eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
Saleh Salehi - Ghabole (128) (1).mp3
3.37M
به آب و آتیش🔥 بزنم، قبوله؟! از همه دل بکنم، قبوله؟!                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
سخنان نورانى امام حسين(ع) در قلب برادرم اثر نكرد. آيا ممكن است كه او سخن مراقبول كند؟ عَمْرو بن قَرَظَه با خود اين چنين مى گويد و تصميم مى گيرد كه براى آخرين بار برادر خود، على را ببيند. او در مقابل سپاه كوفه مى ايستد و برادرش على را صدا مى زند. على، خيال مى كند كه عَمْرو آمده است تا به سپاه كوفه بپيوندد. براى همين، خيلى خوشحال مى شود و به استقبالش مى رود: ــ اى عمرو! خوش آمدى. به تو گفته بودم كه دست از حسين بردار چرا كه سرانجام با حسين بودن كشته شدن است. خوب كردى كه آمدى! ــ چه خيالِ باطلى! من نيامده ام كه از حسين(ع) جدا شوم. آمده ام تا تو را با خود ببرم. ــ من همراه تو به قتلگاه بيايم! هرگز، مگر ديوانه شده ام! ــ برادر! مى دانى حسين كيست. او كليد بهشت است. حيف است كه در ميان سپاه كفر باشى. ما خاندان همواره طرفدار اهل بيت(عليهم السلام)بوده ايم. آيا مى دانى چرا پدر نام تو را على گذاشت؟ به خاطر عشقى كه به اين خاندان داشت. عمرو همچنان با برادر سخن مى گويد تا شايد او از خواب غفلت بيدار شود، امّا فايده اى ندارد، او هم مثل ديگران عاشق دنيا شده است. على آخرين سخن خود را به عمرو مى گويد: "عشق به حسين، عقل و هوش تو را ربوده است". او مهار اسب خود را مى چرخاند و به سوى سپاه كوفه باز مى گردد. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
نعره ی هیچ شیری کلبه ی چوبی را ویران نمیکند... من از سکوت موریانه میترسم!!                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
@madahi_۲۰۲۲_۰۱_۲۱_۱۹_۰۵_۲۳_۲۵۰.mp3
5.64M
🎼شور_ولادتی💐💐💐 پسرت مهدی میاد و واسه تو... 🎤 🎉 ویژهٔ 💐 ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
┄┅─✵💝✵─┅┄ روزگارتان از رحمت  «الرَّحْمَنُ الرَّحِیم» لبریز سفرهٔ تان از نعمت   «رَبُّ الْعَالَمِين» سرشار روزتون پراز لطف وعنایت خداوند ‌ سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 ↷↷↷           @hedye110 💖🌹🦋🌻🇮🇷🇮🇷🇮🇷
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @delneveshte_hadis110 <====🍃🦋💖🦋🍃====>
ساعات عمرمن همگی غرق غم گذشت دست مرا بگیرکه آب ازسرم گذشت تا کی غروب جمعه ببینم که مادرم یک گوشه بغض کرده که این جمعه هم گذشت مولا، شمار درد دلم، بی نهایت است تعداد درد من به خدا از رقم گذشت                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃⛰☀️سلااام عزیزان همراه روزتون بهترین باااد 🍃🌴☀️خـدایـا 🤲 هر روز نوری‌از وجود نورانیت بر قلوب ما بتابان 🍃🌴☀️و با حرارت‌عشق و معرفت خویش قلبهاے ما را گرمے بخش 🍃💐☀️و احیا ڪن قلوب ما را 🍃❤️☀️و عزیزان مارا در پناه لطف خود هدایتگر و راهنما و‌حافظ باش. 🍃💚☀️آمین                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚 از اتاق رفتم بیرون تا شاهد بدجنسیای زنعمو با مادرم نباشم،اما همین که پامو از در اتاق بیرون گذاشتم چشمم افتاد به اتاق سحرناز و لباس ابریشمی قرمز رنگش که کنار آیینه جدید اتاقش آویزون شده بود،نگاهی به دور و برم انداختمو بی اختیار رفتم سمتش،تموم بدنم از ترس میلرزید اگه یکی از اعضای عمارت منو اونجا میدید و به زنعمو میگفت فردا به جای عروسی مراسم عزا تو عمارت برپا میشد،پاورچین پاورچین رفتم سمت لباس و زیر اشئه ی زیبای نور ماه که توی آیینه نقره بازتاب میشد چشمم خورد به سرمدان و بدون تعمل برشداشتمو با خودم گفتم:"الان بهت نشون میدم کهنه پوش بقیه کیه،باید بفهمی اگه اون اردشیر دیلاق به دنیا نمیومد تو وضعیتت از منم بدتر بود بهتر یه روز مزه کهنه پوشیدن رو درک کنی"مادرم همیشه میگفت اگه کسی ناراحتت کرد تو تلافی نکن فقط به خدا بگو اون جوابشو میده اما من صبر و تحمل نداشتم،ترجیح میدادم خودم جواب کاراشونو بدم، مقداری از سورمه پاشیدم پشت لباس،جایی که تا فردا قبل از عروسی چشمش بهش نمیفتاد و بی درنگ پامو از اتاق بیرون گذاشتم و رفتم سمت اتاق خودمون و سفره رو انداختم و رختخواب خودمو پهن کردم اون طرف تر و دراز کشیدم! از بس راه رفته بودم تموم بدنم درد میکرد حتی اشتهایی هم برام نمونده بود،راضی از کاری که با سحرناز کرده بودم لبخند به لب پلکامو روی هم گذاشتم ... روی اسب نشسته بودمو آروم آروم مزارع رو پشت سر میذاشتم که زنعمو با چوب توی دستش ضربه ی محکمی به شکم اسبم زد و تا به خودم اومدم اسب مثل باد دوید ترسم برم داشته بود داشتم مستقیم میرفتم سمت چشمه که صدای اورهان پیچید توی گوشم:-افسارشو بکش آیسسسسسن! با ترس چشمامو باز کردمو عرقی که روی پیشونیم نشسته بود رو پاک کردم،خدا رو شکر فقط یه خواب بود،اما صدای اورهان وقتی اسممو صدا کرد هنوز توی ذهنم نقش بسته بود،اولین بار بود که یکی به اسم کوچیک صدام میکرد و اینقدر احساس خوبی بهم دست میداد،نفس عمیقی کشیدمو خواستم دوباره بخوابم که صدای مادرمو که داشت با ناراحتی با پدرم حرف میزد به گوشم خورد،ترسیده گوشامو تیز کردم: -مطمئنی بهش چیزی نگفته؟ -آره اگه گفته بود که اینجوری ساکت نمینشست! -اگه بعدا بهش بگه چی ارسلان؟ -نترس پای خودشم گیره،چیزی نمیگه! 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلی دلی دلی دوست دارمت💖💖💖💖                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاد باشید ارسالی یکی از اعضای محترم کانال                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
4_5940505572179705858.mp3
9.13M
خادم اهل بیت 🌺: 🔊 سرود ( از روز ازل دل به تو دادم ) به نفس: حاج حسین سیب سرخی ویژه (س)                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
عبدالله بن زُهير يكى از فرماندهان سپاه كوفه است. نگاه كن! چرا او اين قدر مضطرب و نگران است؟ حتماً مى گويى چرا؟ او و پدرش با هم به اين جا آمده اند. او به پدرش بسيار علاقه دارد و هميشه مواظبش بود، امّا حالا از پدرش بى خبر است و او را نمى يابد. ديشب، پدرش در خيمه او بوده و در آنجا استراحت مى كرده است، امّا نيمه شب كه براى خوردن آب بيدار شد، پدرش را نديد. فكر پيدا كردن پدر لحظه اى او را آرام نمى گذارد. او بايد چند هزار سرباز را فرماندهى كند. آيا شما مى دانيد پدر فرمانده، كجا رفته است؟ خدا كند هر چه زودتر پدر پيدا شود تا او بتواند به كارش برسد. دو لشكر در مقابل هم به صف ايستاده اند. يكى از سربازان كوفى، آن طرف را نگاه مى كند و با تعجّب فرياد مى زند خداى من! چه مى بينم؟ آن پيرمرد را ببينيد! ــ كدام پيرمرد؟ ــ همان كه نزديك حسين(ع) ايستاده است. او همان گمشده فرمانده ماست. سرباز با شتاب نزد فرمانده خود مى رود: ــ جناب فرمانده! من پدر شما را پيدا كردم. ــ كو؟ كجاست؟ ــ آنجا. سرباز با دست به سوى لشكر امام حسين(ع) اشاره مى كند. فرمانده باور نمى كند. به چشم هاى خود دستى مى كشد و دقيق تر نگاه مى كند. واى! پدرم آنجا چه مى كند؟ غافل از اينكه پدر آن طرف در پناه خورشيد مهربانى ايستاده است. آرى! او حسينى شده و آماده است تا پروانه وجود امام حسين(ع) گردد. او با اشاره با پسر سخن مى گويد: "تو هم بيا اين طرف، بهشت اين طرف است"، ولى امان از رياست دنيا و عشق پول! پسر عاشق پول و رياست است. او نمى تواند از دنيا دل بكند. پدر و پسر روبروى هم ايستاده اند. تا دقايقى ديگر پدر با شمشيرِ سربازانِ پسر، به خاك و خون كشيده خواهد شد. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
5738132396.mp3
9.84M
نماهنگ مادر دریا حاج محمود کریمی                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
آره والا راست میگه😂😂 @Khandeh_kadeh
Mohammad Alizadeh - Halamo Ziba Kon (128).mp3
2.65M
🌱 من به دستای 💞 خدا خیره شدم معجزه کرد ✨...                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻