیم دگربار جام دو جهان پُر ز میِ عشق تو دیدیم خوردیم مِی و جام شکستیم دگربار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
...سوختم، طاقت این رنج ندارم. حضرت می‌فرماید که: من تو را جهت همین می‌دارم. می‌گوید: یا رب آخر سوختم. ازین بنده چه می‌خواهی؟ فرمود: همین‌که می‌سوزی! همان حدیث شکستن جوهر است که معشوقه گفت: جهت آنکه تا تو بگویی چرا شکستی! و حکمت درین‌ زاری آن است که دریای رحمت می‌باید که به‌جوش آید. سبب، زاری توست. تا ابر غم تو بر نیاید، دریای رحم نمی‌جوشد.‌... مقالات شمس https://eitaa.com/TAMASHAGAH
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شخصی بر سفره امیری مهمان بود، دید که در میان سفره دو کبک بریان قرار دارد، پس با دیدن کبک ها شروع به خندیدن کرد . امیر علت این خنده را پرسید، مرد پاسخ گفت: در ایام جوانی به کار راهزنی مشغول بودم. روزی راه بر کسی بستم . آن بینوا التماس کرد که پولش را بگیرم و از جانش در گذرم. اما من مصمم به کشتن او بودم. در آخر آن بیچاره به دو کبک که در بیابان بود رو کرد و گفت: شما شاهد باشید که این مرد، مرا بی گناه کشته است. اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم یاد کار ابلهانه آن مرد افتادم. امیر پس از شنیدن داستان رو به مرد میکند و میگوید: کبکها شهادت خودشان را دادند. پس از این گفته امیر دستور داد سر ان مرد را بزنند از مکافات عمل غافل مشو گندم از گندم بروید جو زجو بهر دنیا نقد ایمان می دهی گوهری دارب و ارزان می دهی https://eitaa.com/TAMASHAGAH
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شب در آفاق تاریک مغرب خیمه‌اش را شتابان برافراشت آسمان‌ها همه قیرگون بود برف در تیرگی دانه می‌کاشت من هراسان در آن راه باریک با غریو درختان تنها می‌دویدم چو مرغان وحشی برسر بوته‌ها و گون‌ها گاهی آهنگ پای سواری می‌رسید از افق‌های خاموش بادی آشفته می‌آمد از دور تا مگر گیرد او را در آغوش من زمانی نمی‌ماندم از راه گویی از چابکی می‌پریدم بوته‌ها، سایه‌ها، کوه‌ساران می‌دویدند و من می‌دویدم در دل تیرگی کلبه‌ای بود دود آن رفته بر آسمان‌ها پای تنها چراغی که می‌سوخت در دلش رازگویان شبان‌ها لختی از شیشه دیدم درون را خواستم حلقه بر در بکوبم ناگهان تک‌چراغی که می‌سوخت مرد و تاریک‌تر شد غروبم لحظه‌ای ایستادم به‌تردید گفتم این خانه‌ی مردگان است گویی آن‌دم کسی در دلم گفت: «فکر شب کن که ره بی‌کران است» در زدم، در گشودند و ناگاه دشنه‌ای در سیاهی درخشید شیون ناشناسی که جان داد کلبه را وحشتی تازه بخشید کورمالان قدم پس نهادم چشم من با سیاهی نمی‌ساخت تا به ‌خود آمدم ضربتی چند در دل کلبه از پایم انداخت خود ندانم کی از خواب جستم لیک دانم که صبحی سیه بود درکنارم سری نوبریده غرق خون بود و چشمش به ره بود تهران، ٢۵ آبان‌ماه ١٣٣١ ( . برگزیده‌ی اشعار ۱۳۲۶-‎۱۳۴۱. «چشم‌ها و دست‌ها». تهران: سازمان کتاب‌های جیبی، ١٣۴۶، چ ٢، صص ۴٣-۴۵) https://eitaa.com/TAMASHAGAH
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
 ✨✨ دانی که آرزوی تو تنهاست در دلم..؟! هوشنگ ابتهاج https://eitaa.com/TAMASHAGAH
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا