#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتبیستسوم
همونجور که سرش پایین بود از بالای چشم نگاه خیره ای بهم انداخت کرد!
-بی بی اگه میشه بذار منم کمکت کنم تا زودتر تموم بشه!
-کار تو نیست دختر جان!
شروع کرد به خوندن شعری محلی و سرش رو با غم تکون داد!
با خجالت سرمو پایین انداختم از استرس این که وقتی دیر برسم بقیه چه واکنشی نشون میدن دلم به شور میزد آخه دو ساعت دیگه وقت شام بود و من قبل از تاریکی باید می رسیدم.
-برای خودت چایی بریز!
-ممنونم زنعمو میگه چای برای بزرگ تراست!
لبخندی زد و سرش رو تکان داد و دوباره چشمش رو انداخت روی لباس، حدود نیم ساعتی دوختن لباس طول کشید دیگه از استرس تموم تنم به لرزه افتاده بود نمی دونستم چجوری باید برگردم!
بی بی نگاهی بهم انداخت و گفت:-دلت نلرزه دختر،دیگه کارم تمومه الان میگم اورهان تا روستاتون ببرتت و قبل از اینکه من حرفی بزنم رو به پسر بچه گفت:های پسر برو اورهان رو صدا کن بگو بیا خدیجه بی بی کارت داره!
لباس رو گرفت سمتمو گفت: اینم از لباس دختر عموت!
پولی که زنعمو بهم داده بود رو بهش دادم!
-تو چی می خوای بپوشی برای عروسی؟لباس داری؟
سرم را پایین انداخته و با غم گفتم:آره آنام از لباسای قدیمی سحرناز برام یه لباس حاضر کرده!
دستی به سرم کشیده و گفت:-تو چیت از اون دختره کمتره که لباسای کهنه مردم رو بپوشی؟به طرف صندقش رفت لباسی نقره ای رنگی ازش بیرون کشید و
با محبت به طرفم گرفته و لب زد:
-بیا دختر اینم تو بپوش فکر کنم اندازته اما اگه یکم گشاد بود بده آنات برات تنگش کنه،مطمئنم توش مثل یه تیکه ماه میشی درست مثل اسمت!
چشمام از دیدن لباس برق زد پارچش حتی از لباس سحرنازم خوشگل تر بود اما اگه زنعمو میفهمید چی؟:-خیلی خوشگله اما نمیتونم قبول کنم بی بی!
اخمی کرد و با جدیت گفت:
-بدم میاد کسی از خونه م دست خالی بره بیرون بگیرش!
نگاهی به چهره چروکیده اش انداختم برعکس آدمایی که میشناختم چقدر مهربون بود،بی اختیار رفتم توی آغوشش:-ممنونم بی بی خیلی خوشگله!
پیشونیمو بوسه ای زد و زیر لب گفت:-پیر شی دختر!
کمکم کرد لباس ها رو گذاشتم توی بقچه و خواستم راه بیفتم که پسر بچه نفس نفس زنون اومد داخل:-بی بی اورهان میپرسه چیکارش داری؟
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
『♥️』
کاش میشد از یاد برد؛
خاطرات خوبِ آدمهای رفته و از یاد نرفته را ...
کاش میشد نسبت به بعضی آدمها بی تفاوت بود و شبیه بقیه از کنارشان رد شد ...
کاش میشد بعضی آدمها را برای همیشه فراموش کرد
آدمهایی که نه میتوان دوستشان نداشت،
نه میتوان سر از کارِ دوست داشتنشان در آورد...
آدمهایی که نا خواسته، در یک بلا تکلیفیِ مزمن رهایت میکنند ...
کاش میشد با بعضی نبودن ها کنار آمد...
کاش می شد بیخیال بود.
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
『♥️』
گاهی نباش ...
خودت را بردار و کمی دورتر از قافله بایست ،
وجودت را از همه ی آدم هایِ اطرافت دریغ کن...
ببین چه کسی نبودنت را حس می کند ؟!
چه کسی حواسش به حال و احوالاتِ توست ؟!
سکوت کن و منتظر بمان و ببین کدام آدمِ با معرفتی برایِ پیدا کردنِ تو ، پس کوچه هایِ تنهایی ات را زیر و رو می کند ؟!
کدامشان نگرانت می شود ؟!
و اصلا چه کسی ، برای نگه داشتنِ تو ، به خودش زحمت می دهد ؟!
اگر نبودی و دیدی آب از آبِ روزمرِگی هایشان تکان نخورد ، تعجب نکن !
رسمِ آدم ها همین است ؛
اگر بودی که هیچ...
اگر نبودی ، دیگران هستند!
این تویی که باید عاقل باشی و خودت را برایِ چنین جماعتِ بی تفاوت و بی عاطفه ای ، خرج نکنی...!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحههشتادنهم
نگاه كن! امشب، برير، چقدر شاداب است! او زبان به شوخى باز كرده است.
همه شگفت زده مى شوند. هيچ كس بُريَر را اين چنين شاداب نديده است. چرا، امشب شورِ جوانى دارد؟ چرا از لبخند و شوخى لب فرو نمى بندد؟
او نگاهى به دوست خود عبد الرّحمان مى كند و مى گويد: "فردا، جوان و زيبا، در آغوش حُور بهشتى خواهى بود". آرى، زلف حوران بهشتى در دست تو خواهد بود. از شراب پاك بهشتى، سرمست خواهى شد. البته تو خود مى دانى كه وصال پيامبر و حضرت على(ع) براى او از همه چيز دلنشين تر است!
عبد الرحمان با تعجّب به بُرَير نگاه مى كند:
ــ بُرَير، هيچ گاه تو را چنين شوخ و شاداب نديده ام. همواره چنان با وقار بودى كه هيچ كس جرأت شوخى با تو را نداشت. ولى اكنون...
ــ راست مى گويى، من و شوخى اين چنينى! امّا امشب، شب شادى و سرور است. به خدا قسم، ما ديگر فاصله اى با بهشت نداريم. فردا روز وصال است و بهشت در انتظار ما است. از همه مهمتر، فردا روز ديدار پيامبر است، آيا اين شادى ندارد؟
عبد الرحمان مى خندد و بُرَير را در آغوش مى گيرد. آرى اكنون هنگامه شادمانى است. اگر چه در عمق اين لحظات شاد، امّا كوتاه غصه تنهايى حسين(ع) و تشنگى فرزندانش موج مى زند.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#دههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
Sina Derakhshande - Eshgh Yani(128).mp3
3.57M
🌿 عشق یعنی ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
jahan_hame_donyami 128.mp3
4.01M
🌿 از کجا شروع شدی تو؟!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
『♥️』
برای نگه داشتن کسی توی زندگیم نجنگیدم
فقط برای خوشحالیش تلاش میکنم
کسی که لایقش باشه
خودش موندنو یاد میگیره...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
『♥️』
پشت هر به درک
یه عالمه درده.
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
سید مجید بنی فاطمه_۲۰۲۲_۰۱_۱۵_۱۸_۰۲_۰۲_۸۱۰.mp3
17.22M
🎼شنیدم دست هایت را بریدن
#سید_مجید_بنی_فاطمه
وفات_حضرت_ام_البنین (سلاماللهعلیها)🥀
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا،
کمک کن دیرتر برنجم،
زودتر ببخشم،
کمتر قضاوت کنم
و بیشتر فرصت دهم ...
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
💖🌹🖤🏴🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم ❤️
عاقبت نور تو
پهنای جهان میگیرد
جسم بی جان زمین
از تو توان میگیرد
سالها قلب من
از دوریتان مرده ولی
خبری از تو بیاید
ضربان میگیرد
#السلام_علیک_یااباصالح_المهدی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ام_البنین (س)
یعنے
#عباس داشته باشے
و بگویے
از #حسین چہ خبر؟!
#السلام_علیک_یا_ام_العباس
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتبیستچهارم
بی بی با پاهای بی جونش تا نزدیکی در همراهیم کرد و داد زد:
-آهای اورهان ،این دختر رو ببر برسون روستاشون هوا داره تاریک میشه ناموس مردم رو بلایی سرش میارن!
از شرم سرم رو پایین انداختم احساس می کردم گونه هام سرخ شدن،از بی بیبخاطر همه چیز تشکر کردمو راه افتادم سمت اورهان:-راه بیافت دختر،که امروز از کار و زندگی انداختیمون!
-اسمم آیسنه!
-به همه غریبه ها انقدر راحت اسمت رو میگی؟
_نه...آخه شما...
بقچه رو از دستم گرفت:-بدش به من مسیر طولانیه خسته میشی!
تشکری کردمو پشت سرش راه افتادم،دیگه مثل قبل بهش حس بدی نداشتم حتی به نظرم از تموم آدمای اطرافم بهتر بود حتی آقام،داشتم با لبخند بهش نگاه میکردم که چشماش توی چشمام قفل شد لبخندمو جمع کردمو سرمو زیر انداختم مشغول مالش دادن دستام بهم شدم!
-سردته؟
-یکم!
کتشو از تنش در آورد و انداخت روی دوشم،احساس می کردم تنم آتیش گرفت:-خودت چی؟اینجوری که سرما میخوری؟
با خنده گفت:-من عادت دارم،پوستم کلفته!
با شرم سرمو زیر انداختم و کت رو با تموم وجود به خودم فشردم و نفس عمیقی کشیدم چه بوی خوبی می داد ترکیبی از بوی نم و خاک درست شبیه بارون!
نزدیکای زمین که رسیدیم اورهان رفت سمت اسبش، دستی به یالش کشید و طنابش رو باز کرد و رو بهم گفت:-سوار شو!
با ترس نگاهی بهش انداختمو لب زدم:-من پیاده میرم!
چشماش رو ریز کرده و با خنده گفت:
-این قورباغه نیستا اسبه،شایدم با همه ی حیوونا مشکل داری؟
-نه آخه من تا حالا سوار اسب نشدم می ترسم!
-راه طولانیه وسطای راه کم میاری سوارشو!
-به حرفش گوش کردمو دستمو گذاشتم روی اسب تا سوار شم اما هر چی تلاش کردم بی نتیجه بود با خجالت نالیدم:-بلد نیستم سوار بشم!
هنوز جملم تموم نشده بود که تو یه حرکت سریع دستشو گذاشت روی پهلومو مثل یه پر سبک بلندم کرد و گذاشتم روی اسب، جیغ خفیفی کشیدم و بند اسب رو با وحشت گرفتم!
-جیغ نزن اسب رم می کنه!
لب هامو به هم فشردم تا از صدام بیشتر نترسه،آروم دستی به سرش کشید و افسارشو گرفت توی دستشو پیاده کنار اسب راه افتاد!
چشمم افتاد به زمینی که داشتن برای برداشت سیب زمینی میکندنش و گونی های پر شده از سیب زمینی های درشت!
-کشاورزی می کنی؟
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
باب الحرم _ کربلایی سید مهدی حسینی.mp3
11.67M
|⇦•گریه کن ..
#سینه_زنی و توسل ویژۀ وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها _سید مهدی حسینی•ೋ
●•┄༻↷◈↶༺┄•●
مثل عباس باشید!
فقط دنبال #شهادت نبود!
رزمندهای بود که برای
حفاظت از آرمانش
تا آخرین لحظه
مبارزه میکرد
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یک_دقیقه_منبر
❇️ اثر نیت خالصانه مادر در تربیت فرزند
#حضرت_امالبنین
🌷 استاد پناهیان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
20.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یا ابوالفضلی بگو تا که ببیند عالمی
ارمنی در روضه های تو مسلمان میشود
مادر باب الحوائج ! خانه ات دارالشفاست
درد هر کس که به تو رو کرده درمان میشود
- علیرضاخاکساری📝
#شهادتحضرتامالبنین 🕯
#سقاۍدشتڪربلا 🥀
🌸⃟🕊🍁჻ᭂ࿐✰
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
کل اولادی فداك یا سیدی یا اباعبدالله_۲۰۲۲_۰۱_۱۰_۱۵_۳۶_۰۴_۲۸۷.mp3
7.06M
•کل اولادی فداک یا
•سیدی یا ابا عبدالله
حاج محمود کریمی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحهنود
نافِع بن هلال از خيمه بيرون مى آيد، او مى خواهد قدرى قدم بزند.
ناگهان در دل شب، سايه اى به چشمش مى آيد. خدايا، او كيست؟ نكند دشمن است و قصد شومى دارد. نافع شمشير مى كشد و آهسته آهسته نزديك مى شود. چه مى بينم؟ در زير نور ماه، چقدر آشنا به چشم مى آيد:
ــ كيستى اى مرد و چه مى كنى؟
ــ نافع، من هستم، حسين!
ــ مولاى من، فدايت شوم. در دل اين تاريكى كجا مى رويد. نكند دشمن به شما آسيبى برساند.
ــ آمده ام تا ميدان نبرد را بررسى كنم و ببينم كه فردا دشمن از كجا حمله خواهد كرد.
آرى! امام حسين(ع) مى خواهد براى فردا برنامه ريزى كند و نيروهاى خود را آرايش نظامى بدهد. بايد از ميدان رزم باخبر باشد. نافع همراه امام مى رود و كارِ شناسايى ميدان رزم، انجام مى شود. اكنون وقت آن است كه به سوى خيمه ها بازگردند.
امام حسين(ع) دست نافع را مى گيرد و به او مى فرمايد:
ــ فردا روزى است كه همه ياران من كشته خواهند شد.
ــ راست مى گويى. فردا وعده خدا فرا مى رسد.
ــ اكنون شب است و تاريكى و جز من و تو هيچ كس اين جا نيست. آنجا را نگاه كن! نقطه كور ميدان است، هر كس از اين جا برود هيچ كس او را نمى بيند; اينك بيا و جان خود را نجات بده، من بيعت خود را از تو برداشتم، برو.
عرق سردى بر پيشانى نافع مى نشيند و اندوهى غريب به دلش چنگ مى زند. پاهايش سست مى شود و روى زمين مى افتد.
ناگهان صداى گريه اش سكوت شب را مى شكند.
ــ چرا گريه مى كنى. فرصت را غنيمت بشمار و جان خود را نجات بده.
ــ اى فرزند پيامبر! به رفتنم مى خوانى؟ من كجا بروم؟ تا جانم را فدايت نكنم، هرگز از تو جدا نخواهم شد. شهادت در راه تو افتخارى است بزرگ.
امام دست بر سر نافع مى كشد و او را از زمين بلند مى كند و با هم به سوى خيمه ها مى روند. آنها به خيمه زينب(س) مى رسند. امام وارد خيمه خواهر مى شود و نافع كنار خيمه منتظر امام مى ماند.
صدايى به گوش نافع مى رسد كه دلش را به درد مى آورد. اين زينب(س) است كه با برادر سخن مى گويد: "برادر! نكند فردا، يارانت تو را تنها بگذارند؟".
نافع، تاب نمى آورد و اشك در چشم هاى او حلقه مى زند. عجب! عمّه سادات در اضطراب است.
چنين شتابان كجا مى روى؟ صبر كن من هم مى خواهم با تو بيايم. آنجا، خيمه حبيب بن مظاهر، بزرگ اين قوم است.
نافع وارد خيمه مى شود. حبيب در گوشه خيمه مشغول خواندن قرآن است. نافع، سلام مى كند و مى گويد: "اى حبيب! برخيز! دختر على نگران فرداست؟ برخيز بايد به او آرامش و اعتماد بدهيم، برخيز حبيب!".
حبيب از جا برمى خيزد و با شتاب به خيمه دوستانش مى رود. همه را خبر مى دهد و از آنها مى خواهد تا شمشيرهاى خود را بردارند و بيايند.
مى خواهى چه كنى اى حبيب؟
همه در صف هاى منظم دور حبيب جمع شده اند. به سوى خيمه زينب()مى رويم. ايشان و همه زنانى كه در خيمه ها بودند، متوجّه مى شوند كه خبرى شده است. آنها سراسيمه از خيمه ها بيرون مى آيند. ياران حسين(ع) به صف ايستاده اند:
ــ سلام، اى دختر على! سلام اى يادگار فاطمه! نگاه كن، شمشيرهايمان در دستانمان است. ما همگى قسم خورده ايم كه آنها را بر زمين نگذاريم و با دشمن شما مبارزه كنيم.
ــ اى جوانمردان! فردا از حريم دختران پيامبر دفاع كنيد.
همه ياران با شنيدن سخن حبيب اشك مى ريزند.
قلب زينب(ع) آرام شده و به وفادارى شما يقين كرده است. اكنون به سوى خيمه هاى خود باز گرديد! ديگر چيزى تا اذان صبح نمانده است. كم كم شب عاشورا به پايان نزديك مى شود.
آنجا را نگاه كن! سياهى هايى را مى بينم كه به سوى خيمه ها مى آيند. خدايا، آنها كيستند؟
ــ ما آمده ايم تا حسينى شويم. آيا امام ما را قبول مى كند؟ ما تاكنون در سپاه ظلمت بوديم و اكنون توبه كرده ايم و مى خواهيم در سپاه روشنى قرار بگيريم. ما از سر شب تا حالا به خواب نرفته ايم. دنبال فرصت مناسبى بوديم تا بتوانيم خود را به شما برسانيم. زيرا عمرسعد نگهبانان زيادى را در ميان سپاه خود قرار داده است تا مبادا كسى به شما بپيوندد.
ــ خوش آمديد!
امام با لبخند دلنشينى از آنها استقبال مى كند.
خوشا به حالتان كه در آخرين لحظه ها، به اردوگاه سعادت پيوستيد. اين توبه كنندگان در ساعت هاى پايانى شب و قبل از آنكه هوا كاملا روشن شود به اردوگاه امام مى پيوندند. هر كدام از آنها كه مى آيند، قلب زينب(س) را شاد مى كنند.
بعضى از آنها نيز، از كسانى هستند كه براى گرفتن جايزه به جنگ آمده بودند، امّا يكباره دلشان منقلب شد و حسينى شدند.
و به راستى كه هيچ چيز، بهتر از عاقبت به خيرى نيست.
اين شيشه سبز چيست كه در دست آن فرشته است؟
براى چه او به زمين آمده است؟ او آمده تا خون سرخ حسين(ع) را در اين شيشه سبز قرار دهد. امام حسين(ع) مهمان جدّش رسول خدا(صلى الله عليه وآله) است.
اين پيامبر است كه با حسينش سخن مى گويد: "فرزندم! تو شهيد آل محمّد هستى! تمام اهل آسمان منتظر آمدن
تواند و تو به زودى كنار من خواهى بود. پس به سوى من بشتاب كه چشم انتظار توام".
آن فرشته مأمور است تا خون مظلوم و پاك تو را به آسمان ببرد.
چرا كه خون تو، خون خداست. تو ثارالله هستى!
امام از اين خواب شيرين بيدار مى شود. او بار ديگر آغوش گرم پيامبر را در خواب احساس مى كند.
امروز دشمنان مى خواهند اسلام را نابود كنند، امّا تو با قيام خود دين جدّت را پاس مى دارى.
تو با خون خود اسلام را زنده مى كنى و اگر حماسه سرخ تو نباشد، اثرى از اسلام باقى نخواهد ماند. خون سرخ تو، رمز بقاى اسلام است.
آرى! تو خون خدايى! السلام عليك يا ثارالله!
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#دههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : خدا از بندگانش چه می خواهد؟
👤 #حجت_الاسلام_والمسلمین_فرحزاد
🌸⃟🕊🍁჻ᭂ࿐✰
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻