MohammadReza Shajaryan - Sepide (320).mp3
11.12M
🕊🇮🇷ایران ای سرای امید
بر بامت سپیده دمید
🪴 ارسالی یکی از اعضای محترم کانال
🇮🇷 #دهه_فجرمبارک🇮🇷
#آقاجانسلام
#عاشقانِامامرضا
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼 آوای شاد لری با دیدن مناظر طبیعی وچشم نواز و آرامبخش؛👌😍
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتسیزدهم🪴
🌿﷽🌿
على(ع) به فكر دشمن اصلى است، معاويه كه تهديد بزرگى براى اسلام به شمار مى آيد، امّا لشكر كوفه به فكر آسايش است، على(ع) با آنان سخن مى گويد تا خود را براى جهاد ديگرى آماده كنند.
آرزوى على(ع) اين است كه با لشكر بزرگى به شام برود و معاويه را از حكومت سرنگون كند، امّا افسوس كه ياران على(ع)دلشان براى زن و بچه هايشان تنگ شده است و مى خواهند به كوفه برگردند، آنها به امام مى گويند كه به كوفه بازگرديم و بعد از رفع خستگى، با انرژى و روحيّه بهترى به جنگ معاويه برويم.
* * *
اين صداى مرادى است كه در كوچه هاى كوفه به گوش مى رسد:
اى مردم! امام و مولاى ما در اين جنگ پيروز شد و خوارج به سزاى كردار زشت خود رسيدند. شادى كنيد و جشن بگيريد!
مردم كوفه از خانه هاى خود بيرون مى آيند، مرادى را مى بينند كه سوار بر اسب در كوچه ها مى چرخد.
ساعتى مى گذرد، ديگر صداى مرادى گرفته است، او تمام اين مدّت، فرياد زده و اكنون تشنه شده است، كاش كسى ظرف آبى به او مى داد!
او با خود فكر مى كند كه خوب است براى استراحت به خانه يكى از دوستان خود برود.
ولى بعد از مدّتى زود پشيمان مى شود. او بايد اين خبر را به گوش همه مردم كوفه برساند، بايد همه اين خبر پيروزى را بشنوند و خوشحال شوند. او مى خواهد همه شيعيان را شاد كند.
مرادى همان طور كه سوار بر اسب است وارد كوچه اى مى شود، امّا اى كاش او هرگز وارد اين كوچه نمى شد!
او نمى داند كه اين كوچه، مسير تاريخ را عوض خواهد كرد.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫در سڪوت شب نقش
🌟 رویاهایت رابه تصویر بڪش
💥ایمان داشته باش♡
🌟 به خدایی ڪه نا امید نمی کند
💫و رحتمش بی پایان است
💥شبتـون خُـدایـے🙏
🌸🍃🌟💫⭐️🌙✨
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
به نام خداوند
لــــوح و قلم
حقیقت نگـــار
وجود و عـــدم
خـــــدایی که
داننده رازهاست
نخســــــتین
سرآغاز آغازهاست
باتوکل به اسم اعظمت
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسییکم🌺
کمی گذشت و کم کم راه گلوم باز شد،هنوز تب داشتم و بی حال بودم اما همین که میتونستم حرف بزنم هم جای شکرش باقی بود،لیلا لباسای خشک شده ام رو از بیرون کلبه آورد و تنم کرد و همونجور درازکش توی کلبه افتاده بودم ضربه ای به در خورد...
لیلا خواست درو باز کنه که گوهر وحشت زده از پستو بیرون اومد و لبلا رو کنار زد و گوشش رو گذاشت پشت در...
انگار از کسی میترسید متعجب به حرکاتش نگاه میکردیم که ضربه دیگری به در خورد و صدای عصبی آیاز به گوش خورد:-خاله درو باز کن گاری آوردم!
گوهر با شنیدن صدای آیاز دستی روی سینه اش گذاشت و کلون در رو برداشت و محکم کشیدش سمت خودش:-کجا موندی پسر چقدر دیر کردی!
آیاز که چهره اش به سرخی میزد چشماشو چند بار باز و بسته کرد و آروم تر از قبل گفت:-گاری آوردم زود باشین راه بیفتین!
گوهر اخماشو در هم کرد و گفت:-انگار حالت خوش نیست پسر هنوز که همین لباسا تنته،بیا داخل کمی گرم شی:-عجله دارم خاله آقام خونه منتظره باید برگردم!
گوهر سمت اجاق رفت و لیوانی جوشونده ریخت و گرفت سمت آیاز:-خیلی خب بیا حداقل این جوشونده رو بخور،خدایی نکرده سینه پهلو نکنی!
آیاز لیوان رو گرفت یک جا سر کشیدو خیلی زود در حالیکه هنوز گوهر توی گوش لیلا حرف میخوند همراه هم راهی شدیم...
از چهره آیاز مشخص بود حال خوشی نداره،شاید هم تب داشت،چرا اینقدر بهمون کمک میکرد دلیلش رو نمیفهمیدم،شاید هم به خاطر محمد بود!
-خیلی ازتون ممنونم کمک بزرگی در حقمون کردی،هیچوقت نمیتونیم این لطفتون رو جبران کنیم،حتی دبه های آبم فراموش نکردین!
نگاهی به دبه های آب و چهره سرخ آیاز انداختمو تای ابرومو بالا دادمو پرسیدم:-پس دبه آب خودت چی شد؟نکنه فراموشش کردی؟
دستی به موهاش کشید و نگاهی بهم انداخت و پوزخندی زد و بی هدف به بیرون خیره شد،با اشاره لیلا به خودم اومدم:-عوض تشکرته،پسره مردم رو از کار و زندگی انداختی،اونوقت سوال و جوابشم میکنی!
-آبجی میخوام بدونم اگه نیومده آب ببره اطراف چشمه چی میخواست،شاید...
-شاید چی؟نکنه میخوای بگی اون پرتت کرده توی چشمه و خودش هم نجاتت داده؟گوهر کم بود حالا به اینم مشکوکی؟
شونه ای بالا انداختمو با غیض بهش خیره شدم:-چرا نجاتم دادی؟
نگاهی بهم انداخت و با خنده گفت:
-وقتی داشتی مثل قورباغه توی آب دست و پا میزدی و کسی به دادت نمیرسید دلم به حالت سوخت،پوزخندی زد و ادامه داد:-دقیقا مثل دفعه قبل،نکنه اونبار هم من مقصر بودم؟
لب به دندون گزیدمو زیر چشمی نگاهی به لیلا انداختم،لیلا که حسابی متعجب شده بود با چشمای گشاد شده زل زد تو چشمامو و آروم پرسید:-دفعه اول دیگه کدومه؟مگه شما همدیگه رو قبلا دیدین؟
-آبجی به خدا وقتی رسیدیم همه چیز رو بهت میگم!
سری تکون داد و نگاه چپ چپی به من و بعد به آیاز انداخت و ساکت نشست!
حالا باید بهش چی میگفتم؟
هنوزم همه چیز برام عجیب بود افتادنم توی چشمه وحضور آیاز و گوهر!
مطمئن بودم یکی از اون دونفر خواستن بلایی سرم بیارن بقیه که منو نمیشناختن اما چرا؟اما دلیلی براشون نمیدیدم!
تموم مسیر باقیمونده رو تا خونه بی حال توی بغل لیلا لم داده بودمو آیاز هم گه گاهی سرفه ای توی گلوش خفه میکرد،مشخص بود حالش اصلا خوب نیست از این که به خاطر من به این حال و روز افتاده بود و من اون حرفارو بهش زده بودم پشیمون بودم اما غرورم اجازه عذرخواهی نمیداد!
با رسیدنمون جلوی در کلبه با بی حالی پیاده شدم و آیاز دبه های آب رو برامون پایین گذاشت و دوباره سرفه ای توی گلوش خفه کرد،نگاهی به چهره اش که به کبودی میزد انداختم:-ممنونم!
ابرویی بالا انداخت و گفت:-احتیاجی به تشکر نیست انگار خدا صلاح دیده هر بار سر راهم قرار میگیری یه بلایی سرم بیاد!
اینو گفت و پرید بالای گاری و خیلی زود دور شد!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیدوم🌺
با اینکه نجاتم داده بود اما هنوزم معتقد بودم پررو ترین پسر دنیاست البته بعد از آرات!
با رفتنش دبه ها رو بلند کردیم و تا نزدیک کلبه آوردیم و ضربه ای به در کوبیدیم!
اما کسی درو باز نکرد،چند دقیقه ای همونجا منتظر نشستیم اما خبری نشد،حال خوبی نداشتمنمیتونستم زیاد سر پا بمونم و با فکر اینکه حتما آنامو ننه رفتن بازار دبه ها رو گذاشتیم کنار کلبه و پای پیاده راه افتادیم سمت کلبه بی بی حکیمه...
با اینکه دیگه جونی توی بدنم نمونده بود چند قدمی کلبه با صدای شیونی که به گوش خورد قدمهامو تند تر کردمو چند لحظه بعد مات برده رو به روی کلبه ایستادم و به محمد که از چشمای پر از اشک جلوی در ایستاده بود پرسیدم:-چه خبر شده؟
محمد دستی به صورت و چشماش کشید و با چونه ای لرزون لب زد:-بی بی...
بغض بهش اجازه کامل کردن جمله رو نداد امابا اون صدای شیونی که از کلبه به گوش میرسید شنیدن همون یه کلمه کافی بود تا بفهمم چه اتفاقی افتاده!
بی بی حکیمه مرده بود!
قبل از اینکه به آخرین خواسته اش برسه مرده بود!
احساس کردم بدن داغم به یکباره یخ بست،حال بدم،بدتر و بدتر میشد جگرم برای محمد میسوخت،بی بی تموم خانواده اش بود و با رفتنش محمد رو بار دیگه یتیم کرده بود!
از طرفی هم فکر رفتن بی بی که تو این چند روز خودش رو توی دلم جا داده بود مثل خنجری توی قلبم فرو میرفت!
محمد رو کنار زدم و نگاهم رو انداختم داخل کلبه دلم میخواست برای بار آخر هم که شده چهره مهربونش رو ببینم...
جمعیت زیادی داخل کلبه نبودن چندتایی زن روستایی که داشتن جسم بی جون بی بی رو روی تخته میذاشتن که آنام و ننه اشرف هم جزئشون بودن خواستم قدم به داخل بذارم که
با کشیدن دستم توسط لیلا به عقب برگشتم:-کجا میری؟
با بغض نالیدم:-آبجی، بی بی مرده...میخوام برای آخرین بار ببینمش...میخوام ازش خداحافظی کنم،یادته چقدر میگفت آقاتو بیار محمد رو بسپارم بهش؟آخرم چشم انتظار رفت!
لیلا با اخم انگشت روی بینی اش گذاشت و اشاره ای به محمد کرد و گفت:-هیس!الان وقت این حرفا نیست ببین محمد چه حالی داره حتما اگه این چیزارو بشنوه بدتر هم میشه!
سری تکون دادمو قطرات اشک جمع شده توی چشمامو پس زدم،که صدای آیاز توی گوشم زنگ خورد:-محمد داداش،چی شده؟
محمد نگاهی به چهره متعجب آیاز انداخت و خودش رو توی بغلش رها کرد و شونه هاش شروع کرد به لرزیدن،طاقت دیدن این صحنه ها رو نداشتم،با دیدن نگاه خیره آیاز چشم از هردوشون گرفتمو نشستم روی دله ای که بیرون کلبه گذاشته بودن و اشکام پشت هم از چشمام سر میخورد!
چند دقیقه ای گذشت و زن های توی کلبه در حالیکه تخته رو روی دستاشون حمل میکردن از کلبه بیرون اومدن،جسم بی جون بی بی رو چند بار روی دستاشون بالا پایین کردن و اشهدشو گفتن و تخته رو به دست مردایی که تعدادشون از انگشتای یه دستم کمتر بود سپردن و خودشون پشت سر جنازه راهی شدن!
تبم شدت گرفته بود اما هر جوری که بود خودمون رو آنا رسوندیمو همراهش راهی شدیم:
-شما اینجا چیکار میکنین برگردین کلبه همونجا بمونید تا برگردم خوب نیست دختر جوون توی مراسم شرکت کنه!
لیلا بدون هیچ بحثی چشمی رو به آنا گفت و دستمو کشید سمت کلبه بی بی،با اینکه دلم میخواست توی مراسم بی بی شرکت کنم اما بی جون تر از این حرفا بودم...
بی رمق نگاه آخرم رو از محمد گرفتمو پا گذاشتم سمت کلبه ای که بدون بی بی دیگه صفایی نداشت،با داخل شدن بهش دوباره چشمام پر از اشک شد،سرم گیج میرفت با کمک لیلا روی تشکچه کوچک بی بی دراز کشیدم و به این فکر میکردم که حالا محمد چطور میخواد نبود بی بی رو تاب بیاره؟
توی افکار خودم غرق بودم که با هول خوردن مردی به داخل کلبه با ترس سر جام نشستمو خودم رو به لیلا چسبوندم،نگاهش میخ چشمام شده بود و رفته رفت چشماش گشاد تر از قبل میشد،لیلا که متوجه ترسم شده بود اخمی کرد و پرسید:-شما کی هستین؟با کی کار دارین؟
مرد انگار که با صدای لیلا به خودش اومده بود سرفه ای کرد و با صدایی که بیش از حد به گوشم آشنا اومد گفت:-بی بی...رو بردن؟
-آره همین الان بردنش سمت غسال خونه تند برین بهشون میرسین!
مردی سری تکون داد و درو روی هم گذاشت و رفت...
با رفتنش لیلا با ترس از جا بلند شد و نگاهی به بیرون انداخت و سنگ بزرگی که گوشه کلبه بود رو هل داد پشت در و نفس راحتی کشید:-عجب مرد عجیبی بود،چرا از اون طرف رفت؟شاید شیرین عقل بود،خدا بهمون رحم کردا!
-آبجی صداش به گوش تو هم آشنا بود؟
-نه فکر نمیکنم تا حالا دیده باشمش،بگیر بخواب یکم استراحت کن هنوز تب داری!
سری تکون دادمو پلکامو گذاشتم روی هم و با کشیدن عطر خوش بی بی به مشامم خیلی زود به خواب رفتم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤
❪درشـگفتم از کسی که گمشـدهیِ
خود را میجـوید،
درحالی که "خود"را گـم کرده؛
ولی در پیِ یافتـن آن نیسـت!❫
-امامعلیعلیهالسلام
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهارشنبه های امام رضایی ❤️
سلام آقا جاااااانم ❤️❤️❤️
🌹 ارسالی یکی از اعضای محترم کانال
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#آقاجانسلام
#عاشقانِامامرضا
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹❣لحظاتی با نماهنگ بسیار زیبای : همه گلا میدونن ...تا نیای بهار نمیشه...
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠