#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدهفتادسوم
چهره مراد رفته رفته رنگ پریده تر میشد مثل مرده ای بی حرکت به گردنبند خیره مونده بود،با داد آقام دهن باز کرد و با لکنت لب زد:-خان من گناهی نکردم این پول یک عمر زحمتیه که توی این عمارت کشیدم!
قدمی به جلو برداشتمو در حالیکه قلبم محکم به دیواره سینم میکوبید گفتم:-آقاجون این گردنبند زنعمو هست،میتونین از عزیز بپرسین خوب میشناستش!
آقام تای ابروشو بالا انداخت و کیسه رو پر شالش گذاشت و داد زد:-بندازینش توی طویله تا تکلیفش رو مشخص کنم و رو به اورهان گفت:-دنبالم بیا پسر هنوز کارم با تو تموم نشده،باید بگی اینجا چیکار میکردی اونم تو همچین رخت و لباسی!
اورهان نگاه عصبی به حسین انداخت و پشت سر آقام راه افتاد،دلپیچه امونمو بریده بود حالا میخواست چه جوابی به آقام بده؟
صدای حسین توی گوشم پیجید:-پسره بی همه کس اینم باید مثل برادرش میشد تا این همه ادعا نکنه!
چشمام از تعجب گرد شد و برای لحظه ای از فکر اورهان و آقام بیرون اومدم:-منظورت چی بود؟
با اخم نگاهم کرد و گفت:-منظورم این بود که باید مثل برادرش به درک واصل میشد!
-اما آتاش که زنده هست!
دستی به یقه لباسش کشید و مرتبش کرد و پوزخند به لب گفت:-خیلی خب با این تفاوت که زنده برنمیگشت،به جای این حرفا،فکراتو بکن دختر خاله بیشتر از این صبر ندارم تا اخر همین ماه ازت جواب میخوام!
اینو گفت و از جلوی چشمای متعجبم دور شد!
مطمئن بودم منظورش چیز دیگه بود،باید مثل برادرش میشد،نکنه از بلایی که سر آتاش اومده بود خبر داشت؟اما آتاش گفت از این اتفاق فقط خودش و کسی که باهاش این کارو کرده خبر داره،نکنه حسین...
نه ممکن نبود همچین کاری از حسین بر نمیومد،زانوهام سست شدن و همونجا روی زمین نشستم،حرفای آتاش توی گوشم زنگ میخورد:-ولش کن دیگه با این بلایی که سرش اومده خودش مجبوره عروسیشو بهم بزنه!
دست روی شقیقه ام گذاشتم،هضم این چیزا برام خیلی سنگین بود،اگه اورهان میفهمید ؟ از اون بدتر اگه آتاش میفهمید چی؟
باید اول مطمئن میشدم شایدم همینجوری بی منظور گفته بود،فقط انگشتری که دست اورهان بود میتونست همه چیز رو ثابت کنه!
با صدای آنام از فکر بیرون اومدم:-چه خبر شده دختر این پسره اورهان اینجا چی میخواد؟چرا آقات اینقدر عصبانی بود؟
نمیدونستم چی باید بگم،اصلا حالا اورهان میخواست چه جوابی به آقام بده؟نگاهی به احمد که توی بغلش بی تابی میکرد انداختمو در حالیکه قلبم توی سینه میلرزید گفتم:-آنا مراد میخواست عمارت رو به آتش بکشه اون جلوشو گرفت!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Mojtaba Torkashvand - Mashinaye Gashti 2 (320).mp3
9.46M
☑️مجتبی ترکاشوند 📊جناب سروان ولم کن
#آهنگ
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
ڪاش میشد برای ساعتی مُرد!
آنوقت است که میفهمی چه کسی
از نبودنت دق میکند،
و چه کسی ذوق
دلم ساعتی مردن میخواهد . . .
#ڄـڼد_ڷځـظھ_ڂـڶۈـٹ⏳
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
•
.
دختر؎ سھ سالھ بود کھ
پدرش آسمانـے شد . .
دانشگاه کھ قبول شد ، همھ گفتند :
با سهمیھ قبول شده :)
ۅلۍ هیچوقت نفهمیدند
کلاس اول وقتۍ خواستند بھ او یاد بدهند
کھ بنویسد بابا . .
یك هفتھ در تب سوخت :))💔'😭😭
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
در عجبم از اون آدمایی که
اصرار به نشون دادن شخصیتی دارند
که ندارند !!
#تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
اگه موندنی نیستید
تنهایی کسیو خراب نکنید
سخته یکی دوباره به تنهاییش عادت کنه…
#تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر
⭐️🌟✨⭐️🌙
واااااااااای چه کانالیه این کانال😊🌻
خدائی نیای ضرر کردی😔😊
از #معجزات گرفته تا #شعر #دلنوشته #خاطرات #حديث #روایت
کلا برای خودش #حرمیه
#امامرضائی باشی و نیای تو این کانال☺️
از محالاته😊
eitaa.com/joinchat/3378184385Cded59ab28c
امام رضائی ها کجائید📣📣📣📣📣
┄┅─✵💝✵─┅┄
به نام خداوند
لــــوح و قلم
حقیقت نگـــار
وجود و عـــدم
خـــــدایی که
داننده رازهاست
نخســــــتین
سرآغاز آغازهاست
باتوکل به اسم اعظمت
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم 💚
#درد_فراق، ساده مداوا نمیشود
باید به هم رسید، و الّا نمیشود
از #شنبه بسته ایم به #جمعه دخیل #اشک
تا تو #نیایی این گره ها وا نمیشود
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدهفتادچهارم
مادرم با ترس یا ابولفضلی گفت و احمد رو توی آغوشش جا به جا کرد:-میدونستم این اشرف آخرش کار خودش رو میکنه،از صبح فقط ذکر میگفتم که خدا بلا رو از سرمون دور کنه،مراد بی چشم و رو حیف اون همه کار که آقات براش نکرد!
سرچرخوندمو نگاهی به اطراف انداختم:-آنا آقام کجا رفت؟
آهی کشی و گفت:-عزیزتو صدا کرد باهم رفتن توی اتاقش انگار کار مهمی باهاش داشت،پاشو آبی به سر و صورتت بزن هم رنگ میت شدی،آقات گفت چند دقیقه دیگه مراسم رو ادامه میدیم!
سری تکون دادمو همراه مادرم سمت مطبخ راه افتادیم،تا همه چیز به خوبی و خوشی حل نمیشد رنگ و روی من برنمیگشت حالم مثل اسپند روی آتیش بود و دلم مثل سیر و سرکه میجوشید!
به محض ورود به مطبخ آنام احمد رو توی بغل ثمین خانوم گذاشت و هر دو با هم بیرون رفتند،سریع سینی چایی حاضر کردمو پا تند کردم سمت مهمونخونه،حیاط عمارت تقریبا خالی از آدم بود و به جز کارگر و نوکرایی که از ترس خشم اربابشون به خود میلرزیدم همه چپیده بودن توی مهمونخونه،نگران حال و روز گلناز هم بودم اما خیالم راحت بود که اصغری و آناش هستن که مراقبش باشن،نگران ضربه ای به در اتاق آقام کوبیدم و قبل از اینکه بهم اجازه ورود بده با سینی چای وارد شدم،عصبی سر به سمتم چرخوند اما تا خواست چیزی بگه با دیدن من و سینی چای توی دستم حرفشو خورد و رو به عزیز گفت:-شاهد از غیب رسید،عزیز آیسن میگه این گردنبنده اشرفه،راست میگه؟
عزیز که روی زمین نشسته بود اخمی بهم کرد و تکیشو داد به عصاشو گفت:-ارسلان نذار اون زن به هدفش برسه،اون دنبال آتیش زدن این عمارت نیست،میخواد آتیش به جون تو بندازه،دست از سرش بردار ندیدش بگیر،به هر حال هر چی باشه مادر برادرزادته!
نگاهم به چشمای اورهان گره خورد با اینکه مشخص بود خودش نگرانه اما با برهم گذاشتن پلکش خواست بهم بفهمونه که همه چیز درست میشه!
با اینکه چشمم آب نمیخورد بتونه آقامو قانع کنه اما کمی دلگرم شدم،با صدای آقام با دستای لرزون سینی رو زمین گذاشتم:-میخوام نباشه عزیز،این زن زندگی هممون رو سیاه کرده فقط بگو گردنبند اونه یا نه؟!
عزیز تن صداشو آروم تر کرد وگفت:-ارسلان کاری نکن دیگه نتونی تو چشمای برادرزادت نگاه کنی، این دختر همین یه مادر که براش مونده همینم ازش نگیر خدارو خوش نمیاد!
-پس مال اونه،نگران نباش عزیز برای سحرناز هم بهتره همچین مادری نداشته باشه،دیدی که حتی جون اونم براش مهم نبود،میخواست اونم وسط این آتیش بسوزونه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدهفتادپنجم
عزیز دستی به زمین گذاشت و از جا بلند شد:-من حرفامو بهت زدم دیگه خود دانی!
اینو گفت و نگاهی عصبی بهم انداخت و از اتاق خارج شد،با رفتن عزیز سر به زیر انداختمو با حوصله پیش دستی روبه روی اورهان گذاشتم:-خیلی خب پسر حالا تو بگو،توی باغ چیکار داشتی؟این چه سرو وضعیه که برای خودت ساختی؟
اورهان استکان چای رو میون دستاش گرفت و خیلی جدی رو به آقام کرد و گفت:-ارسلان خان چند روز پیش اشرف خاتون اومده بود عمارت ما،داد و هوار راه انداخت که نوه ام رو میخوام،وقتی بهش گفتیم بچه سر زا مرده دیوونه شد شروع کرد به تهدید کردن و فحش دادن که تقاص پس میگیره!
با چشمای گشاد شده از تعجب به اورهان چشم دوختم،از وقتی اومده بودم جرات نکرده بودم تا راجع به کاری که اژدرخان میخواد با بچه فرحناز انجام بده با آقام حرفی بزنم میترسیدم دوباره شر به پا شه و آقام قربانی شه،حالا نمیدونستم بچه فرحناز واقعا مرده به دنیا اومده؟یا اینکه اورهان به خاطر حرف آقاش داشت پنهونش میکرد؟!
همینجور به اورهان زل زده بودم که با تشری که آقام زد به خودم اومدم:-دختر اگه کارت تموم شد میتونی بری!
چشمی گفتمو آهسته از در بیرون رفتمو گوشمو چسبوندم به در،صدای آقام توی گوشم پیچید:-هنوز نه ماه نگذشته پسر،بچه چطوری دنیا اومده؟اصلا همه اینا چه ربطی به اومدنت به اینجا داره؟
-چطوری بگم ارسلان خان بلاخره بچه به خواهرم نموند،اما صلاح ندیدم تهدیدای اشرف خاتون رو پشت گوش بندازمو همینجور بیخیالش بشم،بلاخره خودتون که بهتر میشناسیدش هر کاری ازش ساختس،به خاطر همین آدم فرستادم پی اش تا اگه خواست دست از پا خطا کنه زودتر متوجه بشم،امروز صبح خبر آوردن که اشرف خاتون کیسه ای به نگهبانتون داده،میدونستم امروز اینجا مراسم دارین حدس زدم میخواد آشوبی به پا کنه،تصمیم گرفتم بیامو جلوشو بگیرم!
به فرضم که اینطور باشه پسر چرا نیومدی به خودم بگی؟چرا همچین خطری کردی؟اگه من بهت شک میکردم چطور میخواستی ثابت کنی بی گناهی؟
-خان انگار یادت رفته بار آخر چه هشداری بهم دادی؟نخواستم با اومدنمعصبانی تر بشی،منم که سندی توی دستم نداشتم،اگر غیر مستقیم هم به گوشتون میرسوندم ممکن بود مراد بو ببره،مجبور شدم با این رخت و لباس وارد عمارت بشم و نگهبانتون رو زیر نظر بگیرم،احتمال میدم اون دعوایی که بیرون عمارت به پا کردن هم ساختگی بوده باشه،میخواستن حواس شما رو پرت کنن تا مراد بتونه نقششو اجرا کنه!
ماتم برده بود اورهان همه اینارو از کجاش آورده بود؟جوری همه چیز رو توضیح میداد که حتی منم داشتم باورش میکردم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
رویای بزرگ شدن خوب نبود
ای کاش تمام عمر کودک بودیم!
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠