#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتاول 🧸
من آیسنم دختری از تبار ترک و زاده سال هزار وسیصد و دوازده خورشیدی ازیکی از روستاهای کوچک اردبیلم،در زمستانی ترین روز سال چشمان پر از امیدمو به دنیای تاریک رو به روم باز کردم،من نوه ی بزرگترین خان روستا بودم که کسی پیدا نمیشد که با شنیدن اسمش لرزه به اندامش نیفتاده باشه!
اما بعد از مرگ پدربزرگم همه چیز به دست عموی کوچکم افتاد،اتابک خان...
آیسن به زبان ما یعنی مثل ماه،مادرم این اسم رو برام انتخاب کرد چون باور داشت مثل یک ماه به زندگی تاریک و سردش تابیدم،هرچند صورت گرد و پوست سفیدم هم بی شباهت به ماه نبود!
حالا که روزهای پایانی عمرمو سپری میکنم احتیاج دارم به چند گوش شنوا تا سرگذشت پر فرار و نشیبمو مو به مو تعریف کنم،سرگذشتی پر از آداب و رسوم خرافه و غیر خرافه و آدمهای بد و خوب و عشق،عشقی که الان که هشتاد و اندی سال از عمرم میگذره هنوزم توی دلم مثل یه ماه نقره ای میدرخشه!
همه چیز از اون روز پاییزی شروع شد...
زمانی که یازده سالگی من رو به پایان بود...
1❤️
تند تند لباسامو توی بقچه پیچیدمو چارقدی که آنام(مادرم) برام دوخته بود رو انداختم سرمو نزدیک در کمین کردم تا فرصت مناسبی پیدا بشه و از عمارت بزنم بیرون،اگه عزیز یا عمه منو موقع بیرون رفتن میدین حتما کلی دعوام میکردن آخه همیشه از بچگی تو گوشم خونده بودن دختر نباید تنهایی جایی بره!
صدای فریاد زنعمو بلند شد که مثل همیشه سر آنام داد میکشید:ساقی شیر گاو ها رو هنوز ندوشیدی؟
دلم برای آنام میسوخت با وجود اونکه اونم مثل زنعمو عروس این عمارت بود اما به خاطر دخترزا بودنش شده بود کلفت عمارت،از عمه چندباری شنیده بودم که قبل از اینکه من به دنیا بیام چندین بار بچه هاشو سقط کرده و عزیز میخواسته طلاق آقام رو ازش بگیره تا اینکه آنام منو حامله شده و عزیز مجبور شده که قبولش کنه اما نه مثل عروس خودش به عنوان یه کلفت!
با صدای زنعمو توجه همه به اون سمت جلب شد و تونستم پاورچین پاورچین به سمت در عمارت حرکت کنم،خوبیش این بود که اتاق ما از تموم اتاقای عمارت جدا بود یه گوشه حیاط دقیقا روبه روی طویله،برای همین کسی زیاد به این سمت توجه نمیکرد،از در عمارت خارج شدم و مستقیم رفتم لب چشمه و لباسامو انداختم توی آب و مشغول چنگ زدن شدم،از سردی آب به خودم لرزیدم اما مجبور بودم،تحمل سرمای آب بهتر از بی آبرویی و درد سیلی بود که ممکن بود به صورتم بزنن،اولین بار بود که روی لباسم لکه خون میدیدمو از ترسم به هیچ کس چیزی نگفتم آخه اگه زنعمو میفهمید آبرومو توی تموم عمارت میبرد،چند وقت پیش دیده بودم که یکی از کلفتای عمارت رو به خاطر اینکه زود ماهیانه شده دعوا میکرد،اگه میفهمید وای به حالم بود چون من تازه یازده سالم تموم شده بود،اون روز مادر اون خدمتکاره سیلی محکمی به گوشش زده بود انگار که گناه بزرگی کرده باشه!
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
YEKNET.IR - shoor 2 - fatemie avval 1400 - mohammad hosein haddadian.mp3
5.23M
#ایام_فاطمیه
بازم مثل هر شب دلم گرفته
خاطرههامون یادم نرفته
#محمدحسین_حدادیان
#فاطمیه 🏴
━━━━━●──────
⇆ㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ↻
↷↷↷
🦋🖤🔷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوریفاطمی 🖤
.
تمام سپاه علی فاطمه است🥀
#ایام_فاطمیه
#فاطمیه 🏴
↷↷↷
🦋🖤🔷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
گاهی حواست نیست اما یه نفر بخاطر "بودنت" زندست...
↷↷↷
🦋🖤🔷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحههفتادپنجم
لحظه به لحظه بر نيروهاى عمرسعد افزوده مى شود. صداى شادى و قهقهه سپاه كوفه به آسمان مى رسد.
همه راه ها بسته شده است. ديگر كسى نمى تواند براى يارى امام حسين(ع) به سوى كربلا بيايد. مگر افراد انگشت شمارى كه بتوانند از حلقه محاصره عبور كنند.
امام حسين(ع) بايد حجّت را بر همه تمام كند. به همين جهت، پيكى را براى عمرسعد مى فرستد و از او مى خواهد كه با هم گفتوگويى داشته باشند.
عمرسعد به اميد آنكه شايد امام حسين(ع) با يزيد بيعت كند با اين پيشنهاد موافقت مى كند. قرار مى شود هنگامى كه هوا تاريك شد، اين ملاقات صورت گيرد.
حتماً مى دانى كه عمرسعد از روز اوّل هم كه به كربلا آمد، جنگ را به بهانه هاى مختلفى عقب مى انداخت. او مى خواست نيروهاى زيادى جمع شود و با افزايش نيروها و سخت شدن شرايط، امام حسين(ع) را تحت فشار قرار دهد تا شايد او بيعت با يزيد را قبول كند.
در اين صورت، علاوه بر اينكه خون امام حسين(ع) به گردن او نيست، به حكومت رى هم رسيده است. او مى داند كه كشتن امام حسين(ع) مساوى با آتش جهنّم است، و روايت هاى زيادى را در مقام و عظمت امام حسين(ع) خوانده است، امّا عشق حكومت رى او را به اين بيابان كشانده است.
فرماندهان سپاه بارها از عمرسعد خواسته اند تا دستور حمله را صادر كند، امّا او به آنها گفته است: "ما بايد صبر كنيم تا نيروهاى كمكى و تازه نفس از راه برسند".
به راستى آيا ممكن است كه عمرسعد پس از ملاقات امام، از تصميم خود برگردد و عشق حكومت رى را از سر خود بيرون كند؟
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#دههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
sticker_mazhabi(42).mp3
10.39M
🎧 قـــطعهصـــوتی"بارون کربلا"
من دور از کربلا
زندگیم میگیره نور از کربلا
پای رفتن از من شور از کربلا
سامونم کربلا
یه سفر واجب شه اونم کربلا
#شب_جمعه من مهمونم کربلا...
🎙 کربلایی محمدحسین_پویانفر
#امام_زمان
#فاطمیه
↷↷↷
🦋🖤🔷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
107571_760_۲۰۲۱_۰۹_۲۶_۲۰_۲۵_۲۹_۱۳۲.mp3
3.67M
.
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
❣#قرار_شبانہ❣
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهِرين🕊
شبتون بخیر التماس دعای فرج
🦋🌹💖
یادمان باشد اگر حال خوشی پیدا شد، جز برای فرج یار دعایی نکنیم
اللهم عجل لوليك الفرج
↷↷↷
🦋🖤🔷
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدوم 🧸
مشغول چنگ زدن به لباسم بودم که سایه ای از کنارم رد شد،با ترس به عقب برگشتمو با دیدن پسر جوانی که اسبش رو برای خوردن آب لب چشمه آورده بود جا خوردم،سریع لباس زیرمو گذاشتم توی بقچه تا نبینه،بی توجه به من مشغول آب دادن به اسبش شد،به نظرم خیلی خوش سیما و رشید میومد حداقل از پسر عمو اردشیر با اون همه کبکبه و دبدبه بهتر بود،همینجور که خیره بهش نگاه میکردم احساس کردم چیزی روی پاهام تکون خورد،نگاهی به پایین انداختمو با دیدن قورباغه سبزی که چشماش از حدقه بیرون زده بود و مسیر نگاهش سمت من بود جیغ بلندی کشیدم،چندباری پامو تکون دادم اما انگار خیال رفتن نداشت!
از قورباغه متنفر بودم،چندشم میشد بهش دست بزنم و از روی پام جداش کنم حتی چشمامو بسته بودم تا چشمم بهش نیفته،دیگه داشتم به گریه می افتادم که صدایی در گوشم گفت:-نترس ببین کاریت نداره!
آروم چشمامو باز کردمو نگاهم افتاد به چشمای قورباغه که حالا به جای پاهای من توی دست اون پسر جا خوش کرده بود،خجالت زده و ترسیده خودمو کنار کشیدمو نالیدم:-ببرش اونطرف!
خم شد و قورباغه رو توی آب چشمه رها کرد:
-خیلی ترسویی اون که کاریت نداشت،حتما دیده خوشگلی خواسته یکم نگات کنه!
از تعریفی که ازم کرده بود خون تو صورتم دوید مطمئن بودم لپام گل انداخته،با شرم سرمو پایین انداختمو خواستم برم که گوشه آستینمو گرفت:
-بقچتو رو فراموش کردی!
خم شدم بقچه رو برداشتمو پا تند کردمو از تپه بالا رفتم که بلندتر فریاد زد:
-مراقب باش سر نخوری زمین گلیه!
تا حالا کم پیش اومده بود با غریبه ای حرف بزنم چه برسه به یه پسر جوون،هر چند الانم حرف خاصی نزده بودم اما حس بدی هم نداشتم،نمیدونستم چرا ما رو از حرف زدن و دیدن آدمهای غریبه منع میکنن،همیشه فکر میکردم غریبه ها آدمهای بدی هستن که اینجوری میگن اما اون نبود،حداقل از پسرعمو اردشیر بهتر بود!
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
#فاطمیه
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این شیر در ۱۰ روزگی بی مادر میشه و این مرد بهش کمک میکنه و از گرسنگی نجاتش میده و ۹ سال ازش نگهداری میکنه.
حالا واکنش شیر رو ببینید وقتی مرد رو میبینه!🥺 همه موجودات معنای محبت رو میفهمند❤️
↷↷↷
🦋🖤🔷
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحههفتادششم
امشب، شب نهم محرّم (شب تاسوعا) است و شب از نيمه گذشته است.
امام حسين(ع) با عبّاس و على اكبر و هجده تن ديگر از يارانش، به محلّ ملاقات مى روند. عمرسعد نيز، با پسرش حَفْص و عدّه اى از فرماندهان خود مى آيند. محلّ ملاقات، نقطه اى در ميان اردوگاه دو سپاه است. دو طرف مذاكره كننده، به هم نزديك مى شوند.
امام حسين(ع) دستور مى دهد تا يارانش بمانند و همراه با عبّاس و على اكبرجلو مى رود. عمرسعد هم دستور مى دهد كه فرماندهان و نگهبانان بمانند و همراه با پسر و غلامش پيش مى آيد.
مذاكره در ظاهر كاملاً مخفيانه است. تو همين جا بمان، من جلو مى روم ببينم چه مى گويند و چه مى شنوند.
امام مى فرمايد: "اى عمرسعد، مى خواهى با من بجنگى؟ تو كه مى دانى من فرزند رسول خدا(صلى الله عليه وآله) هستم. از اين مردم جدا شو و به سوى من بيا تا رستگار شوى".
جانم به فدايت اى حسين (ع)!
با اينكه عمرسعد آب را بر روى كودكان تو بسته و صداى گريه و عطش آنها دشت كربلا را فرا گرفته است، باز هم او را به سوى خود دعوت مى كنى تا رستگار شود.
دل تو آن قدر دريايى است كه براى دشمن خود نيز، جز خوبى نمى خواهى.
دل تو به حال دشمن هم مى سوزد. كجاى دنيا مى توان مهربان تر از تو پيدا كرد.
عمرسعد حيران مى شود و نمى داند چه جوابى بدهد. او هرگز انتظار شنيدن اين كلام را از امام حسين(ع) نداشت.
امام نمى گويد كه آب را آزاد كن. امام از او مى خواهد كه خودش را آزاد كند. عمرسعد، بيا و تو هم از بندِ هواى نفس، آزاد شو. بيا و دنيا را رها كن.
آشوبى در وجود عمرسعد بر پا مى شود. بين دو راهى عجيبى گرفتار مى شود. بين حسينى شدن و حكومت رى، امّا سرانجام عشق حكومت رى به او امان نمى دهد. امان از رياست دنيا! تاريخ پر از صحنه هايى است كه مردم ايمان خود را براى دو روز رياست دنيا فروخته اند.
پس عمرسعد بايد براى خود بهانه بياورد. او ديگر راه خود را انتخاب كرده است.
رو به امام مى كند و مى گويد:
ــ مى ترسم اگر به سوى تو بيايم خانه ام را ويران كنند.
ــ من خودم خانه اى زيباتر و بهتر برايت مى سازم.
ــ مى ترسم مزرعه و باغ مرا بگيرند.
ــ من بهترين باغ مدينه را به تو مى دهم. آيا اسم مزرعه بُغَيْبِغه را شنيده اى؟ همان مزرعه اى كه معاويه مى خواست آن را به يك ميليون دينار طلا از من بخرد، امّا من آن را نفروختم، من آن باغ را به تو مى دهم. ديگر چه مى خواهى؟
ــ مى ترسم ابن زياد زن و بچه ام را به قتل برساند.
ــ نترس، من سلامتى آنها را براى تو ضمانت مى كنم. تو براى خدا به سوى من بيا، خداوند آنها را حفاظت مى كند.
عمرسعد سكوت مى كند و سخنى نمى گويد. او بهانه ديگرى ندارد. هر بهانه اى كه مى آورد امام به آن پاسخى زيبا و به دور از انتظار مى دهد.
سكوت است و سکوت.
او امام حسين(ع) را خوب مى شناسد. حسين(ع) هيچ گاه دروغ نمى گويد. خدا در قرآن سخن از پاكى و عصمت او به ميان آورده است، امّا عشق رياست و حكومت رى را چه كند؟
امام حسين(ع) مى خواست مزرعه بزرگ و باصفايى را كه درختان خرماى زيادى داشت به عمرسعد بدهد، امّا عمرسعد عاشق حكومت رى شده است و هيچ چيز ديگر را نمى بيند.
سكوت عمرسعد طولانى مى شود، به اين معنا كه او دعوت امام حسين(ع) را قبول نكرده است. اكنون امام به او مى فرمايد: "اى عمرسعد، اجازه بده تا من راه مدينه را در پيش گيرم و به سوى حرم جدّم باز گردم".
باز هم عمرسعد جواب نمى دهد. امام براى آخرين بار به عمرسعد مى فرمايد: "اى عمرسعد، بدان كه با ريختنِ خون من، هرگز به آرزوى خود كه حكومت رى است نخواهى رسيد".
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#دههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستان عزیزم سلام....... ان شاءالله برای میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها مسابقه داریم...پس #هفت_شهر_عشق رو خوب مطالعه کنید 💖💖
@kamali220