فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💐📹☀️❣گزارشِ شاد و زیبایی از مراسم عروسیِ سربازها ؛ که درتهران و پنج شهر دیگه برگزارشد👌😍.
🍃💐☀️❣وقتی که دو دلداه بهم میرسن👌😍...
🍃🌈💐☀️❣سرباز بودن هرگز مانعی برای ازدواج نیست👌😊.
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
🥀عکس نوشته ایتا🥀
🍃💐📹☀️❣گزارشِ شاد و زیبایی از مراسم عروسیِ سربازها ؛ که درتهران و پنج شهر دیگه برگزارشد👌😍. 🍃💐☀️❣وقتی
قشنگ بود گفتم شماهم ببینید☺️🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃⛈☕️❄️احساسِ لذتِ یه نوشیدنی داغ کنار پنجره و بخاری و دیدن برف 👌😍.
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
ﺗﺎ ﮐﺴﯽ ﻧﺦ ﻧﺪﻩ ﮐﺴﯽ ﺳﺮ ﻧﺨﻮ ﻧﻤﯿﮕﯿﺮﻩ …
🌹 #تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
اینقد بدی زیاد شده که اگه کسی بهمون بدی نکنه فکر می کنیم در حقمون خوبی کرده
🌹 #تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
بچه که بودم می دیدم که بچه ها به قطار سنگ می زنند
بعدها فهمیدم هر کسی که در حال حرکت است، سنگش می زنند …
🌹 #تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
حرفی اگر بود، دیوارها سکوت نمیکردند
🌹 #تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
یه دنده نباش، دنده یک باش؛ سنگین
🌹 #تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
شهر از بالا قشنگه، آدما از دور…
🌹 #تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
4_5841383636863028348.mp3
3.04M
🍃🌴🌠شبانه ها🌠🌴🍃
🍃🌴🌠🎼🕊آوای زیبا و بیکلام و آرامبخش:
🍃🏕🌠🌙خدایِ خوبم هرگاه عاشقانه خواندمت عاشقانه تر جواب دادی
🍃🏕🌠🌙هرگاه خالصانه تمنایت کردم مشتاقانه تر اجابت کردی
🍃🏕☀️چه روزها که ندیدمت ولی تو دیدی
🍃🏕🌙☀️چه زمانها که نخواندمت ولی تو خواندی
🍃💐☀️جانِ جانان ؛ صدهزار مرتبه شکرت که هستی
🍃💐☀️شکرت برای مهربونی ها و صبوریهایت
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌴🌠لحظه لحظه زندگیتون در آرامش
🍃🌴🌠شبتون بخیر
⭐️🌟✨🌙
@hedye110
هدایت شده از تبادلات لیستی بنری سنتری ۱۱۰ تبادل
🔴 چون خواستی از حضرت ابوالفضل علیه السلام حاجت بخواهی، این چنین بگو...
👇😍
eitaa.com/joinchat/1350369280Cba31a11fa4
#بهترین کانال مـــدافعان حرم☝️
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🔵تحلیل ژنرال«آمیت صعر»تحلیلگر ارشد اطلاعاتی رژیم صهیونیستی درباره اغتشاشات
eitaa.com/joinchat/898629634C9ee73304e1
🔵بهترین ترفنـدهآی آشپـزی «مـدرن و سنتـی»
eitaa.com/joinchat/5636108Ce03add5e68
🔵اذکار روزانه و ذڪرهاےگرـღگشاوتقویم نجومی
eitaa.com/joinchat/1501757468C885d27dfb4
🔵کانال مجمع الذاکرین
eitaa.com/joinchat/2771255314C0f5943798f
🔵 شیرینے هــا و دسرهــــــ یلــدایے ــــــاے
eitaa.com/joinchat/2559836309C06c85bb166
🔵غذاهــــــ سہ سوتہ ـــــــاے و نذرے
eitaa.com/joinchat/969867344C9d4c0c0809
🔵آسِــماٰنِعــاٰشِقِکَـرْبُبَـلا
eitaa.com/joinchat/774504526C4c5a171b56
🔵سیاستهای همسرداری وباید ونبایدهای سبک زندگی
eitaa.com/joinchat/766377995Cae42414a21
🔵راهی که روشن است با نور آیات
eitaa.com/joinchat/4088987692Cdfb7747d0e
🔵عکس نوشته ایتا
eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
🔵بانک جزوه، تلخیص و کتب حوزوی
eitaa.com/joinchat/922091681C1b5ada3ae8
🔵لذت زندگی بندگیست
eitaa.com/joinchat/3435397138Ca49cae656a
🔵اگھ پروف و استورے فیڪ مذهبےمیخواے بیا اینجا
eitaa.com/joinchat/2395799651C5ed5bfd5f1
🔵پستهای این کانال ((راهحل)) مشکلات زندگی خیلیهامونه
eitaa.com/joinchat/897908738C30a1928237
🔵ایده های اشپزی (کلیپ کم حجم)
eitaa.com/joinchat/1507655685Cac76267ae5
🔵تـــــــوســل بــه شهــداء
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🔵《اذعان صهیونیستها به شکست پروژه اغتشاشات درایران》ویژه ببینید
eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
🔵آموزش تجوید و روخوانی قران
eitaa.com/joinchat/505479184C4108af7ddd
🔵آموزش طبی حکیم خيرانديش
eitaa.com/joinchat/3657826315C2a3b833fb4
🔵داستانهای اموزنده ازبهلول وبزرگان و تاریخچه ضرب المثلها
eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
شما دعوتید برای عضویت در کانال
🌸 مشاور من 🌸
#مشاوره، #احکام
و
#اعتقادات
https://eitaa.com/joinchat/82378983C840cdb6044
سالاروند مدیر گروه مشاوره مرکز ملی
➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖
لیستویژه 16 آذر؛ @Listi_Baneri_110
#مولا_جان ❤️
✨فقط مےگوییم بیا و ما را نجات بده!
هیچوقت تو را برای خودت نخواستیم
یکبار نگفتیم بیا، چون غیبتت آزارت مےدهد!
بیا، که باشے!💔
فقط همین...😭
#ڪجایی_آقا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی ...
هر بامدادت؛
رودخانه حیات جاری می شود ...
زلال و پاک ...
چون خورشید
مهربان و گرم وخالصمان ساز ...
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدبیستسوم
تند تند سرمو بالا و پایین کردم:-خیلی خب پس هر موقع اومدم اینجا تورو هم همراه خودم میارم،راستش دلم نیومد این زمین رو به آقات و آدماش بدم،نفت ریخته شده توش رو بهونه کردم پس تموم کارش به عهده خودمونه!
همیشه از کشاورزی کردن خوشم میومد اما آقام هیچوقت اجازه نداده بود باهاش سر زمینا برم حتی وقتی بچه بودم میگفت عیبه دختر جای مردونه باشه ،برعکس من اردشیر بود که به زور با خودشون میبردنش و از اون طرف فرار میکرد!
حالا که قرار بود با اورهان تجربه اش کنم از ته دل خوشحال بودم!
-چی میکاریم؟
-سیب زمینی چطوره؟
-اووووم بد نیس!
ظرف مسی رو از روی آتش برداشت و لیوان رو به رو مو پر از شیر کرد اخم کرده دستی به ته ریشش کشید و گفت:-اینو بخور و بلند شو فکری به حال ناهار بکن زن،درست نیست پسر خان به خاطر سیر کردن شکمش دستشو جلوی رعیت جماعت دراز کنه!
با دیدن چهره ای که به خودش گرفته بود خنده کوتاهی کردمو دست به سینه مقابلش ایستادم:-چشم ارباب سیب زمینی زغالی میل دارین یا آبپز؟
-از سیب زمینی به تنگ آمده ایم شال و کلاه کن برویم بازار!
با شنیدن کلمه بازار ذوق زده چشمی گفتمو بقیه صبحونمو تموم کردمو تند تند وسایل رو بردم به کلبه(از قدیم عشق به خرید تو ذات خانوما نهفته بوده😂)
اورهان هم مشغول خاموش کردن آتیش شد!
نگاهی به تشکمون که کف کلبه افتاده بود انداختمو با شرم به سمتش قدم برداشتم لباس حریری که مادرم داده بود رو تا کردمو گذاشتم توی بقچه و رختخواب رو جمع کردمو گوشه اتاق روی سر هم چیدمو ملحفه رو کشیدم روش!
کارم که تموم شد نفسی بیرون دادمو تکیمو دادم به رختخوابا و نگاهمو توی زوایای کلبه چرخوندم کاش میشد تموم باقی عمرمو توی همین کلبه کنار اورهان میگذروندم،اصلا کاش اورهان فقط یه کشاورز ساده بود نه پسر خان!
توی افکارم غرق بودم که با شنیدن صدای اسب از جا بلند شدم چارقدمو روی سرم مرتب کردمو اورسی هامو پا کردمو از کلبه بیرون اومدم اما با دیدن چهره ساواش به جای اورهان که نگران روی اسب نشسته بود دستم روی در خشک شد!
مطمئن بودم اتفاق بدی افتاده اما حتی قدرت سلام کردن هم نداشتم چه برسه به این که ازش بپرسم!
از اسب پایین پرید و سر به زیر مقابلم ایستاد:
-سلام زن داداش،شرمنده مزاحم شدم با اورهان کار داشتم!
قبل از اینکه بخوام جوابی بدم اورهان با نگرانی از پشت کلبه بیرون اومد:-چه خبر شده ساواش؟
ساواش نگاهی به من انداخت و دستپاچه گفت:-باید همراهم بیای!
اورهان که حالا نگران تر از قبل به نظر میرسید قدمی به جلو برداشت و گفت:-بگو چه خبر شده؟نکنه آقام طوریش شده،حرف بزن!
ساواش خجالت زده نگاهی به من انداخت و زیر لبی گفت:-نه آقات حالش خوبه،سهیلا...سهیلا از دیشب درد داره!
-پس اینجا چیکار میکنی؟چرا ماما خبر نکردین؟
-جمیله رو آوردیم اجازه نمیده معاینش کنه،نخواستم دیشب بیام و مزاحم بشم ولی...
اورهان عصبی دستی توی موهاش فرو برد و ضربه ای به دیوار کلبه کوبید:-این زن فقط برای من شر به همراه داشته،لعنت به روزی که قبولش کردم،مطمئنم داره بازی در میاره!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدبیستچهارم
-به هر حال بچه تو توی شکمشه داداش ، بیشتر از این هم نمیشه دست دست کرد ممکنه براش اتفاقی بیفته،بیا راضیش کن بذاره جمیله معاینش کنه و دوباره برگرد!
-نمیتونم آیسن رو اینجا تنها بذارم از کجا معلوم نقشه جدیدشون نباشه؟اینجا امن نیست،تو برگرد ماهم پشت سرت میایم!
با رفتن ساواش از فکر اینکه به خاطر من بلایی سر بچه سهیلا اومده باشه آهی کشیدمو بغض کرده سر به زیر انداختم،اورهان نزدیکم شد و سرمو گرفت توی دستاش و گفت:-ناراحت نباش بهت قول میدم بازم میارمت اینجا بهش اجازه نمیدم زندگیمونو تلخ کنه، آماده شو میرم اسب رو بیارم!
سری تکون دادمو برگشتم داخل کلبه بقچمو به دست گرفتمو به انتظار اورهان ایستادم!
نگران بودم،دلم نمیخواست بلایی سر بچه اورهان بیاد اونم درست روزی که من پا توی زندگیش گذاشته بودم!
بعیدم نبود که سهیلا دروغ گفته باشه تا شب عروسی مارو به کاممون زهر کنه از این زن هر چیزی بر میومد!
با اومدن اورهان نشستم روی اسب و با سرعت به سمت عمارت حرکت کردیم،با اینکه اورهان تموم مسیر رو ساکت بود اما با شنیدن نفس های عصبیش میشد فهمید چقدر نگرانه و همین منو مضطرب تر میکرد!
خدارو شکر مسیر کوتاهی بود و خیلی زود رسیدیم جلوی عمارت،دیدن دوباره اون بنا و چهره شعبون تموم خاطرات بد و خوبی که اونجا داشتم رو برام زنده کرد!
پشت سر اورهان قدم به داخل گذاشتم و ایستادم کنار چاه اورهان تموم اهالی عمارت رو که پشت در اتاق سهیلا جمع شده بودن کنار زد و ضربه محکمی به در کوبید:-باز کن!
بهت میگم درو باز کن تا نشکوندمش!
مگه همین رو نمیخواستی اومدم،فقط وای به حالت اگه دروغ گفته باشی یا اگه به خاطر معتل کردنت بلایی سر بچه اومده باشه!
به چند ثانیه نکشید که در اتاق سهیلا باز شد و اورهان عصبی تر از همیشه قدم به داخل گذاشت و درو پشت سرش بست و بقیه غرغر کنان از پشت در اتاق پراکنده شدن و هر کودوم برگشت سر کار خودش فقط این جمیله بود که در حالیکه خودخوری میکرد منتظر دستپر اورهان مثل میخ همونجا ایستاده بود!
نا امید تکیمو به لبه چاه دادمو به انتظار ایستادم،جرات نداشتم به هیچ کدوم از اهالی نزدیک بشم،میترسیدم منو مقصر حال بد سهیلا بدونن،خودم کم عذاب وجدان نداشتم و نمیخواستم با زخم زبون اونا حالم از اینی که هست هم بدتر بشه،حتی نای رفتن به اتاقمون هم نداشتم،اصلا شک داشتم هنوز اون اتاق مال من باشه یا نه!
با قرار گرفتن دستی روی بازوم سر بلند کردم:-سلام خانوم جان ناشتا خوردین؟ بگم براتون حاضر کنن؟
با بغض نگاهی بهش انداختم:-ممنون ساره خوردم،چه اتفاقی برای سهیلا افتاده؟
-منم مثل شما نمیدونم خانوم جان از وقتی برگشتیم چپیده توی اون اتاق و بیرون نمیاد اول جیغ و داد میکرد میگفت درد داره اما الان چند ساعتی میشه که صدایی ازش در نمیاد،حتی غذا هم نخورده،نگران بودیم ترسیدیم بلایی سر بچش بیاد برای همین مجبور شدیم ساواش رو بفرستیم پی اورهان خان،سر به زیر انداخت و ادامه داد:-به هر حال خانوم جان اون بچه بیچاره که گناهی نداره، از فکر اینکه یه لحظه جاش باشم و بلایی سر بچم بیاد تنم میلرزه!
-زبونتو گاز بگیر ساره،ان شاالله که هیچی نمیشه،بقیه چی میگن؟نکنه منو مقصر میدونن؟
-نه خانوم جان شما چرا؟راستش توی این چند ماهی که نبودین همه چیز خیلی عوض شده، سهیلا خانوم اینقدر خودشون رو از چشم همه انداختن که حتی حوریه خاتون هم دیگه چشم دیدنشون رو نداره، من هم دارم مادرم میشم،نمیخوام قضاوتش کنم اما جوری رفتار میکنه که انگار خانوم بزرگ عمارته،مدام میگه بچم که به دنیا بیاد انتقام بلاهایی که به سرم آوردین رو سرتون در میاره،همش آه و نفرین میکنه و با این حرفاش همه رو از خودش دور کرده!
با باز شدن در اتاق سهیلا هر دو با هم سر چرخوندیم،اورهان عصبی توی چهارچوب در ایستاد و جمیله رو فرستاد داخل اتاق و داد کشید:-یاسمین یالا بیا کارت دارم!
متعجب به ساره چشم دوختم:-یاسمین دیگه کیه؟
با ابرو اشاره ای به دختری که داشت از مطبخ بیرون میومد کرد و زیر لبی گفت
کلفت جدیده،وردست عصمت، سر و گوشش زیادی میجنبه خانوم جان همش دنبال فضولی و شر به پا کردنه اما جرات نزدیک شدن به من رو نداره، یکبار لب چشمه همچین گیساشو کشیدم که حساب کار دستش اومده،یعنی اورهان خان باهاش چیکار داره؟
شونه ای بالا انداختمو نگاهمو دوختم به اورهان که همراه یاسمین داخل مهمونخونه شد!
مضطرب و دستپاچه بودم از چهره اورهان مشخص بود که اتفاقای بدی در راهه:-نگران نباشین خانوم جان،حتما میخوان در مورد سهیلا ازش بپرسن آخه دیشب تو نبود ما اون مراقب سهیلا خانوم بود،میخواین بریم توی اتاقتون؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
•• 🌻☁️
آدم ها را دوست بدار اما
چشم انتظار کسی نباش
که بیاید و غمی از دلت بردارد...
بلند شو
و لبخندِ صورتِ خودت باش!🌱
#معصومه_صابر
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
جدایی هم آداب دارد
ما همیشه، تا آخرین روزِ زندگی
مسئول شعلهای هستیم که روشن کردهایم.
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
زندگیـ سختـ استـ اما منـ از آنـ سختـ ترمـ …
🌹💐🌷
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠