┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا
به توکل به اسم اعظمت
می گشایيم
دفتر امـــروزمان را ...
باشد ڪه در پایان روز
مُهر تایید بندگی
زینت بخش دفترم باشد ...
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتنوزدهم
نگاهی بهم انداخت و انگار که دلش به حال زارم سوخت:-خیلی خب همونجا بشین تا برگردیم!
نفسی پر صدا بیرون دادمو از گاری بالا رفتم و خودم رو روی کاه هایی که دسته شده پشتش گذاشته بودن رها کردم و دستمو زدم زیر چونم و به منظره رو به روم زل زدم:-واقعا رعیت بودن کار مشکلیه،خوب شد توی عمارت دنیا اومدم هر چند زندگی توی عمارت هم سختیای خودش رو داشت اما از این فلاکت بهتر بود!
چند دقیقه ای توی همین فکرا گذشت و یک چشمم به لیلا بود و چشم دیگه ام به اسب گاری که اگه خواست حرکت کنه پایین بپرم که با شنیدن اسم آقام از زبون زن جوونی که از کنار گاری رد میشد ناخودآگاه توجهم جلب شد:
-مطمئنم اون دختره اورهان خانه توی خونه طبیب دیدمش یه مرض خاصی داره که هیچکس نتونسته درمونش کنه،دیروز از قاسم شنیدم که خان زن و دختراشو راهی شهر کرده،نمیدونستم فرستادتشون اینجا،لابد میخواد طلاقش بده!
-شاید اشتباه میکنی دختر،خانزاده رو چه به این کارا اونا هر کدوم چندتا نوکر و کلفت دارن!
-مطمئنم خودشه قیافش مثل روز جلوی چشممه،قاسم میگفت خان از زن بچه هاش خسته شده،بنده خدا حقم داره،پسرش رو که دزدیدن دختر بزرگشم که مریضه با این حالش چطور میخواد زایمان کنه،کسی حاضر نمیشه بگیرتش اون کوچیکه هم میگن زیادی شره!
با شنیدن این حرفا طاقت از دست دادم از گاری پایین پریدمو پشت سرش ایستادم:-هی اصلا میفهمی راجع به کی داری حرف میزنی؟بیا بریم ده ببینم جراتش رو داری همین حرفارو جلوی خان بزنی!
چرخید و با پوزخند نگاهی از بالا به پایین بهم انداخت:-تو چی میگی دختر،به تو چه ربطی داره؟با این قد و قواره برای من شاخ و شونه میکشی؟
سنگی از روی زمین برداشتمو گفتم:-خیال نکن سنم کمه خوب بلدم چطوری تو و امثال تو رو سر جاشون بشونم!
اینو گفتمو با تموم توانم سنگ رو پرت کردم سمتش و تا خواستم سر بلند کنم با صدای آخ مردونه ای که از پشت سرش به گوشم رسید،سر جام میخکوب شدم!
زن ها که هم از من و هم از صاحب صدا ترسیده بودن سریع ظرفاشو رو برداشتن و از کنار گاری دور شدن و تازه چشمم افتاد توچشم کسی که سنگ رو به پیشونیش کوبیده بودم،لبی به دندون گزیدمو با سرعت پشت گاری پنهون شدم،قلبم مثل گنجشکی میزد!
صدای مردی خشن توی گوشم پیچید:-دستت رو بردار ببینم چی شده؟
-چیزی نیست آقاجون فقط یه خراش سادس بهتره حرکت کنیم دیگه راهی نمونده!
-تا نفهمیم کار کی بود هیچ جا نمیریم چرا نمیفهمی ممکن بود کور بشی پسر!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتبیست🌺
دستم رو جلوی دهانم گرفتمو خودم رو سرزنش میکردم و منتظر بودم هر لحظه پسری که ناخواسته زخمیش کرده بودم دست آقاشو بگیره و بیاره جایی که مخفی شده بودم که با جمله ای که گفت نفس راحتی کشیدم:
-ولش کن اتفاقی شد الانم که فرار کرد چجوری میخوای پیداش کنی آقاجون؟بیا بریم کارای مهمتری داریم!
مرد نفسی پر صدا بیرون داد و چند ثانیه ای که برای من اندازه یک عمر گذشت مکث کرد و گفت:-خیلی خب برو بشین،خودم دبه هارو میذارم پشت گاری!
دوباره تپش قلبم بالا رفت،خواستم بلند شم و فرار کنم که با جمله ای که پسر گفت مانعم شد:-خودم میبرم آقاجون خودت که بهتر میدونی این زخما برای من چیزی نیست!
اینو گفت و قبل ازاینکه مرد اعتراضی کنه به سمتم قدم برداشت،با رسیدنش پشت گاری مظلومانه نگاهی بهش انداختم،پوزخندی روی لب نشوند و سرش رو به چپ و راست تکونی داد و دبه ها رو گذاشت پشت گاری و بالا پرید:-بریم!
اینو گفت و طولی نکشید که گاری جلوی چشمای بهت زده ام دورشد!
شوک زده چند ثانیه ای توی همون حالت موندم و بعد ازجا بلند شدم و دستی به لباسام کشیدم،چه آدم عجیبی بود،حتما فهمیده بود ترسیدم دلش به حالم سوخت!
نفس عمیقی کشیدمو با اینکه زانوهام هنوز میلرزید، هر جوری بود خودمو رسوندم به لیلا،متعجب نگاهی بهم انداخت و گفت:-چی شد خستگیت در رفت؟
سری به نشونه مثبت تکون دادمو تا آخرین لحظه از کنارش جم نخورده،میدونستم اگه بهش بگم چه اتفاقی افتاده حتما پی دلیلش میگرده و با فهمیدنش مثل همیشه بغضش میگیره برای همین ساکت موندمو تا رسیدن به کلبه به جز چندباری که لازم بود هیچ حرفی نزدم،نزدیکای کلبه بودیم که دیگه صداش درومد و معترضانه گفت:-چت شده؟تو که تموم مسیر رفت رو داشتی غر میزدی،حالا که یه دبه آبم دستته،چطوری این همه ساکتی؟نکنه چیزی شده و من ازش بی خبرم؟
-نه آبجی چیزی نیست،فقط داشتم به این فکر میکردم که حتما آنا تا الان ناهار بی بی رو برده دوباره امروزم نمیتونم محمد رو ببینم!
-منو بگو خیال کردم چی شده،نگران نباش امروز حتما میبینیش!
با هیجان دبه رو توی دستم جا به جا کردمو قدم هامو تند تر کردمو رو به روش ایستادم:-راست میگی آبجی؟چطوری؟
-تو کاریت نباشه بسپرش به من،فقط اون لب های آویزونتو جمع کن!
لبخندی زدمو بقیه مسیر رو با خوشحالی طی کردم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🕊☀️ســلاام🤚😊 عزیزان
🍃🌸🕊☀️صبحتون پراز خیر و برکت
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
4_5999222177457504366.mp3
2.98M
•┈••✾•🦋•✾••┈•
مولودی 🌸
•┈••✾•🦋•✾••┈•
🌹 ارسالی یکی از اعضای محترم کانال
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#آقاجانسلام
#عاشقانِامامرضا
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
آرامش را مرد به زن میبخشد
زن آنرا در خانه و بین کودکان تقسیم میکند
و دوباره به مرد باز میگرداند...
#همسرداری
#عاشقانه_های_مذهبی
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
کس نگذشت در دلم تا تو به خاطر منی
یک نفس از درون من خیمه به در نمیزنی
کس نستاندم به هیچ ار تو برانی از درم
مقبل هر دو عالمم گر تو قبول میکنی
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
💝💚💚💝
قرصهای نسخهی دکتر ندارد فایده🤒
دردِ من را «قرصِ رویِ یار» درمان می کند 😘☺️
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
🌸♥️
بدترین حالت یک عشق
بلاتکلیفی ست..°💔🎈°
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍄هنر و سرگرمی🍄🍃
🍃🍄 درست کردن یه دستبد قشنگ و با رنگ و شکلهای دلخواه و متنوع ؛ فقط با پوشه های رنگی و چسب و مدادرنگی👌😍.
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
CQACAgQAAxkBAAGFHr9jv67hqOBYyC6Cw3OtoHMElo359QACGgADwrQ0UqxGMmFXu2PCLQQ.mp3
4.43M
🎧❣🎼☀️آوای زیبای :همه دنیامئ ...
🍃🌲🎤جهان...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_علی_آل_یاسین
نام تو را میبرم قلبم غریبی میکند
چشم انتظاری در دلم درد عجیبی میکند
تعجیل در ظهور #صلوات
♥️تاظهوردولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتبیستیکم🌺
رسیدیم به کلبه وهمینجور که حدس میزدم آنا ناهار بی بی رو برده بود،نگاهی به لیلا انداختمو پلکاشو روی هم گذاشت،نمیدونستم چی توی سرش میگذره راستش زیادم روی حرفش حساب باز نمیکردم آخه لیلا هرچی بود دروغگوی خوبی نبود چطور میخواست آنا رو دست به سر کنه؟!
چند ساعتی گذشت و با کمک ننه ظرفای ناهار رو کمی اون طرف تر از کلبه شستیمو ننه ظرفارو تحویل ما داد به ما و خودش برای جمع کردن هیزم رفت، بی جون وارد کلبه شدیم و هر کدوم گوشه ای ولو شدیم،هیچوقت این همه کار رو یه جا انجام نداده بودم و دیگه خستگی حتی محمد رو هم از یادم برده بود...
حال لیلا هم دست کمی از من نداشت،نگاهی بهش انداختم دستش رو گذاشته بود روی دلش و به خودش میپیچید،خواستم چیزی بپرسم آنا گفت:-چی شده دختر نکنه مریض شدی؟
لیلا سرجاش غلتی زد و گفت:-چیزی نیست آنا یکم دلم بهم میپیچه!
آنا لبی به دندون گزید و گفت:-حالا دست تنها اینجا چیکار کنم؟کاش حرف عموتونو گوش میکردم،بلند شو بریم ببینم گاری چیزی پیدا میکنم ببرمت پیش طبیب!
لیلا نفس عمیقی کشید و گفت:-احتیاجی به طبیب نیست آنا میشه یکم خشیل برام درست کنی؟هر موقع میخورم سریع دلدردم خوب میشه!
چشمام از تعجب گرد شد،آخه لیلا اصلا خشیل دوست نداشت!
آنامم که حسابی تعجب کرده بود با دهانی نیمه باز گفت:-معلومه که میشه دختر فقط باید بگردم ببینم زنعمو آرد و بقیه چیزارو کجا گذاشته، صبر کن یه نگاه بندازم!
-لیلا دستش رو روی شکمش گذاشت و با حالتی که انگار داره خیلی درد میکشه گفت:-چرا از بی بی حکیمه نمیگیری آنا؟اون روز دیدم توی کلبش همه چیز داشت آیلا میره هر چی لازمه ازش میگیره!
تازه فهمیدم چی توی سرش میگذره نفسم رو پر صدا بیرون دادمو لبخند دندون نمایی که روی چهرم نشسته بود رو جمع کردم!
-آخه...
-مگه چیه آنا....یه ظرفم برای خودش میبریم!
آنا نگاهی نگران به من انداخت و گفت:-میترسم آیلا رو بفرستم کاری دست خودمونو اون پیرزن بیچاره بده الان خودم یه تک پا میرمو بر میگردم!
لیلا دستش رو گذاشت روی دست آنامو گفت:-نه آنا منو با این تنها نذار تا برگردی منو زنده نمیذاره،تازه مگه میخواد چیکار کنه همش چند قدم راهه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
AUD-20230116-WA0000.
9.85M
🎧❣🎼☀️آوای شاد و بسیار زیبای : بوی گل و سوسن و یاسمن آید ...
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️🌠دیدنی ها👌😍
❄️🌠 یه نونوای با سلیقه و هنرمند و بسیار ماهر که با هر بار چسبوندن نون توی تنور؛ چندین نون رو برا پختن اماده میکنه👌😊.
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️دنیای شیرینِ بچهها
🍃🌲❄️پیست اسکی خیلیامون در زمستونا👌😍...
🍃🌲❄️خیلیی لذتبخش بود و سیر نشدنییی👌😇...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️زیبائیهای زمستون
❄️آبی زلال و شفاف در کوهساران و در بین انبوهی از برف
🍃🌲❄️ حسی بسیااار آرامبخش و زیبا و نااااب👌😍...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتدهم🪴
🌿﷽🌿
اسم تو چيست؟ كجا مى روى؟
ــ من ابن خَبّاب هستم و به سوى شهر خود مى روم.
ــ ابن خَبّاب! اين چيست كه همراه خود دارى؟
ــ قرآن، كتاب خداست.
ــ آيا تو على را رهبر خود مى دانى؟
ــ آرى! مسلمانان با او بيعت كرده اند و او رهبر همه ماست.
ناگهان فريادى برمى آيد: "اين كافر را بكشيد".
شمشيرها بالا مى رود، ابن خَبّاب با تعجّب به آنها نگاه مى كند، او نگران همسر خود است، همسرش حامله است. او فرياد مى زند:
ــ به چه جُرمى مى خواهيد مرا بكشيد؟
ــ به حكم همين قرآنى كه همراه خود دارى!
ــ آخر گناه من چيست؟
ــ ابن خَبّاب! بايد بگويى على كافر شده است تا تو را ببخشيم.
ــ هرگز چنين چيزى را نمى گويم.
شمشيرها به خون آغشته مى شوند، ابن خَبّاب و همسرش به خاك و خون مى افتند.
* * *
اين خبر دردناك به كوفه مى رسد: "خَوارج" راه ها را مى بندند و به مردم حمله مى كنند و آنها را مى كشند. آنها مى خواهند كلّ كشور عراق را ناامن كنند.
تو از من سؤال مى كنى خوارج چه كسانى هستند؟چه مى گويند؟ چرا اين چنين جنايت مى كنند؟
داستان آنها خيلى طولانى است. بايد برايت از جنگ صفّين بگويم. در آن روزها على(ع) و معاويه روبروى هم ايستاده بودند. معاويه، دشمن بزرگ اسلام بود و على(ع) مى خواست هر چه سريع تر سرزمين شام را از وجود ستمكارانى مثل او پاك كند.
در روزهاى آخر، مالك اَشتر، فرمانده سپاه على(ع) تا نزديكى خيمه معاويه رفت، امّا معاويه بعد از مشورت با عمروعاص، دستور داد تا قرآن ها را بر سر نيزه كنند. آن وقت بود كه گروهى از مردم عراق فريب خوردند و على(ع) را مجبور به صلح كردند، (آنان همان كسانى بودند كه بعداً، خوارج نام گرفتند).
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef