eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
شبتون بخیر التماس دعای فرج 🌹💖🌟✨🌙💖🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ با نام و یاد خدا میتوان بهترین روز را برای خود رقم زد... پس با عشق وایمان قلبی بگویی خدایا به امید تو💚 ❌نه به امیدخلق تو 💐🌻☘🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
وقتی میان نفس و هوس جنگ می شود قلبم به چشم هم زدنی سنگ می شود آقا ببخش بس که سرم گرم زندگی است کمتر دلم برای شما تنگ می شود😔                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚 سری تکون دادمو برگشتم به آشپزخونه میدونستم داره یه چیزایی رو ازم پنهون میکنه اما باید صبر میکردم صبح شه و خودم از سکینه ماما بپرسم! اون شب عمارت حال خوشی نداشت عزیز سرما خورده بود و زنعمو از ترس اینکه یه وقت مریض نشه حتی نزدیک اتاقش هم نمیرفت و مادرمم که حال خوشی نداشت! برای همین مجبور شدم من به جاش برم اتاق عزیز و مثلا ازش مراقبت کنم،منم که کاری از دستم برنمیومد نگران زل زده بودم به پنجره بخار گرفته تا شاید عزیز ازم چیزی بخواد! اما تمام حواسم پیش آنام بود و از غصه اینکه طوریش بشه تا صبح چشم روی هم نذاشتم! نزدیکای اذان صبح بود که با صدای جیر جیر در اتاقمون از جا پریدمو با انگشت بخار شیشه رو پاک کردم و نگاهی به بیرون انداختم و با دیدن آقام که داشت از عمارت خارج میشد آهی از ته دل سر دادم:-حالا کی از آنام مراقبت میکرد؟ آروم در اتاق رو باز کردمو خواستم برم سری بهش بزنم و برگردم که دیدم چارقدشو به سرش زده و داره یواشکی از عمارت بیرون میره،با سرعت از پله ها پایین رفتم و چارقدمو سرم زدمو پا تند کردم به دنبالش...  با سرعت از پله ها پایین رفتم و چارقدمو سرم زدمو پا تند کردم به دنبالش مسیرشو به سمت خارج روستا ادامه داد و بعد از طی مسافتی کوتاه نفس نفس زنون گوشه ای نشست،دلم طاقت نیاورد نگران دویدم سمتشو کنارش ایستادم:-آنا؟ ترسیده دستشو روی قلبش گذاشت:-تو اینجا چیکار میکنی دختر؟مگه نباید بالا سر عزیزت باشی؟ -کجا داری میری با این حالت؟ -خوبم،میرم روستای بالا با خدیجه بی بی کار دارم زود بر میگردم! -چرا مراد رو نفرستادی؟ -باید خودم باهاش حرف بزنم کار مراد نیس! -باشه پس منم همرات میام اگه آقام بفهمه با این حالت تنها رفتی خیلی عصبانی میشه! با نگرانی نگاهی بهم انداخت و قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه بقچشو از بغلش گرفتمو جلو جلو راه افتادم! تموم مسیر چشمم به هر منظره ای می افتاد به یاد اورهان می افتادم،چطوری با اون هیکل ورزیدش جلوی اسب راه میرفت و هدایتم میکرد به سمت روستا،یعنی الان پیش خودش چی فکر میکرد؟منی که بهش گفته بودم اگه آقام با پسری ببینتم خونمو میریزه وسط حیاط عمارت نامه به دست دیده بود،کاش میشد ببینمش،اما اول باید مطمئن میشدم حال مادرم خوبه: 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
Hamid Hiraad - Majnoon (128).mp3
3.35M
عشق، یعنی غم شیرین دوری عشق، یعنی صبوری و صبوری...                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تاحالا هنرنمایی شبیه به این ندیدید! این کلیپ بارها ارزش دیدن داره👌😳 حرکات رقص گونه این پرندگان برای دانشمندان مبهم هست.                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
شبتون بخیر التماس دعای فرج 🌹💖🌟✨🌙💖🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا به توکل به اسم اعظمت می گشایيم دفتر امـــروزمان را ... باشد ڪه در پایان روز مُهر تایید بندگی زینت بخش دفترم باشد ... الهی به امید تو💚 💖🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
صبح آمد و از بوی گلابم خبری نیست مرا! جمعه انگار غروب است و نفسی نیست مرا!                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃⛰☀️💐سلام دوستان ✋ 🍃⛈💫☀️صبحتون رویایی 🍃⛰☀️هر صبح طلوع🌤 دوباره‌ی خوشبختی و "امید دیگری است" ... 🍃🌸☀️بگشای دلت را به مهربانی و "عشق را در قلبت مهمان کن".. 🍃🌸☀️بی شک شکوفه های خوشبختی در زندگی‌ات گل خواهند کرد.. ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚 -آنا با خدیجه بی بی چیکار داری؟ با نگرانی گفت:-چندتا لباس اشرف داده بدوزم باید تا دو روز دیگه تحویلش بدم،اما خودت که از حالم خبر داری حوصله غرغرای اشرف رو ندارم میخوام بدمشون خدیجه بی بی بدوزه ! -اوهوم! برام عجیب بود آخه مادرم هیچوقت نشده بود که از زیر کار در بره،یک ساعتی تو راه بودیم هر از گاهی نگاهی به چهره رنگ پریده مادرم که درست هم رنگ گچ شده بود می انداختم و آهی از ته دل میکشیدم،مطمئن بودم یه چیزیش هست و داره ازم پنهونش میکنه! نرسیده به زمین کشاورزی اورهان مادرم مسیر رو کج کرد:-کجا میری آنا خونه خدیجه بی بی این طرفه! -بیا دختر من این روستا رو از تو بهتر بلدم چند ماه اینجا زندگی میکردم! ناامید نگاهمو از زمین گرفتمو به رو به رو زل زدم و طولی نکشید که جلوی خونه خدیجه بی بی ایستادیم،تموم وجودم از حسرت پر شده بود کاش میتونستم اورهان رو فقط برای چند لحظه ببینم! مادرم ضربه ای به در زد و چند دقیقه بعد خدیجه بی بی غر غر کنان درو باز کرد و با دیدن مادرم عصبانیتش تبدیل به تعجب شد نگاهی به اطراف انداخت و با ترس گفت:-تویی دختر؟اینجا چیکار میکنی؟  مادرم اشاره ای به بقچه توی دستش کرد و گفت:-چندتا لباس نیمه کاره دارم میخوام برام تمومش کنی! خدیجه بی بی نفسی از سر آسودگی کشید و گفت:-بیا تو! سرمو انداختم پایین تا پشت سر مادرم برم داخل که گفت:-تو همینجا باش تا برگردم! با ناراحتی آهی کشیدمو نشستم همونجا روی تکیه سنگی که جلوی در افتاده بود و چشم دوختم به زمینای کشاورزی،حالا که تا اینجا اومده بودم کاش میشد اورهان رو ببینم،از جا بلند شدمو چند قدم به سمت زمینا برداشتم اما همچنان نگاهم به در بسته خونه خدیجه بی بی بود،وقتی دیدم خبری از مادرم نیست قدم هامو یکی بعد از دیگری تند تر کردم و هر چند ثانیه ای به پشت سرم نگاه میکردم، انگار اختیار پاهام دست خودم نبود،انگار این اورهان بود که منو به سمت خودش میکشید،خیلی راه اومده بودم اما پاهام اصلا احساس خستگی نمیکردن،از دور چشمم افتاد به سیاهی دو مرد یکی قد بلند و یکی خمیده حتما اورهان به همراه همون پیرمرد کشاورز بود،با ذوق پا تند کردم و رسیدم به اسبش که پشت درخت بسته شده بود،حس میکردم حتی به اسبشم یه حس خاصی دارم انگار با تموم اسبای دنبا فرق داشت دیگه ازش نمیترسیدم! 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
4_5933776273254910348.mp3
10.64M
💐☀️🎼آوای بسیار زیبا و شاد کُردی 🍃🍎💐☀️ شیرینم.... 🍃🕊☀️ الهی روزتون شاد‌ و پرانرژی👌😍.                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| 💐ویژه ولادت امام جواد‌علیه‌السلام💐 مادرم همیشه میگوید این را ای خدا....                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
اكنون نوبت بُرَيْر است تا جان خود را فداى امامش كند. برير معلّم قرآن كوفه است. او با آنكه حدود شصت سال سن دارد، امّا دلش هنوز جوان است. او نيز، با اجازه امام به سوى ميدان مى شتابد: "من بُرَير هستم و همانند شيرى شجاع به سوى شما مى آيم و از هيچ كس نمى ترسم". او مبارز مى طلبد، چه كسى مى خواهد به جنگ او برود؟ در سپاه كوفه خبر مى پيچد كه معلّم بزرگ قرآن به جنگ آمده و مبارز مى طلبد. شرم در چهره آنها نشسته است. آيا به جنگ استاد خود برويم؟ صداى بُرَير در ميدان طنين انداخته است. عمرسعد فرياد مى زند: "چرا كسى به جنگ او نمى رود؟ چرا همه ايستاده اند؟". به ناچار يكى از سربازان خود به نام يزيد بن مَعْقِل را به جنگ بُرَيرمى فرستد. ــ اى بُرَير! تو همواره از علىّ بن ابى طالب دفاع مى كردى؟ ــ آرى! اكنون هم بر همان عقيده ام. ــ راه تو، راه باطل و راه شيطان است. ــ آيا حاضرى داورى را به خدا بسپاريم و با هم مبارزه كنيم و از خدا بخواهيم هر كس كه گمراه است كشته و هر كس كه راستگو است پيروز شود؟ ــ آرى! من آماده ام. سكوتى عجيب بر كربلا حكم فرماست. چشم ها گاه به بُرَير نگاه مى كند و گاه به يزيد بن معقل. بُرَير دست به سوى آسمان برمى دارد و دعا مى كند كه فرد گمراه كشته شود. سپاه كوفه آرزو مى كنند كه يزيد بن معقل پيروز شود. عمرسعد دستور مى دهد تا همه لشكر براى يزيد بن معقل دعا كنند. آنها به اين فكر مى كنند كه اگر بُرَير شكست بخورد، بر حقّ بودن سپاه كوفه بر همه آشكار خواهد شد. به راستى، نتيجه چه خواهد شد؟ آيا بُرَير مى تواند حريف خود را شكست دهد؟ آرى! در واقع، اين بُرَير است كه يزيد بن معقل را به جهنم مى فرستد. صداى "الله اكبر" در لشكر حقّ، بلند است. بدين ترتيب، بر همه معلوم شد كه راه بُرَير حق است. عمرسعد بسيار عصبانى است. گروهى را براى جنگ مى فرستد. جنگ بالا مى گيرد. بدن بُرَير زخم هاى بسيارى برمى دارد. در اين گيرودار، مردى به نام ابن مُنْقِذ از پشت سر حمله مى كند و نيزه خود را بر كمر بُرَير فرو مى آورد. برير روى زمين مى افتد. (إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّـآ إِلَيْهِ رَ اجِعُونَ). روح بلند بُرَير نيز، به سوى آسمان پر مى كشد. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻