eitaa logo
تماشاگه راز
279 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
20 فایل
اینجاپاتوق 👇🏻 شعر قطعات لطیف ادبی عکس نوشته ها طنز های اجتماعی و اندکی موسیقی فاخر است اگه دوست داشتید مطالب ما رو با لینک کانال منتقل کنید ! از همکاری شما صمیمانه ممنونم✍🏻🍒✍🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
علی بن ابیطالب بدون هیچ‌گونه شک و تردیدی می‌فرماید: «نشانه‌ی ایمان آن است که راستی را، هرچند به ضرر تو باشد، بر دروغ ترجیح دهی، اگرچه تو را سود بخشد و اینکه سخن تو زیادتر و بیشتر از کردار و عمل تو نباشد»! پس کاملا روشن است که علی بن ابیطالب هرگز در دروغ چیز مفید، و در راستی چیز زیان‌بخشی نمی‌بیند، بلکه مسئله را درست به طور معکوس می‌بیند. اما برای آن گروهی که با دید سطحی و نظر غیر عمیق خود، چنین می‌پندارند که شاید گاهی دروغ سودبخش بوده و راستی زیان بخش باشد، در چهارچوب تصورات خودشان، سخن می‌گوید تا گفتارش در دل آنان به خوبی جای گیرد و ثمر بخش گردد. و برای تأكید و تأییدِ همین نکته است که امام می‌فرماید: «در همه‌ی کارها، راستی و صدق را پیشه‌ی خود سازید» و باز می‌گوید: «از دروغ بپرهیزید، زیرا که فرد راستگو همیشه در وادی نجات و عزت است و دروغگو پیوسته در پرتگاه سقوط و نابودی است». ✍ 📕 امام علی صدای عدالت انسانی ج۳، ص۷۳
کی میتوانم ذکر او کی میتوانم فکر او کی میتوانم شکر او سبحانه سبحانه گه منع و گه احسان کند گه درد و گه درمان کند او هر چه خواهد آن کند سبحانه سبحانه گاهی ازو گریان شوم گاهی ازو خندان شوم او هرچه خواهد آن شوم سبحانه سبحانه گه سازدم گه سوزدم گه درّدم گه دوزدم گه مستیی آموزدم سبحانه سبحانه
هر چه هست از قامتِ ناسازِ بی اندام ماست ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست
تا ز خود گم نشود دل به هدایت نرسد درد درمان نشود تا به نهایت نرسد راه طی گشت و همان دوری منزل برجاست که شنیده است که منزل به نهایت نرسد؟
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت و اندر آن برگ و نوا خوش ناله های زار داشت گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت در نمی گیرد نیاز و ناز ما با حُسن دوست خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت خیز تا بر کِلک آن نقاش جان افشان کنیم کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر ذکر تسبیح ملک در حلقه زُنار داشت چشم زیر بام قصر آن حوری سرشت شیوه جَناتُ تَجری تَحتِها اَلانهار داشت
⭕️ اهمیت شناخت حقیقی یکدیگر دوستان را بیشتر که خاطرم می‌خواهد که ببینم و در ایشان سیرسیر نظر کنم و ایشان نیز در من، تا چون این‌جا بسیار دوستان گوهرِ همدگر را نیک‌نیک دیده باشند، چون در آن عالَمِ حَشر شوند، آشنای‌ای قوّت گرفته باشد، زود همدگر را بازشناسَند و بدانند که ما در دارِ دنیا به هم بوده‌ایم. و به هم خوش بپیوندند. زیرا که آدمی یارِ خود را زود گُم می‌کند! نمی‌بینی که در این عالَم که با شخصی دوست شده‌ای و جانانه و در نظرِ تو یُوسفی است، به یک فعلِ قبیح، از نظرِ تو پوشیده می‌شود و او را گُم می‌کنی و صورتِ یوسفی به گُرگی مُبدّل می‌شود؟! همان را که یوسف می‌دیدی اکنون به صورتِ گُرگَش می‌بینی! هرچند که صورتِ او مبدّل نشده است و همان است که می‌دیدی به این یک حرکتِ عارضی گُمَش کردی فردا که حَشرِ دیگر ظاهر شود و این ذات به ذاتِ دیگر مبدّل گردد، چون نیک او را نشناخته باشی و در ذاتِ وی نیک‌نیک فرو نرفته باشی، چُونش خواهی شناختن؟! حاصل، همدیگر را نیک‌نیک می‌باید دیدن و از اوصافِ نیک و بَد که در هر آدمی مُستعار است از آن گذشتن و در عینِ ذاتِ او رفتن و نیک‌نیک دیدن، که این اوصاف که مردم همدگر را برمی‌دهند(نقل می‌کنند)، اوصافِ اصلی ایشان نیست. حکایتی گفته‌اند که شخصی گفت که: من فلان مرد را نیک می‌شناسم و نشانِ او بدهم. گفتند: فرما! گفت: مُکاریِ(کسی که اسب و شتر و غیره را کرایه دهد) من بود، دو گاوِ سیاه داشت!. اکنون همچنین بر این مثال است! خَلق گویند که فلان دوست را دیدیم و می‌شناسیم و هر نشانی که دهند در حقیقت همچنان باشد که حکایتِ دو گاوِ سیاه داده باشد! آن نشانِ او نباشد، و آن نشان به هیچ کاری نیاید. اکنون از نیک و بَدِ آدمی می‌باید گذشتن و فرو رفتن در ذاتِ او که چه ذات و چه گوهر دارد، که دیدن و دانستن، آن است. جان
هر کس ، هر جای جهان کند، زمین بهتر می‌زند. خون در رگهای خاک بیشتر و چیزی به زندگی می‌شود و هر کس هر جای جهان کند،تکه‌ای از جان جهان می‌شود، گوشه‌ای از تن زمین می‌شود و چیزی از زندگی می‌شود!!! هر روز از خودت بپرس امروز بر زندگی یا از آن ؟ مپرس امروز خوب یا بد؟ بپرس امروز خوب یا بد؟ زیرا زندگی، پاسخ هر روزه همین است.
ماندن در رنج موجب از بین رفتن آن نمی شود . و نمی تواند چیزی را اصلاح کند ، راه برگشت به است. همان چیزی ست که می کند دوباره کنیم. ال هی
گر بخواهی ریخت خونم، باک نیست من درین خون ریختن یار توأم بر دل و جانم مکن زور ای صنم! کز دل و جان، عاشق زار توأم
أنا القرُآنِ والسّبع المثانی و روحُ الرُّوحُ لا روحُ الأوانی فؤادی عند معلومی مقیمُ یُشاهِدهُ و عندکم لِسانی فلا تنظر بِطرفک نحوَ جسمی و عدّ عن التّنعم بالمغانی و غُص فی بحر ذات الذّات تُبصِر عجائب ما تبدَّت للعیانِ و أسراراً تراأت مبهماتِ مُستَّرةً بأرواح المعانی من قرآن و سبع المثانی هستم، و روح حقیقی ام نه روحی که در پیکرهاست، دلِ من همدم آنکه می دانم است و وی را مشاهده می کند، ولی زبانم نزد شماست و سخن می گوید. بنابراین به گوشۀ چشمت به جسم من منگر و آن را از راحتی های منازل برشمار و در دریای ذات غوطه ور شو تا شگفتی هایی را که در ظاهر دیده نمی شود، مشاهده کنی، و رازهای سر به مُهری را بینی که پوشیده به ارواح معانی اند.
جناب عشق بلند است همتی که عاشقان ره بی همتان به خود ندهند
همه چیز جویند پس یابند؛ او را پیش یابند پس جویند! عبدالله انصاری پیر طریقت گفت: ازینجاست که عارف طلب از یافتن یافت نه یافتن از طلب، و سبب از معنى یافت نه معنى از سبب. مطیع، طاعت از اخلاص یافت نه اخلاص از طاعت، عاصى را معصیت از عذاب رسید نه عذاب از معصیت. الاسرار رشیدالدین میبدی
علتی داریم از درون سینه که همه طبیبان عالَم از درمان آن عاجزند! مرهم جراحت ما وصال دوست است ذکر بانو رابعه عدویه
4_5904267374030226893.mp3
4.47M
من امشب با خدای خود مناجــاتی دگر دارم نیایش ها به درگاهش ازین شور و شرر دارم ز لطف بیـــــکران او تشکرها کنم اما شکایــت ها به درگاهش ز سودای بشر دارم نمیترسم از فتنه ی طوفان دلی چون دریای خزر دارم به بی تابی قلب عاشقان پیامی از شمس تا قمر دارم دلا امشب سفر دارم چه سودایی به سر دارم حکایت های پر شرر دارم چه بزمی با تو تا سحر دارم دلا امشب سفر دارم چه سودایی به سر دارم حکایت های پر شرر دارم چه بزمی با تو تا سحر دارم ✨🙏✨🌾🌹🌴🌹🌾✨🙏✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️‍🔥🕊 تو را آتش عشق اگر پر بسوخت مرا بین که از پای تا سر بسوخت 🎙
🔅 جماعتی از زاهدان ملول، نه از دین دانسته نه از دنیا، نه از خواب نه از بیداری، نه از خلق نه از خدا، نه از نور و نه از صدا، نه از جان دانسته و نه از غمش و نه از شعفش، نه از جانان و نه از جانسپاری در آستان قدمش، خود را مقامات عظمای روحانی و عارفان الی‌الله نامیده‌اند. چه جرأتی می‌کند آدمی در پیله‌ی صد حجاب، در خرقه‌ی صد عادت. چه شعبده می‌کند خاک و این سر به مذّلت ساییدن‌ها و تن و جان به جذبه‌ی تاریکش وارهانیدن‌ها. مگر چیست زهد جز گمی در همهمه‌ی خویشتن؟ مگر چیست کبر، جز این که «خدا مراست و من خلق را»، به حق که این عالمان دنیاپرستان‌اند و مستوجب دوزخی صعب‌اند آنان که لفظ عارف بر ایشان روا می‌دارند و از هر چه که از روح و از خداست به ایشان نسبت می‌دهند. مگر چیست دنیاپرستی جز گمی در ستایش خلق، حال آن‌که گوش نمی‌شنود و چشم نمی‌بیند زانچه از نور و نوای خداست. عارفان، پیغمبران شعف‌اند و پیغام خدا آزادی از تن و ندای تن است و چون شاهین روح از بندبند خویش برید، این شعف است که بانگ سر می‌دهد و ماندگان می‌خواند و خواندگان به رقص می‌آرد. ای بوسندگان میله‌های قفس و ای دخیل‌بستگان ظلمات بی‌حساب، ای خائفان نفس، ای سالکان الی الّناس، ای زاهدان، ای ملولان، ای ذوب شدگان در ولایت دنیا! از خویشتن توبه کنید و تمام این عمارات اوهامی بر سر خویش خراب کنید. باری پیش از آن‌که شیطان، آن کار نکرده با شما کند، شما خود این کار نکرده با خود کنید. : کتاب لامکان
من از بازوی خود دارم بسی شکر که زور ِ مردم‌ آزاری ندارم 🍃
و درود خدا بر او، فرمود: (شخصى مسئلۀ پيچيده‌اى سؤال كرد، فرمود) براى فهميدن بپرس، نه براى آزار دادن؛ كه نادانِ آموزش گيرنده، همانند داناست، و همانا داناى بى‌انصاف چون نادان بهانه‌جو است. حکمت/۳۲۰
نام بعضی نفرات رزق  روحم شده ست. وقت هر دلتنگی سویشان دارم دست جراتم می بخشد روشنم می دارد. یوشیج
حساب صدکس عاقل به‌محشر بگذرد یک دم حساب یک‌دم عاشق به‌صد محشر نمی‌گنجد ز بحرعشق یک‌قطره ظهور سرّ منصوری‌ست بنازم همت عـاشق کزین کمتر نمی‌گنجد
من به مهماني دنيا رفتم من به دشت اندوه من به باغ عرفان من به ايوان چراغانى دانش رفتم رفتم از پله مذهب بالا تا ته كوچه شك تا هواي خنك استغنا تا شب خيس محبت رفتم من به ديدار كسي رفتم در آن سر عشق چيزها ديدم در روي زمين... پای آب
عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق گوشه‌گیران را ز آسایش طمع باید برید
از بید جز افتادگی و عجز مجویید مجنون خدا را همه دم کار سجود است 🍃
🕊 دل عاشق بدین امید که شاید روزی آن‌که بیمارش ساخته مداوایش سازد، بردباری پیشه می‌کند. نقل از
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🔅🕊 هوالحی💐 الهی... تو همه‌ای و ما هیچ اگر فردا ما را پرسند که چه آورده ای؟ گوییم آنچه داده بودی؛ یعنی چون من هیچم از من هیچ مخواه.
چه شادم به دوستیِ تو که مرا چنین دوستی داد خدا این دلِ مرا به تو دهد مرا چه آن جهان، چه این جهان مرا چه قعرِ زمین، چه بالایِ آسمان مرا چه بالا، چه پَست.
جان جانان من! بعضی از آدمهایت انگار از بهشت آمده اند یک جور عجیبی خوبند امن اند و آرام اند.. کنارشان خیلی راحت و بدونِ هیچ تکلفی می توانی خودت باشی! این آدم‌ها را دوست دارم. آدم های مهربان و اصیلی که حالِ دنیایمان را خوب می‌کنند. یقین دارم تو روزی قلب شان را بوسیده ای اشکهایشان را با دستان لطیف ات زدوده ای... آرامِ جانشان گشته ای ... چه خوب خدایی! چه جانی! سپاسگزارم ای جان! ای عشق سپاسگزام 🙏
هوالعزیز💐 دلی یا دلبری، یا جان و یا جانان، نمی‌دانم همه هستی تویی، فی‌الجمله، این و آن نمی‌دانم بجز تو در همه عالم دگر دلبر نمی‌بینم بجز تو در همه گیتی دگر جانان نمی‌دانم بجز غوغای عشق تو درون دل نمی‌یابم بجز سودای وصل تو میان جان نمی‌دانم چه آرم بر در وصلت؟ که دل لایق نمی‌افتد چه بازم در ره عشقت؟ که جان شایان نمی‌دانم یکی دل داشتم پر خون شد آن هم از کفم بیرون کجا افتاد آن مجنون، درین دوران؟ نمی‌دانم دلم سرگشته می‌دارد سر زلف پریشانت چه می‌خواهد ازین مسکین سرگردان؟ نمی‌دانم دل و جان مرا هر لحظه بی جرمی بیزاری چه می خواهی ازین مسکین سرگردان ؟ نمی دانم اگر مقصود تو جان است، رخ بنما و جان بستان و گر قصد دگر داری، من این و آن نمی‌دانم مرا با توست پیمانی، تو با من کرده‌ای عهدی شکستی عهد، یا هستی بر آن پیمان؟ نمی‌دانم تو را یک ذره سوی خود هواخواهی نمی‌بینم مرا یک موی بر تن نیست کت خواهان نمی‌دانم چه بی‌روزی کسم، یارب، که از وصل تو محرومم! چرا شد قسمت بختم ز تو حرمان؟ نمی‌دانم چو اندر چشم هر ذره، چو خورشید آشکارایی چرایی از من حیران چنین پنهان؟ نمی‌دانم به امید وصال تو دلم را شاد می‌دارم چرا درد دل خود را دگر درمان نمی‌دانم؟ نمی‌یابم تو را در دل، نه در عالم، نه در گیتی کجا جویم تو را آخر من حیران؟ نمی‌دانم عجب‌تر آنکه می‌بینم جمال تو عیان، لیکن نمی‌دانم چه می‌بینم من نادان؟ نمی‌دانم همی‌دانم که روزوشب جهان روشن به روی توست ولیکن آفتابی یا مه تابان؟ نمی‌دانم به زندان فراقت در، عراقی پایبندم شد رها خواهم شدن یا نی، ازین زندان؟ نمی‌دانم 📚 - غزلیات - غزل شماره ۱۸۰
امـام علـی علیه‌السلام فـرمـودنـد: در ايـن روزگـاران، مــردم چهـار گـروهنـد: ➖گـروهی اگـر دسـت بــه فسـاد نمی‌‌‏زنند، بـرای ايــن اسـت کـه، روحشـان نـاتـوان، و شمـشيرشـان کنــد، و امکانـات مـالــی، در اختيـار نـدارنـد. ➖گـروه ديگر، آنـان کـه شمشير کشيـده، و شـر و فسـادشــان را آشـکار کــرده‏‌انــد. لشـگرهــای پيـاده و سـواره خــود را گـردآورده، و خــود آمــاده کشتـار ديـگراننــد، ديـن را بــرای بـه دسـت آوردن مـال دنيا تباه کردند که يا رئيس و فرمانده گروهی شـونـد، يــا بــه منبـری فـرارفتـه، خطبه بخوانند، چـه بـد تجارتی، که دنيا را بهای جان خود بدانی و با آنچه ‌که در نزد خداست معاوضه نمایی .. ➖گروهی‌ديگر، با اعمال آخرت، دنيا می‌‏طلبند، و ‌با اعمال دنيا در پی ‌کسب مقام‌های معنوی آخرت نيستند، خـود را کوچـک و متواضع جلـوه مـی‌‌دهند، گامهـا را ريـاکارانـه کوتـاه بـرمی‌‏دارنـد، دامـن خــود را جمـع کــرده، خـود را همانند مــؤمنان واقعی می‌آرايند، و پـوششی الهی را وسيله نفاق و دورویی و دنياطلبی خـود قـرار مـی‌‏دهند .. ➖و گروهی ديگر، با پستی و ذلت و فقدان امکانات، از بـه دست آوردن قـدرت محروم مانده‏‌اند، که خود را به زيور قناعت آراسته، و لباس زاهـدان را پـوشيده‏‌انـد؛ اينـان هـرگز، در هيچ زمـانی از شب و روز، از زاهــدان راستين نبـوده‏‌انــد .. "قسمتی از خطبه ۳۲ نهج البلاغه"