فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️❤️
عشق یک واژه نیست؛ یک معناست
نردبانی به عالم بالاست
مرگ، با زندگی، گره چون خورد
عشق، در عمقِ آینه پیداست
هنرِ مُردن است آیا عشق
که چنین جادُوانه و زیباست؟
مُردن و باز زیستن در مرگ
راستی را که حالتی والاست!
عشق، آغاز میشود با تن
به کجا می رسد؟ خدا داناست!
شعر و صدایِ
استاد محمدرضا شفیعی کدکنی
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
دل در گرهِ زلف تو بستیم دگربار
وز هر دو جهان مهر گسستیم دگربار
جام دو جهان پُر ز میِ عشق تو دیدیم
خوردیم مِی و جام شکستیم دگربار
#عراقی
...سوختم، طاقت این رنج ندارم.
حضرت میفرماید که:
من تو را جهت همین میدارم.
میگوید: یا رب آخر سوختم.
ازین بنده چه میخواهی؟
فرمود: همینکه میسوزی!
همان حدیث شکستن جوهر است که معشوقه گفت:
جهت آنکه تا تو بگویی چرا شکستی!
و حکمت درین زاری آن است که
دریای رحمت میباید که بهجوش آید.
سبب، زاری توست. تا ابر غم تو بر نیاید،
دریای رحم نمیجوشد....
مقالات شمس
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
شخصی بر سفره امیری مهمان بود، دید که در میان سفره دو کبک بریان قرار دارد، پس با دیدن کبک ها شروع به خندیدن کرد .
امیر علت این خنده را پرسید، مرد پاسخ گفت: در ایام جوانی به کار راهزنی مشغول بودم.
روزی راه بر کسی بستم .
آن بینوا التماس کرد که پولش را بگیرم و از جانش در گذرم.
اما من مصمم به کشتن او بودم.
در آخر آن بیچاره به دو کبک که در بیابان بود رو کرد و گفت:
شما شاهد باشید که این مرد، مرا بی گناه کشته است.
اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم یاد کار ابلهانه آن مرد افتادم.
امیر پس از شنیدن داستان رو به مرد میکند و میگوید: کبکها شهادت خودشان را دادند.
پس از این گفته امیر دستور داد سر ان مرد را بزنند
#شیخ_بهایی
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو زجو
بهر دنیا نقد ایمان می دهی
گوهری دارب و ارزان می دهی
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
شب در آفاق تاریک مغرب
خیمهاش را شتابان برافراشت
آسمانها همه قیرگون بود
برف در تیرگی دانه میکاشت
من هراسان در آن راه باریک
با غریو درختان تنها
میدویدم چو مرغان وحشی
برسر بوتهها و گونها
گاهی آهنگ پای سواری
میرسید از افقهای خاموش
بادی آشفته میآمد از دور
تا مگر گیرد او را در آغوش
من زمانی نمیماندم از راه
گویی از چابکی میپریدم
بوتهها، سایهها، کوهساران
میدویدند و من میدویدم
در دل تیرگی کلبهای بود
دود آن رفته بر آسمانها
پای تنها چراغی که میسوخت
در دلش رازگویان شبانها
لختی از شیشه دیدم درون را
خواستم حلقه بر در بکوبم
ناگهان تکچراغی که میسوخت
مرد و تاریکتر شد غروبم
لحظهای ایستادم بهتردید
گفتم این خانهی مردگان است
گویی آندم کسی در دلم گفت:
«فکر شب کن که ره بیکران است»
در زدم، در گشودند و ناگاه
دشنهای در سیاهی درخشید
شیون ناشناسی که جان داد
کلبه را وحشتی تازه بخشید
کورمالان قدم پس نهادم
چشم من با سیاهی نمیساخت
تا به خود آمدم ضربتی چند
در دل کلبه از پایم انداخت
خود ندانم کی از خواب جستم
لیک دانم که صبحی سیه بود
درکنارم سری نوبریده
غرق خون بود و چشمش به ره بود
تهران، ٢۵ آبانماه ١٣٣١
#سالمرگ_شاعر
( #نادر_نادرپور. برگزیدهی اشعار ۱۳۲۶-۱۳۴۱. «چشمها و دستها». تهران: سازمان کتابهای جیبی، ١٣۴۶، چ ٢، صص ۴٣-۴۵)
https://eitaa.com/TAMASHAGAH