eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اگه قصد سبز شدن با‌شی، هیچ سختی‌ای نمی‌تونه بشه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
بسم الله الرحمن الرحیم سوالات سیزدهمین مسابقه 🌺۱ اصبغ! یاد چه خاطره ای افتاد؟ 🌺۲ ثواب چه عملی مانند ثواب سفر حج می‌باشد؟. 🌺۳ به فرمایش امام صادق علیه السلام دعا در مسجد چه اثری دارد؟ 🌺۴ ـ اى جبرئيل! آيا مى دانى، خداوند در روى زمين كجا را بيش از همه جا دوست دارد؟ 🌺۵ چرا امام صادق(ع) از ما مى خواهد، وقتى به مسجد مى رويم در مكان هاى مختلف به نماز بايستيم.؟ 🌺۶ این سخن از کیست؟👇 چون يكى از افراد مسجدى مدّتى به مسجد نرود، مسجد دلتنگ او مى شود و چون به مسجد برگردد، مسجد شاداب مى شود! 🌺۷ پيامبر(ص) به ابوذر راجع به رفتن به مسجد چه مى فرمايد:؟ 🌺۸ دو چیزی که در قیامت از مردم در پیشگاه خدا شکایت میکند را نام ببرید 🌺۹ آیا راهی هست که فرشتگان برای ما طلب استغفار کنند؟ 🌺۱۰ بهترين لحظات عمر ما چه زمانی مى باشد.؟ دوستان عزیزم تا پنج شنبه فرصت دارید جوابها به آیدی زیر ارسال کنید 👇👇👇 @Yare_mahdii313
تمامِ محمد.mp3
7.66M
✦ تمــام حقیقتِ مباهله یک اصل بود!!! که آن هم، نه مردم آن زمان درک کردند و نه مردمان زمانهای بعد... 💥اما این فرصت برای ما در آخرالزمان وجود دارد...!!! - چه کنیم تا در دسته مردمانی قرار نگیریم که " کلاِم خدا " را سبک شمردند و زمین گذاشتند؟!!! 🤲 اعمال روز مباهله | ویژه روز |             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ آيا تا به حال با خود فكر كرده ايد كه چرا اهل كوفه، مسلم بن عقيل را تنها گذاشتند؟ سرانجام يك شب تصميم گرفتم تا قلم در دست بگيرم و در ميان ده ها كتاب به دنبال پاسخ اين سؤال بگردم. مى خواستم تاريخ را مورد كنكاش قرار دهم و از راز غريبى مسلم، پرده بردارم و در اوج غربت را برايتان به تصوير كشم. و چنين بود كه با مراجعه به شصت و يك كتاب تحقيقى، تاريخى، اين نوشتار را برايتان آماده كردم. اميدوارم اين كتاب براى شما مفيد باشد و پيام مرا به خوبى دريافت كنيد. آرى ما بايد تلاش كنيم تا همواره يار و ياور امام زمان خود باشيم و ياران آن حضرت را تنها نگذاريم. كتابم را به قهرمان اين داستان اهدا مى كنم; به آن اميد كه روز قيامت شفاعتش نصيب خوانندگان اين كتاب گردد. ان شاءالله دوستان عزیزم هر روز با هم برگی از این کتاب را ورق میزنیم <========●●●●●========> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <==≈=====●●●●●========>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 چرا اين كتاب را مى خوانى؟! هيچ مى دانى كه من مى خواهم تو را به سفرى دور و دراز ببرم؟ آيا دوست دارى همسفر من باشى؟ پس بيا به شهر كوفه در سال شصت هجرى قمرى برويم. امروز، روز پنجم ماه شَوّال است، درست پنج روز است كه ماه رمضان تمام شده است. حتماً خبر دارى كه مردم كوفه نامه هاى زيادى براى امام حسين(ع) نوشته اند و از او دعوت كرده اند تا به اينجا بيايد. امام، نماينده خود را به اين شهر مى فرستد; نام او مُسلم بن عَقيل است. او را مى شناسى؟ پسر برادر حضرت على(ع)، همسر رقيّه (دختر حضرت على(ع) پسر عموى امام حسين(ع)، مسلم شخصيّتى شجاع، قوى، آگاه و عالم است و براى همين امام حسين(ع)او را براى اين مأموريّت مهم انتخاب كرده است. او بيست و هشت سال سن دارد و امام حسين(ع) به وى علاقه زيادى دارد. مسلم روز بيستم رمضان، بعد از وداع با همسرش رقيّه، دختر حضرت على(ع)، خدمت امام حسين(ع) رسيده و نامه آن حضرت به مردم كوفه را تحويل گرفته و به سوى كوفه حركت كرده است. او براى رعايت نكات امنيّتى از راه هاى فرعى و تك و تنها به سوى كوفه مى رود; چرا كه اگر او با گروهى از دوستان و ياران خود به اين سفر بيايد، احتمال دارد گرفتار سربازان يزيد بشود. فاصله مكّه تا كوفه هزار و چهارصد كيلومتر است. او اين مسير را بيست روزه طى مى كند. هر روز هفتاد كيلومتر. آيا مسلم به سلامت به كوفه خواهد رسيد؟ نكند گرفتار سربازان يزيد بشود! خبر مى رسد كه مسلم به نزديكى هاى شهر كوفه رسيده است. خدا را شكر! مردم كوفه را نگاه كن كه چگونه خود را براى مراسم استقبال آماده مى كنند. آنها خيلى خوشحال هستند كه امام حسين(ع) دعوت آنها را اجابت نموده و يكى از بهترين ياران خود را به اين شهر فرستاده است. <========●●●●●========> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <==≈=====●●●●●========>
4_5864025798209438376.mp3
10.35M
حجت اشرف زاده این روزها بدون تو .....🍃 👆🌼👆🌺👆🌹👆🍀👆🌸👆                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
دوستان عزیزم سلام 🌷🌷 راجع به کانالهامون نظر بدید نقطه ضعف و قوت مارو هم به ما بگین تا برای بهتر شدن کانالهامون تلاش بیشتری کنیم🌷🌷🌷 فقط یادتون نره به ما بگین عضو کدوم یکی از کانال‌های ما هستید 🌹🌹🌹 @Yare_mahdii313
🔹 🦚 -جریانش مفصله اورهان بعدا همه چیز رو بهت میگم فقط لطفا یه امشب حرفمو باور کن! -آیسن نه آنام و نه سهیلا هیچکودوم همچین جراتی ندارن،میدونن اگه همچین کاری کنن روزگارشونو سیاه میکنم! سرشو جلو آورد و نگاهی به چشمام انداخت و با لحنی آروم تر گفت:-میدونم از سهیلا بدت میاد ولی تو همچین آدمی نیستی بخوای با کسی دشمنی کنی،برای همینم هست که من...نگاهی به در پشت سرم انداخت و کلافه نفسشو بیرون داد و روشو ازم برگردوند و گفت:فردا چهلم آتاشه نمیخوام کار اشتباهی کنم همین الان برگرد اتاق بی بی! روبه روش وایسادم و خیلی جدی گفتم:-باشه اصلا تو درست میگی من از سهیلا بدم میاد،ساره دروغگوئه ولی یکم فکر کن اگه ما درست بگیم چی؟ میخوای بذاری به هدفش برسه؟ نفسشو بیرون داد و خیلی جدی گفت:-نشنیدی چی گفتم؟ عصبی دندونامو روی هم فشار دادمو گفتم:-خیلی خب برو،ولی فردا صبح اگه بیدار شدی و اون اتفاق افتاده بود بدون همش تقصیر خودته چون خودت خواستی! قبل از اینکه چیزی بگه قدم برداشتم سمت اتاق بی بی اینقدر عصبی بودم که هنوز نرسیده اشکام جاری شده بود،دلم میخواست میرفتم و خرخره حوریه رو میجویدم،خیال کرده بود میتونه برای همه نقشه بکشه،بدون اینکه حتی نگاهی به پشت سرم بندازم در اتاق رو بستمو خزیدم توی رختخوابم،اگه سهیلا به هدفش میرسید چی؟خواب به چشمام نمیومد و هیچ کاری هم ازم ساخته نبود،نشستم سر جامو شروع کردم به ذکر گفتن،حدود دو ساعتی گذشت اینقدر گریه کرده بودم که پلکام سنگین شده بود و داشت خوابم میبرد که با صدای دادی از حیاط شنیدم،تک تک سلولای بدنم لرزید با نگرانی از جا بلند شدم:-یا حضرت عباس دختر چه خبر شده؟ -نمیدونم بی بی خبر ندارم! -پس چرا چشمات گریونه؟ -خواب بد دیدم! -خیلی خب اون عصای منو بیار ببینم دوباره تو این خراب شده چه خبر شده! با دستای لرزونم عصاشو دادم به دستش،طاقت نداشتم برم بیرون و ببینم چه خبر شده اما نمیتونستمم همونجا هم بشینم،همراه بی بی پا گذاشتم توی حیاط،اورهان دست سهیلا رو گرفته بود توی دستاش و عصبی در اتاق حوریه رو میکوبید،یعنی سهیلا کار خودشو کرده بود؟برای همین اورهان اینقدر عصبانی شده؟با این فکر که اگه دارو به خورد اورهان داده بود که حتی نمیتونست روی پاهاش بایسته خودمو دلداری میدادم که دوباره صدای داد اورهان بلند شد: -حوریه خاتون بیا بیرون،بیا دست گلی که آب دادی رو ببین! کم کم همه عمارت دور تا دور اورهان جمع شدن، حوریه با رنگی پریده از اتاقش بیرون اومد:-چه خبر شده پسرم؟ اورهان سهیلا رو هل داد جلوی پاهای مادرشو داد زد:-تازه میگی چه خبر شده هان؟اینجوری میخوای پسرتو داماد کنی؟با چیز خور کردنش؟واقعا میخواستی شب چهلم برادرم داماد بشم؟ حوریه وحشت زده نالید:-کی همچین حرفی زده پسرم؟من از هیچی خبر ندارم! -که خبر نداری هان؟ با پا ضربه ای به بدن لرزون سهیلا زد:-کی بهت دوا داد تا به خورد من بدی؟هان؟ -ن...نمییییدونم! -خیال کردی میتونین منو گول بزنین؟هان؟برین خدارو شکر کنین زود فهمیدم وگرنه روزگارتونو سیاه میکردم!نفس حبس شده از نگرانیمو بیرون دادم، اورهان در جواب حوریه که هنوز ادعا میکرد از همه چیز بی خبره پوزخندی زد و حرصی سمت ساره که وحشت زده گوشه حیاط ایستاده بود رفت و گفت:-بیا اینجا ببینم! قبل از ساره،ساواش قدمی جلو گذاشت و گفت:-داداش به ساره چیکار داری اون که کاری نکرده!🌹🌹🌹🌹 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
دوستان عزیزم سلام عصرتون بخیر 🌹🌹شرمنده امروز مشغول طرح سؤال مسابقه و آماده سازی مسابقه ی جدید بودیم یادمون رفت رمان رو بزاریم🙈🙈ممنونم از دوست عزیزی که یادآوری کرد🙏🙏سپاس🌹🌹
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🌹🌷❤️🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷   @hedye110
یک دانه نه صددانه‌ی تسبیح دعایت هر روز فـرج زمزمه کردیم برایت شرمنده‌ی چشمان پرازاشک تو هستیم جان همـه عالم و آدم به فـدایت                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚 -تو دخالت نکن ساواش نمیدونی همینا برای خودتم نقشه کشیدن! -میدونم داداش ساره همه چیزو بهم گفته،نخواستم بگم دوباره کینه و زخمای گذشته تازه بشه! اورهان متعجب نگاهی به ساواش انداخت و گفت:-یعنی با اینکه فهمیدی بازیچت کردن اما هنوزم میخوای باهاش عروسی کنی؟ ساواش نگاهی به ساره انداخت و سر به زیر انداخت و حرفی نزد مشخص بود توی دلش چی میگذره اما به جای اون طلعت خاتون عصبی عصاشو گرفت سمت حوریه:-میدونستم این کینه شتری تو یه روز دامن بچه هامو میگیره،به چه حقی دست رو آبروی پسرم گذاشتی؟ تو حتی به پسر خودتم رحم نکردی؟ -اشتباه میکنی بی بی من اون کار رو به خاطر به هم نخوردن زندگی فرحناز کردم،اردشیر عاشق... با دادی که ساواش زد حوریه شوکه زده چسبید به در اتاق:-بس کن دیگه تا الان سکوت کردم اما یه کلمه حرف اضافی بشنوم دیگه احترام کوچکتری بزرگتری سرم نمیشه ساره دیگه زن منه هیچ کس حق نداره بهش حرف اضافی بزنه مشکلاتتون رو خودتون حل کنید پای مارم وسط نکشین! -باز چی خبر شده عمارت رو گذاشتین روی سرتون، نا سلامتی ما عزاداریم! -انگار زنت هنوز از ما کینه به دل داره خان داداش،پسر منو چیز خور کرده و ساره رو فرستاده اتاقش،از همون اولم بهت گفتم جای منو پسرام اینجا نیست گوش نکردی،آفتاب نزده از اینجا میریم! اژدرخان با همون چشمای سرخش نگاهی عصبی به نورگل انداخت و زیر لب غرید:-هیچکس از اینجا جایی نمیره همتون برین اتاقاتون فردا مراسم داریم،خودم حسابشو کف دستش میذارم:-اما خان داداش از کجا معلوم چند روز دیگه سم به خوردمون نده؟ با صدای داد اژدرخان وحشت زده چسبیدم به بی بی:مگه نشنیدی چی گفتم برین اتاقاتون فردا صبح زود راه میفتیم سمت قبرستون! ساواش دستشو گذاشت پشت کمر مادرشو با چشم از ساره خواست برگرده اتاقش،خیلی برای ساره خوشحال بودم بلاخره داشت به کسی که لیاقتش رو داشت میرسید نه اون اردشیر مفنگی،با صدای بی بی به خودم اومدم:-میدونم باز این مارمولک پسرمو خام میکنه! خیلی برام عجیب بود دوست داشتم بدونم گذشته این عمارت چی بوده و چرا همه حرف از کینه میزنن!  دست بی بی رو گرفتمو با هم سمت اتاق حرکت کردیم اما همه حواسم پیش اورهان و بقیه بود،اژدرخان قدمی سمت حوریه برداشت و همین که دستشو بالا برد تا ضربه ای به صورت حوریه بزنه حوریه جیغ کوتاهی کشید و از حال رفت و صدای جیغای سهیلا بلند شد،دست بی بی رو رها کردمو با دو به سمت آشپزخونه دویدمو لیوان آب قندی حاضر کردمو برگشتم، خبری از اژدرخان نبود،اورهان ناراحت بالای سر مادرش نشسته بود و سهیلا پایین پاش اشک میریخت لیوان رو تحویل حوریه دادم نگاه چپ چپی بهم انداخت و همشو یه جا سرکشید و ازش خورد لیوان خالی رو به دستم داد، از اتاق بیرون اومدم؛ درو بستم و خواستم برگردم اتاق بی بی که صدای اورهان توجهمو جلب کرد:-به عصمت بگو بیاد وسایلاتو جمع کنه فردا بعد مراسم برمیگردی خونه آقات!💐💐💐💐💐 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
4_5965122963215749043.mp3
4.89M
☑️محسن دولت 💠 نشکن دلمو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
💕غافلی از حال دل ترسم که این را بی صاحب و تعمیرش کنند!                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
بسم الله الرحمن الرحیم سوالات سیزدهمین مسابقه 🌺۱ اصبغ! یاد چه خاطره ای افتاد؟ 🌺۲ ثواب چه عملی مانند ثواب سفر حج می‌باشد؟. 🌺۳ به فرمایش امام صادق علیه السلام دعا در مسجد چه اثری دارد؟ 🌺۴ ـ اى جبرئيل! آيا مى دانى، خداوند در روى زمين كجا را بيش از همه جا دوست دارد؟ 🌺۵ چرا امام صادق(ع) از ما مى خواهد، وقتى به مسجد مى رويم در مكان هاى مختلف به نماز بايستيم.؟ 🌺۶ این سخن از کیست؟👇 چون يكى از افراد مسجدى مدّتى به مسجد نرود، مسجد دلتنگ او مى شود و چون به مسجد برگردد، مسجد شاداب مى شود! 🌺۷ پيامبر(ص) به ابوذر راجع به رفتن به مسجد چه مى فرمايد:؟ 🌺۸ دو چیزی که در قیامت از مردم در پیشگاه خدا شکایت میکند را نام ببرید 🌺۹ آیا راهی هست که فرشتگان برای ما طلب استغفار کنند؟ 🌺۱۰ بهترين لحظات عمر ما چه زمانی مى باشد.؟ دوستان عزیزم تا پنج شنبه فرصت دارید جوابها به آیدی زیر ارسال کنید 👇👇👇 @Yare_mahdii313
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 چه غوغايى در دروازه شهر به پا شده است! پير و جوان، زن و مرد به استقبال سفير خورشيد آمده اند. صداى شادى و سرور همه جا را فرا گرفته است و همه منتظر آمدن مسلم هستند. نگاه كن! همه چشم ها به آن سو دوخته شده است. آيا موافقى تا با هم به ميان جمعيّت برويم؟ عدّه اى اشك شوق مى ريزند; آنها باور نمى كنند كه نماينده امام حسين(ع)تا لحظاتى ديگر وارد اين شهر مى شود. انتظار به سر مى آيد و مسلم به دروازه شهر كوفه مى رسد. گروه زيادى از جوانان گرد او حلقه مى زنند و او را با احترام زيادى وارد شهر كوفه مى نمايند. مردم سر از پا نمى شناسند; همه براى ديدن مسلم هجوم مى آورند. اين سر و صدا براى چيست؟ خواننده عزيز، بيا برويم و ببينيم كه چه خبر شده است. عجب! بزرگان شهر با هم دعوا مى كنند! آخر براى شما زشت است; خداى نكرده سن و سالى از شما گذشته است; براى چه صدايتان را براى هم بلند كرده ايد؟ ــ ما مى خواهيم ميزبان مسلم باشيم. ــ نه، مسلم بايد به محلّه ما بيايد. دعوا براى اين است كه مسلم به خانه چه كسى برود. امروز كه مردم براى مسلم اين گونه دعوا مى كنند، پس وقتى امام حسين(ع)به اين شهر بيايد، چه خواهند كرد؟ به هر حال، مردم كوفه امروز صحنه هاى زيبايى از عشق به مسلم را آفريدند. اينجا سراسر شور و اشتياق است. جوانان به مردم مى گويند: "مسلم از راه دورى آمده است، اجازه بدهيد، مسلم را به خانه ببريم تا استراحت كند". و مسلم با عدّه اى از جوانان به سوى يكى از محلّه هاى شهر حركت مى كند. <========●●●●●========> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <==≈=====●●●●●========>
•✨• داشتنت برازندھ ي کسي نیست؛ طو فقط بھ من مي‌آیي!😌♥️                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
- روییدن‌گل دربیابان اتفاق غریبی‌ِست درست مثـل دوست داشتن تـو میـٰان مردمـے کھ عشق را باور ندارند🌱 :)!                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
شاید بر اساس قیافه بشه انتخاب کرد ولی بر اساس قیافه نمیشه ادامه داد .... ♡⃟                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدای من در هر ثانیه‌ای که می‌گذرد بی شمار نعمت بر من ارزانی می‌کنی تپش قلب ، دم و بازدم. دیدن ، شنیدن ، لمس کردن ، نبض زدن‌ها پلک زدن ، فکر کردن و … نعمت های بیشماری که از شمردن آن‌ها ناتوانم خدایا شکرت برای هر آنچه که به ما بخشیدی ⭐شبت در پناه خدا و سرشار از آرامش🌙 🔷🌴🔵⭐️✨🌟   @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهـــی به نام تو که بی نیازترین تنهایی... با تکیه بر لطف و مهربانی ات روزمان را آغاز می کنیم: سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 🔷💐🌻🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷   @hedye110
صد قافله دل به جمکران آورديم! رو جانب صاحب الزمان آورديم! ديديم که در بساط ما آهی نيست با دست تهی، اشک روان آورديم!                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚 نمیدونم چرا اما بی توجه به حس و حال سهیلا از حرف اورهان لبخندی اومد روی لبام، صدای حوریه در حالیکه نفس نفس میزد و کلمات رو بریده بریده ادا میکرد به گوشم رسید:-پسرم ببخشش من مجبورش کردم نتونستم جلوی همه بگم،آخه به گوشم رسیده توی ده حرفای بدی پشت سرت پیچیده،تو رو به روح برادرت قسمت میدم نذار بی آبرو بشیم،خودت میدونی دختر رو از خونه شوهرش بیرون کنن چقدر پشتش حرف در میاد،سهیلا دختر خالته از بچگی با هم‌بزرگ شدین،تو که نمیخوای به خاطر یه اشتباه کوچیک بی آبروش کنی؟به خاطر من نه به خاطر آبروی آقات قسمت میدم یه فرصت دیگه بهش بدی اگه اشتباهی ازش سر زد خودم میفرستمش خونه آقاش! صدای التماس حوریه و گریه های سهیلا دل سنگم آب میکرد حتی منم دلم به حالشون سوخته بود چند ثانیه ای گذشت و در اتاق باز شد، اورهان عصبی بیرون اومد و نگاهی به چشمای پر از اشکم انداخت،پس قبول کرده بود میخواست یه فرصت دیگه بهش بده،سر چرخوندم و بی توجه بهش که آروم اسممو صدا زد رفتم سمت اتاق بی بی و بی هیچ امید و انگیزه ای چشم بر هم گذاشتم! *** چارقدمو سر انداختمو نگاهی به چهره رنگ پریدم توی آیینه روی طاقچه انداختم،دیروز مراسم چهلم آتاش به خوبی برگزار شد همه بزرگای اومده بودن حتی اونایی که چند آبادی اون طرف تر بودن و به خان تسلیت گفتن،آقامم اومده بود وقتی دیدمش اشک توی چشمام حلقه زد پیرتر و شکسته تر از قبل به نظر می رسید اما با ابهت تر:-دختر بیا دستمو بگیر راه بیفتیم الان صدای اژدر در میاد،بعد از مردن پسرش کم طاقت شده! همین چند دقیقه پیش زیور اومده بود و خودش شخصا ازمون خواست که حاضر شیم تا برای تسلیت گویی بریم ده پایین،برام عجیب بود که زیور که اینقدر از من و خانوادم متنفر بود و مارو مسئول مرگ پسرش میدونست راضی به انجام همچین کاری شده،دلم شور میزد از ساره شنیده بودم که اورهان دیشب اصلا برنگشته عمارت انگار سعی داشت هر جور شده با پیدا کردن قاتل آتاش کمی از عذاب وجدانش کم کنه ،از دیروز حتی برای لحظه ای هم از کنار بی بی تکون نخورده بودم احساس عذاب وجدان میکردم،میدونستم اورهان ،سهیلا رو دوست نداره اما تا وقتی اون زنش بود نمیخواستم نزدیکش بشم،فقط دوبار توی مراسم چشمم بهش خورده بود و دیگه حتی توی عمارتم ندیده بودمش،همگی سوار اسب شدیم و راه افتادیم،خبری از اورهان نبود اما سهیلا رو هم آورده بودن،نگاه های وقت و بی وقتش و خندیدنای درگوشیش با حوریه آزارم میداد،چشم ازشون گرفتمو سعی کردم با فکر کردن به آنام و بچه ی تو شکمش خودمو مشغول کنم! رسیدیم در عمارت بعد از مراد آقام خودش شخصا به استقبالمون اومد دوست داشتم بال در میاوردمو پر میزدم سمت اتاق کوچیکمون و مادرمو در آغوش میگرفتم اما همین که قدم برداشتم با احساس سوزش توی دستم سرجام میخکوب شدم:-وایسا سر جات دختر هر جا ما بریم تو هم میای! -میخوام به آنام سر بزنم! -نترس آناتم میبینی وقت زیاده! با بغض چشم از در اتاقمون گرفتمو سر به زیر انداختمو وارد مهمونخونه شدیم،بعد از ما عزیز و آنام و عمه هم به جمعمون اضافه شدن،با دیدن شکم آنام که حسابی جلو اومده بود لبخندی از سر ذوق زدم که دوباره مساوی شد با اخمای زیور:-خوش اومدین خان قدم رنجه کردین!🔷🔷🔷🔷🔷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
چقدر ساده قلبی از هم پاشيده میشود دانه های انار را چه کسی میتواند دوباره سر جايشان بنشاند؟! 💕                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻