Kamran Molaei - 5 Shanbeha (320).mp3
3.53M
☑️کامران مولایی 💠پنجشنبه هااا
#آهنگ
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
💕در #آرامش ریشه بگیرید
بدون قضاوت دیگران آبیاری شوید
باوقار #اشباع شوید
و با شادی گل دهید
اجازه دهید دنیا بارایحه ی #خوشتان
شاد شود.
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر
⭐️🌙✨🌟🇮🇷🇮🇷
نگاه خداوند به رفتار ما نسبت به نیازمند😔👇
سوژه های ما در این زمان ۲ نفر هستند که یکی مادری دارای ۷ فرزند و نیازمند عمل زانو که نیازمند ۳میلیون و دیگری خانواده مستضعفی که شرح خانواده اش توسط مددکار مرکز بازدید شده و بشرح ذیل است😔👇👇
۳ تا بچه دارند.دو تا دختر یک پسر.
دختر بزرگ کلاس دوم ابتدایی هست و یک دختر ۴ساله و یک پسر ۱ ساله.
ده سال مستاجر بودن.
جدیداً خونه ای کوچک ساختن که ماهانه قسط زیادی دارند و از طرفی چون چک داشتند برای ساخت خونه چکاشون برگشت خورده و قرض گرفتن، و گفتن که خیلی بدهی دارن.
پدر خانواده مدتی( دو ماه) هم بخاطر تعدیل نیرو از کارخونه بیرونش کردند و جدیداً به کارگری می رود.
مدتی که خونه میساختن چون هزینه اجاره کردن خونه نداشتن خودشون منزل پدری زندگی میکردن؛بعضی وسایلشون توو زمینی که میساختن بوده و از بین رفته و قابل استفاده نیست.
و فعلا وسایلی مثل فرش،بخاری،ابگرمکن ندارند.
از نظر معیشتی هم مشکل دارند.
هزینه مدرسه و سه بچه کوچک ،شیر خشک و مای بی بی و ... در کنار قسط و چک
شماره تماس مرکز نیکوکاری :👇
۰۹۳۵۸۳۱۹۵۰۶ پیامک تماس ایتا واتساپ
۰۹۱۲۰۸۴۸۷۱۳ تماس و پیامک
۰۹۱۶۵۵۶۹۷۹۲ منصوری
مرکز نیکوکاری سردار دلها❤️تهران
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
شماره کارت خیریه جهت کمک و واریز
۶۰۳۷۹۹۷۹۵۰۲۶۹۰۵۱
بنام مرکز نیکوکاری سردار دلها تهران
شماره کارت حساب مرکز نیکوکاری را جهت کمک ب نیازمندان و ایتام و امور نیکوکاری ب دیگران معرفی نمایید.
پروردگارا..... دعای خیر و مستجاب اهل بیت علیهم السلام و نیازمندان را بدرقه همه کسانی که در این طرح خداپسندانه شرکت میکنند نصیب بفرما.....آمین
ان شالله
خوب بودن 💵 زیادی نمیخواد، فقط یه ❤️ بزرگ میخواد.....
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا
به توکل به اسم اعظمت
می گشایيم
دفتر امـــروزمان را ...
باشد ڪه در پایان روز
مُهر تایید بندگی
زینت بخش دفترم باشد ...
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
ای يوسف زهرا! نظری کن به فقیرت
خالی شده پیمانه ما «أوْفِ لَنَا ٱلکیل»
✨سلام علی آل یاسین✨
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدهفتاد
مات و مبهوط به چشمم خیره موند:-منظورت چیه؟از چی حرف میزنی؟
خواستم چیزی بگم که با شنیدن صدای پایی وحشت زده به اورهان چسبیدم و نگاهی به چهره اش انداختم،انگشتشو روی بینیش گذاشت و آروم کشوندم پشت درختی که انتهای باغ بود،از ترس بدنم میلرزید،مطمئن بودم هم رنگ گچ شدم،نگاهی به صورت اورهان که حالا تو فاصله چند سانتی ازم قرار گرفته بود و داشت اطراف رو میپایید انداختم:-کیه؟
نفس گرمش به صورتم خورد:-نگهبانه عمارتتونه،حتما اومده سر و گوشی آب بده،ولش کن بگو ببینم منظورت از اینکه هنوز راهی برای باهم بودنمون هست چی بود؟
-من میترسم اورهان اگه کسی ببینتمون چی؟
-نترس چیزی نمیشه،جواب منو بده!
از این موقعیت نشناسیش حرصم گرفته بود،اخمی کردمو خواستم حرفی بزنم که نفس عمیقی کشید و دوباره انگشت روی بینیش گذاشت:-یه لحظه چیزی نگو!
با ترس لب زدم:-چی شده داره میاد سمتمون؟حالا چیکار کنم اگه ببینتم حتما به آقام خبر میده!
اورهان بی توجه به حرفای من نگاهی به اونور باغ انداخت و متعجب گفت:-این مردیکه داره چه غلطی میکنه؟چرا داره نفت میریزه پای درختا مگه زده به سرش؟!
با گفتن این حرف بدنم یخ بست با وحشت لب زدم:-اورهان این میخواد عمارت رو به آتیش بکشه!
-چرا باید همچین کاری کنه؟مگه با آقات دشمنی داره؟
-نمیدونم زنعمو آقامو تهدید کرده گفته اگه امشب عروسی بگیرین این عمارت رو به آتیش میکشم حتما اون ازش خواسته،بابد قبل از اینکه کاری کنه جلوشو بگیریم،بذار برم به آقام خبر بدم!
-اونوقت میخوای بهش بگی تو باغ تنها چیکار میکردی؟
نگاهی به مراد انداخت و دستی روی پیشونیش کشید:-از همین پشت برگرد حیاط،به هیچ کس هم حرفی نزن!
-هیچی نگم تا همه جارو آتیش بزنه؟
-برو من جلوشو میگیرم فقط نباید تورو ببینه،یالا زود باش!
سری تکون دادمو آهسته قدمی برداشتم سمت حیاط نگاهی به مراد انداختمو همین که پشتش رو بهم کرد قدم هامو تند تر کردم و مستقیم خودم انداختم توی مطبخ،ثمین خانوم نگاهی به چهره نگرانم انداخت:-دختر چرا انقدر وحشت کردی نترس اتفاقی نیفتاده بود چندتا کارگر دعوا کردن آقات داره باهاشون حرف میزنه،لیوان آبی ریخت و به سمتم گرفت:-بیا بخور یکم رنگت باز شه!
لیوان رو با دستای لرزونم گرفتمو قلپی ازش خوردم!
-خدا از این زنیکه اشرف نگذره ترسی به دل همه انداخته،ثنا هم درست هم رنگ خودت شده بود،بچه اینجوری دعوا ندیده،من میرم به احمد شیر بدم،اگه میترسی همراهم بیا!
سری تکون دادمو همین که خواستیم از مطبخ بیرون بیایم صدای داد و هوار مراد به گوشمون رسیدآقام و کارگرا که مشغول حرف زدن بودن با سرعت به سمت باغ دویدن منم طاقت نیاوردم و پشت سرشون راهی شدم،ثمین خانوم هم از سر فضولی همراهیم کرد،صدای مراد تموم عمارت رو برداشته بود:-به دادم برسین،کمک کنید!
چقدر وقیح بود حالا دیگه تقاضای کمک هم میکرد!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدهفتادیکم
با دنبال کردن صدای مراد به وسطای باغ رسیدیم و آقامو آدماش دور چیزی حلقه زدن از فکر اینکه حالا آقام چه بلایی به سرش میاره وحشت کرده بودم!
جلوی دیدمو گرفته بودن و درست چیزی نمیدیدم،فقط صدای مراد رو میشنیدم که اینبار با دیدن آقام با عجز و ناله بیشتری فریاد زد:-خان خوب شد رسیدین،به دادم برسین!
چی داشت میگفت؟اصلا متوجه رفتاراش نمیشدم،اگه آقام میفهمید که چه قصدی داشته مطمئنن همینجا چالش میکرد اون وقت میگفت خوب شد اومدین؟!
با کنار رفتن آقام چشمم افتاد به اورهان که پشت سر مراد ایستاده بود و دستاش رو از پشت توی هم قفل کرده بود و هر چه مراد تقلا میکرد حاضر به رها کردنش نبود!
از ترس چشم برهم گذاشتم و لب به دندون گزیدم،بودن اورهان اینجا اونم توی همچین لباسی اصلا صلاح نبود!
صدای عصبی آقام توی باغ طنین انداز شد:-اینجا چه خبره؟معلومه تو اینجا چیکار میکنی پسر؟مگه نگفتم دلم نمیخواد دیگه ریخت هیچ کودومتون رو ببینم؟
به جای اورهان مراد جواب داد:-خان وقتی داشت پای درختا نفت میریخت گیرش انداختم،تنهایی نتونستم از پسش بر بیام،خوب شد زود رسیدین وگرنه معلوم نبود چه بلایی به سرم بیاره و همه جا رو به آتش بکشه!
حسین عصبی نزدیک اورهان شد و دست گذاشت روی بازوش:-فکر کردی شهر هرته و میتونی هر غلطی خواستی بکنی؟مرتیکه بی چشم و رو باید همون موقع میکشتیمت!
اورهان با دستش ضربه ای محکم به سینه حسین کوبید و گفت:-به تو یکی جواب پس نمیدم!
حسین که حالا حسابی غرورش جریحه دار شده بود از روی زمین بلند شد و رو به آقام گفت:-خان این مردک با اشرف دست به یکی کرده حتما برای گرفتن انتقام اومده؟
اورهان ابروهای پرپشتشو در هم کرد و مراد رو هل داد روی زمین:-خان فکر کنم تا الان منو شناخته باشی و بدونی چجور آدمی هستم،هنوز اینقدر ذلیل شدم تا با کسی دست به یکی کنم و بخوام انتقام بگیرم؟شاید شما منو دشمن خودتون بدونین اما من از صدتا آدمی که اینجا برای خودتون ردیف کردین بیشتر برای شما احترام قائلم،هر چی نباشه یه زمانی شما پدرزنم بودین و احترامتون برام واجبه،اشاره ای به مراد کرد و ادامه داد:-دشمنتون پیش چشمتون افتاده اگه خوب دقت کنین میفهمین کی مقصره، اگه من نبودم الان داشتین وسط آتیشی که این مار تو آستین به پا کرده بود میسوختین!
مراد دستی به دهانش کشید و خون جاری شده روی لباشو پس زد:-خان به علی دروغ میگه،اصلا چرا من باید همچین کاری کنم؟اینجا خونه منم هست،شما روزی مو میدین!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
4_5924716572319942187.mp3
4M
☑️سامان جلیلی 📊 جنون
#آهنگ
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در سکوت شب نقش رویاهایت را به تصویر بکش.... ایمان داشته باش به خدایی که نا امید نمیکند و رحتمش بی پایان است... ┏━━✨✨✨━━┓ ❣ پگاه. ❣ ┗━━✨✨✨━━┛
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
هدایت شده از تبادلات لیستی بنری سنتری ۱۱۰ تبادل
📿 #ذڪرهاےگرهگشایمجرب #سبکزندگیاسلامی
📅#وتقویمنجومیاسلامی🦂#وروزهایقمردرعقرب
📚#احادیثواحکامومسائلروز
👇👇👇👇👇👇👇
eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📘حس خوب زندگی با ماگ های فانتزی شخصیتی ریحانه
eitaa.com/joinchat/1758068790Cb493204a3a
📘روزنه ای رو به آگاهی،کلی اخبار دست اول این روزا
eitaa.com/joinchat/3493789698C3de69687f7
📘با خدا رفیق باش 2
eitaa.com/joinchat/1130168404C9e93fa7632
📘درس حکمت ومعرفت
eitaa.com/joinchat/4280746001Ce24584ec87
📘وقایع آخرالزمان همراه با کلیپهای ناب
eitaa.com/joinchat/2182676614C2c2ec1c207
📘تسنیم تخصصیترینتفسیرقرآن کریم
eitaa.com/joinchat/313589760C3ebce84f57
📘شهیدی که سر بریده اش سخن گفت
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
📘تعبیــــ خواب ـــــــــر
eitaa.com/joinchat/1562050661Ca783c7a21d
📘اگه دلت برای کودکیت تنگ شده بیا(فقط دهه شصتی هفتادیا بیان)
eitaa.com/joinchat/1408630881Cc37b077998
📘اگر غذاها و دسرهات♡خوب نمیشه ، اینجا با فیلم یادت میده :)
eitaa.com/joinchat/1404436591C3c36c8acfe
📘ترک خودارضایی با مسیر مومنانه
eitaa.com/joinchat/1744109600C1a5cd62545
📘رفاقت با شهدا
eitaa.com/joinchat/3469017138C966326f2fc
📘اذکار روزانه و ذڪرهاےگرـღگشا
eitaa.com/joinchat/1501757468C885d27dfb4
📘آموزش حلوا و شیرینی های مجلسی
eitaa.com/joinchat/2559836309C06c85bb166
📘کانال مجمع الذاکرین
eitaa.com/joinchat/2771255314C0f5943798f
📘غذاهاے_سہ_سوتہ و غذاهای نذری
eitaa.com/joinchat/969867344C9d4c0c0809
📘مجموعه آموزشی خانواده بهشتی
eitaa.com/joinchat/766377995Cae42414a21
📘انرژی مثبت در حال خوب
eitaa.com/joinchat/2270035985Ca3a29be68f
📘بانک جزوه، تلخیص و کتب حوزوی
eitaa.com/joinchat/922091681C1b5ada3ae8
📘عکس نوشته ایتا
eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
💟راهکار شیخ حسنعلی نخودکی برای رفع مشکل #ازدواج و اشتغال👇👇
💞 eitaa.com/joinchat/2994601997C52c0bdbc8a ✨
🕋✨ آیهای که باخواندن آن تماااام طلسمات زندگیتون از بین میره!😳👆
#پیشنهادعضویت👆🌹
➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖
لیستویژهروزانه 21 آبــان؛ @Listi_Baneri_110
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@emame_mehraban
+حاجآقاپناهیانمیگفت:
آقا #امام_زمان صبح
بہعشقشماچشمبازمیکنہ
اینعشقفهمیدنےنیست...!
ـ ـ ـ ـــــــ⊱𑁍⊰ـــــــ ـ ـ ـ
السلامعلیڪیاعیناللهفیخلقہ✨
سلامبرتوایدیدهخدادرمیان
مخلوقاتش
#صلواتهدیہبهصاحبالزمان(عج)
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدهفتاددوم
-حسین قدمی جلو برداشت و گفت:-پس اینجا چه غلطی میکنی چرا لباسای نوکرارو تن کردی؟
اورهان نفسی پر صدا بیرون داد و بی توجه به حسین نزدیک شد و چنگی به لباس مراد زد و از زمین بلندش کرد:-اگه اجازه بدین خودم به حرف بیارمش!
کارگرا خواستن برای دفاع کردن از مراد به سمت اورهان هجوم ببرن که با صدای آقام سر جا میخکوب شدن:-صبر کنین ببینم چیکار میخواد بکنه!
میون ترس، لبخند به روی لبم نشست میدونستم آقام مردی نیست که اجازه بده کسی بی گناه مجازات بشه و از سری آخری که با اورهان اون رفتار رو کرده بود عذاب وجدان داشت،حتما سعی میکرد رفتارشو با فرصت دادن بهش جبران کنه!
مراد که حالا به حالت خمیده پیش روی اورهان ایستاده بود با چهره وحشت زده رو به آقام گفت:-حرفش رو باور نکن خان به خاطر اینکه بیرونش کردی ازت کینه به دل داشته،خواسته تلافی کنه وگرنه اینجا چی میخواد؟
آقام تای ابروشو بالا داد و گفت:-تو که میگی بی گناهی اجازه بده کاری که میخواد انجام بده!
حالم مثل اسپند روی آتیش بود نمیدونستم هدف اورهان چیه،چجوری میخواست به همه ثابت کنه کار مراد بوده آخه تموم شواهد علیهش بود،منم که نمیتونستم شهادت بدم اگه حرفی میزدم آقام جری تر میشد و حتما همونجا خونش رو میریخت!
اورهان با یک دست،دستای مراد رو از پشت قفل کرد و با دست دیگرش مشغول گشتنش شد،مراد که اصلا آروم و قرار نداشت شروع کرد به فحش دادن و همین آقامو عصبی تر کرد،نزدیک شد و خواست حرفی بزنه که اورهان کیسه ای از زیر جلیقه مراد بیرون کشید و پرت کرد وسط باغ و با پوزخند گفت:-خان گمون نکنم مزد نگهبانت اینقدر باشه خان،به نظرت این کیسه رو از کجا آورده؟
آقام بدون اینکه حرفی بزنه خم شد و کیسه رو از روی زمین برداشت و باز کرد،و چند تا انگشتر و گردنبند بزرگی ازش بیرون کشید!
اون گردنبند رو خوب میشناختم،گردنبند زنعمو بود از بچگی منو سحرناز همیشه آرزو داشتیم برای یک مرتبه هم که شده به گردنم بندازیمش،یعنی به آتیش کشیدن ما اینقدر براش مهم بود که حاضر شده بود از تنها دارایی که براش مونده بود هم بگذره؟
با سوالی که آقام پرسید توجهم جلب شد:-این گردنبند کیه مراد؟از کجا آوردیش؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدهفتادسوم
چهره مراد رفته رفته رنگ پریده تر میشد مثل مرده ای بی حرکت به گردنبند خیره مونده بود،با داد آقام دهن باز کرد و با لکنت لب زد:-خان من گناهی نکردم این پول یک عمر زحمتیه که توی این عمارت کشیدم!
قدمی به جلو برداشتمو در حالیکه قلبم محکم به دیواره سینم میکوبید گفتم:-آقاجون این گردنبند زنعمو هست،میتونین از عزیز بپرسین خوب میشناستش!
آقام تای ابروشو بالا انداخت و کیسه رو پر شالش گذاشت و داد زد:-بندازینش توی طویله تا تکلیفش رو مشخص کنم و رو به اورهان گفت:-دنبالم بیا پسر هنوز کارم با تو تموم نشده،باید بگی اینجا چیکار میکردی اونم تو همچین رخت و لباسی!
اورهان نگاه عصبی به حسین انداخت و پشت سر آقام راه افتاد،دلپیچه امونمو بریده بود حالا میخواست چه جوابی به آقام بده؟
صدای حسین توی گوشم پیجید:-پسره بی همه کس اینم باید مثل برادرش میشد تا این همه ادعا نکنه!
چشمام از تعجب گرد شد و برای لحظه ای از فکر اورهان و آقام بیرون اومدم:-منظورت چی بود؟
با اخم نگاهم کرد و گفت:-منظورم این بود که باید مثل برادرش به درک واصل میشد!
-اما آتاش که زنده هست!
دستی به یقه لباسش کشید و مرتبش کرد و پوزخند به لب گفت:-خیلی خب با این تفاوت که زنده برنمیگشت،به جای این حرفا،فکراتو بکن دختر خاله بیشتر از این صبر ندارم تا اخر همین ماه ازت جواب میخوام!
اینو گفت و از جلوی چشمای متعجبم دور شد!
مطمئن بودم منظورش چیز دیگه بود،باید مثل برادرش میشد،نکنه از بلایی که سر آتاش اومده بود خبر داشت؟اما آتاش گفت از این اتفاق فقط خودش و کسی که باهاش این کارو کرده خبر داره،نکنه حسین...
نه ممکن نبود همچین کاری از حسین بر نمیومد،زانوهام سست شدن و همونجا روی زمین نشستم،حرفای آتاش توی گوشم زنگ میخورد:-ولش کن دیگه با این بلایی که سرش اومده خودش مجبوره عروسیشو بهم بزنه!
دست روی شقیقه ام گذاشتم،هضم این چیزا برام خیلی سنگین بود،اگه اورهان میفهمید ؟ از اون بدتر اگه آتاش میفهمید چی؟
باید اول مطمئن میشدم شایدم همینجوری بی منظور گفته بود،فقط انگشتری که دست اورهان بود میتونست همه چیز رو ثابت کنه!
با صدای آنام از فکر بیرون اومدم:-چه خبر شده دختر این پسره اورهان اینجا چی میخواد؟چرا آقات اینقدر عصبانی بود؟
نمیدونستم چی باید بگم،اصلا حالا اورهان میخواست چه جوابی به آقام بده؟نگاهی به احمد که توی بغلش بی تابی میکرد انداختمو در حالیکه قلبم توی سینه میلرزید گفتم:-آنا مراد میخواست عمارت رو به آتش بکشه اون جلوشو گرفت!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻