eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
Hamid Hiraad - Majnoon (128).mp3
3.35M
عشق، یعنی غم شیرین دوری عشق، یعنی صبوری و صبوری...                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تاحالا هنرنمایی شبیه به این ندیدید! این کلیپ بارها ارزش دیدن داره👌😳 حرکات رقص گونه این پرندگان برای دانشمندان مبهم هست.                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
شبتون بخیر التماس دعای فرج 🌹💖🌟✨🌙💖🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا به توکل به اسم اعظمت می گشایيم دفتر امـــروزمان را ... باشد ڪه در پایان روز مُهر تایید بندگی زینت بخش دفترم باشد ... الهی به امید تو💚 💖🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
صبح آمد و از بوی گلابم خبری نیست مرا! جمعه انگار غروب است و نفسی نیست مرا!                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
10.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃⛰☀️💐سلام دوستان ✋ 🍃⛈💫☀️صبحتون رویایی 🍃⛰☀️هر صبح طلوع🌤 دوباره‌ی خوشبختی و "امید دیگری است" ... 🍃🌸☀️بگشای دلت را به مهربانی و "عشق را در قلبت مهمان کن".. 🍃🌸☀️بی شک شکوفه های خوشبختی در زندگی‌ات گل خواهند کرد.. ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚 -آنا با خدیجه بی بی چیکار داری؟ با نگرانی گفت:-چندتا لباس اشرف داده بدوزم باید تا دو روز دیگه تحویلش بدم،اما خودت که از حالم خبر داری حوصله غرغرای اشرف رو ندارم میخوام بدمشون خدیجه بی بی بدوزه ! -اوهوم! برام عجیب بود آخه مادرم هیچوقت نشده بود که از زیر کار در بره،یک ساعتی تو راه بودیم هر از گاهی نگاهی به چهره رنگ پریده مادرم که درست هم رنگ گچ شده بود می انداختم و آهی از ته دل میکشیدم،مطمئن بودم یه چیزیش هست و داره ازم پنهونش میکنه! نرسیده به زمین کشاورزی اورهان مادرم مسیر رو کج کرد:-کجا میری آنا خونه خدیجه بی بی این طرفه! -بیا دختر من این روستا رو از تو بهتر بلدم چند ماه اینجا زندگی میکردم! ناامید نگاهمو از زمین گرفتمو به رو به رو زل زدم و طولی نکشید که جلوی خونه خدیجه بی بی ایستادیم،تموم وجودم از حسرت پر شده بود کاش میتونستم اورهان رو فقط برای چند لحظه ببینم! مادرم ضربه ای به در زد و چند دقیقه بعد خدیجه بی بی غر غر کنان درو باز کرد و با دیدن مادرم عصبانیتش تبدیل به تعجب شد نگاهی به اطراف انداخت و با ترس گفت:-تویی دختر؟اینجا چیکار میکنی؟  مادرم اشاره ای به بقچه توی دستش کرد و گفت:-چندتا لباس نیمه کاره دارم میخوام برام تمومش کنی! خدیجه بی بی نفسی از سر آسودگی کشید و گفت:-بیا تو! سرمو انداختم پایین تا پشت سر مادرم برم داخل که گفت:-تو همینجا باش تا برگردم! با ناراحتی آهی کشیدمو نشستم همونجا روی تکیه سنگی که جلوی در افتاده بود و چشم دوختم به زمینای کشاورزی،حالا که تا اینجا اومده بودم کاش میشد اورهان رو ببینم،از جا بلند شدمو چند قدم به سمت زمینا برداشتم اما همچنان نگاهم به در بسته خونه خدیجه بی بی بود،وقتی دیدم خبری از مادرم نیست قدم هامو یکی بعد از دیگری تند تر کردم و هر چند ثانیه ای به پشت سرم نگاه میکردم، انگار اختیار پاهام دست خودم نبود،انگار این اورهان بود که منو به سمت خودش میکشید،خیلی راه اومده بودم اما پاهام اصلا احساس خستگی نمیکردن،از دور چشمم افتاد به سیاهی دو مرد یکی قد بلند و یکی خمیده حتما اورهان به همراه همون پیرمرد کشاورز بود،با ذوق پا تند کردم و رسیدم به اسبش که پشت درخت بسته شده بود،حس میکردم حتی به اسبشم یه حس خاصی دارم انگار با تموم اسبای دنبا فرق داشت دیگه ازش نمیترسیدم! 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻