مذهبی راغب بازگرد امام زمان عج .mp3
4.48M
🥀در غیابت آب را گل کرده اند ...
بازگرد ...
#جمعه
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
بنام او آغاز میکنم
چرا که نام او
آرامش دلهاست و
ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺳﻬﻢ ﺩﻟﯿﺴﺖ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺼﺮﻑ ﺧﺪﺍﺳﺖ💖
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
💐☘🎁🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
گفتی چه خبر؟ از تو چه پنهان خبری نیست
در زندگی ام، غیر زمستان خبری نیست
انگار نه انگار دل شهر گرفته ست
از بارش باران خبری نیست
ای کاش کسی بود که می گفت به یوسف در مصر
به جز حسرت کنعان خبری نیست
گفتی چه خبر؟
گفتم .
جز دوری ات ای عشق، به قرآن خبری نیست
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیهفتم
میدونستم گونه هام حتما گل انداخته آخه اولین بار بود که دست مرد نامحرمی بهم میخورد،اگه آقام میدید خونم حلال بود!
سیبی که اورهان داده بود رو کنار طویله گذاشتمو بقیه سیبارو بردم به آشپزخونه و دادم به گلناز تا از بینشون سه تا سیب انتخاب کنه و فرهاد از بالای پشت بوم روی سر فاطیما بریزه نمیدونستم دلیلش چیه اما میگفتن اگه سیب تو دامن عروس بیفته یعنی داماد خیلی دوسش داره مادرم با دیدنم وحشت زده پرسید:-چی شده؟چرا چشمت زخمیه؟لباست چرا پاره شده؟
نخواستم ناراحتش کنم...
-رفتم باغ سیب بچینم خوردم زمین لباسمم گیر کرد به شاخه ها!
-باید برات اسپند دود کنم حتما چشم خوردی خدا منو لعنت کنه که اجازه دادم برقصی!
-نه آنا این چه حرفیه؟
-بشین زخمتو تمیز کنم!
نشستم روی دبه و مادرم با دستمال سفیدی که توی جیبش بود زخممو تمیز کرد و اجازه داد که برم،همه فکرم پیش سیبم بود نمیخواستم کسی پیداش کنه،آخه اورهان با دستای خودش برام چیده بود!
آروم رفتم سمت طویله و سیبمو برداشتمو خواستم برم که صدایی از طویله به گوشم رسید،دقت که کردم،صدای اردشیر بود،اینجا چیکار میکرد؟
نزدیکترشدمو از لای چوبای شکسته شده در طویله نگاهی به داخل انداختم و دستمو گرفتم جلوی دهنم،اردشیر به همراه یه دختر گوشه ای از طویله روی علف هایی که برای گاوها گذاشته بودیم نشسته بود،خواست بهش نزدیک بشه که دختره گفت:
-اردشیر قرارمون یادت رفته آقاجونم اگه بفهمه با تو اومدم این جا سرمو می بره، چه برسه به این که بفهمه بهم دست زدی!
هرچی دقت کردم نتونستم دختره رو بشناسم،انگار از اهالی روستای ما نبود!
صدای خنده های مستانه اردشیر بلند شد:
-نترس چند روز دیگه با آنام حرف میزنم میام واسه خواستگاری!
-هر وقت اومدی خواستگاریم عقد کردیم اون موقع هر کار خواستی بکن،خودت که می دونی رسمه دختر تا بعد عقدش حق نداره پسر و ببینه الان اگه بفهمن ما چیکار کردیم هر دو تامونو....
با صدای بلندی که از وسط باغ درست جای مهمونی اومد هر دو وحشت زده بلند شدن!
از اینکه آنام طوریش شده باشه قلبم فرو ریخت،سیب رو بغل گرفتمو به سمت جایی که صدا ازش اومد دوییدم!
جمعیت زیادیجلوی در عمارت جمع شده بودن چیزی دیده نمیشد اما از خونی که روی زمین جریان گرفته بود مشخص بود یکی مرده!
چشم چرخوندم دنبال آقام و با وحشت همه رو کنار زدم تا بالای سر جنازه رسیدم،اشک تو چشمام جمع شده بود...
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هر رهگذری محرم اسرار نگردد
صحرای نمکزار چمنزار نگردد
هرجا که رسیدی رفاقت مکن ای دوست
هر بی سر و پایی یار وفادار نگردد . . . !
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
4_6010601092012838104.mp3
8.4M
🔥سینادرخشنده- ادم برفی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
اشتباهات همیشه قابل بخشش هستند، اگر شخص شجاعت اعتراف به اون رو داشته باشه!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#یازدهمینهمینمسابقه
#صفحهدویست
يَسار و سالم، دو غلام ابن زياد به ميدان آمده اند و مبارز مى طلبند.
كيست كه به جنگ ما بيايد؟ حبيب و بُرَير از جا برمى خيزند تا به جنگ آنها بروند، ولى امام، شانه هايشان را مى فشارد كه بنشينند.
عبد الله كَلْبى همراه همسر خود، به كربلا آمده است. او وقتى كه شنيد كوفيان به جنگ امام حسين(ع) مى آيند، تصميم گرفت براى يارى امام به كربلا بيايد. آرى! او همواره آرزوى جهاد با دشمنان دين را در دل داشت.
اكنون روبروى امام حسين(ع) ايستاده است و مى گويد: "مولاى من! اجازه بدهيد تا به جنگ اين نامردان بروم".
امام به او نگاهى مى كند، پهلوانى را مى بيند با بازوانى قوى. درست است اين پهلوان بايد به جنگ آن دو نفر برود. لبخند بر لب هاى او مى نشيند و براى رسيدن به آرزوى خود در دفاع از حسين(ع) سوار بر اسب مى شود.
ــ تو كيستى؟ تو را نمى شناسيم.
ــ من عبد الله كلبى هستم!
ــ چرا حبيب و بُرَير نيامدند؟ ما آنها را به مبارزه طلبيده بوديم.
ناگهان عبد الله كلبى شمشير خود را به سوى يسار مى برد و در كارزارى سخت، او را به زمين مى افكند.
سالم، فرصت را غنيمت شمرده به سوى عبد الله كلبى حملهور مى شود. ناگهان شمشيرِ سالم فرود مى آيد و انگشتان دست چپ عبد الله كلبى قطع مى شود.
يكباره عبد الله كلبى به خروش مى آيد و با حمله اى سالم را هم به قتل مى رساند. اكنون او در ميدان قدم مى زند و مبارز مى طلبد، امّا از لشكر كوفه كسى جواب او را نمى دهد.
نمى دانم چه مى شود كه دلش هواى ديدن يار مى كند.
دست چپ او غرق به خون است. به سوى امام مى آيد. لبخند رضايت امام را در چهره آن حضرت مى بيند و دلش آرام مى گيرد. رو به دشمن مى كند و مى گويد: "من قدرتمندى توانا و جنگ جويى قوى هستم".
عمرسعد دستور مى دهد كه اين بار گروهى از سواران به سوى عبد الله كلبى حمله ببرند. آنها نيز، چنين مى كنند، امّا برق شمشير عبدالله، همه را به خاك سياه مى نشاند.
ديگر كسى جرأت ندارد به جنگ اين شير جوان بيايد. عمرسعد كه كارزار را سخت مى بيند، دستور مى دهد تا حلقه محاصره را تنگ تر كنند و گروه گروه بر عبد الله كلبى حمله ببرند.
دل همسرش بى تاب مى شود. عمود خيمه اش را مى كند و به ميدان مى رود. خود را به نزديكى هاى عبد الله كلبى مى رساند و فرياد مى زند: "فدايت شوم، در راه حسين مبارزه كن! من نيز، هرگز تو را رها نمى كنم تا كنارت كشته شوم".
اى زنان دنيا! بياييد وفادارى را از اين خانم ياد بگيريد! او وقتى مى فهمد كه شوهرش در راه حق است، او را تشويق مى كند و تا پاى جان كنار او مى ماند.
امام اين صحنه را مى بيند و در حق همسر عبدالله دعا مى كند و به او دستور مى دهد تا به خيمه ها برگردد.
همسر عبدالله به خيمه باز مى گردد، امّا دلش در ميدان كارزار و كنار شوهر است. سپاه كوفه هجوم مى آورند و گرد و غبار بلند مى شود، به طورى كه ديگر چيزى را نمى بينم.
عبد الله كلبى كجاست؟ خداى من! او بى حركت روى زمين افتاده است. به يقين روحش در بهشت جاودان، مهمان رسول خداست.
زنى سراسيمه به سوى ميدان مى دود. او همسر عبد الله كلبى است كه پيش از اين شوهرش را تشويق مى كرد. او كنار پيكر بى جان عزيزش مى رود و زانو مى زند و سر همسر را به سينه مى گيرد. خون از صورتش پاك مى كند و بر پيشانى مردانه اش بوسه مى زند; "بهشت گوارايت باشد". اشك از چشمان او مى ريزد و صداى گريه و مرثيه اش هر دلى را بى تاب مى كند.
اين رسم عرب است كه زنى را كه مشغول عزادارى است نبايد آزار داد، امّا عمرسعد مى ترسد كه مرثيه اين زن، دل هاى خفته سپاه را بيدار كند. براى همين، به يكى از سربازان خود دستور مى دهد تا او را ساكت كند.
غلام شمر مى آيد و عمود چوبى بر سر او فرود مى آورد. خون از سرِ او جارى مى شود و با خون صورت همسرش آميخته مى گردد.
خوشا به حال تو كه تنها زن شهيد در كربلا هستى! امّا به راستى، چقدر زنان جامعه من، تو را مى شناسند و از تو درس مى گيرند؟ كاش، همه زنان مسلمان نيز، همچون تو اين گونه يار و مددكار شوهران خوب خود باشند. هر كجا كه در تاريخ مردى درخشيده است، كنار او همسرى مهربان و فداكار بوده است.
عبد الله كلبى تنها شير مرد صحراى كربلاست كه كنار پيكر خونينش، پيكر همسرش نيز غرق در خون است. آن دو كبوتر با هم پرواز كردند و رفتند.
بيا و عشق را در صحراى كربلا نظاره گر باش.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#یازدههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✌️🇮🇷یکی از زیباترین قابهای جشن #صعود
در استادیوم آزادی؛ بوسه امیر عابدزاده بر دستان احمدرضا عابدزاده و در آغوش کشیدن پدر😃😍🥰
#غیرت_دینی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🦋💖🦋🍃====>
#سلام_امام_زمانم 💚
از داغ غمت کمر خمیده ست، بیا
یک بار دگر جمعه رسیده ست، بیا
ای بـاخـبـر از راز دل بیـمـارم
تا عمر به آخر نرسیده ست، بیا
😔😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیهشتم
امرد جوونی در حالیکه دستش روی سینش بود و از لای انگشتای دستش خون میجوشید جلوی در عمارت افتاده بود،اشکه توی چشمامو پس زدمو تازه نگاهم افتاد به آقام که بالای سر جنازه نشسته بود و رو به جمعیتی که منتظر ایستاده بودن گفت:-مرده!
صدای هیاهو از جمعیت بلند شدو مرد مسنی که کنار عمو ایستاده بود و از ظاهرش میشد فهمید که خان روستای بالاس با فریاد گفت:-کی این بلا رو سرش آورده؟!
خسرو یکی از سرکارگرای روستا در حالیکه روی زمین نشسته بود و عرق کلا صورتش رو برداشته بود نالید:-من زدمش می...میخواست دخترمو لکه دار کنه!
همه چشمها به سمت خسرو برگشت و پسر جوونی که بغل دست خانایستاده بود خواست به سمتش حمله کنه که دستی قوی روی سینش قرار گرفت:-آروم باش آتاش،بذار ببینیم چیکار باید بکنیم!
-چیکار کنیم؟مگه نمیبینی زده شاکرو کشته باید حسابشو پس بده!
اورهان با صدای بلندتری فریاد زد:-مگه نشنیدی چی گفت میخواسته به دخترش دست درازی کنه!
آتاش دست اورهان رو از روی سینش پس زد و رو به اژدر خان(خان روستای بالا) گفت:-خان حالا جواب مادرشو چی میدی؟باید همین الان این مردک رو بکشیم تا درس عبرت بشه برای بقیه و خواست دوباره به سمت خسرو حمله کنه که اینبار خان فریاد کشید:-عقب وایسا پسر! و رو به عمو غرید:-ما به احترام شما اومده بودیم اتابک خان اما شما یکی از مارو کشتین این کارتون بی جواب نمیمونه!
-اما خان...
-آتاش به چه حقی رو حرف من حرف میزنی،جنازه رو بردارین راه بیفتین بریم!
آتاش نگاهی از روی کینه به صورت خسرو انداخت و با اخم برگشت سمت طویله تا اسبشو برداره،توی دلم دعا میکردم اردشیر از اونجا رفته باشه تا مبادا خون دیگه ای ریخته شه!
توی چشم بهم زنی اورهان و آتاش و تموم کسانی که با خان اومده بودن جنازه رو بلند کردن و به سمت روستاشون راه افتادن!
بعد از رفتنشون عمو که تموم مدت خودشو کنترل کرده بود جلو اومد و یقه خسرو رو گرفت و از زمین بلندش کرد:-میدونی چه غلطی کردی پیرمرد؟خیال نکن قصر در رفتی خودم با دستای خودم میکشمت!
خسرو در حالیکه شونه هاش از گریه میلرزید با عجز به عمو نگاهی کرد و گفت:-بکشم خان!دختر خودم رو هم زدم فقط دوازده سالش بود!
نفسم توی سینه حبس شده بود،دستمو روی دهانم گذاشتمو با حیرت به خسرو زل زدم،چطور تونسته بود دختره خودشو بکشه؟کف دستام از ترس عرق کرده بود اخه دخترش دقیقا هم سن من بوده!
با صدای آقام که در گوشم فریاد کشید از جا پریدم،انگار تازه متوجه حضور من شده بود:
اینجا چیکار میکنی برو توی اتاق پیش آنات،راه بیفت!
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻