┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی ...
ای نام توشیرین
ای ذات تودیرین
خوشم که معبودم تویی
خرسندم که مقصودم تویی
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدشصتهفتم
دو هفته پیش بلاخره زنعمو توی شکوه و جلال تمام مراسم عقد سحرناز رو برگزار کرد،بماند که مهمونا یکی در میمون از سر بی مو سحرناز صحبت میکردن و آخر مهمونی به خاطر پسر بچه ای که اونو تاس خطاب کرده بود چه آبروریزی وسط مجلس راه ننداخته بود،آنام و آقام هم صبح عقد سحرناز برگشتن عمارت،توی اون مهمونی تمام حواسم به اورهان بود سعی میکردم باهاش صحبت کنمو بهش بفهمونم که ساره بی گناهه و همه ی اینا نقشه مادرش بوده اما با زبون بی زبونی بهم فهموند که فکر میکنه من همدست ساره ام و این راه رو من بهش نشون دادم،هر چی نباشه از نظر اون من فقط برای اینکه عروس عمارت شم خودمو به آتاش تحمیل کرده بودم،خواستم بی تفاوت باشم اما چهره غمگین و افسرده ساواش و صدای گریه های ساره که هنوز توی گوشم زنگ میزد مانعم میشد،دهن باز کردم چیزی بگم که این بار سهیلا مانعم شد،انگار که از همه چیز بو برده بود مدام بین منو اورهان قرار میگرفت،شایدم آتاش بهش گفته بود چون چند باری توی همون مهمونی دیده بودم که توی گوشش پچ پچ میکرد و معلوم نبود چی توی گوشش خونده بود که دیگه حتی اجازه نزدیک شدن به اورهان رو هم بهم نمیداد،نمیدونستم هدف آتاش از این کارا چی بود مدام جلوی اورهان خودشو به من نزدیک میکرد و با وجود اینکه مطمئن بودم چقدر از من متنفره وانمود میکرد بهم اهمیت میده!
چند روز بعد عقد سحرناز هم خبر رسید که خان صیغه ساره و ساواش رو جاری کرده و الان دیگه ساره هم جز عروسای عمارت محسوب میشد هر چند ساواش حتی نیم نگاهی هم بهش نمی انداخت اما انگار ساره از ته دل راضی بود،بایدم راضی می بود چون قرار بود به جای شعبون که پیرمرد از کار افتاده ای بود با خوشتیپ ترین جوون ده عروسی کنه،هنوزم نفهمیده بودم که چرا حوریه ساواش رو برای قربانی شدن انتخاب کرده بود!
با صدای کل کشیدن زن ها از فکر بیرون اومدم،سینی حنا دست به دست چرخید و دوباره روبه روی ما قرار گرفت،از زیر تور قرمز رنگ روی سرم میون جمعیت چشمم به چهره آشنای زن کولی افتاد که با لبی خندون به سمتم میومد...🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
جایی برایم
گوشه ی دلت بگذار
جایی که جای هیچ کس نیست…
همان گوشه ی خالی دلت
که هیچ کس پیدایش نمی کند.
هیچ کس
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
با نامِ کوچکم
کہ صدا میزنی مرآ
گم میڪنم مسیر رسیدن به خانه را(:!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Sina-Derakhshande-Yare-Hamishegim-320.mp3
6.67M
آخه دلبر منی؛جایی نریو
تو که میدونی؛مال منیو
زندگی من؛دیگه شدیو
جون دلمی♥️
#مـۅزێڪ🎶
#شڼـىدنـے🎻
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
『♥️』
نترسيد!
رفتنيها را بگذاريد بروند...
باور كنيد هميشه اصرار زياد براى
ماندن
كارمان را خراب مى كند
مى خواهند بروند
راه و جاده را نشانشان دهيد
كه داشتنشان
بدتر از نداشتن است
آدمهاى اجبارى
مثل جنس خرابند
فقط گند مى زنند به زندگيمان...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#پنجشنبه_است
پنجشنبه ها
چه خوشحال میشوند
عزیزانی که
دستشان از دنیا کوتاه است
و منتظر قلب پرمهرتان هستند
چیز زیادے نمیخواهند
جز یک فاتحه
#به_یاد_درگذشتگان
💖🦋🌹
ﺻﻔﺖ “ﻋﻘـﺪﻩ ﺍﯼ” ﺭﻭ ﺍﮔﻪ ﺍﺯ ﻟﻐﺖ ﻧﺎﻣﻪ ﺣﺬﻑ ﮐﻨﻦ
بعضیاااا ﺭﺳــــﻤا ﺑﯽ ﻫﻮﯾــﺖ ﻣﯽ شن
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
حسادت رفیق از رقابت رقیب خطرناکتره!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
از شکست نترسید، از تلاش نکردن بترسید!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
زندگی برای لذت بردن است نه تحمل کردن!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
این قآنونِ زندگی مــَــنه
بـودے ، نــوش
نـَبودی، فــَــرآموش ..
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Ragheb - Shab (128).mp3
2.92M
☑️راغب 💠 شب
#آهنگ
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
💕زندگی...
#ریاضیات است
خوبی هارا #جمع کنید
#دعواها را کم کنید
شادیهارا ضرب کنید
دردها را #تقسیم کنید
ازنفرت جذربگیرید
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
💕دکترم گفت:
#چرا وضعت هر جلسه #بدتر میشه؟
مستاصل نگاهش کردم
گفتم #چکار کنم ؟!
گفت:خودت را از #اسارت دلت #آزاد کن!!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
در این شب بهاری🌸
براتون آرزو می کنم
آسایش روح
آرامش دل
تقدیر بلند
و هرآنچه لطف خداست❤️
شب بخیر همراهان همیشگی ✨🌹
💖🌹🦋🌟✨🌙
@delneveshte_hadis110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اول کار است
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
باب اسرار است
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
نغمه جان است
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحیم
🌹🦋🌻🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
مولایغریبم
🔸به حقِ ذکر لبانت ،به ربّنای خودت...
🔸بخوان دعای فرج را، خودت برای خودت...🤲🏻
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات🌸
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدشصتهشتم
نگاهی به چشمای سورمه کشیدش انداختمو داشتم به این فکر میکردم که کجا دیدمش که سکه ی روی حنای کف دستمو برداشت و گفت:-اینا پیش من بمونه، دختر حرفامو که یادت نرفته،تازه اول اون راهی!
مات و مبهوت نگاهش میکردم که لبخند ترسناکی زد و ازم دور شد!
تا آخر مجلس صداش توی گوشم میپیچید هنوزم نمیفهمیدم چرا با حرفای بی سرو تهش بهم میریختم اصلا اون زن کی بود؟چرا اینقدر حرفاش ترسناک بود،حس میکردم بوی واقعیت میدن!
دیگه تقریبا آخرای مجلس بود که عزیز به سمتم اومدو روی دست و پای حنا زدم جوراب کشید:-این حنا باید تا فردا روی دست و پاهات بمونه،سری تکون دادمو با ناراحتی نالیدم:-کی برمیگردیم روستا عزیز؟
-برمیگردیم بذار همه جمع و جور کنند،باید زود برگردیم فردا کلی کار داریم!
بلند شدم ایستادمو کمی پاهامو تکون دادم تا دوباره خون درشون جریان پیدا کنه،خبری از آنام نبود چشم چرخوندم میون جمعیتی که وسط مجلس میرقصیدن و صدای کل کلشون کل عمارت رو برداشته بود و رو به گلناز که به خاطر اینکه دختر خالش عروس عمارت شده بود حسابی احساس غرور میکرد پرسیدم:-گلناز آنامو ندیدی؟
-چرا خانوم جان اونطرف داشتن با پیرزنی حرف میزدن،میخواین صداشون کنم؟
-نه خودم میرم تو به کارت برس!
جهت دست گلناز رو که دنبال کردمو رسیدم به مادرم پیرزنی که کنارش ایستاده بود چقدر از نظرم آشنا میومد،کمی که دقت کردم شناختمش،خدیجه بی بی بود،با خوشحالی به سمتشون قدم برداشتم و خواستم سلام کنم که شنیدم رو به مادرم گفت:-منو ببخش دختر جان باید زودتر از اینا بهت میگفتم!نمیدونستم راجع به چی حرف میزد همونجور کنجکاو نگاهش میکردم که مادرم دستشو به دیوار تکیه داد و لیز خورد روی زمین و از حال رفت، از ترس جیغ بلندی سر دادم و طولی نکشید همه دور مادرم حلقه زدن،عزیز وحشت زده لیوان آبی از سینی توی دست عصمت برداشت و به روی صورتش پاشید و طولی نکشید که مادرم وحشت زده چشماشو باز کرد و دستمو محکم توی دستش فشرد:-چی شد آنا خوبی؟
خدیجه بی بی؟
-رفت،چی بهت گفت اینجوری شدی؟
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
باید خیلی قوی باشیم!
هنوز خیلی از کارها مونده که نکردیم،
خیلی ذوق ها مونده که نداشتیم،
خیلی قهقهه ها مونده که نزدیم،
باید خیلی امید داشته باشیم
به اینکه خزون زندگی تموم میشه
و تو بهار باز جوونه میزنیم
و رشد میکنیم🌱💛!
#ځـښ_ڂۈــب🔮
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
عشق راهیست برای بازگشت به خانه!
بعد از کار، بعد از سفر،
من فکر میکنم فقط عشق میتواند
پایان رنجها باشد...!
رسول یونان☕🌱
#اَڼگیــزڜـے💛💫
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
{♡پیر شدیم و هنوز کسی با لحن آقای چاووشی بهمون نگفته؛عجب حلوای قندی تو...♡}°°
#ٻـڕۈفٱىڸ💖
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻