┄┅─✵💝✵─┅┄
به نام خداوند
لــــوح و قلم
حقیقت نگـــار
وجود و عـــدم
خـــــدایی که
داننده رازهاست
نخســــــتین
سرآغاز آغازهاست
باتوکل به اسم اعظمت
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
قطعه گمشده ای از پر پرواز کم است
یازده بار شمردیم و یکی باز کم است
این همه آب جاریست نه اقیانوس است
عرق شرم زمین است که سرباز کم است
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیام🌺
این همه نشون بهت دادم،اتفاقایی که توی گذشته ات افتاده،میدونی که میتونم فقط کافیه ازم بخوای اون وقت میتونم کسی که سال ها دنبالش میگردی رو برات پیدا کنم،برای من کاری نداره مثل آب خوردنه فقط باید بهم اجازه بدی!
دوباره داشت توی گوش لیلا میخوند،نمیفهمیدم چی از جونمون میخواد؟انگار همین فکر از ذهن لیلا هم گذشت که مکثی کرد و پرسید:
-نمیفهمم چرا انقدر مشتاقی تا به ما کمک کنی،نکنه مارو میشناسی؟حتما میدونی کی هستیمو این حرفایی هم که زدی به خاطر همینه، اگه به مال و ثروتی که داریم چشم داری،باید بدونی که منو خواهر و مادرم هیچی از خودمون نداریم هر چند خودت کف بینی این چیزا رو بهتر میفهمی!
گوهر پوزخندی زد و در جواب لیلا گفت:
-هر آدمی ستاره ای داره ستاره بخت و اقبال توهم بلنده،من میخوام کمکت کنم چون اگه گمشده ات رو پیدا کنی سرنوشتت ورق میخوره به مقام بالایی میرسی اونوقت شاید بتونی تنها خواسته منم برآورده کنی!
-چه کمکی؟
-اون باشه برای وقتی که کسی که دنبالشی رو پیدا کردی!
لیلا سرفه ای کرد و بعد از کمی مکث در جواب گوهر گفت:-گفتم که من به این جور چیزا اعتقادی ندارم به خاطر کمکی که بهمون کردین ممنونم اما باید برگردم پیش خواهرم،میدونین که حالش خوب نیست بهم احتیاج داره!
-خیلی خب اما به حرفام خوب فکر کن!
با اومدن لیلا دوباره جسم ضعیفمو روی لحاف رها کردمو چشمای خمارمو دوختم بهش:-بهتری؟
صدام که در نمیومد خواستم در سر تکون بدم که درد بدی توی سرم پیچید!
کنارم روی زمین نشست و دستی روی پیشونی ام گذاشت:-تب داری!
بی حال به چشمای نگرانش نگاه کردم!
-نگران نباش جوشونده ای که دم کردم حاضره کمی ازش بنوشه،زود خوب میشه!
اخمامو در هم کردم و خواستم به گوهر که این حرف رو زده بود چیزی بگم که لیلا گفت:-ممنون اما نمیشه چیزی بخوره باید هرچه زودتر برگردیم پیش مادرمون!
گوهر ابروهای نازکش رو در هم کشید و گفت:-چیه دختر؟نکنه فکر کردی من آدم کشم؟این دختر بمیره چه نفعی به حال من داره؟به علاوه مادرتون که طبیب نیست،حداقل من یکم از طبابت سر در میارم،این لیوان رو به خوردش بده،اگه خوب نشد اون وقت بیا ازم حساب پس بگیر!
لیلا که هنوز قانع نشده بود همینجوری نگاهش میکرد که گوهر لیوان جوشونده رو به دهانش نزدیک کرد و کمی ازش نوشید:-ببین چیز بدی توش نیست،میذارمش اینجا خواستی به خوردش بده نخواستی هم نده اصراری نمیکنم اینو گفت و غرغر کنان رفت سمت پستو:-اگه همیشه اینقدر محتاط رفتار میکردین کارتون به اینجا نمیکشید!
با رفتنش لیلا نگاهی به من و نگاهی به لیوانی که کنارش گذاشته شده بود انداخت و لیوان رو برداشت و به سمتم گرفت!
چشمای خمارم از تعجب گرد شد:-آبجی حق با این زنه اگه الانم بریم پیش آنا کاری ازش بر نمیاد فقط می افته توی هول و ولا که برگردیم ده ،اونوقت اگه آقاجون بفهمه تموم مدت اینجا بودیم وضع از اینم بدتر میشه،زن عجیبیه ولی بد نیست،فکر کنم ازم یه چیزایی میخواد اگه میخواست بلایی سرمون بیاره به این جوشونده احتیاجی نداشت،بخور ان شاالله که تبت قطع بشه!
نگاه غمگینی بهش انداختمو لیوان رو گرفتمو تا آخر سر کشیدم مزه عجیبی میداد اما اونقدرا هم بد نبود!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌲🏕☀️ مادرانه 👌😍
🍃🌲🏕☀️ببینین تو دنیای حیوونا هم محبت مادرانه چقدر عالی خودشو نشون میده
🍃🌲🏕☀️مرغی که حس مادرانش باعث میشه تموم جوجه اردکا و حتی یه سگ کوچولو رو زیر بال و پر خودش بگیره👌😍.
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
MohammadReza Shajaryan - Sepide (320).mp3
11.12M
🕊🇮🇷ایران ای سرای امید
بر بامت سپیده دمید
🪴 ارسالی یکی از اعضای محترم کانال
🇮🇷 #دهه_فجرمبارک🇮🇷
#آقاجانسلام
#عاشقانِامامرضا
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼 آوای شاد لری با دیدن مناظر طبیعی وچشم نواز و آرامبخش؛👌😍
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتسیزدهم🪴
🌿﷽🌿
على(ع) به فكر دشمن اصلى است، معاويه كه تهديد بزرگى براى اسلام به شمار مى آيد، امّا لشكر كوفه به فكر آسايش است، على(ع) با آنان سخن مى گويد تا خود را براى جهاد ديگرى آماده كنند.
آرزوى على(ع) اين است كه با لشكر بزرگى به شام برود و معاويه را از حكومت سرنگون كند، امّا افسوس كه ياران على(ع)دلشان براى زن و بچه هايشان تنگ شده است و مى خواهند به كوفه برگردند، آنها به امام مى گويند كه به كوفه بازگرديم و بعد از رفع خستگى، با انرژى و روحيّه بهترى به جنگ معاويه برويم.
* * *
اين صداى مرادى است كه در كوچه هاى كوفه به گوش مى رسد:
اى مردم! امام و مولاى ما در اين جنگ پيروز شد و خوارج به سزاى كردار زشت خود رسيدند. شادى كنيد و جشن بگيريد!
مردم كوفه از خانه هاى خود بيرون مى آيند، مرادى را مى بينند كه سوار بر اسب در كوچه ها مى چرخد.
ساعتى مى گذرد، ديگر صداى مرادى گرفته است، او تمام اين مدّت، فرياد زده و اكنون تشنه شده است، كاش كسى ظرف آبى به او مى داد!
او با خود فكر مى كند كه خوب است براى استراحت به خانه يكى از دوستان خود برود.
ولى بعد از مدّتى زود پشيمان مى شود. او بايد اين خبر را به گوش همه مردم كوفه برساند، بايد همه اين خبر پيروزى را بشنوند و خوشحال شوند. او مى خواهد همه شيعيان را شاد كند.
مرادى همان طور كه سوار بر اسب است وارد كوچه اى مى شود، امّا اى كاش او هرگز وارد اين كوچه نمى شد!
او نمى داند كه اين كوچه، مسير تاريخ را عوض خواهد كرد.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫در سڪوت شب نقش
🌟 رویاهایت رابه تصویر بڪش
💥ایمان داشته باش♡
🌟 به خدایی ڪه نا امید نمی کند
💫و رحتمش بی پایان است
💥شبتـون خُـدایـے🙏
🌸🍃🌟💫⭐️🌙✨
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
به نام خداوند
لــــوح و قلم
حقیقت نگـــار
وجود و عـــدم
خـــــدایی که
داننده رازهاست
نخســــــتین
سرآغاز آغازهاست
باتوکل به اسم اعظمت
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسییکم🌺
کمی گذشت و کم کم راه گلوم باز شد،هنوز تب داشتم و بی حال بودم اما همین که میتونستم حرف بزنم هم جای شکرش باقی بود،لیلا لباسای خشک شده ام رو از بیرون کلبه آورد و تنم کرد و همونجور درازکش توی کلبه افتاده بودم ضربه ای به در خورد...
لیلا خواست درو باز کنه که گوهر وحشت زده از پستو بیرون اومد و لبلا رو کنار زد و گوشش رو گذاشت پشت در...
انگار از کسی میترسید متعجب به حرکاتش نگاه میکردیم که ضربه دیگری به در خورد و صدای عصبی آیاز به گوش خورد:-خاله درو باز کن گاری آوردم!
گوهر با شنیدن صدای آیاز دستی روی سینه اش گذاشت و کلون در رو برداشت و محکم کشیدش سمت خودش:-کجا موندی پسر چقدر دیر کردی!
آیاز که چهره اش به سرخی میزد چشماشو چند بار باز و بسته کرد و آروم تر از قبل گفت:-گاری آوردم زود باشین راه بیفتین!
گوهر اخماشو در هم کرد و گفت:-انگار حالت خوش نیست پسر هنوز که همین لباسا تنته،بیا داخل کمی گرم شی:-عجله دارم خاله آقام خونه منتظره باید برگردم!
گوهر سمت اجاق رفت و لیوانی جوشونده ریخت و گرفت سمت آیاز:-خیلی خب بیا حداقل این جوشونده رو بخور،خدایی نکرده سینه پهلو نکنی!
آیاز لیوان رو گرفت یک جا سر کشیدو خیلی زود در حالیکه هنوز گوهر توی گوش لیلا حرف میخوند همراه هم راهی شدیم...
از چهره آیاز مشخص بود حال خوشی نداره،شاید هم تب داشت،چرا اینقدر بهمون کمک میکرد دلیلش رو نمیفهمیدم،شاید هم به خاطر محمد بود!
-خیلی ازتون ممنونم کمک بزرگی در حقمون کردی،هیچوقت نمیتونیم این لطفتون رو جبران کنیم،حتی دبه های آبم فراموش نکردین!
نگاهی به دبه های آب و چهره سرخ آیاز انداختمو تای ابرومو بالا دادمو پرسیدم:-پس دبه آب خودت چی شد؟نکنه فراموشش کردی؟
دستی به موهاش کشید و نگاهی بهم انداخت و پوزخندی زد و بی هدف به بیرون خیره شد،با اشاره لیلا به خودم اومدم:-عوض تشکرته،پسره مردم رو از کار و زندگی انداختی،اونوقت سوال و جوابشم میکنی!
-آبجی میخوام بدونم اگه نیومده آب ببره اطراف چشمه چی میخواست،شاید...
-شاید چی؟نکنه میخوای بگی اون پرتت کرده توی چشمه و خودش هم نجاتت داده؟گوهر کم بود حالا به اینم مشکوکی؟
شونه ای بالا انداختمو با غیض بهش خیره شدم:-چرا نجاتم دادی؟
نگاهی بهم انداخت و با خنده گفت:
-وقتی داشتی مثل قورباغه توی آب دست و پا میزدی و کسی به دادت نمیرسید دلم به حالت سوخت،پوزخندی زد و ادامه داد:-دقیقا مثل دفعه قبل،نکنه اونبار هم من مقصر بودم؟
لب به دندون گزیدمو زیر چشمی نگاهی به لیلا انداختم،لیلا که حسابی متعجب شده بود با چشمای گشاد شده زل زد تو چشمامو و آروم پرسید:-دفعه اول دیگه کدومه؟مگه شما همدیگه رو قبلا دیدین؟
-آبجی به خدا وقتی رسیدیم همه چیز رو بهت میگم!
سری تکون داد و نگاه چپ چپی به من و بعد به آیاز انداخت و ساکت نشست!
حالا باید بهش چی میگفتم؟
هنوزم همه چیز برام عجیب بود افتادنم توی چشمه وحضور آیاز و گوهر!
مطمئن بودم یکی از اون دونفر خواستن بلایی سرم بیارن بقیه که منو نمیشناختن اما چرا؟اما دلیلی براشون نمیدیدم!
تموم مسیر باقیمونده رو تا خونه بی حال توی بغل لیلا لم داده بودمو آیاز هم گه گاهی سرفه ای توی گلوش خفه میکرد،مشخص بود حالش اصلا خوب نیست از این که به خاطر من به این حال و روز افتاده بود و من اون حرفارو بهش زده بودم پشیمون بودم اما غرورم اجازه عذرخواهی نمیداد!
با رسیدنمون جلوی در کلبه با بی حالی پیاده شدم و آیاز دبه های آب رو برامون پایین گذاشت و دوباره سرفه ای توی گلوش خفه کرد،نگاهی به چهره اش که به کبودی میزد انداختم:-ممنونم!
ابرویی بالا انداخت و گفت:-احتیاجی به تشکر نیست انگار خدا صلاح دیده هر بار سر راهم قرار میگیری یه بلایی سرم بیاد!
اینو گفت و پرید بالای گاری و خیلی زود دور شد!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻