┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زيباست صبح،
وقتی روی لبهايمان
ذكر مهربانی به شكوفه مینشيند
❤️و با عشق، روزمان آغاز میشود
🏳خدايا...
روزمان را سرشار از آرامش
عشق و محبت کن🌸
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
شاید که به پیکر جهان جان آمد
شاید که شب غصه به پایان آمد
آمـاده پــــی ظهـــور او باید شد
شاید که همین نیمۀ شعبــان آمد
#سیدمجتبی_شجاع
#ولادت_امام_مهدی_عج_پیشاپیش_مبارک
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتهشتادسوم🌺
-آخ ولم کن دیوونه من با خواهرت چیکار دارم،آرات گفت صداش کنم الانم با هم تو حیاط پشتی ان...
شوک زده موهاشو رها کردمو به صورتش زل زدم و ناباور پرسیدم:-چی گفتی؟
-گفتم که آبجیت با پسر عموت توی حیاط پشتی ان اون ازم خواست از مهمونخونه بیرون بکشمش،حالا اگه خیلی دوست داری میتونی به آقات بگی،ببینی کی ضرر میکنه!
با این حرف انگار سطل آب یخی روی سرم خالی شد،نفس عمیقی کشیدمو رهاش کردم:-خیلی خب برو تو اتاقت تا تموم موهاتو نکندم!
اینو گفتمو با قدم هایی لرزون راه افتادم سمت حیاط پشتی...
هنوز بهش نرسیده بودم که با دیدن آرات و لیلا کنار هم خشکم زد،لیلا کنار باغچه نشسته بود و آرات جلوی پاهاش زانو زده بود،انگار سعی داشت آرومش کنه!
تازه داشتم میفهمیدم آرات چرا عصبی شده بود،حتما به خاطر خورد شدن غرور لیلا بود،منو بگو گمون میکردم دوستم داره،قطره اشکی که توی چشمام نشسته بود رو با انگشت گرفتمو برگشتم سمت مطبخ و خودم رو با کمک کردن به ننه حوری مشغول کردم،توی اون لحظه علاوه بر فرهان از آرات و حتی لیلا هم بدم اومده بود:-چی شد آخر؟
گیج و گنگ به ننه که این سوال رو پرسیده بود نگاه کردم:-میگم اون عمه مارمولک حرف اضافی نزد؟ لیلا رو میخواد؟
ظرفارو گذاشتم روی میز و تا خواستم چیزی بگم صدای آرات توی گوشم پیچید:-ننه یه لیوان آب...
با دیدنم بقیه جملشو خورد،اخماشو در هم کرد و خودش لیوانی آب برداشت و از مطبخ بیرون رفت!
خشم همه وجودمو گرفته بود،نکنه اینم فکر میکرد تقصیره منه که عمه به جای لیلا منو انتخاب کرده؟پسره بیشعور!
عصبی ظرفارو همونجا رها کردمو برگشتم سمت مهمونخونه و با بغض کنار آنام نشستم،اونقدر عصبی بودم که دیگه فرقی به حالم نمیکرد آقام برای آینده ام چه تصمیمی میگیره،حداقل فرهان بهم علاقه داشت،آرات چی؟!
اون روز تا نزدیکای غروب عمه توی عمارت موند و برای آخر هفته مارو به عمارتشون دعوت کرد اما آقام قبول نکرد و گفت ان شاالله بعد از عروسی لیلا!
عزمش رو جزم کرده بود هر طور شده شوهرش بده!
از حرفا و شوخیای فرهان کنارم اصلا خوشم نمیومد اما به خاطر اینکه آرات فکر و خیال برش نداره که دوسش دارم مجبور بودم تحملش کنم!
تا موقع رفتن عمه حتی یه کلمه هم با لیلا هم کلام نشدم،اما حالش دیگه اونقدرام بد به نظر نمیرسید،انگار آرات تونسته بود به قدر لازم آرومش کنه،یعنی همیشه کارش همین بود،مراقب لیلا بودن!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتهشتادچهارم🌺
لباس پوشیده گوشه خزینه به انتظار آنام نشسته بودم و به آینده نامعلومم فکر میکردم،دو هفته ای از اومدن عمه به عمارت میگذشت،شب همون روز عمو آتاش همراه مردی که شب عروسی احمد توی عمارت پایین غوغا به پا کرده بود برگشت،مرد بیچاره انقدر کتک خورده بود که دیگه جونی نداشت،اما با همون بی جونی پیش آقام اعتراف کرد که مرد غریبه ای ازش خواسته در قبال مقداری اشرفی اون حرفارو رو جلوی آقاجونم به زبون بیاره،نمیدونستیم کی و چرا باید همچین کاری بکنه حتی خود مرد هم نمیدونست،ولی هر چه که بود معلوم بود کار یکی از دشمنای آقامه که خواسته با بی آبرو کردنش مثلا انتقام بگیره!
اول با خودم گمون کردم کار آیاز باشه اما بعد که کمی فکر کردم دیدم ممکن بود با این کار دست خودش رو بشه چرا باید همچین خطری کنه؟
به هر حال خیال میکردم با اعتراف اون مرد آقام از خر شیطون پیاده بشه،اما همچنان روی تصمیمش مصمم بود تا منو لیلا رو هر چه رودتر شوهر بده،شاید هم چشمش ترسیده بود و میخواست جلوی آبروریزی بیشتر رو بگیره!
فردای اون روز عمو آتاش جلوی همه مردم ده زبون از حلقوم مرد بیرون کشیده بود و رو به تموم مردم ده گفته بود که عاقبت کسی که درباره ناموس ما بدگویی کنه همین میشه،من که ندیدم اما ننه حوری میگفت یادآوریشم تن و بدنش رو میلرزونه،اما حتی اونم نتونسته بود جلوی زبون مردم رو بگیره هنوزم دور و نزدیک حرفای بدی به گوشمون میرسید و کاری ازمون ساخته نبود!
****
با ورود زنای رعیت به داخل خزینه کمی جمع تر نشستم!
-دیدیش؟زن خان بود،از شکمش پیداست که آبستنه!
-چی میگی زن،همه ده پیچیده اورهان خان به خاطر بچه سرش هوو آورده،اگه آبستن بود که زن نمیگرفت!
-منم از همین تعجب میکنم،شاید دلیل دیگه ای داره،حتما یه چیزایی از خان میدونستن خواسته با این کار دهنشون رو ببنده!
-چه حرفا میزنی،خان به کسی باج بده؟میتونست همشون رو سر به نیست کنه،من گمون میکنم دلباخته دخترس،میگن هم سن دختر بزرگشه!
-همون که ترشیده؟میگن کسی حاضر نمیشه بگیرتش،کار خدا رو میبینی حتی با وجود این که خانزادس و انقدر مال و اموال دارن بازم خان نمیتونه شوهر براش پیدا کنه!
-بحث آبرو وسطه،میدونی که دختره بی عفت شده،دیگه کی نگاشون میکنه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعا می کنم به اشاره خداوند
بوسیله فرشتههاي مهربانش
به خواستههاي دل تان برسید
دستکم یکی از انها که
لبخندتان را پر رنگتر کند
صبحتون شاد و زیبا
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
838_4385372381237.mp3
466.6K
🎧❣🎼☀️آوای شاد وزیبای ترکی ...
🍃🌲🎤دِلِیِ...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Masoud Sadeghloo - Hala Halaha.mp3
6.63M
🎧❣🎼☀️آوای بسیار شاد و زیبای : تونباشی قلبم غم نداره... که داره ...
🍃🌲🎤مسعود صادقلو...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#اعمال_مخصوص
برخی اعمال وارد شده برای #شب_نیمه_شعبان
۱- غسل
۲- احیاء این شب به دعا و استغفار
۳- زیارت امام حسین علیه السلام
۴- قرائت دعای مخصوص این شب (اللهم بحق لیلتنا هذه و مولودها ...) و چند ...
#التماس_دعا_برای_ظهور
🌼السلام علیک
یاصاحب الزمان(عج)💚
🌼می تپد قلب زمین
هم با صدای پای شما💚
🌼نیمه شعبان ببینم من
کاش سیمـای شما💚
اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِیکَ الْفَرَج🙏
پیشاپیش عیدتون مبارک ❤️🌹
التماس دعای فرج 🙏
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
🐬کوچههای #قدیمی را
باریک میساختند
تا #آدما به هم نزدیکتر شوند
حتی در یک گذر
اما اکنون چقدر #آوارهایم
در این همه اتوبان سرد
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
103116-43c5a4554a67ff8.mp3
5.37M
✔️ سامان جلیلی. 📊 قبول کن
#آهنگ
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
دوستان عزیزم سلام از امشب تا فردا شب نذر ظهور مهدی فاطمه ختم صلوات گرفتیم هدیه به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و ۱۴ معصوم و هدیه به نرجس خاتون صلوات هاتون رو اعلام کنید......
و برای حاج روائی همه ی عزیزان کانال
بسم الله
عیدتون مبارک 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟⭐️⭐️🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟⭐️⭐️⭐️⤵️⤵️
@Yare_mahdii313
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خــدایا شروع سـخن نامِ توست
وجودم به هر لحظه آرامِ توست
دل از نام و یادت بگـیـــرد قـرار
خوشمچون که باشی مرادر کنار
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
سامـــرا
امشب چه نازی می کند
بـــــر زمین هــا
یکه تـــــازی می کند
شب میــلاد گـــل نــرگس زشـــور
آسمـــــان هم
عشقبــازی می کند
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ولادت_امام_مهدی_عج_مبارک
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتهشتادپنجم
چشمامو روی هم فشردمو سعی کردم ضربان بالا رفته قلبمو کنترل کنم،اگه آنام همراهم نبود و شرایطش خاص نبود میدونستم باهاشون چیکار کنم،اما حالا کاری به جز تحمل کردن صدای نحسشون ازم برنمیومد،از اینکه حرف دهن این مردم شده بودیم حس بدی داشتم!
نمیدونم چه حکمتی بود که توی این دو هفته هر خواستگاری برای لیلا پیدا میشد دقیقه آخر همه چیز رو به هم میزد!
حدس میزنم کار آراته،چون خاطر لیلا رو میخواد کاری میکنه که همه دمشون رو بذارن روی کولشون و برن،ولی هر چی که بود لیلا رو اونقدر افسرده کرده بود که به زور از اتاقش بیرون میومد از اون روز هم ناخواسته از هم فاصله گرفته بودیم،حس میکردم هنوز منو مقصر میدونه یا اینکه به خاطر غرور شکسته اش خجالت میکشه با من زیاد درد و دل کنه،حتی امروز حاضر نشده بود همراهمون بیاد حموم...
با صدای آنام از فکر بیرون اومدم:-چته دختر چرا رنگ لبو شدی؟
نگاهی به زن هایی که با اومدن آنام و دیدن من بقچشون رو زدن زیر بغل و ترسیده سمت در قدم برداشتن انداختم:-هیچی آنا،یکم گرممه!
-هوا داره کم کم سرد میشه دختر باید خوب خودتو بپوشونی!
سری تکون دادمو جلیقه پشمی ام رو تن کردمو چارقد رو زدم سر و همراه آنام و ملک از حموم بیرون زدیم و هم ره آدمایی که آرات مامور کرده بود تا مراقبمون باشن راهی عمارت شدیم آخه خودش امروز باید میرفت تا از زمینای ده سرکشی کنه!
هنوز گمون میکرد ممکن هر لحظه آیاز برای دزدیدن من سر برسه،من که همچین فکری نمیکردم،احتمال میدادم الان از ترس هزاران کیلومتر دور تر از عمارت توی سوراخی پنهون شده باشه!
از اون روزی که لیلا و آرات رو توی حیاط پشتی دیده بودم قلبم آروم و قرار نداشت،حتی سعی میکردم با آرات چشم تو چشم هم نشم،احساس میکردم ممکنه از چشمام بفهمه چه احساسی دارم!
با رسیدن به عمارت و وارد شدنمون به حیاط رباب خانوم خوشحال جلوی راهمون سبز شد،پشت چشمی نازک کردمو خواستم برم توی اتاقم که با جمله ای که گفت توجهم جلب شد:-مژدگونی بدین آیسن خاتون،بلاخره یکی پیدا شد با لیلاتون ازدواج کنه،از حق نگذریم جوون برازنده ایه،بهتره از دستش ندین،درسته کشاورزه اما همین که سایه یه مرد بالای سرش باشه کافیه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتهشتادششم
اینکه تموم این حرفا رو با نیش و کنایه به زبون میاورد، برام هیچ اهمیتی نداشت فقط دلم میخواست هر چه سریعتر ببینیم کسی که رباب خانوم ازش حرف میزنه کیه!
آنام بقچشو تحویل ملک داد و ازش خواست بره توی اتاق و خودش قدم تند کرد به سمت مهمونخونه،اینجور که رباب خانوم صحبت میکرد یعنی هم آقام و هم پسره به این وصلت رضا بودن،پوزخندی گوشه لبم نشست،اینبار آرات نبود تا این یکی رو هم منصرف کنه!
تو همین فکرا بودم که با باز شدن در مهمونخونه و صدای آقام مسیر نگاهم کشیده شد سمت ملا علی:-نیازی به این حرفا نیست همه جوره قبولت دارم مرد،همین که تو سفارش میکنی مطمئنم که با آدم خوبی طرفم،نگران نباش هرچی صلاحه پیش میاد اصلا همون بار اولی که نگاهم بهش افتاد مهرش به دلم نشست،با اهل و عیال صحبت میکنم بقیه اش هم خدا جور میکنه ان شاالله بعد از ظهر منتظرتون هستیم!
با کنجکاوی نگاهی به ملاعلی که کنار آقام ایستاده بود انداختم،ملای ده بود،با دیدن آنام دست به سینه گذاشت و کمی خم شد سلام بده که چشمم تو چشمای پسری که پشت سرش ایستاده بود گره خورد!
تپش قلبم بالا رفت چنگی به دامن آنام زدمو با ترس بهش نزدیک شدم،اون اینجا چیکار میکرد؟
-سلام از ماست،خیر باشه؟
آقام سینه ای صاف کرد و به جای ملا جواب داد:-ملاعلی تشریف فرما شدن تا لیلا رو برای پسرشون خواستگاری کنن،بیا جلو پسر!
اینو گفت و چرخید به سمت عقب و دستی پشت سر آیاز گذاشت،هنوزم قلبم وحشیانه میکوبید،باورم نمیشد صحنه ای که پیش روم میبینم واقعیت داشته باشه،بزاق گلومو به سختی فرو دادم و به سرفه افتادم،انقدر سرفه کردم که توان نفس کشیدن نداشتم،آنام نگران دستمو فشرد:-چرا اینقدر یخ کردی دختر؟
آقام اخمی کرد ونزدیک شد و آروم ضربه ای به پشت کمرم کوبید و راه نفسم باز شد،نگاهی دوباره به چهره آیاز انداختم،نگران و عصبی به نظر میرسید،شاید میترسید همه چیز رو فاش کنم،اما چطوری؟اگه حرفی میزدم اول از همه خودم باید جواب پس میدادم...
-هوا سرده ببرش توی اتاق!
با این حرف آنام دستمو گرفت و جسم نیمه جونمو کشید سمت اتاق:-یهوچت شد دختر؟گمونم سرما خوردی چقدر بهت گفتم خودتو بپوشون،بریم به ملک بگم جوشونده ای چیزی برات حاضر کنه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
یا صاحب الزمان علیه السلام🍀
این صاحب کمال که از راه آمده ست
این وجه ذوالجلال که از راه آمده ست
این حُسنِ بی زوال که از راه آمده ست
این مُصطفی خِصال که راه آمده ست
بُرهان قاطع همه ی دوستان ماست
نصِّ حدیث گفته، علیِّ زمان ماست
✋
✍محمد قاسمی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ولادت_امام_مهدی_عج_مبارک
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
مداحی آنلاین - مهمان نوازی امام زمان (عج) - استاد عالی.mp3
2.85M
🌺 #میلاد_امام_زمان(عج)
🔆 #روز_امید
♨️مهمان نوازی امام زمان (عج)
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام #عالی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Abozar Roohi - Salam Farmande (320).mp3
7.34M
یا مولانا یا صاحب الزمان
الغوث الغوث الغوث
دنیا بدون تو معنائی نداره❤️❤️
🇮🇷 #ایرانقوی🇮🇷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
دوستان عزیزم سلام از امشب تا فردا شب نذر ظهور مهدی فاطمه ختم صلوات گرفتیم هدیه به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و ۱۴ معصوم و هدیه به نرجس خاتون صلوات هاتون رو اعلام کنید......
و برای حاج روائی همه ی عزیزان کانال
بسم الله
عیدتون مبارک 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟⭐️⭐️🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟⭐️⭐️⭐️⤵️⤵️
@Yare_mahdii313