eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
مولای مهربان من! گفتند صبح آمدنت صبح دیگری است/ صبحی که در ادامه اش از هرچه شب بری است/ گفتند صبح جمعه ای از راه می رسی/ جمعه برای آمدنت صبح بهتری است/ هر هفت روز هفته ام از اشک پرشده/ چشمم درون بستری از اشک بستری است/ از شنبه تا سه شنبه و جمعه... کدام صبح؟ گفتند آمدنت صبح دیگری است.....   🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 دلم اونقدر گرفته بود که اگه مجبور نبودم هیچوقت پا توی مجلس نمیذاشتم،آهی کشیدمو بدون اینکه نگاهی به خودم بندازم همونجوری از اتاق بیرون رفتم و کنار آنام ایستادم،عمه فرحناز و نازگل و فرهان به همراه زیور خاتون و دختری که شبیه به کلفت ها بود برای دست بوسی به اتاق بی بی رفته بودن و بعد از بیرون اومدنشون همه با هم راهی مهمونخونه شدیم،عمه حتی شوهرشم همراه خودش نیاورده بود و در جواب آقام‌ که دلیل غیبتش رو پرسیده بود گفت ان شاالله وقتی قضیه جدی تر شد برای بقیه مراسم ها خدمت میرسه،با این حرف یاد آرات افتادم،اصغر خان حتی حاضر نشده بود برای خداحافظی با دخترش پا توی عمارت ما بذاره،حالا میخواست از ما عروس ببره،عجیب بود،حتما با اصرارای فرهان راضی شده بود تا همین حد هم پیشروی کنه! با ورودمون به مهمونخونه منو لیلا کنار آنام جای گرفتیم و عمه فرحناز شروع به صحبت کرد:-خب خان داداش،دستور دادی خدمت برسیم،چی شد کوتاه اومدی و میخوای از دختر دردونه ات دل بکنی و بسپاریش به ما! با این حرف لیلا سر به زیر انداخت و آقام در جوابش گفت:-صلاح دیدم دختر به خودی بدم تا غریبه اینجوری خیالم راحت تره! -خوب کردی،به خدا قسم من دختراتو مثل نازگل خودم دوست دارم،نمیخواد نگرانش باشی و رو کرد سمت منو گفت:-آیلا جان از آخرین باری که دیدمت خیلی بزرگ شدی البته هنوزم نسبت به هم سن و سالات جثه ریزی داری،درست مثل مادرت! از حرفش اصلا خوشم نمیومد،خواستم بهش بگم که من جثه ریزی ندارم اون دختر توئه که شبیه خیک پنیره اما به خاطر لیلا مجبور بودم درست رفتار کنم،لبخندی زدم و با غرور در جوابش گفتم:-بله عمه جان،از اینکه شبیه آنامم خیلی خوشحالم،آخه حتی الانم شبیه دخترای دم بخته! با این حرف پشت چشمی بهم نازک کرد و رو به آقام گفت:-داداشم کجاست نمیبینمش؟ -از دیشب تا حالا پیداش نیست،هر چند از وقتی وظایفش رو گذاشته عهده آرات ماهم کمتر میبینیمش! با آوردن اسم آرات عمه پوزخندی زد و گفت:-آرات؟مگه اون میتونه از پس کارای عمارت بر بیاد،این جوونا که هنوز سن و سالی ندارن! آقام اخماشو درهم کرد و در جواب عمه گفت:-آرات الان مردیه واسه خودش در ضمن پسر با جنمیه،مثل جوونای عادی نیست! عمه دستی توی هوا تکون داد و گفت:-حالا این پسر با جنم کجا هست؟نمیخواد برای خوشامد گویی به عمه و مادربزرگش تشریف فرما بشه؟ با این حرف لبخند کجی نشست کنج لبای فرهان،اخمامو درهم کردمو به صورتش زل زدم،انگار سنگینی نگاهمو حس کرد،که با دیدنم خنده اش رو خورد! آقام خواست چیزی بگه که با صدای آرات ساکت شد:-شرمنده عمه خانوم دیر خدمت رسیدم،تقصیر از من نیست انگار دیر رسیدن توی خونمه،از آقاجونم به ارث بردم! با این حرف عمه رویی ترش کرد و گفت:-زبونت که به اون نرفته حتما توی این مورد به مادر خدابیامرزت رفتی! آرات پوزخندی زد و گفت:-نه اتفاقا این یکی رو از عمه ام به ارث بردم،به هر حال اومدم تا بهتون خوشامد بگم آخه مادرم اینجوری تربیتم کرده! عمه خواست چیزی بگه که با حرف زیور خاتون ساکت شد:-بسه دیگه این حرفا توی مجلس خیر شگون نداره،بیا اینجا پسر،بیا کنار من بنشین که توی این مدتی که نبودم حسابی دلتنگت شدم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 آرات نگاه چپ چپی به عمه انداخت و کنار زیور خاتون دقیقا روبه روی من نشست و سرد و خشک به صورتم نگاهی انداخت،از نگاه کردن بهش خجالت میکشیدم،حتما با حرفایی که صبح بهش زدم گمون میکرد بدجور دلباختشم... با صدای رباب خانوم چشم از آرات گرفتمو با چشمای گشاد شده به در خیره موندم،سلامی کرد و دست تو دست ماهرخ داخل شد! آنام با دیدنشون عصبی چشم بر هم گذاشت،خدا خدا میکردم عمه با دیدنشون مراسم رو بهم نزنه،اگه همه چیز بهم میخورد اینبار دیگه لیلا طاقت نمیاورد! -شرمنده مزاحم شدیم با خودم گفتم زشته شما تشریف آوردین و ما برای دست بوسی خدمت نرسیم! عمه تای ابروشو بالا داد و نگاهی به رباب خانوم انداخت:-کلفت جدید گرفتی خان داداش؟ با این حرف عمه کمی دلم خنک شد،آقاجون عصبی نگاهی به رباب خانوم انداخت و گفت:-نیازی به اومدن شما نبود،سلام کردین دیگه برگردین توی اتاقتون! -خان یعنی نمیخواین تازه عروستون رو با خواهرتون آشنا کنین؟به هر حال ما الان دیگه فامیل شدیم،خوبیت نداره،مثل غریبه ها با هم رفتار کنیم! با این حرف چشمای زیور خاتون و عمه هر دو با هم درشت شد،بی بی عصاشو به زمین کوبید و گفت:-بسه دیگه،برگردین اتاقتون! عمه خنده ای کرد و گفت:-چیکارشون داری بی بی بذار بمونن به هر حال اونا هم الان جزئی از خانواده داداشم محسوب میشن،اینو گفت و دست ماهرخ رو کشید و کنار خودش نشوند و با تمسخر رو به آقام گفت:-خان داداش چه بی سرو صدا عروس آوردی،نکنه خدایی نکرده... بی بی پرید وسط حرف عمه و قبل از اینکه آقام از کوره در بره گفت:-خیلی خب اینجا برای بحث و جدل دور هم جمع نشدیم،بهتره به جای این حرفا برین سر اصل مطلب! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
majid_akhshabi_zendegi_salam 128.mp3
2.01M
🎧❣🎼☀️آوای شاد وبسیار زیبای : زندگی سلاااام... 🍃🌲🎤مجید اخشابی... 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
انسانم‼️ نه وسیله سرگرمی ❌❗️ ♥️¦⇠ 🍃اَللّٰھُم‌؏َـجَل‌َلَوِلیِّڪ‌َالفَࢪَجِ🍃 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
نذر جشن نیمه شعبان نذر امام زمان عج❤️ ان شالله میخواهیم جشن نیمه شعبان رو با حضور مددجویان سه شنبه بگیریم و ان شالله چهارشنبه هم نائب الزیاره شما در روز نیمه شعبان مسجد مقدس جمکران همه تون رو دعا کنیم قریب ۳۱۳ نفر را دعوت به جشن کردیم اگه بتونید برای اطعام نذر کنید بتونیم ناهار و پذیرایی به عشق مهدی فاطمه بهشون بدیم خیلی خوب خواهد شد و دعای امام عصر عج ❤️ بدرقه شما و ثواب امواتتون و شهداتون❤️✌️ ان شالله دل این نیازمندان شاد کنیم ❤️❤️ میدونید نذر امام عصر چقدر قشنگه و اثرش رو در زندگی خواهید دید❤️❤️✌️ مرکز نیکوکاری سردار دلها❤️تهران ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ شماره کارت خیریه جهت کمک و واریز ۶۰۳۷۹۹۷۹۵۰۲۶۹۰۵۱ بنام مرکز نیکوکاری سردار دلها تهران شماره کارت حساب مرکز نیکوکاری را جهت کمک ب نیازمندان و ایتام و امور نیکوکاری ب دیگران معرفی نمایید. شماره تماس مرکز نیکوکاری : ۰۹۳۵۸۳۱۹۵۰۶ پیامک تماس ایتا واتساپ ۰۹۱۲۰۸۴۸۷۱۳ تماس و پیامک تلگرام خانم منصوری ۰۹۱۶۵۵۶۹۷۹۲ به دیگران و گروه ها اطلاع دهید گره از کار باز کنیم✌️✌️✌️
دو3ت دارم عشقم... یه جور دوست داشتن هایی هست که هیچوقت پاک نمیشه از دل آدم ... حتی با اشتباه ... حتی با مرور زمان ... حتی با هرچیز دیگه ... این دوست داشتنا شاید فقط یه جور از دل آدما پاک شه ... اونم مردن هست ... همیشه همه جا همه ی لحظه ها دوست داشتنت تو قلبم حک شده و هست عشقم ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 عکس نوشته ایتا ===👇=== @aksneveshteheitaa ===🌷===
  آن قدر از مرگ می ترسیم که همیشه سعی می کنیم از تقصیرات اموات بگذریم، انگار پیشاپیش می خواهیم وقتی نوبت خودمان شد از تقصیرات ما هم بگذرند. عکس نوشته ایتا ===👇=== @aksneveshteheitaa ===🌷===
اگر کسی برای ما بسیار ارزشمند باشد ، باید این راز را از او پنهان کنیم ! ««چنان که گویی جنایتی را پنهان می کنیم !»» این واقعیت خوشایند نیست ... اما ... حقیقت دارد ! آدم ها ... طاقت مهربانی بسیار را ندارند ...!! 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 عکس نوشته ایتا ===👇=== @aksneveshteheitaa ===🌷===
💠💠💠💠💠 🌹اميرالمومنين علی (ع)🌹 (ارزش) جوانى را جز پيران نمى شناسند؛ (ارزش) آرامش را جز گرفتاران نمى شناسند؛ (ارزش) سلامت را جز بيماران نمى شناسند، (ارزش) زندگى را جز مُردگان نمى دانند. 🍃🌸🍃🌺🍃🌼 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همراه با مناجات با خدا و اهل بیت علیهم السلام ۴۲ فرازهایی از مناجات شعبانیه با صدای 🎙کربلایی محمدحسین پویانفر  🇮🇷 🇮🇷             eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef 🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶
✨شب و سکوت و آرامش 🌷مکمل هم هستند ✨اما در سکوت میتوان 🌷گوش دل داشت ✨و صدای خدا را شنید 🌷که میگوید ✨شب را برای تو آفریدم 🌷آرام بخواب ✨من مراقبت هستم 🌟شبتون پراز آرامش🌟 ‌╭┅── ─ ┅╮   ✨🌙💫🌟🌟 ╰┅── ─ ┅╯ @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا، کمک کن دیرتر برنجم، زودتر ببخشم، کمتر قضاوت کنم و بیشتر فرصت دهم ... سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
بخوان دعای فرج را که یار برگردد بخوان دعای فرج را که شب سحر گردد بخوان دعای فرج را اگر که می خواهی حدیث غیبت یار تو مختصر گردد بخوان دعای فرج را و از خدا بطلب وجود نازکش ایمن ز هر خطر گردد 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 با این حرف عمه دوباره پوزخندی زد و با غرور خاصی گفت:-راستش میخواستم همین امروز فردا برای فرهانم آستین بالا بزنمو دختر یکی از تاجرای خوشنام ده رو براش خواستگاری کنم،گمون نمیکردم نظر خان داداشم عوض بشه،دفعه پیش که اومدیم روی تصمیمش مصمم بود اما انگار خیلی اتفاقا افتاده که ما ازش بی خبریم،به هر حال وقتی خان داداشم آدم فرستاد،نخواستم روشو زمین بندازم قرارمون با اونا رو بهم زدم،آخه فرهان خودش به این وصلت اصرار داره و از قدیم میگن علف باید به دهن بزی شیرین بیاد! با گفتن این حرفا لحظه به لحظه فک آقام از عصبانیت منقبض تر میشد و لیلا حرصی افتاده بود به جون انگشتای دستش،حال آنامم دستی کمی ازش نداشت،انگار داشت به خاطر لیلا به خودش فشار میاورد که رفتار بدی از خودش نشون نده... آقام که پره های بینیش از عصبانیت گشاد شده بود دستی تو موهاش فرو برد و سری به نشونه مثبت تکون داد و فرهان با لب های خندون با اشاره عمه از جا بلند شد... بیخیال به کت و شلوارش نگاه میکردم که با حرفی که عمه زد قلبم از تپیدن ایستاد:-لیلا جان تو چرا بلند شدی،نکنه تو میخوای به جای آبجیت حرف بزنی،انقدر ها هم سنش کم نیست،از پس خودش بر میاد! نگاهی به صورت لیلا انداختم،مثل گچ روی دیوار شده بود،لب به دندون گزید و در جواب عمه سکوت کرد و به جای اون آقام گفت:-منظورت چیه فرحناز؟این حرفا چیه میزنی؟شوخیت گرفته؟ -وا خان داداش من که چیز بدی نگفتم،فقط گفتم اجازه بده خود بچه ها تنها صحبت کنن،پسر من که غریبه نیست دیگه چه احتیاجی به حضور لیلا هست! بی بی اخماشو در هم کرد و گفت:-فرحناز مگه تو لیلا رو برای پسرت نخواستی؟ با این حرف بی بی عمه اخمی کرد و گفت:-وا بی بی این چه حرفیه میزنی،لیلا چند سالی از فرهان بزرگتره،درضمن فرهان خودش آیلا رو پسند کرده،از همون اولم برای آیلا پا پیش گذاشتیم! آقام نفس عمیقی کشید و عصبی از جا بلند شد،رباب خانوم و ماهرخ وقتی وضعیت رو آشفته دیدن قبل از اینکه خشم آقام دامنشون رو بگیره از جا بلند شدن و با اجازه ای گفتن و از مهمونخونه بیرون رفتن! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 با رفتنشون بی بی دست آقام رو گرفت و کشید و گفت:-بشین پسر این حرفا بحث و جدل نداره،بهتره با زبون مشکلتون رو حل کنین اینجوری دشمن شادمون نکنید! و رو به عمه گفت:-خودت میدونی فرحناز تا دختر بزرگتر توی خونه هست نمیشه کوچیکه رو شوهر بدیم،خوبیت نداره! عمه که کمی از واکنش آقام ترسیده بود پشت چشمی نازک کرد و گفت:-خیلی خب خان داداش این که دعوا نداره ما آیلا رو نشون میکنیم هر موقع لیلا عروس شد دوباره خواستگاریش میکنیم و عروسمون رو با خودمون میبریم! با این حرف نگاهم توی چشمای فرهان گره خورد،از لبخند معنا دار روی لبش چندشم شد،نگاهمو ازش گرفتمو زل زدم به لیلا که سربه زیر سرجاش نشسته بود،نمیدونستم چه حالیه حتی نمیتونستم خودمو به جاش بذارم،با بغض بهش خیره بودم که آرات از جا بلند شد و نفس عمیقی کشید و رو به آقام گفت:-عمو جان من بیرون منتظر میمونم اگه امری داشتین صدام کنین! اینو گفت و بدون اینکه منتظر جواب بمونه از مهمونخونه بیرون رفت! بغض بدی گلومو گرفته بود،بی بی آقامو راضی کرد تا سرجاش بنشینه،تموم حواسم پیش آرات بود،اون که تا چند دقیقه پیش خونسرد بود چطور یکدفعه ای اینقدر عصبی شد،یعنی اونم به من علاقه داره؟از فکری که توی سرم میچرخید پوزخند گوشه لبم نشست،هیچوقت همچین چیزی ممکن نبود،آرات حتی از من خوشش هم نمیومد! از نگاه های خیره فرهان معذب بودم و روی نگاه کردن به چهره لیلا رو نداشتم انگار که خودمو مقصر میدیدم،صدای نفس های سنگینش به گوشم میخورد و کاری از دستم‌برنمیومد فقط دلم میخواست که هر چه زودتر این مجلس مسخره تموم بشه،تا به آقاجون بگم که علاقه ای به فرهان ندارمو و راضی به این ازدواج نیستم! با صدای رعنا از فکر بیرون اومدم،فقط همین یکی کم‌بود:-ببخشید خان ننه حوری منو فرستادن پی لیلا خاتون گفتن کار مهمی باهاشون دارن! لیلا با رنگی پریده از آقام کسب اجازه کرد و از مهمونخونه بیرون زد... احساس تنگی نفس میکردم،دلم میخواست منم پشت سرش برم اما ممکن نبود! چند دقیقه ای گذشت و از حرفای آقام و بی بی و عمه فقط تا این حد فهمیده بودم که بعد از عروسی لیلا اگه همه راضی بودن منو فرهان رو به عقد هم در میارن،خبر نداشتم قراره بعد از این مجلس چه آشوبی به پا کنم! با صدای بی بی سرچرخوندم:-دختر بلند شو برو به حوری و عصمت بگو وسایل سفره رو مهیا کنن! با این حرف مثل اینکه حکم آزادیمو صادر کرده باشن دو پا قرض گرفتمو از مهمونخونه بیرون زدم و مستقیم سمت اتاقمون قدم برداشتمو با احتیاط داخل شدم،خبری از لیلا نبود آهی کشیدمو راه افتادم سمت مطبخ،سرکی کشیدمو بیحال لب زدم:-ننه،بی بی گفت سفره رو حاضر کنین! -اوووف اون عروسش مثل بیگم‌نشسته بالای مجلس اون وقت من باید کلفتی کنم کمک دستی هم‌ندارم... بی توجه به حرفش لب زدم:-لیلا رو کجا فرستادی ننه؟توی اتاق نبود! -چمیدونم دختر من با لیلا چیکار دارم،اگه کمک نمیکنی،بار اضافی هم‌نشو برو بیرون بذار کارمو بکنم! با این حرف چشمام از تعجب گشاد شد و با فکر اینکه رعنا برای لیلا نقشه ای کشیده باشه دویدم سمت اتاقش و ضربه ای محکم به در کوبیدم و با بیرون اومدنش گیسش رو گرفتمو‌ هر چقدر زور داشتم کشیدم و حرصی در گوشش لب زدم:-دختره دروغگو آبجیمو رو کجا فرستادی؟هان؟زود باش بگو وگرنه همین الان میرم پیش آقامو همه چیز رو بهش میگم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠