واااااااااای چه کانالیه این کانال😊🌻
خدائی نیای ضرر کردی😔😊
از #معجزات گرفته تا #شعر #دلنوشته #خاطرات #حديث #روایت
کلا برای خودش #حرمیه
#امامرضائی باشی و نیای تو این کانال☺️
از محالاته😊
eitaa.com/joinchat/3378184385Cded59ab28c
امام رضائی ها کجائید📣📣📣📣📣
┄┅─✵💝✵─┅┄
به نام خداوند
لــــوح و قلم
حقیقت نگـــار
وجود و عـــدم
خـــــدایی که
داننده رازهاست
نخســــــتین
سرآغاز آغازهاست
باتوکل به اسم اعظمت
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم 💚
#درد_فراق، ساده مداوا نمیشود
باید به هم رسید، و الّا نمیشود
از #شنبه بسته ایم به #جمعه دخیل #اشک
تا تو #نیایی این گره ها وا نمیشود
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدهفتادچهارم
مادرم با ترس یا ابولفضلی گفت و احمد رو توی آغوشش جا به جا کرد:-میدونستم این اشرف آخرش کار خودش رو میکنه،از صبح فقط ذکر میگفتم که خدا بلا رو از سرمون دور کنه،مراد بی چشم و رو حیف اون همه کار که آقات براش نکرد!
سرچرخوندمو نگاهی به اطراف انداختم:-آنا آقام کجا رفت؟
آهی کشی و گفت:-عزیزتو صدا کرد باهم رفتن توی اتاقش انگار کار مهمی باهاش داشت،پاشو آبی به سر و صورتت بزن هم رنگ میت شدی،آقات گفت چند دقیقه دیگه مراسم رو ادامه میدیم!
سری تکون دادمو همراه مادرم سمت مطبخ راه افتادیم،تا همه چیز به خوبی و خوشی حل نمیشد رنگ و روی من برنمیگشت حالم مثل اسپند روی آتیش بود و دلم مثل سیر و سرکه میجوشید!
به محض ورود به مطبخ آنام احمد رو توی بغل ثمین خانوم گذاشت و هر دو با هم بیرون رفتند،سریع سینی چایی حاضر کردمو پا تند کردم سمت مهمونخونه،حیاط عمارت تقریبا خالی از آدم بود و به جز کارگر و نوکرایی که از ترس خشم اربابشون به خود میلرزیدم همه چپیده بودن توی مهمونخونه،نگران حال و روز گلناز هم بودم اما خیالم راحت بود که اصغری و آناش هستن که مراقبش باشن،نگران ضربه ای به در اتاق آقام کوبیدم و قبل از اینکه بهم اجازه ورود بده با سینی چای وارد شدم،عصبی سر به سمتم چرخوند اما تا خواست چیزی بگه با دیدن من و سینی چای توی دستم حرفشو خورد و رو به عزیز گفت:-شاهد از غیب رسید،عزیز آیسن میگه این گردنبنده اشرفه،راست میگه؟
عزیز که روی زمین نشسته بود اخمی بهم کرد و تکیشو داد به عصاشو گفت:-ارسلان نذار اون زن به هدفش برسه،اون دنبال آتیش زدن این عمارت نیست،میخواد آتیش به جون تو بندازه،دست از سرش بردار ندیدش بگیر،به هر حال هر چی باشه مادر برادرزادته!
نگاهم به چشمای اورهان گره خورد با اینکه مشخص بود خودش نگرانه اما با برهم گذاشتن پلکش خواست بهم بفهمونه که همه چیز درست میشه!
با اینکه چشمم آب نمیخورد بتونه آقامو قانع کنه اما کمی دلگرم شدم،با صدای آقام با دستای لرزون سینی رو زمین گذاشتم:-میخوام نباشه عزیز،این زن زندگی هممون رو سیاه کرده فقط بگو گردنبند اونه یا نه؟!
عزیز تن صداشو آروم تر کرد وگفت:-ارسلان کاری نکن دیگه نتونی تو چشمای برادرزادت نگاه کنی، این دختر همین یه مادر که براش مونده همینم ازش نگیر خدارو خوش نمیاد!
-پس مال اونه،نگران نباش عزیز برای سحرناز هم بهتره همچین مادری نداشته باشه،دیدی که حتی جون اونم براش مهم نبود،میخواست اونم وسط این آتیش بسوزونه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدهفتادپنجم
عزیز دستی به زمین گذاشت و از جا بلند شد:-من حرفامو بهت زدم دیگه خود دانی!
اینو گفت و نگاهی عصبی بهم انداخت و از اتاق خارج شد،با رفتن عزیز سر به زیر انداختمو با حوصله پیش دستی روبه روی اورهان گذاشتم:-خیلی خب پسر حالا تو بگو،توی باغ چیکار داشتی؟این چه سرو وضعیه که برای خودت ساختی؟
اورهان استکان چای رو میون دستاش گرفت و خیلی جدی رو به آقام کرد و گفت:-ارسلان خان چند روز پیش اشرف خاتون اومده بود عمارت ما،داد و هوار راه انداخت که نوه ام رو میخوام،وقتی بهش گفتیم بچه سر زا مرده دیوونه شد شروع کرد به تهدید کردن و فحش دادن که تقاص پس میگیره!
با چشمای گشاد شده از تعجب به اورهان چشم دوختم،از وقتی اومده بودم جرات نکرده بودم تا راجع به کاری که اژدرخان میخواد با بچه فرحناز انجام بده با آقام حرفی بزنم میترسیدم دوباره شر به پا شه و آقام قربانی شه،حالا نمیدونستم بچه فرحناز واقعا مرده به دنیا اومده؟یا اینکه اورهان به خاطر حرف آقاش داشت پنهونش میکرد؟!
همینجور به اورهان زل زده بودم که با تشری که آقام زد به خودم اومدم:-دختر اگه کارت تموم شد میتونی بری!
چشمی گفتمو آهسته از در بیرون رفتمو گوشمو چسبوندم به در،صدای آقام توی گوشم پیچید:-هنوز نه ماه نگذشته پسر،بچه چطوری دنیا اومده؟اصلا همه اینا چه ربطی به اومدنت به اینجا داره؟
-چطوری بگم ارسلان خان بلاخره بچه به خواهرم نموند،اما صلاح ندیدم تهدیدای اشرف خاتون رو پشت گوش بندازمو همینجور بیخیالش بشم،بلاخره خودتون که بهتر میشناسیدش هر کاری ازش ساختس،به خاطر همین آدم فرستادم پی اش تا اگه خواست دست از پا خطا کنه زودتر متوجه بشم،امروز صبح خبر آوردن که اشرف خاتون کیسه ای به نگهبانتون داده،میدونستم امروز اینجا مراسم دارین حدس زدم میخواد آشوبی به پا کنه،تصمیم گرفتم بیامو جلوشو بگیرم!
به فرضم که اینطور باشه پسر چرا نیومدی به خودم بگی؟چرا همچین خطری کردی؟اگه من بهت شک میکردم چطور میخواستی ثابت کنی بی گناهی؟
-خان انگار یادت رفته بار آخر چه هشداری بهم دادی؟نخواستم با اومدنمعصبانی تر بشی،منم که سندی توی دستم نداشتم،اگر غیر مستقیم هم به گوشتون میرسوندم ممکن بود مراد بو ببره،مجبور شدم با این رخت و لباس وارد عمارت بشم و نگهبانتون رو زیر نظر بگیرم،احتمال میدم اون دعوایی که بیرون عمارت به پا کردن هم ساختگی بوده باشه،میخواستن حواس شما رو پرت کنن تا مراد بتونه نقششو اجرا کنه!
ماتم برده بود اورهان همه اینارو از کجاش آورده بود؟جوری همه چیز رو توضیح میداد که حتی منم داشتم باورش میکردم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
رویای بزرگ شدن خوب نبود
ای کاش تمام عمر کودک بودیم!
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
امیدوارم از این آدمای قدرتمند که شاملو میگه
توی زندگیتون داشته باشید
یدونش برای هرکس لازمه🌱
فقط یدونه :)
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
4_5803321172829408731.mp3
16.74M
💕با #صدای_آب جاری توی این آهنگ بیکلام همراه با پیانو تا وسط دل #طبیعت رفتم و خالی شدم، بعدش تنها کلمه ای که به ذهنم می رسید #آخیش بود.
#بیکلام
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠ماجرای درگیری روحانی رزمی کار با اهانت کنندگان به عمامه از زبان خود روحانی
🔹ماجرای مسلح بودن این روحانی😂
@delneveshte_hadis110
از بعضیا انتظار شعور داشتن،
خودش یه نوع بیشعوری حساب میشه
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
زخم دلتو به کسى نگو، این روزا همه بانمک شدن ꔷ͜ꔷ
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
مَـــن جَـــــنــگجـــــو خــوبی هَــستم
اَمــا
تـــــــو هَـــدف با ارزشــے واسه جَــــنگــــیدن نیســـتـے
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
اینکه بهمون دروغ میگید
و ما به روتون نمیاریم
معنیش این نیست سوارمون بشید
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
یه آدم هایی ناراحتمون می کنند که ما رومون نمیشه از دستشون ناراحت بشیم!
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
همه ما وقتی قلب مان گرسنه است دروغ می خوریم
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
یه آدم عاقل حد و حدود خودش رو می دونه
اما یه آدم باهوش می دونه محدودیتی نداره
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
انسان تنها حیوانی است که حاضر نیست آن چیزی که واقعا هست را بپذیرد
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠