eitaa logo
زن_زندگی_آرامش🌻
729 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
224 ویدیو
30 فایل
🌟 اینجا بهت یاد میدم چطور یه خونه پر از آرامش بسازی🌿. چیزایی که اینجا یادمیگیری : هویت حقیقی زن ازدواج صحیح تربیت خانواده اسلامی ⭐️♥ همکاری با مجموعه راه و رفعت خانواده، سرمربی حوزه414💚 👈🏻 ارتباط با من😇: (پژوهشگر و مدرس خانواده) 🔅 @azad_sepide
مشاهده در ایتا
دانلود
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۱۷ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | چادر الکی مثل کنار اتاق وا رفته بودم ... نمی‌تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... نمی‌دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ... چند لحظه بعد ... علی اومد توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ... سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ... - تب که نداری ... این همه عرق کردی ... یا حالت بد شده؟!! ترکید ... نمی‌تونستم حرف بزنم ... خیلی نگران شده بود ... - جان ... می‌خوای برات آب قند بیارم؟ ... در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می‌اومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم ... - علی ... - جان علی؟ ... - می‌دونستی چادر روز خواستگاری بود؟! لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ... - پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ ... + یه استادی داشتیم ... می‌گفت زن و شوهر باید جفت هم و کُف هم باشن تا خوشبخت بشن ... + من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ... خدا کُفّ من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده ... سکوت عمیقی کرد ... - همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی‌قیدی نیست ... تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی ... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی ... و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی حزب بادن ... با هر بادی به هر جهت ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی ... راست می‌گفت ... من حزب باد و بادی به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بی‌حجاب بودن ... منم یکی عین اونها... اما یه چیزی رو می‌دونستم ... از اون روز ... علی بود و چادر و شاهرگم ... ......✨ 🌸🍃 ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d ❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۲۰ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | مقابل من نشسته بود ... سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب، دخترمون هم به دنیا اومد ... این بار هم علی نبود ... اما برعکس دفعه قبل، اصلا علی نیومد ... این بار هم گریه می‌کردم ... اما نه به خاطر بچه‌ای که دختر بود ... به خاطر علی که هیچ کسی از خبری نداشت ... تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نذاشتم ... کارم اشک بود و اشک ... مادر علی ازمون مراقبت می‌کرد ... من می‌زدم زیر ، اونم پا به پای من گریه می‌کرد ... زینبِ بابا هم با دلتنگی‌ها و بهانه گیری‌های کودکانه‌اش، روی زخم دلم نمک می‌پاشید ... از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی‌گرفت ... زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده ... توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد ... تهران، پرستاری قبول شده بودم ... یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود ... هر چند وقت یه بار، ساواکی‌ها مثل وحشی‌ها و قوم ، می‌ریختن توی خونه ... همه چیز رو بهم می‌ریختن ... خیلی از وسایل‌مون توی اون مدت شکست ... زینب با به من می‌چسبید و گریه می‌کرد ... چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، ولم می‌کردن ... روزهای سیاه و سخت ما می‌گذشت ... پدر علی سعی می‌کرد کمک خرج‌مون باشه ولی دست اونها هم بود ... درس می‌خوندم و خیاطی می‌کردم تا خرج زندگی رو در بیارم ... روزهای سخت تری انتظار ما رو می‌کشید ... ترم سوم دانشگاه ... سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی‌ها ریختن تو ... دست‌ها و چشم‌هام رو بستن و من رو بردن ... اول فکر می‌کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت ... چطور و از کجا؟ ... اما من هم رفته بودم!! چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم ... روزگارم با طعم شروع شد ... کتک خوردن با ، ساده‌ترین بلایی بود که سرم می‌اومد ... چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها مدرکی علیه من ندارن ... به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود ... اما حقیقت این بود ... همیشه می‌تونه هم وجود داشته باشه ... و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه ... توی اون روز شکل گرفت ... دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن ... چشم که باز کردم ... جلوی من بود ... بعد از دو سال ... که نمی‌دونستم زنده است یا اونو کشتن ... زخمی و داغون ... من نشسته بود ... .... ✨ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d ❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣ 🌸🍃
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۲۱ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | یا زهرا اول اصلا نشناختمش ... چشمش که بهم افتاد پرید... لب‌هاش می‌لرزید ... چشم‌هاش پر از شده بود ... اما من بی‌اختیار از گریه می‌کردم ... از خوشحالیِ زنده بودن علی ... فقط گریه می‌کردم ... این خوشحالی چندان طول نکشید ... اون لحظات و ثانیه‌های شیرین ... جاش رو به شوم‌ترین لحظه‌های زندگیم داد ... قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم ... شکنجه‌گرها اومدن تو ... منو آورده بودن تا چشم‌های علی شکنجه کنن ... علی هیچ‌طور حاضر به همکاری نشده بود ... سرسخت و محکم استقامت کرده بود ... و این جدیدشون بود ... اونها منو جلوی چشم‌های علی شکنجه می‌کردن ... و اون ضجه میزد و فریاد می‌کشید ... صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی‌شد ... با وجود، خودم رو کنترل می‌کردم ... می‌ترسیدم ... می‌ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک، دل علی بلرزه و حرف بزنه ... با چشم‌هام به علی التماس می‌کردم ... و ته دلم خدا خدا می‌گفتم ... نه برای خودم ... نه برای درد ... نه برای نجات‌مون ... به خدا التماس می‌کردم به علی کمک کنه ... التماس می‌کردم مبادا به حرف بیاد ... التماس می‌کردم که ... بوی گوشت بدن من ... کل اتاق رو پر کرده بود ... ... 🌸🍃 🌸🍃🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۲۲ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | علی زنده ست ثانیه ها به اندازه یک روز ... و روزها به اندازه یک قرن طول می‌کشید ... ما همدیگه رو می‌دیدیم ... اما حرفی بین ما رد و بدل نمی‌شد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم می‌کرد ... از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه‌های بود ... هر چند، بیشتر از شکنجه .. درد دیدن علی توی اون شرایط می‌داد .. فقط به خدا التماس می‌کردم ... - خدایا!! ... حتی اگه توی این شرایط برام مهم نیست ... به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده !! به خاطر فشار تظاهرات و حرکت‌های مردم ... شاه مجبور شد یهعده از زندانی‌های سیاسی رو کنه ... منم جزءشون بودم ... از زندان، مستقیم منو بردن بیمارستان ... قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بویِ ادرار ساواکی‌ها ... و چرک و خون می‌داد ... از ۷ ماه، بچه‌هام رو دیدم ... پدر و مادر علی، به هزار زحمت اون‌ها رو آوردن توی بخش ... تا چشمم بهشون افتاد .. اینها اولین جملات من بود : علی زنده است ... من، علی رو دیدم ... علی بود ... بچه‌هام رو کردم ... فقط گریه می‌کردم ... همه‌مون می‌کردیم ... ...
یه موضوعی که در مصرف برق الان به دید خودم اومد و از جایی باید همو تواصی کنیم به مصرف برق شماهم اگر این موضوع را فراموش کردید انجام بدید. گازهایی که فندکی هستن و با برق کار میکنن قطعا دائم تو برقن خوب شب ها که استفاده ای ازشون نداریم از پریز درشون بیاریم تا کمکی به مصرف برق بشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 اینجا کلیک کن و حرفتو بزن https://harfeto.timefriend.net/16825410407252 پنجشنبه ها و نذر فرهنگی و پاسخ گویی سوالات شما در حوزه تربیت کودک و نوجوان و... 5سوال اول و سوالات کمتر از ده خط پاسخ داده میشود... در خدمتیم😊 📬منتظر نظرات و پیشنهادات خودتون در جهت بهبود اهداف کانال هستیم. پاسخ سوالات در کانال: https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d حرف دلتو باما بزن...
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨ 🔮نماز مستحبی روز سوم ༻⃘⃕༅ ◽️✨در اعمال ماه صفر، روز سوم؛ سيد بن طاوس از كتب أصحابنا الإمامية نقل كرده كه مستحب است در اين روز ❀دو ركعت نماز در ركعت اول ⏎ حمد و إنا فتحنا ➖و در رکعت دوم ⏎ حمد و توحيد بخواند 🔅 و بعد از سلام ⏎صد مرتبه "صلوات" بفرستد ➖ و صد مرتبه بگويد ⏎اللَّهُمَّ الْعَنْ آلَ أَبِي سُفْيَانَ‏ خدايا لعنت كن آل ابى سفيان را 🔅و⏎ صد مرتبه استغفار كند پس حاجت خود را بخواهد ان شاء الله ی معلا🤲 📚مفاتیح الجنان @sahifeye_fatemieh
من شوهرم چند سال به موارد مخدر، تریاک اعتیاد داشت چند بار ترک کرد و دوباره شروع کرد، الان دو ماهه که ترک کرده اما دوباره شروع کرده مخفیانه روزی یک بار ، دور از چشم من ، حالا دوستانه با هاش حرف بزنم یا به روش نیارم چکار کنم . ما بچه نداریم ، شوهرم ۶۱ ساله هست
از سری سوالات دیگه ان شاءالله پاسخ میدم
هدایت شده از زن_زندگی_آرامش🌻
به وقــــــــــــــت داســـــــــــــــــتان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۲۳ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | آمدی جانم به قربانت .. شلوغی‌ها به شدت به دانشگاه‌ها کشیده شده بود ... اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ... منم از فرصت استفاده کردم ... با قدرت و تمام توان درس می‌خوندم ... ترم آخرم و تموم شدن درسم ... با شاه و آزادی تمام زندانی‌های سیاسی همزمان شد ... التهاب مبارزه اون روزها .. شیرینی فرار شاه ... با علی همراه شده بود ... صدای زنگ در بلند شد .. در رو که باز کردم .. بود ..... علی ۲۶ ساله‌ی من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود .. چهره ... بدن پوست به استخوان چسبیده ... با موهایی که می‌شد تارهای رو بین‌شون دید ... و پایی که می‌لنگید ... زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن .. و مریم پدرش رو ندیده بود ... حالا زینبم داشت وارد هفت سال می‌شد و سن رفتنش شده بود ... و مریم به شدت با علی می‌کرد ... می‌ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب شده بود ... من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمی‌فهمیدم باید چیکار کنم ... به زحمت خودم رو می‌کردم ... دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ... - بچه‌ها بیاید ... از بابا براتون تعریف می‌کردم ... ببینید ... اومده ... بابایی برگشته خونه ... علی با چشم‌های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی‌دونست بچه دوم‌مون ... خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ... چرخیدم سمت مریم ... - مامان ... بابایی اومده ... علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ... چشم‌ها و لب‌هاش می‌لرزید ... دیگه نمی‌تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم‌هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک‌هام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ... - میرم برات شربت بیارم ... چند قدم دور نشده بودم ... که یهو زینبم شکست و خودش رو کرد توی بغل علی ... بغض علی هم شکست ... محکم زینب رو بغل کرده بود و گریه می‌کرد ... من پای در آشپزخونه .. زینب توی بغل علی .. و مریم غریبی کنان ... شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شکل می‌گذشت ... لحظه ... زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد ... پدر و مادر علی، سریع خودشون رو بودن ... مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ... دوید داخل ... تا چشمش به علی افتاد از رفت ... علی من، شده بود ... ... 🌸🍃 ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۲۴ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | روزهای التهاب روزهای بود ... ارتش از هم پاشیده بود ... قرار بود امام برگرده ... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود ... خواهرم با و زور شوهرش، از ایران رفتن ... اون یه افسر شاه‌دوست بود ... و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت ... حتی نتونستم برای بار خواهرم رو ببینم ... علی با اون حالش ... بیشتر اوقات توی خیابون بود ... تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده ... توی مسجد به جوان‌ها، کار با سلاح و گشت‌زنی رو یاد می‌داد... پیش یه لبنانی ... توی کوه‌های اطراف تهران دیده بود ... اسلحه می‌گرفت دستش و ساعت‌ها با اون وضعش توی خیابون‌ها گشت می‌زد ... هر چند وقت یک بار خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می‌شد ... اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود ... و امام آمد ... ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون ... مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز می‌کردیم ... اون روزها اصلا علی رو ندیدم ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام ... همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ... نفس‌مون بود و امام بود ... ... 🌸🍃
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۲۵ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | بدون تو؛ هرگز با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می‌کرد ... برمی‌گشت خونه اما چه برگشتنی ... گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می‌برد ... می‌رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی‌گشتم خواب خواب بود ... نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می‌خوابید و دوباره می‌رفت بیرون ... هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچه‌ها رو برد ... عاشقش شده بودن ... مخصوصا .. هر چند خاطره‌ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی قوی‌تر از محبتش نسبت به من بود ... توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود، آتش درگیری و جنگ شروع شد ... کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به رفته بود ... ارتشش از هم پاشیده شده بود ... حالا داشت طعم جنگ و شدن مردم رو هم می‌چشید ... و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم ... سریع رفتم دنبال کارهای درسیم ... تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن تموم شد ... بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم ... اون روزها کمبود نیروی و غوغا می‌کرد ... ... 🌸🍃
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۲۶ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | رگ یاب اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه .. رفتم جلوی در استقبالش؛ بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم!! دنبالم اومد توی آشپزخونه ... - چرا اینقدر گرفته‌ای؟ حسابی جا خوردم ... من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! ... با تعجب، چشم‌هام رو ریز کردم و زل زدم بهش... خنده‌اش گرفت ... - این بار دیگه چرا اینطوری نگام می‌کنی؟ ... + علی .. جون من رو قسم بخور .. تو ذهن آدم ها رو می‌خونی؟!! صدای بلندتر شد .. نیشگونش گرفتم!! - ساکت باش بچه‌ها ... صداش رو آورد پایین‌تر ... هنوز می‌خندید ... - قسم خوردن که نیست ... ولی بخوای قسمم می‌خورم ... نیازی به ذهن‌خونی نیست ... روی پیشونیت نوشته !! رفت توی حال و همون جا ولو شد ... - دیگه جون ندارم روی پا بایستم ... با چایی رفتم کنارش نشستم ... + راستش امروز هر کار کردم نتونستم پیدا کنم؛ آخر سر، گریه همه در اومد .. دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم .. تا بهشون نگاه می‌کردم مثل صاعقه در می رفتن... - اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگ‌های تمرین کن ... + جدی؟ لای چشمش رو باز کرد ... - رگ .. جایی هم که برای در رفتن ندارم!! و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش ... + خودت بودها ... وسط کار جا زدی، نزدی ... و با خنده رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم ... ... 🌸🍃 ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۲۷ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | حمله زینبی بیچاره نمی‌دونست .. بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم .. با دیدن من و وسایلم، خنده کرد و بلند شد، نشست ... از حالتش خنده‌ام گرفت ... - بزار اول بهت شام بدم .. وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سِرُم هم بزنم ... کارم رو شروع کردم ... یا رگ پیدا ... یا تا سوزن رو می‌کردم توی دستش، رگ می‌شد ... هی سوزن رو می‌کردم و در می‌آوردم ... می‌انداختم دور و بعدی رو برمی‌داشتم ... نزدیک ساعت ۳ صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم .. ناخودآگاه و بی‌هوا، از خوشحالی داد زدم!!! - آخ جووون .. بالاخره خونت در اومد ... یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده ... زده بود به ما ... با چشم‌های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می‌کرد ... و گفتم ... - مامان برو بخواب .. چیزی نیست !! انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود ... - چیزی نیست؟.. رو تیکه تیکه کردی ... اون وقت میگی چیزی نیست؟ ... تو یا مامان مایی؟ ... و حمله کرد سمت من ... علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محکم بغلش کرد... + چیزی نشده زینب گلم .. بابایی مَرده ... مردها راحت دردشون نمیاد .. سعی می‌کرد آرومش کنه اما فایده‌ای نداشت ... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش می‌کرد ... حتی نذاشت بهش دست بزنم ... اون لحظه تازه به خودم اومدم ... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم ... هر دو دست علی ... سوراخ سوراخ ... و قلوه کن شده بود ... ... 🌸🍃
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۲۸ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | مجنون علی تا روز ، هنوز زینب باهام سرسنگین بود .. تلاش‌های بی‌وقفه من و علی هم فایده‌ای نداشت!! علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش .. تا جایی که می‌شد سعی کردم بهش نزدیک باشم .. و شده بودیم .. اون لیلای من .. منم مجنون اون ... روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می‌گذشت .. مجروح پشت مجروح .. کم‌خوابی و پرکاری .. تازه حس اون روزهای علی رو می‌فهمیدم که نشسته خوابش می‌برد ... من گاهی به خاطر بچه‌ها برمی‌گشتم اما برای علی برگشتی نبود .. اون می‌موند و من باز دنبالش .. بو می‌کشیدم کجاست .. خوشحالیم این بود که بین مجروح‌ها، علی رو نمی‌دیدم .. هر شب با خودم می‌گفتم .. خدا رو شکر .. امروز هم علی من .. همه‌اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه!! بیش از یه سال از شروع جنگ می‌گذشت .. داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می‌کردم که بند دلم پاره شد .. حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم می‌کشه!! زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن .. این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت .. و من با همون شرایط به مجروح‌ها می‌رسیدم .. تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه می‌شد ... تو اون اوضاع .. یهو چشمم به علی افتاد .. یه گوشه روی زمین .. تمام پیراهن و شلوارش غرق بود ... ... 🌸🍃 ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۲۹ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | جبهه پر از علی بود با عجله رفتم سمتش ... خیلی شده بود ... یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش .. تا دست به عمامه‌اش زدم، دستم پر شد .. عمامه سیاهش اصلا نشون نمی‌داد ... اما خون بود ... چشم‌های رو باز کرد .. تا نگاهش بهم افتاد .. دستم رو پس زد .. زبانش به سختی کار می‌کرد ... - برو بگو یکی دیگه بیاد ... بی‌توجه به حرفش ... دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم .. دوباره زد .. قدرت حرف زدن نداشت .. سرش زدم!! - میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ ... مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود .. سرش رو بلند کرد و گفت .. - خواهر!! مراعات برادر ما رو بکن .. روحانیه ... شاید با شما ... با عصبانیت بهش چشم غره رفتم ... - برادرتون غلط کرده ... من .. دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم ... محکم دست علی رو پس زدم و عمامه‌اش رو با قیچی پاره کردم .. تازه فهمیدم چرا نمی‌خواست زخمش رو !! علی رو بردن اتاق عمل .. و من هزار نماز شب موندنش کردم .. مجروح‌هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن .. اما علی با اولین هلی‌کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب ... دلم با اون بود اما توی موندم ... از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر ... یا همسر و فرزندشون بودن ... یه علی بودن ... جبهه از علی بود ... ... ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۳۰ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | طلسم عشق بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم .. دل توی دلم نبود .. توی این مدت، احوالش رو می‌پرسیدم .. اما تماس‌ها به سختی برقرار می‌شد ... کیفیت صدای بد .. و .. برگشتم .. از بیمارستان مستقیم به بیمارستان ... علی حالش خیلی بهتر شده بود .. اما نگاه زینب رو نمی‌شد کنترل کرد .. به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود ... - فقط وقتی می‌خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش کنی، میای .. اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی .. خودش شده بود علی .. نمیذاشت حتی به علی نزدیک بشم .. چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه .. تازه اونم از این مدل جملات .. همونم با علی بود ... خیلی گرفت .. آخر به روی علی آوردم .. - تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ .. من نگهش داشتم .. تنهایی بزرگش کردم .. ناله‌های بابا، باباش رو تحمل کردم .. باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه!! و علی باز هم .. اعتراض احمقانه‌ای بود .. وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم... ... 🌸🍃 ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا