┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
بنام دوست
گشاییم دفتر صبح را
بسم الله النور✨
روزمان را با نام زیبایت آغاز میکنیم
در این روز به ما رحمت و برکت ببخش
و کمکمان کن تا زیباترین روز را
داشته باشیم
الهی به امید تو 💚
🦋🌹💖
دعای روز بیست و پنجم ماه مبارک رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ اجْعَلْنی فیهِ محبّاً لأوْلیائِکَ ومُعادیاً لأعْدائِکَ مُسْتَنّاً بِسُنّةِ خاتَمِ انْبیائِکَ یا عاصِمَ قُلوبِ النّبییّن.
خدایا، مرا در این ماه دلبسته اولیائت و دشمن دشمنانت قرار ده و آراسته به راه و روش خاتم پیامبرانت گردان، ای نگهدارنده ی دل های پیامبران.
🦋🌹💖
دلی دارم که رسوای جهان است / گرفتار بتی ابرو کمان است
نگاهم سوی طاووسی بهشتی است / که نامش مهدی صاحب الزمان است
به امید ظهورش . . .
🔷🦋
#ماه_رمضان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدبیستپنجم
-باید از آقام اجازه بگیرم!
-خودم با آقات حرف میزنم!
-چرا اصرار داری منم برم؟حوریه خاتون گفت فقط اردشیر با فرحناز بیان؟
-اونش به تو ربطی نداره وقتی رفتی اونجا میفهمی،یالا برو داخل ببینم بیرون اومدی معطل نمیکنم گردنبند رو میدم به آقات خودت میدونی خرم از روی پل رد شده پس پا رو دمم نذار!
با عصبانیت وارد اتاق شدمو درو کوبیدم توی صورتش،خودشم میدونس چه حیوونیه که میگفت پا رو دمم نذار،مطمئن بودم میخواد کاری کنه آتاش یه گوشه تنها گیرم بیاره و تهدید امروز صبحشو عملی کنه ولی هر کاری هم میکرد بهتر از این بود که آبروم بره و آقام بخواد بکشتم،رختخوابمو پهن کردمو خزیدم زیر پتو،خیلی سردم بود خیلی...
مثل همیشه صبح با کابوس روزی که آتاش بهم دست درازی کرده بود از خواب پریدم،نفس نفس میزدم تصاویر مبهمی از خوابم جلوی چشمام رژه میرفت مثل عزیز که عصاشو به سمتم گرفته بود و سرم داد میکشید که آبرومونو بردی،بدنم میلرزید،عصبی پتو رو دور خودم کشیدمو سعی کردم دوباره بخوابم که در باز شد و مادرم هول زده اومد سمتمو پتو رو از روم کشید:-هنوز خوابی دختر؟بلند شو،از ده بالا اومدن دنبالت،باید الان راه بیفتی!
دستی به پیشونی داغم زدم و گفتم:-آنا سرما خوردم!
اما مادرم بی توجه بهم و پر اضطراب داشت صندوق و زیر و رو میکرد:-حالا میخوای چی بپوشی؟این اشرف ورپریده نکرد به منم خبر بده،الان از آقات شنیدم،چرا نشستی پاشو برو آبی بزن دست و صورتت مگه نمیشنوفی چی میگم!
بی حال از جام بلند شدم و رختخوابمو جمع کردم و با وجود اینکه جلوی چشمام سیاهی میرفت و داشتم از سرما میلرزیدم راه افتادم سمت حیاط پشتی و مشتی آب به صورتم پاشیدم،سرماش بدتر باعث لرزم شد،به سرعت برگشتم اتاق و لباسی که مادرم برام حاضر کرده بود رو پوشیدمو رفتم سمت اردشیر و فرحناز که وسط حیاط منتظر من ایستاده بودن ،اردشیر همچنان داشت غر میزد که نمیخواد بره مشخص بود از آتاش حسابی ترسیده، از کاری که آتاش باهاش کرده بود خوشحال بودم انگار اونم منتظر بود تا منو همون شکلی ببینه،نگاهی به عزیز که روی ایوون ایستاده بود و نگران بهم نگاه میکرد انداختمو نشستم روی اسب پشت سر فرحناز و در حالیکه مادرم همچنان بهم سفارش میکرد چیکار کنم راه افتادیم...🌹🌹
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیازمند از استان کرمان کولر ندارن و گرما اذیت میشن ان شالله کمک کنید یک کولر براشون بگیریم
شماره تماس مرکز نیکوکاری :
۰۹۳۵۸۳۱۹۵۰۶ پیامک تماس ایتا واتساپ
۰۹۱۲۰۸۴۸۷۱۳ تماس و پیامک
۰۹۱۶۵۵۶۹۷۹۲ منصوری
مرکز نیکوکاری سردار دلها❤️تهران
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
شماره کارت خیریه جهت کمک و واریز
۶۰۳۷۹۹۷۹۵۰۲۶۹۰۵۱
بنام مرکز نیکوکاری سردار دلها تهران
خوب بودن 💵 زیادی نمیخواد، فقط یه ❤️ بزرگ میخواد.....
Joze 25-Aghaie Tahdir_1395-8-18-9-50.mp3
32.72M
📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی)
🌺 #جزء_25 #قرآن_کریم
📥توسط استاد معتز آقایی
⏲ «در 33 دقیقه یک جزء تلاوت کنید»
📩 به دوستان خود هدیه دهید.
🌙 هر روز ماه مبارک رمضان در کانال
🦋🌹💖
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#دوازدههمینمسابقه
#صفحهصدسیدوم
صبح روز يازدهم محرّم است. خولى در خانه خود هنوز در خواب است.
ناگهان از خواب بيدار مى شود و نگاهى به بيرون مى كند. آفتاب طلوع كرده است، اى واى، دير شد!
به سرعت لباس هاى خود را مى پوشد و به حياط مى آيد. سر امام را از زير طشت برمى دارد و به سوى قصر ابن زياد حركت مى كند.
او كنار درِ قصر مى ايستد و به نگهبانان مى گويد: "من از كربلا آمده ام و بايد ابن زياد را ببينم".
آرى! امروز ابن زياد عدّه اى از بزرگان كوفه را به قصر دعوت كرده است.
ابن زياد بر روى تخت نشسته است. خولى وارد قصر مى شود و سلام مى كند و مى گويد: "اى ابن زياد! در پاى من طلاى بسيارى بريز كه سر بهترين مرد دنيا را آورده ام".
آن گاه سرِ امام را از كيسه بيرون مى آورد و پيش ابن زياد مى گذارد. ابن زياد از سخن او برآشفته مى شود، كه چه شده است كه او از حسين اين گونه تعريف مى كند.
خولى براى اينكه جايزه بيشترى بگيرد اين گونه سخن گفت، امّا غافل از آنكه اين سخن، ابن زياد را ناراحت مى كند و هيچ جايزه اى به او نمى دهد و او با نااميدى قصر را ترك مى كند.
ابن زياد، سرِ امام را داخل طشتى روبروى خود مى گذارد. آن مرد را مى بينى كه كنار ابن زياد است؟ آيا او را مى شناسى؟ او پيشگو يا همان رَمّال است كه ابن زياد او را استخدام كرده است.
گويى او جادوگرى چيره دست است و چه بسا ابن زياد با استفاده از جادوى او توانسته است مردم كوفه را بفريبد.
گوش كن! او با ابن زياد سخن مى گويد: "قربان! برخيزيد و با پاى خود دهان دشمن را لگد كوب كنيد".
واى بر من! ابن زياد برمى خيزد، من چشم خود را مى بندم.
در اين هنگام از گوشه مجلس فريادى بلند مى شود: "اى ابن زياد! پاى خود را از روى دهان حسين بردار! من با چشم خود ديدم كه پيامبر همين لب هاى حسين را بوسه مى زد، تو پا بر جاى بوسه پيامبر گذاشته اى".
ابن زياد تعجّب مى كند. كيست كه جرأت كرده با من چنين سخن بگويد؟ او زيد بن اَرْقَم است. يكى از ياران پيامبر كه در كوفه زندگى مى كند و امروز همراه ديگر بزرگان شهر نزد ابن زياد آمده است.
ابن زياد با شنيدن سخن زيد بن اَرْقَم فرياد مى زند:
ــ اى زيد بن ارقم، تو پير شده اى و هذيان مى گويى. اگر عقلت را به علّتِ پيرى از دست نداده بودى، گردنت را مى زدم.
ــ مى خواهى حكايتى از پيامبر برايت نقل كنم.
ــ چه حكايتى؟
ــ روزى من مهمان پيامبر بودم و او حسن(ع) را روى زانوى راستش نشانده بود و حسين(ع) را روى زانوى چپ خود. من شنيدم كه پيامبر زير لب، اين دعا را زمزمه مى كرد: "خدايا، اين دو عزيز دلم را به تو و بندگان مؤمنت مى سپارم". اى ابن زياد، تو اكنون با امانت پيامبر اين چنين مى كنى!
زيد بن اَرْقَم در حالى كه اشك مى ريزد، از قصر خارج مى شود و رو به مردم كوفه مى كند و مى گويد: "اى مردم! واى بر شما، پسر پيامبر را كشتيد و اين نامرد را امير خود كرديد".
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#امامحسینعلیهالسلام
#دوازدههمینمسابقه
#ویژهیماهمبارکرمضان
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
کم حافظه ترین موجود دنیا ماهی نیست ، اون آدمیه که بهش محبت میکنی
#ماه_رمضان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
شاید باورت نشه ، ولی...یه مهربون ، لزوما احمق نیست !
#ماه_رمضان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خدا
میتوان
بهترین روز را
برای خود رقم زد...
پس با عشق
وایمان قلبی بگویی
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا به امید تو💚
❌نه به امیدخلق تو
🌹💖🦋
دعای روز بیست و ششم ماه مبارک رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ اجْعَل سَعْیی فیهِ مَشْکوراً وذَنْبی فیهِ مَغْفوراً وعَملی فیهِ مَقْبولاً وعَیْبی فیهِ مَسْتوراً یا أسْمَعِ السّامعین.
خدایا، کوششم را در این ماه مورد سپاس و گناهم را آمرزیده و عملم را پذیرفته و عیبم را پوشیده قرار ده، ای شنواترین شنوایان.
التماس دعای فرج
🦋🌹💖
چه انتظار عجیبی!
تو بین منتظران هم، عزیز من، چه غریبی!
عجیب تر که چه آسان، نبودنت شده عادت، چه بی خیال نشستیم
نه کوششی نه وفایی
فقط نشسته و گفتیم: خدا کند که بیایی …!
#ماه_رمضان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدبیستششم
تموم مسیر فرحناز حتی یه کلمه هم باهام حرف نزد بهشم حق میدادم رفتار اردشیر اونقدر افسردش کرده بود که دل و دماغی برای حرف زدن با کسی نداشته باشه،اردشیر که زخم کنار شقیقش از چند فرسخی معلوم بود هر از گاهی به خاطر تکون هایی که اسب میخورد صورتش از درد جمع میشد و دستی به شقیقش میکشید و نگاه عصبانیشو میدوخت به فرحناز!
دستی به پیشونیم گذاشتم هنوزم داغ بود،آهی کشیدمو بی حال سرمو گذاشتم روی کمر فرحناز و تا عمارت بالا توی همون حالت موندم،وقتی رسیدیم جلوی در شعبون بلند بلند داد کشید:-خانوم چشمتون روشن خانوم کوچیک اومدن ،سریع حوریه و اهالی عمارت از اتاقاشون بیرون اومدن و شعبون جلوی پای فرحناز گوسفندی به زمین زد،دیدن خون جاری شد روی زمین حالمو بدتر کرد با رنگ و رویی پریده وارد عمارت شدمو بوسه ای به دست طلعت خاتون که به استقبالمون اومده بود زدم و همه با هم رفتیم به یکی از اتاقای بزرگ عمارت که درست چسبیده به مهمونخونه بود توی تموم عمارت بوی شیرینی پخش شده بود، حتما به خاطر اومدن فرحناز تدارک دیده باشن،چشم چرخوندم دنبال اورهان اما خبری ازش نبود،نفسمو صدادار بیرون دادم:-دنبال آتاش میگردی؟
با چشمای گشاد شده نگاهی به طلعت خاتون که درست کنارم نشسته بود انداختم حتی اسم آتاش هم تنم رو میلرزوند:-نه خانوم جون داشتم دیوارا رو نگاه میکردم!
از جواب احمقانه ای که داده بودم ریز خندید و گفت:-اولا همه به من میگن بی بی ثانیا خجالت نداره که دختر آتاش دیگه شوهرته،نگران نباش الان که سر و کلش پیدا بشه،حتما داره حاضر میشه،آخه باید زود راه بیفتیم خونشون یکم از عمارت فاصله داره!
متوجه منظورش نشدم یه تای ابرومو بالا انداختمو خواستم ازش بپرسم که ساره در حالیکه نفس نفس میزد وارد شد و رو به حوریه که طرف دیگه اتاق مشغول حرف زدن با فرحناز بود کرد و گفت:-خانوم جان سینی شیرینی ها حاضرن!
-خیلی خب پارچه و هدیه ها رو هم حاضر کنید کنارشون بذارین نمیخوام هیچی کم و کسر باشه!
ساره چشمی و گفت و دوون دوون رفت سمت آشپزخونه،حسابی گیج شده بودم،نگاهی به صورت خوشحال طلعت خاتون انداختمو پرسیدم:-خانو...بی بی قراره جایی بریم؟🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻