eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
Joze 24-Aghaie Tahdir_1395-8-18-9-49.mp3
32.37M
📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی) 🌺 📥توسط استاد معتز آقایی ⏲ «در 33 دقیقه یک جزء تلاوت کنید» 📩 به دوستان خود هدیه دهید. 🌙 هر روز ماه مبارک رمضان در کانال ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
🦋🌹🌻👇👇
                     @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                     @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                     @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                     @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
بسم الله الرحمن الرحیم سلام دوستان عزیز هدیه امروز مون #۱۱۰صلوات هدیه به #علیه‌السلام به سلامتی و ظهور امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف و حاجت روائیِ دوستانی که با ما در ذکر صلوات هم‌نوائی می‌کنند و عاقبت بخیری جوانها🌹🌹🌹 حدیث👇👇 رسول خدا صلي الله عليه واله می فرمایند : کسی که صلوات بر من را فراموش کند راه بهشت را گم کرده است مَن نَسَي الصَلاة عَليَ اخطَا طَريقَ الجنَةِ آثار و برکات صلوات صفحه97 🦋🌹💖
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
خورشيد روز عاشورا در حال غروب كردن است. به دستور عمرسعد آب در اختيار اسيران قرار مى گيرد. عمرسعد مى خواهد در صحراى كربلا بماند، چون سپاه كوفه خسته است و توان حركت به سوى كوفه را ندارد. از طرف ديگر ابن زياد منتظر خبر است و بايد خبر پيروزى را به او برسانند. عمرسعد خُولى را مأمور مى كند تا پيش از حركت سپاه، سرِ امام را براى ابن زياد ببرد. سرِ امام كه پيش از اين بر سر نيزه كرده اند را از بالاى نيزه پايين مى آورند و تحويل خولى مى دهند. او همراه عدّه اى به سوى كوفه پيش مى تازد. خُولى و همراهان پس از طى مسافتى طولانى و بدون معطّلى، زمانى به كوفه مى رسند كه پاسى از شب گذشته است. او به سوى قصر ابن زياد مى رود، امّا درِ قصر بسته و ابن زياد در خواب خوش است. او مى خواهد مژدگانى خوبى از ابن زياد بگيرد، پس بايد وقتى بيايد كه ابن زياد سر حال باشد. براى همين، به سوى منزل باز مى گردد تا فردا صبح نزد او بيايد. ــ درِ خانه ما را مى زنند. ــ راست مى گويى، به نظر تو كيست كه اين وقت شب به درِ خانه ما آمده است. اين دو زن نمى دانند كه اكنون شوهرشان، پشت در است. آيا اين دو زن را مى شناسى؟ اينها همسران خولى هستند. يكى به نام "نَوار"، و ديگرى به نام "اَسَديّه" است. صداى خُولى از پشت در بلند مى شود: "در را باز كنيد كه بسيار خسته ام". همسران خُولى در را باز مى كنند و او وارد خانه مى شود و تصميم مى گيرد نزد نَوار برود. خولى همراه نَوار به سوى اتاق او حركت مى كند. خُولى، سرِ امام را از كيسه اى كه در دست دارد بيرون مى آورد و آن را زير طشتى كه در حياط خانه است، قرار مى دهد و به اتاق مى رود. نَوار براى شوهرش نوشيدنى و غذا مى آورد. بعد از شام، نَوار از خُولى مى پرسد: ــ خُولى، چه خبر؟ شنيدم تو هم به كربلا رفته بودى؟ ــ تو چه كار به اين كارها دارى. مهم اين است كه با دست پر آمدم، من امشب گنج بزرگى آورده ام. ــ گنج! راست مى گويى؟ ــ آرى، من سرِ حسين را با خود آورده ام. ــ واى بر تو! براى من، سرِ پسر پيامبر را به سوغات آوردى. به خدا قسم ديگر با تو زندگى نمى كنم. نَوار از اتاق بيرون مى دود و خولى او را صدا مى زند، امّا او جوابى نمى دهد. نَوارمى خواهد براى هميشه از خانه خُولى برود كه ناگهان مى بيند وسط حياطِ خانه، ستونى از نور به سوى آسمان كشيده شده است. خدايا! اين ستون نور چيست؟ او جلو مى رود. اين نور از آن طشت است. كبوترانى سفيد رنگ دور آن طشت پرواز مى كنند. نَوار كنار طشت نورانى مى نشيند و تا صبح بر امام حسين(ع) گريه مى كند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🦋🌹💖👇👇
♥ تمامِ ذهنم را درگیرِ خودت ڪرده اے .. به آن شدت ڪه براے شعرهایم قافیه ڪم دارم .! اصلا چه بهتر .. بیا تا سـاده و روان بگویم “دوستت دارم“ ♥♥♥ 💎💎💎                      @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
دلم تا برایت تنگ مے شود میمِ مالڪیت به آخرِ اسمت اضافه مے ڪنم و باز عاشقت مے شوم …♥♥♥ 💎💎💎                      @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
♥دلم تا برایت تنگ مے شود نه شعر مے خوانم نه ترانه گوش مے دهم نه حرف هایمان را تڪرار مے ڪنم دلم تا برایت تنگ مے شود مے نشینم اسمت را مے نویسم مے نویسم مے نویسم بعد مے گویم این همه او پس دلتنگے چرا؟ 💎💎💎                      @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                     @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
┄┅─✵💝✵─┅┄ بنام‌ دوست گشاییم دفتر صبح را بسم الله النور✨ روزمان را با نام زیبایت آغاز میکنیم در این روز به ما رحمت و برکت ببخش و کمک‌مان کن تا زیباترین روز را داشته باشیم الهی به امید تو 💚 🦋🌹💖
دعای روز بیست و پنجم ماه مبارک رمضان بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ اجْعَلْنی فیهِ محبّاً لأوْلیائِکَ ومُعادیاً لأعْدائِکَ مُسْتَنّاً بِسُنّةِ خاتَمِ انْبیائِکَ یا عاصِمَ قُلوبِ النّبییّن. خدایا، مرا در این ماه دلبسته اولیائت و دشمن دشمنانت قرار ده و آراسته به راه و روش خاتم پیامبرانت گردان، ای نگهدارنده ی دل های پیامبران. 🦋🌹💖
دلی دارم که رسوای جهان است / گرفتار بتی ابرو کمان است نگاهم سوی طاووسی بهشتی است / که نامش مهدی صاحب الزمان است به امید ظهورش . . . 🔷🦋                      @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚  -باید از آقام اجازه بگیرم! -خودم با آقات حرف میزنم! -چرا اصرار داری منم برم؟حوریه خاتون گفت فقط اردشیر با فرحناز بیان؟ -اونش به تو ربطی نداره وقتی رفتی اونجا میفهمی،یالا برو داخل ببینم بیرون اومدی معطل نمیکنم گردنبند رو میدم به آقات خودت میدونی خرم از روی پل رد شده پس پا رو دمم نذار! با عصبانیت وارد اتاق شدمو درو کوبیدم توی صورتش،خودشم میدونس چه حیوونیه که میگفت پا رو دمم نذار،مطمئن بودم میخواد کاری کنه آتاش یه گوشه تنها گیرم بیاره و تهدید امروز صبحشو عملی کنه ولی هر کاری هم میکرد بهتر از این بود که آبروم بره و آقام بخواد بکشتم،رختخوابمو پهن کردمو خزیدم زیر پتو،خیلی سردم بود خیلی... مثل همیشه صبح با کابوس روزی که آتاش بهم دست درازی کرده بود از خواب پریدم،نفس نفس میزدم تصاویر مبهمی از خوابم جلوی چشمام رژه میرفت مثل عزیز که عصاشو به سمتم گرفته بود و سرم داد میکشید که آبرومونو بردی،بدنم میلرزید،عصبی پتو رو دور خودم کشیدمو سعی کردم دوباره بخوابم که در باز شد و مادرم هول زده اومد سمتمو پتو رو از روم کشید:-هنوز خوابی دختر؟بلند شو،از ده بالا اومدن دنبالت،باید الان راه بیفتی! دستی به پیشونی داغم زدم و گفتم:-آنا سرما خوردم! اما مادرم بی توجه بهم و پر اضطراب داشت صندوق و زیر و رو میکرد:-حالا میخوای چی بپوشی؟این اشرف ورپریده نکرد به منم خبر بده،الان از آقات شنیدم،چرا نشستی پاشو برو آبی بزن دست و صورتت مگه نمیشنوفی چی میگم! بی حال از جام بلند شدم و رختخوابمو‌ جمع کردم و با وجود اینکه جلوی چشمام سیاهی میرفت و داشتم از سرما میلرزیدم راه افتادم سمت حیاط پشتی و مشتی آب به صورتم پاشیدم،سرماش بدتر باعث لرزم شد،به سرعت برگشتم اتاق و لباسی که مادرم برام حاضر کرده بود رو پوشیدمو رفتم سمت اردشیر و فرحناز که وسط حیاط منتظر من ایستاده بودن ،اردشیر همچنان داشت غر میزد که نمیخواد بره مشخص بود از آتاش حسابی ترسیده، از کاری که آتاش باهاش کرده بود خوشحال بودم انگار اونم منتظر بود تا منو همون شکلی ببینه،نگاهی به عزیز که روی ایوون ایستاده بود و نگران بهم نگاه میکرد انداختمو نشستم روی اسب پشت سر فرحناز و در حالیکه مادرم همچنان بهم سفارش میکرد چیکار کنم راه افتادیم...🌹🌹 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیازمند از استان کرمان کولر ندارن و گرما اذیت میشن ان شالله کمک کنید یک کولر براشون بگیریم شماره تماس مرکز نیکوکاری : ۰۹۳۵۸۳۱۹۵۰۶ پیامک تماس ایتا واتساپ ۰۹۱۲۰۸۴۸۷۱۳ تماس و پیامک ۰۹۱۶۵۵۶۹۷۹۲ منصوری مرکز نیکوکاری سردار دلها❤️تهران ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ شماره کارت خیریه جهت کمک و واریز ۶۰۳۷۹۹۷۹۵۰۲۶۹۰۵۱ بنام مرکز نیکوکاری سردار دلها تهران خوب بودن 💵 زیادی نمیخواد، فقط یه ❤️ بزرگ میخواد.....
💖🌹👇👇👇
                     @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                     @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                     @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                     @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻