┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
سلام امام زمانم !
سلام آقای من!
سلام پدر مهربانم!
رفیق صمیمی سلام!
یابنالحسن سکوت مرا غرق نور کن
ما را قرین منت و لطف حضور کن
گاهی گناه، کنج دلم سبز میشود
آقا تو را قسم به شهیدان ظهور کن
صبحتون مهدوی
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدشصتم
محکم ضربه ای به در کوبیدم:-بی بی؟درو باز کن،کار مهمی دارم!بی بی؟
چند ثانیه بعد خدیجه بی بی در حالیکه دستمالی به سرش گره داده بود و یکی از چشماشو به زور باز نگه داشته بود درو باز کرد و با همون چشم نیمه بازش نگاهی به لباسای تنم انداخت:-چه خبر شده دختر؟این رخت و لباسا چیه تنت؟
-ببخشید بی بی مجبور شدم دوباره مزاحمت بشم!
از جلوی در کنار رفت و غرغر کنان داخل خونه شد:-خدا بخیر بگذرونه دوباره از کجا فراری شدی؟آخر سر خودتو منو باهم به باد میدی دختر جان!
-بی بی میخوام اگه زحمتی نیست یه سر بری عمارت،باید با اورهان چند کلوم حرف بزنم،کار مهمی باهاش دارم میشه خبرش کنی؟خودم نمیتونم برم،اگه برم خان میده تحویل آقام بدن،کسی نمیدونه اومدم!
-باز چه خبر شده دختر جون؟مگه از جونت سیر شدی اینقدر بی پروا رفتار میکنی؟بیا بشین درست تعریف کن ببینم چکاری از دستم ساختس!
-بی بی زیاد وقت ندارم بی خبر اومدم باید سریع برگردم تورو به خدا قسم کمکم کن جز شما کسی رو توی این ده ندارم ازش کمک بگیرم!
بی بی یا الله ی گفت و چارقدش رو کشید سرش:-خیلی خب بشین همینجا تا برگردم زیاد توی ده آفتابی نشو!
-چشم بی بی فقط بی زحمت عجله کن باید سریعتر برگردم،اگه اورهان نبود ببین میتونی یه نشونی ازش برام پیدا کنی؟از ساره بپرسی کمکت میکنه،عروس نورگل خاتون رو میگم!
-خیلی خب خیلی خب درو پشت سرم ببند!
کاری که بی بی گفته بود رو انجام دادمو نگران کنار سماور به انتظارش نشستم!
با تموم وجودم به خدا التماس میکردم که اورهان توی ده باشه چون پیدا کردنش توی شهر از توان من خارج بود!
حدود نیم ساعتی گذشت هنوز از بی بی خبری نشده بود،دلم مثل سیر و سرکه میجوشید،از این میترسیدم آقام متوجه نبودنم بشه یا اینکه مادر اصغری بهش چیزی بگه،بیچاره گلناز...
تو همین فکرا بودم که با صدای در و بلافاصله بعدش پیچیدن صدای بی بی توی اتاق هول زده از جا بلند شدم:-بازکن دختر!
با دستای یخ بسته ام در رو به سمت بیرون هل دادم و بی توجه به بی بی که جلوی روم ایستاده بود سر چرخوندم اطرافم تا شاید نشونی از اورهان ببینم اما خبری ازش نبود نگران به چهره ناراحت بی بی چشم دوختم:-چی شد بی بی نبودش؟حتما هنوز شهره،نشونی ازش گیر نیاوردی؟با ساره صحبت کردی؟
عصاشو به زمین فشرد و تکیه اش رو داد بهش گفت:-از دربون عمارت پرسیدم گفت نیست هنوز برنگشته نتونستم ساره رو هم پیدا کنم!
نا امید بهش زل زده بودمو کم مونده بود که اشکم در بیاد وقت تلف کرده بودم از اولم باید خودم میرفتم:-ممنونم بی بی پس با اجازت من دیگه برم!
عصاشو مقابلم گرفت و گفت:-تنهایی کجا میخوای بری؟نکنه از جونت سیر شدی؟درو ببند دنبالم راه بیفت!
-کجا بی بی؟
-میریم پیش حسن گاریچی همین الان دیدمش سفارشتو کردم صحیح و سالم برسونتت ده پایین پیاده که نمیتونی برگردی!
-اما بی بی من که هنوز کاری که میخواستمو انجام ندادم!
-برای انجام دادن کارات اول از همه باید زنده بمونی دختر جون،الان صلاح نیست بری سمت اون عمارت چند روز دیگه میرم و به اورهان خبر میدم باهاش کار مهمی داری،احتمالا تا اون موقع برگشته!
-چرا باید برگرده بی بی؟مگه خبری شده؟نکنه اتفاق بدی افتاده به من نمیگی؟بلایی سر فرحناز اومده؟
چیزی نشده دختر،فقط بهتره تا کسی از اومدنت بویی نبرده برگردی ده،عصاشو بالا گرفت و به سمت گاری بزرگی که اون طرف تر بود اشاره کرد:-خودشه،برو سفارشتو کردم زود برسونتت!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدشصتیکم
با بغض نالیدم:-اما بی بی...
-اما نداره دختر،بهت که گفتم پیغومتو به اورهان میرسونم برو دست خدا!
سری تکون دادمو ناراحت به سمت گاری قدم برداشتم،رفتار بی بی از نظرم عجیب بود،انگار سعی داشت چیزی رو پنهون کنه،تنها دوکوچه با عمارت فاصله داشتم نمیخواستم خودمو توی دردسر بندازم اما همینجوری هم نمیتونستم بذارمو برم،جلوی چشمای بی بی به عمو حسن سلامی کردمو سوار گاری شدم،بی بی هم که انگار خیالش از بابت من راحت شده بود دستی بلند کرد و برگشت به سمت کلبه اش!
چند ثانیه ای صبر کردمو بعد از اینکه کاملا از دیدم خارج شد از گاری پایین پریدم:-عمو من کیسمو جا گذاشتم میشه صبر کنید برم بیارمش؟
کلافه نفسی بیرون داد و به صورتم خیره موند:-خیلی خب برو زود برگرد که خیلی عجله دارم!
سری تکون دادمو به حالت دو دویدم سمت کوچه ای که بی بی ازش رفته بود و از سمت دیگه اش زدم بیرون و تا نزدیکیای عمارت یک نفسه دویدم!
با دیدن در بازش لبخند به لبم نشست ،روسریمو کشیدم توی صورتمو به سمت در قدم برداشتم،مطمئن بودم حتی اورهانم با اون سر و شکل و لباسای گشاد منو نمیشناسه،فقط میخواستم هر جور شده حداقل ساره رو ببینم!
نزدیک در شدمو همین که خواستم سرکی داخل عمارت بکشم چندتا زن هل خوردن بیرون و صدای بلند شعبون توی گوشم زنگ خورد:-بسه دیگه برین بیرون مگه نمیبینید حالش خرابه،برین یه وقت دیگه بیاین برای فضولی کردن و درو محکم کوبید به هم!
چشمام اندازه دو نعلبکی گشاد شده بود،داشت راجع به کی حرف میزد؟حال کی خراب بود؟
نگاهی به زن ها که حالا کمی از در عمارت فاصله گرفته بودن انداختمو با قدم هایی سست به سمتشون قدم برداشتم:-اینا دیگه کی ان این همه مال و منال دارن اما آب از دستشون نمیچکه حالا انگار یدونه از اون اشرفی هاشونو کف دیت ما میذاشتن فقیر میشدن!
-به خدا قسم من نمیخواستم بیام این زری مجبورم کرد گفت میریم سرو گوشی آب میدیم،حالا خوبت شد؟
از حرفاشون چیزی سر در نیاوردم،آروم نزدیک شدم و با صدایی که انگار از ته چاه در میومد پرسیدم:-خبری شده؟کسی مریضه؟
زن درشت هیکلی که پشت بهم ایستاده بود به سمتم چرخید و دستشو گرفت سمتم نگاهی به چند دونه شیرینی عرق کرده کف دستش انداختم...
ببین گداها فقط همین چند دونه شیرینی رو کف دستمون انداختن،خیال کردن گدا گشنه این،تا رسم بوده خان برای اولین نوش به رعیت اشرفی میداده نه نقل و نبات،بیا تو هم بردار تبرکه از بالاها رسیده!
به ناچار دونه ای ازش برداشتم از حرفی که زده بود تعجب کردم قرار نبود کسی از به دنیا اومدن بچه فرحناز با خبر بشه،پس اینا از کجا میدونستن؟خودمو زدم به نفهمی و پرسیدم:-منظورتون چیه کودوم نوه اش؟
-مگه خبر نداری؟پسر بزرگه خان صاحب اولاد شده!
پسر خان؟آتاش؟اون که اصلا مردونگی نداشت،آوان هم که اصلا...نکنه منظورش اورهان بود،با لکنت لب زدم:-ممممنظورتون کیه؟کودوم پس؟
-پسر بزرگه خان پسر حوریه،مگه ندیدیش؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Tanhaei.mp3
3.6M
☑️ محسن لرستانی 📊تنهایی
#آهنگ
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
✨هر وقت دودݪ بــودے
✨هر وقت نمیدونستــے چے
✨خوبـہ چـہ بـد ؛
✨چشمــاتو ببند
✨یہ نفس عمیق بڪش؛
✨خودتو رها ڪن،
✨بسپـار بــہ خدا
✨بذار جواب سوالتو
✨توو قلبت جارےڪنه
✨شبتون پرامید
#پایان_مماشات
#لبیک_یا_خامنه_ای
🌹@delneveshte_hadis110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
آغاز سخن یاد خدا باید کرد
خود را به امید او رها باید کرد
ای با تو شروع کارها زیباتر
آغاز سخن تو را صدا باید کرد
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
دست مرا بگیر ببین ورشکسته ام
اب از سرم گذشته و من دست بسته ام
کار مرا حواله نده دست دیگری
محتاجم و فقط به تو امید بسته ام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدشصتدوم
همون که سرخاب سفیداب کرده بود نشسته بود بالای منبر و برای ما پشت چشم نازک میکرد،حتما خیال کرده فقط عروس غشی اون میتونه بچه بزاد ما همه اجاقمون کوره هرچند بچه اون کجا و بچه های ما کجا!
مادم برده بود،باورم نمیشد،اورهان که میگفت سهیلا رو طلاق میده،اصلا کی حامله شده بود؟
حتما همون شب...باورم نمیشد،قلبم از تپیدن ایستاد و مردمک چشمم روی چشما و لب های زن دو دو میزد!
با صدای نزدیک شدن اسبی زن دستمو گرفت و به سمت دیوار کشید بیا اینور،گمون کنم پسر خانه،حتما به گوشش رسیده و خودش رو رسونده!
با اضطراب سر چرخوندمو با دیدن اورهان که از اسب پایین پرید نفسم توی سینه حبس شد،حرفای زن دوباره توی گوشم زنگ خورد،اورهان داشت بچه دار میشد!!!
پس من اینجا چه غلطی میکردم؟
-چرا ماتت برده دختر؟دختر می هستی؟تا حالا این دور و بر ندیدمت!
سر به زیر انداختمو تا نم اشک رو توی جشمام نبینه و با وارد شدن اورهان به عمارت رو به زن لب زدم:-ببخشید خانوم جان من باید برم!
قبل از اینکه هر حرف دیگه ای بزنه دویدمو خودمو به عمو حسن رسوندم که عصبی به گاری تکیه داده بود و به انتظار من ایستاده بود،با دیدنم اخماش درهم شد:-کجا موندی دختر یالا سوار شو همین الانشم دیر شده!
سری تکون دادمو بدون هیچ حرفی چپیدم پشت گاری اشکامو پس زدمو زل زدم به شیرینی کف دستم،شیرینی بچه دار شدن اورهان...
بغض بدی توی گلوم نشسته بود،تا همین چند دقیقه پیش گمون میکردم تموم موانعی که بین منو اورهان بوده از بین رفته و قراره کنار هم خوشبخت زندگی کنیم،اما الان قضیه فرق کرده بود،پای بچه ای وسط بود که هیچ گناهی نکرده بود و مسلما اورهانی که من میشناختم حس پدریش رو به عشقمون ترجیح میداد،آه از ته دلی کشیدم چه خوش خیال بودم که فکر میکردم قراره بعد از تحمل این همه سختی به چیزی که لایقشه برسم!
با ایستادن گاری سربلند کردم اینقدر توی فکر و خیال فرو رفته بودم که حتی گذر زمان رو متوجه نشدم:-رسیدیم دختر زود پیاده شو که امروز از کار و کاسبی انداختیمون!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدشصتسوم
شیرینی که توی دستم تقریبا پودر شده بود رو گوشه ای از گاری گذاشتمو با احتیاط پیاده شدمو،زیر لبی تشکری کردمو دست از پا درازتر راه افتادم سمت عمارت!
غمزده ضربه ای به در کوبیدم و چند لحظه بعد با دیدن چهره عصبانی آقام مثل برق گرفته ها سر جا خشکم زد،اونقدر فکرم درگیر بود که به کل گلناز و حموم رو فراموش کرده بودم:-کجا بودی دختر؟
دهن باز کردم چیزی بگم اما انگار که قدرت تکلمم رو از دست داده باشم صدایی ازم بیرون نیومد:-آقاااا..جون من...
-چه خبر شده؟آنات میگفت با گلناز رفتی حموم،پس بقیه کجان؟چرا تنها اومدی؟هزار بار نگفتم خوش ندارم تنها توی ده رفت و آمد کنی؟نمیدونی همینجوریشم چقدر حرف پشتمون هست؟
خواستم چیزی بگم که صدای عزیز از پشت سر آقام به گوشم خورد:-خیلی خب چته ارسلان چرا عصبانیتت از اشرف رو سر دختر بیچاره خالی میکنی؟امونش بده بیاد داخل بهت میگه چه خبر شده،همین الانم با داد و هوارای اشرف انگشت نمای ده شدیم،دیگه کافیه!
آقام نفس حبس شده اش رو بیرون داد و از جلوی در کنار رفت لنگون وارد شدمو مقابلش ایستادم،راهی جز دروغ گفتن برام نمونده بود،اگه میفهمید کجا و به چه قصدی رفتم با این عصبانیتی که داشت حتما تنبیه بدی برام در نظر میگرفت:-آقاجون درد پام دوباره شروع شد نتونستم بیشتر بمونم!
نگاهی به پام انداخت و سری تکون داد:-برو پیش آنات انگار حالش خوش نیس!
اینو گفت و مستقیم رفت سمت مهمونخونه،معلوم نبود زنعمو باز چه آتیشی به جونش انداخته بود،نفسی بیرون دادمو خدا رو شکر کردم که از رفتنم بویی نبرده و پا تند کردم سمت اتاق آنام که بی حال و بی رمق کنار احمد روی زمین دراز کشیده بود:-چه خبر شده آنا؟زنعمو دوباره کاری کرده؟
خوب شد نبودی دختر،تموم این عمارت رو روی سرش گذاشته بود،دلش از خواستگاری دیشب پر بود حتی چشم نداره خوشبختی این گلناز بدبختم ببینه،آقاتم عصبانی شد و گفت براش توی همین عمارت جشن میگیرم ببینم چه غلطی میکنی،اونم گفت همتون رو به آتیش میکشم و گذاشت و رفت،خدا به فریادمون برسه!
-نگران نباش آنا کاری نمیکنه،سحرنازم توی همین عمارت زندگی میکنه مگه میتونه دختر خودش رو آتیش بزنه؟
-تو این زن رو نشناختی وقتی کینه به دل بگیره جلوی چشمشم نمیبینه چه برسه به مهر مادری!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻