مصریان باستان اعتقاد داشتند
که پس از مرگ
از آنها تنها دو سوال پرسیده
می شود :
آیا شادی را یافتی ؟
آیا شادی را آفریدی ؟
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
یادش بخیر…بچه که بودیم دل دردهایمان را به یک زبان می گفتیم همه می فهمیدند،بزرگ که شدیم درد دل ها را به صد زبان می گوییم کسی نمی فهمد...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#دوازدههمینمسابقه
#صفحهصدچهلدوم
شمر و سربازان او بسيار خوشحال هستند و به يكديگر مى گويند: "آنجا را كه مى بينى شهر شام است. ما تا سكّه هاى طلا فاصله زيادى نداريم".
صداى قهقهه و شادمانى آنها بلند است.
اسيران مى فهمند كه ديگر به شام نزديك شده اند. به راستى، يزيد با آنها چه خواهد كرد؟ آيا دستور كشتن آنها را خواهد داد؟ آيا دختران را به عنوان كنيز به اهل شام هديه خواهد كرد؟!
نگاه كن! اُمّ كُلْثوم، خواهر امام حسين(ع)، به يكى از سربازان مى گويد: "من با شمرسخنى دارم". به شمر خبر مى دهند كه يكى از زنان مى خواهد با تو سخن بگويد:
ــ چه مى گويى اى دختر على!
ــ من در طول اين سفر هيچ خواسته اى از تو نداشتم، امّا بيا و به خاطر خدا، تنها خواسته مرا قبول كن.
ــ خواسته تو چيست؟
ــ اى شمر! از تو مى خواهم كه ما را از دروازه اى وارد شهر كنى كه خلوت باشد. ما دوست نداريم نامحرمان، ما را در اين حالت ببينند.
شمر خنده اى مى كند و به جاى خود برمى گردد. به نظر شما آيا شمر اين پيشنهاد را خواهد پذيرفت. شمر اين نامرد روزگار كه دين ندارد. او تصميم گرفته است تا اسيران از شلوغ ترين دروازه وارد شهر بشوند.
پيكى را مى فرستد تا به مسئولان شهر خبر دهند كه ما از دروازه "ساعات" وارد مى شويم.
* * *
در شهر شام چه خبر است؟
همه مردم كنار دروازه ساعات جمع شده اند.
نگاه كن! شهر را آذين بسته اند. همه جا شربت است و شيرينى. زنان را نگاه كن، ساز مى زنند و آواز مى خوانند.
مسافرانى كه اهل شام نيستند در تعجّب اند، يكى از آنها از مردى سؤال مى كند:
ــ چه خبر شده است كه شما اين قدر خوشحال ايد؟ مگر امروز روز عيد شماست؟
ــ مگر خبر ندارى كه عدّه اى بر خليفه مسلمانان، يزيد، شورش كرده اند و يزيد همه آنها را كشته است. امروز اسيران آنها را به شام مى آورند.
ــ آنها را از كدام دروازه، وارد شهر مى كنند؟
ــ از دروازه ساعات.
همه مردم به طرف دروازه حركت مى كنند. خداى من! چه جمعيّتى اين جا جمع شده است!كاروان اسيران آمدند.
يك نفر در جلو كاروان فرياد مى زند: "اى اهل شام، اينان اسيران خانواده لعنت شده اند. اينان خانواده فسق و فجوراند".
مردم كف مى زنند و شادى مى كنند. خداى من! چه مى بينم؟
زنانى داغديده و رنج سفر كشيده بر روى شترها سوار هستند. جوانى كه غُلّ و زنجير بر گردن اوست، سرهايى كه بر روى نيزه ها است و كودكانى كه گريه مى كنند.
كاروان اسيران، آرام آرام به سوى مركز شهر پيش مى رود.
آن پيرمرد را مى شناسى؟ او سهل بن سعد، از ياران پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) است و اكنون از سوى بيت المقدس مى آيد.
او امروز وارد شهر شده و خودش هم غريب است و دلش به حال اين غريبان مى سوزد.
سهل بن سعد آنها را نمى شناسد و همين طور به سرهاى شهدا نگاه مى كند; امّا ناگهان مات و مبهوت مى شود. اين سر چقدر شبيه رسول خداست؟ خدايا، اين سر كيست كه اين قدر نزد من آشناست؟
سهل جلو مى رود و رو به يكى از دختران مى كند:
ــ دخترم! شما كه هستيد؟
ــ من سكينه ام دختر حسين كه فرزند دختر پيامبر است.
ــ واى بر من، چه مى شنوم، شما...
اشك در چشمان سهل حلقه مى زند. آيا به راستى آن سرى كه من بر بالاى نيزه مى بينم سرِ حسين(ع) است؟
ــ اى سكينه! من از ياران جدّت رسول خدا هستم. شايد بتوانم كمكى به شما بكنم، آيا خواسته اى از من داريد؟
ــ آرى! از شما مى خواهم به نيزه داران بگويى سرها را مقدارى جلوتر ببرند تا مردم نگاهشان به سرهاى شهدا باشد و اين قدر به ما نگاه نكنند.
سهل چهارصد دينار برمى دارد و نزد مسئول نيزه داران مى رود و به او مى گويد:
ــ آيا حاضرى چهارصد دينار بگيرى و در مقابل آن كارى برايم انجام بدهى؟
ــ خواسته ات چيست؟
ــ مى خواهم سرها را مقدارى جلوتر ببرى.
او پول ها را مى گيرد و سرها را مقدارى جلوتر مى برد.
اكنون يزيد دستور داده است تا اسيران را مدّت زيادى در مركز شهر نگه دارند تا مردم بيشتر نظاره گر آنها باشند. هيچ اسيرى نبايد گريه كند. اين دستور شمر است و سربازان مواظب اند صداى گريه كسى بلند نشود.
در اين ميان صداى گريه اُمّ كُلْثوم بلند مى شود كه با صداى غمناك مى گويد: "يا جدّاه، يا رسول الله!".
يكى از سربازان مى دود و سيلى محكمى به صورت اُمّ كلثوم مى زند. آرى! آنها مى ترسند كه مردم بفهمند اين اسيران، فرزندان پيامبر اسلام هستند.
مردان بى غيرت شام مى آيند و دختران رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را تماشا مى كنند. آنها به هم مى گويند: "نگاه كنيد، ما تاكنون اسيرانى به اين زيبايى نديده بوديم".
اين سخن دل امام سجّاد(ع) را به درد مى آورد.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#امامحسینعلیهالسلام
#دوازدههمینمسابقه
#ویژهیماهمبارکرمضان
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
دلش جای دگر بود
غمش کنج دل ما :)🍂
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
عشق
اسلحهای است در دستان کسانی که دوستشان داریم
به آنها قدرت میدهد که
زخمیمان کنند
و تنهایمان بگذارند
#گوشه_نشین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
متشکرم که نسخه ای از کتاب خود را برای من ارسال کردید اما باید بگویم که من وقت خود را برای خواندن آن تلف نمی کنم
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
﮼شما خیلی گُلی... ولی ما باغچمون دیگه جا نداره:)👋🏻
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
از من خوشت نمیاد!؟
یه نقشه بگیر
یه ماشین جور کن
برو به جهنم
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
از بعضیا انتظار شعور داشتن،
خودش یه نوع بیشعوری حساب میشه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
تمام دنیا
محلهي کوچکیست که تو در آن متولد می شوی
و من میان بازی بچه هاي محله
به عشق تو پیر می شوم
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
اندر آیینه ی دل، عکس شهی می طلبم
به حریم حرم دوست، رهی می طلبم
روز و شب ناله زنان، ندبه کنان، اشک فشان
از خدا دیدن رخسار مهی می طلبم
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدسینهم
اشکامو با دست پاک کردمو دستی به دیوار گرفتمو به سختی از جا بلند شدم پوزخندی زد و رو بهم گفت:-بچه ی کی تو شکمته؟نکنه اون پسر عموت؟ به تو هم رحم نکرد؟
از حرفی که میشنیدم اخمام توی هم کشیده شد:-من حامله نیستم!
-پس به خاطر سرماخوردگیه که تند تند بالا میاری و رنگ به روت نمونده؟برو خدا رو شکر کن اورهان نذاشت به کسی چیزی بگم وگرنه الان با گاری که هیچ گیساتو میبستن به اسب میبردنت عمارت آقات،هر چند نیازی نیست من چیزی بگم چند روز دیگه شب عروسی همه چیز روشن میشه اینجوری منم جلوی اورهان آدم بده نمیشم!
حوصله شنیدن حرفاشو نداشتم بی توجه بهش راه افتادم سمت در که بازومو گرفت:-میخواستی عروس خان بشی نه؟بهتره بدونی هر چقدرم تلاش کنی عروس اون عمارت منم هیچوقت اجازه نمیدم اون حرومزادتو قالب آتاش کنی!
با اخم رو بهش گفتم:-دست از سرم بردار!
با صدای چرخیدن در رو ازش گرفتم عمه نورگل داخل شد و ترسیده گفت:-بهتری عروس؟
با خجالت سر به زیر انداختم!
عمه نگاه نگرانی بهم انداخت و گفت:
-اگه بهتری راه بیفتیم میترسم دوباره شر به پا بشه،شگون نداره تو مراسم عقد انقدر بد یومنی ، همش تقصیر اون پسره اردشیره معلوم نیست باز چه گندی بالا آورده، کسی که به ما حرفی نمیزنه!
وحشت زده دست عمه رو گرفتمو به سمت بیرون قدم برداشتم،جسم بی جون اردشیر روی گاری افتاده بود اگه بلایی سرش میومد زنعمو حتما منو هم به کشتن میداد کافی بود از گردنبند و نامه به کسی چیزی بگه، اضطراب و نگرانی همه وجودمو گرفته بود نگاهی به اورهان که گوشه گاری رو تو دستش گرفته بود و با کینه به آتاش زل زده بود انداختم،انگار سنگینی نگاهمو حس کرد و برای چند ثانیه به چشمام خیره شد و رو ازم گرفت:-سوار شو زنداداش راه می افتیم!
قلبم بی جون میزد، احساس میکردم برای همیشه اورهان رو از دست دادم، نشستم روی گاری درست کنار آوان:-سرت قرمز شده،درد داره؟
دستی به گوشه سرم کشیدم و از درد صورتم جمع شد:-یکم!
-وقتی خوردی زمین اینجوری شدی،منم زیاد میخورم زمین داداش اورهانم میاد کمکم می کنه بی بی هم همیشه میگه خوب شد افتادی باید بمیری!
لبخند کم جونی رو بهش زدمو سرمو پایین انداختمو چشم دوختم به اردشیر که دراز به دراز کف گاری خوابیده بود و به این فکر میکردم که وقتی زنعمو قیافشو این شکلی ببینه چه بلایی قراره سرم بیاره،هر چند حتی مردنمم دیگه برام فرقی نداشت انگار بی حس شده بودم!🦋🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻