『♥️』
اگه فقط نگاهش به توعه
نگران این نباش که کی
نگاهش به اونه
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
『♥️』
در دنيايي كه روزي روح خودم
مرا ترك ميكند،
از ديگران انتظاری نخواهم داشت ...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتبیستهفتم🪴
🌿﷽🌿
على(ع) بارها با اين مردم سخن مى گويد تا شايد اين خفتگان بيدار شوند. گوش كن اين فرياد مظلوميّت اوست كه به گوش مى رسد:
من شما را به جهاد فرا مى خوانم و شما خود را به بيمارى مى زنيد و به گوشه خانه خود پناه مى بريد.
كاش هرگز شما را نمى ديدم و شما را نمى شناختم. شما دل مرا خون كرديد و غم و غصّه هاى زيادى به من داديد.17
درد شما چيست؟ من چگونه بايد شما را درمان كنم؟ چرا اين قدر در دفاع از حقِّ خود سست هستيد كه دشمن به سرزمين شما طمع مى كند؟18
خوشا به حال آنانى كه به ديدار خدا رفتند و زنده نماندند تا بار اين غصّه را بر دوش كشند.19
معاويه مردم خويش را به معصيت خدا فرا مى خواند و آنها او را اطاعت مى كنند، امّا من شما را به طاعت خدا دعوت مى كنم و شما سرپيچى مى كنيد؟
به خدا دوست داشتم كه معاويه ده نفر از شما را بگيرد و يك نفر از سربازان خود را به من بدهد.
همه مردم از ظلم و ستم حاكمان خود شكايت مى كنند ولى من از ظلم مردم خود شكايت دارم.
اى مردم! شما گوش داريد، ولى گويا نمى شنويد، من چقدر با شما سخن بگويم و شما فرمان نبريد.20
ديروز رهبر و امير شما بودم و امروز گويى شما رهبر من هستيد و من فرمانبردار شمايم.21
خدايا! تو خوب مى دانى كه من رهبرىِ اين مردم را قبول نكردم تا به دنيا و نعمت هاى آن برسم، من مى خواستم تا دين تو را زنده كنم و از بدعت ها جلوگيرى كنم. من مى خواستم سنّت پيامبر تو را زنده كنم.22
خدايا! من از دست اين مردم خسته شده ام، آنان نيز از دست من خسته اند، مرا از دست آنان راحت كن!
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
مهم نیست شب چقدر تاریکه.....
دلت به نور خدا روشن باشه..
شب بخیر🌟
⭐️✨🌙💫
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
بنامدوست﷽
گشاییم دفترصبح را
به فر عشق فروزان کنیم محفل را
بسم الله النور
روزمان را بانام زیبایت آغازمیکنیم
دراین روز بما رحمت وبرکت ببخش
وکمکمان کن تازیباترین روز را
داشته باشیم
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@delneveshte_hadis110
#سلام_خورشید_عالم_تاب
السلامُ علیک یا صاحب الزمان، السلامُ علیک یا خلیفة الرحمان، السلامُ علیک یا شریک القُرآن، السلامُ علیک یا قاطع البُرهان. السلامُ علیک یا إمام الإنس والجان، السلامُ علیک وعلى آبائک الطیبین، وأجدادک الطاهرین المعصُومین ورحمةُ الله وبرکاتُهُ.
#یارب_فَرَج_امام_ما_را_برسان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصد🌺
با این حرف خنده از لبش ماسید و به جاش پوزخند نشست منتظر جوابش نموندمو رفتم سمت بی بی!
چند دقیقه ای گذاشت آنام در حالیکه پیاده کنار اسب لیلا قدم برمیداشت و ننه حوری و عزیز همراهیش میکردن داخل عمارت شد صدای کل زدن جمعیت توی صدای ساز و دهل ترکیب شد...
با دیدن لیلا با اون لباس سفید و تور قرمزی که روی سر انداخته بود اشک توی چشمم حلقه بست،خدا خدا میکردم تموم افکارم راجع به آیاز اشتباه باشه!
با کمک خانوم جون و خانوم بزرگ از اسب پیاده شد و خرامان به سمت جایگاهی که براش تعبیه کرده بودیم قدم برداشت و نشست روی صندلی،جای خالی داماد مضطربم میکرد آیاز باید قبل از لیلا میرسید پس کجا مونده بود؟
تو همین فکرا بودم که صدای عمو مرتضی بلند شد:-داماد اومد...
با این حرف نفس راحتی کشیدمو سر چرخوندم سمت در و با دیدن چند زن محلی که با لباسای رنگی رنگی میرقصیدن و سینی های روی سرشونو سمت لیلا حمل میبردن چشمام از تعجب گشاد شد،رقص کنون یکی یکی سینی هارو جلوی پای لیلا گذاشتن و آیاز پشت سرشون لباس پوشیده و شیک نزدیک شد،توی این لباسی که آقام براش هدیه فرستاده بود چقدر شبیه خانزاده ها به نظر میرسید،انگار نه انگار که یک کشاورز سادس،با دیدن هدیه های توی سینی همه انگشت به دهن مونده بودن،شاید اونا هم مثل من به این فکر میکردن که پسر کشاورز چطور تونسته تموم اینارو تدارک ببینه،شال مشکی که با گل های نارنجی تزئین شده بود،سینی طلا و سینی انگشتر نشون و حلقه و آخرین سینی لباس عروسی که با تور های حریر پوشیده شده بود...
آیاز دستی به کتش کشید و کنار لیلا روی صندلی نشست و همه چشم به هدیه ها منتظر عاقد ایستاده بودیم که عمه زیر لب اما طوری که همه بشنون گفت:-انگار پسر کشاورزتون دستش هم کجه!
با این حرف آیاز پوزخندی زد و با لبخند رو به عمه گفت:-ما رعیتا چشم به مال بقیه نداریم به حق خودمون راضی هستیم عمه خانوم،همه اینایی که میبینی با فروختن زمینی که خودم با دست رنجم خریده بودم تهیه کردم،برای اینکه این دختر برام بیشتر از این حرفا ارزش داره،نمیخوام چیزی تو دلش بمونه،چه الان و چه بعدا،دلیلی نداره هر کس اندوخته ای برای خودش داشت دستش کج باشه و الا همه میدونن شما از مال و ثروت شهره چندتا آبادی این!
با این حرف عمه ابروهاشو بالا داد و پشت پلکاشو کشید،هر چند نمیتونستم حرفای آیاز رو باور کنم اما برای اون لحظه از اینکه عمه رو سر جاش نشونده بود دلم خنک شد،آقاجونم که از حرفای آیاز حسابی خوشش اومده بود دستی روی شونه اش گذاشت و گفت:-پیر شی پسر نیازی به این کارا نبود!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدیکم🌺
با چشمای ریز شده به آیاز نگاه میکردم تا شاید سر از کارش در بیارم که عاقد نزدیک شد و شروع کرد به خوندن خطبه عقد و آیاز انگشتر نشون رو توی دست لیلا فرو برد،تموم خواسته ام اون لحظه این بود:-ای کاش آیاز واقعا عوض شده باشه!
بعد از انجام مراسم عقد دوباره صدای ساز و دهل بلند شد،سودا دستمو کشید و برد وسط حیاط و همراه بقیه دخترهای جوون ده مشغول رقص و پایکوبی شدیم،هر چند ته دلم غم بزرگی بود اما سعی میکردم بهش توجهی نکنم،چون کاری ازم ساخته نبود و اونقدر قوی نبودم تا بتونم جلوی سرنوشتی که خدا برای خواهرم رقم زدهبود قد علم کنم!
وسط رقص با حس سنگینی نگاهی چرخیدم و نگاهم دوباره میخ نگاه آرات شد این بار نگاهش رو ازم ندزدید،دست به بغل زده خیره نگاهم میکرد،اینکه میوون این همه دختر جوون که مشغول رقص و دلبری بودن توجهش فقط به سمت من بود ضربان قلبمو بالا میبرد و احساس میکردم که دارم گر میگیرم،نگاهش رنگ و بوی امید داشت،امید به اینکه ذره ای احساس توی دلش نسبت به من جوونه زده باشه،با این فکر با خوشحالی دست سودا رو گرفتمو چرخی وسط حیاط زدم و همین که دوباره رو کردم سمت آرات چهره پر از غرور عمه جلوی صورتم نقش بست...
ابروهاشو بالا برد و پشت پلکشو کشید و با غرور خاصی دستش رو بالا برد و شالی که سرش بود و برداشت و روی سرم انداخت و کل بلندی کشید و با لبخند روبه روم ایستاد...
مثل مجسمه ای خشکم زد،معنی این حرکت رو خوب میدونستم،انداختن این شال روی سرم به معنی این بود که از حالا به بعد نشون کرده ی فرهانم و هیچ کس دیگه نباید برای ازدواج با من پا پیش بذاره،از زیر شال نگاهی به مشتای گره کرده آرات انداختم،چرخید و به سمت در قدم برداشت،عمه با این کارش نور امیدی که به قلبم تابیده بود رو جون نگرفته خاموش کرد،مطمئن بودم آرات بهم به حسایی داره اما الان؟حالا که شال کسی دیگه روی سرم افتاده بود؟جمله ای که بهم گفته بود توی گوشم پیچید’من به ناموس بقیه چشم ندارم`
صدای کل کشیدن و دست زدن بقیه حلقه ی اشکی توی چشمم نشوند، سودا نزدیک شد و با خوشحالی در گوشم لب زد:-مبارک باشه عروس خانوم!
با این حرف نگاهی به چهره پر غرور فرهان انداختمو اشکام سر خورد روی گونه ام نباید میذاشتم یه تیکه پارچه سرنوشتم رو مشخص کنه،بدون لحظه ای درنگ و شال رو از روی سرم کشیدمو گرفتم سمت عمه و پا تند کردم سمت اتاقم و درو پشت سرم بستم!
نشستم گوشه اتاق و زانوهامو بغل گرفتم و به اشکام اجازه باریدن دادم،از عمه متنفر بودم از نگاه پر از غرورش،از فرهان و حتی از آقام که حتی نظرم رو هم نپرسیده بود...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️☀️سلااام عزیزان 🤚😊 روزتون بخیر
🍃🏔🌲❄️☀️روزی دیگه از روزای خوبِ خدا در زمستون شروع شده...
🍃🏔🌲❄️☀️الهی که خونه دلتون گرم به امید و عشق و شورِ زندگی
🍃🏔🌲❄️☀️روزتون سرشار ازشادی و خیر و برکت
🍃💐🤲آمین...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Hojat Ashrafzadeh - Negaram (128).mp3
3.38M
🍃💐آوا و نوا💐🍃
🍃🍀🎧🎼آوای زیبای :نگارم ...
🍃🍀🎤حجت اشرف زاده...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
میگفت میترسم از اینکه نمیدونم
بدترین اتفاق زندگیم
تا الان رخ داده یا نه
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
دوست داشتن ما پسرا شاید زیاد دروغ
توش باشه اما بیشتر از هر چیزی
عاشق بودنمون دروغ نیست.
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐امید و انگیزه و تلاش👌😍.
🍃💐🦆🐥☀️لحظات زیبایی از تلاش جوجه اردکا برا رسیدن به مادرشون👌😍.
🍃💫🐥🦆☀️نتیجه امید داشتن و تلاش و صبوری ؛ موفقیت هستش؛ نگا کنین این جوجه اردکا چند بار برا رسیدن به هدفشون شکست میخورن؛! اما هرگز نا امید نشدن 👌😍.
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتبیستهشتم🪴
🌿﷽🌿
افسوس كه اين فريادها را جوابى نيست، اين مردم دل به زندگى دنيا بسته اند و نمى توانند از آن جدا شوند، ياران واقعى على(ع) پر كشيدند و رفتند و او را تنها گذاشتند.
عمّار كجا رفت؟ مالك اشتر كجا رفت؟
هر چه خوب در كوفه بود جانش را فداى آرمان مولايش نمود، اكنون على(ع)مانده است و يك مشت آدم ترسو كه فقط عشق به دنيا، در سينه دارند.
على(ع) ديگر از دست اين مردم خسته شده است، خيلى عجيب است، هيچ كس صبرى مانند صبر على(ع) ندارد. صبر على(ع) در حوادث بعد از وفات پيامبر، مايه تعجّب فرشتگان شد. آن روز على(ع) براى حفظ اسلام صبر كرد و آرزوى مرگ نكرد، امّا من نمى دانم اين مردم كوفه با على(ع) چه كرده اند كه ديگر صبر او تمام شده است!!
حتماً شنيده اى كه مردم كوفه بىوفا هستند، اگر در سخنان على(ع) دقّت كنى خيلى چيزها را مى فهمى و اوج غربت يك رهبر را درك مى كنى.
امروز ديگر على(ع) تنها شده و دلش هواى ديار ديگرى را كرده است.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
『♥️』
•
دلم از اون خونه های قدیمی حیاط داری که توش باغچه و حوض داشت میخواد 🏠🌱
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
『♥️』
خودت باش رفیق !
چراغ بنز به پیکان نمیاد ...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
『♥️』
ما از آنها که
تسلّایشان می دادیم غمگین تر بودیم...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
مهم نیست شب چقدر تاریکه.....
دلت به نور خدا روشن باشه..
شب بخیر🌟
⭐️✨🌙💫
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
بنام او آغاز میکنم
چرا که نام او
آرامش دلهاست و
ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺳﻬﻢ ﺩﻟﯿﺴﺖ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺼﺮﻑ ﺧﺪﺍﺳﺖ💖
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
بخوان دعای فرج را که یار برگردد
بخوان دعای فرج را
که شب سحر گردد
بخوان دعای فرج را
اگر که می خواهی
حدیث غیبت یار تو مختصر گردد
بخوان دعای فرج را و از خدا بطلب
وجود نازکش ایمن ز هر خطر گردد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصددوم🌺
نزدیک به یک ساعتی توی اتاق نشسته بودمو ومثل ماتم زده ها به درو دیوار نگاه میکردم،آنام چند باری برای بردنم اومده بود اما هر دفعه بهش گفته بودم که میخوام تنها باشم،میدونستم با کاری که کرده بودم حتما هم آقام و هم عمه ازم حسابی کفری ان و جرات بیرون رفتن نداشتم،از پنجره نگاهی به بیرون انداختم کم کم حیاط داشت خلوت میشد و رعیت به سمت خونه هاشون و بقیه سمت مهمونخونه قدم برمیداشتن،سری توی حیاط چرخوندمو با دیدن آرات که کنار پنجره اتاقش تکیه داده بود و مستقیم نگاهم میکرد،نا خودآگاه خودمو کنار کشیدمو همون پایین پنجره نشستمو دست روی سینه ام گذاشتم قلبم وحشیانه میکوبید،چرا آرات اینجوری شده بود،شاید هم مثل همیشه فقط میخواست مراقبم باشه و من بد برداشت میکردم!
با باز شدن در نفس عمیقی کشیدمو نگاهی به آنام که نگران داخل میشد انداختم و صاف نشستم:-دختر امروز عروسی خواهرته شگون نداره اینجا بشینی و زانوی غم بغل بگیری،پاشو بریم موقع شامه،همه تو مهمونخونه منتظرن نذار بی بی هم از دستت دلخور بشه،میدونی که چقدر حساسه!
-نمیام آنا،الان آقاجون عصبانیه ممکنه دعوام کنه دلم نمیخواد جلوی عمه کوچیک بشم من فرهان رو نمیخوام!
-خیلی خب نمیخوای که نمیخوای،همه چیز به وقتش اما درست نبود جلوی همه اونجوری رفتار کنی،میذاشتی بعد جشن به خودم یا آقات میگفتی،زوری که شوهرت نمیدیم،اینجوری تربیت منم زیر سوال بردی،پاشو بریم تا عمه ات نرفته ازش عذر خواهی کن قال قضیه رو بکن میدونی که اون کینه شتری داره، اگه اینجوری بره حتما روابط دوتا آبادی بهم میریزه شوهرش رو که میشناسی منتظر بهونست تا با آقات سر جنگ بگیره،پاشو ببینم دختر!.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدسوم🌺
آهی کشیدمو سری تکون دادمو با اشاره آنام از جا بلند شدم و با چشمای سرخ شده سر به زیر راه افتادم سمت مهمونخونه،همه دور تا دور مجلس نشسته بودن،از کوچک تا بزرگ،حتی آراتم بود،دلم نمیخواست با عذرخواهی کردن از عمه خودمو کوچیک کنم،اما مجبور بودم،دلم نمیخواست به خاطر رفتار من مادرم رو مواخذه کنن،عمه با دیدنم اخمی کرد و رو برگردوند و آنام همون نزدیکیا نشست و آروم رو بهش گفت:-فرحناز خاتون دخترم اومده تا بابت رفتارش عذرخواهی کنه یکم شوکه شده بوده تو ببخشش!
عمه ابرویی بالا داد و خواست چیزی بگه که با صدای آقام ساکت شد:-احتیاج به عذرخواهی نیست،کار فرحناز اشتباه بود،بدون هماهنگی و هیچ حرف و صحبتی نباید جلوی جمع اون کار رو میکرد،من که بهت گفته بودم بعد از عروسی لیلا راجع به این وصلت صحبت میکنیم،هنوز هیچ قرار و مداری نبوده چرا همچین کاری کردی؟
دهنم از تعجب باز موند،گمون نمیکردم آقام پشت من در بیاد،فکر میکردم به خاطر رفتارم حتما تنبیهم میکنه،با تعجب به عمه که عصبی به نظر میرسید نگاه کردم نگاهی به آرات انداخت و به حالت طعنه گفت:-چه حرفیه خان داداش،کار اشتباهی نکردم فقط میخواستم دیگران خیال برشون نداره که بخوان برای آیلا پا پیش بذارن!
معنی نیش کلام عمه رو خوب فهمیدم،حتما متوجه نگاه های آرات به من شده بود پس من اشتباه ندیده بودم...
-گفتم که بمونه برای بعد از عروسی لیلا نمیخوام تا اون موقع راجع بهش حرفی بزنم!
-خان داداش خودت میدونی که برای فرهان من دختر زیاده اگه میبینی به این وصلت اصرار دارم چون خودش آیلا رو میخواد،این دو ماه رو هم صبر میکنیم ان شاالله بعد از عروسی لیلا سنگامونو وا میکنیم!
اینو گفت و نگاهی به عمو آتاش که عصبی بهش خیره شده بود انداخت:-خان داداش تو نمیخوای برای پسرت آستین بالا بزنی؟بعد از اون خدا بیامرز چند بار گفتم عروسی کن اگه مادر بالای سرش بود تا الان دوماد شده بود،خدایی نکرده ممکنه راه کج بره!
به جای عمو آتاش بی بی اخمی کرد و در جواب عمه گفت:-چیکار به این پسر داری فرحناز کم به پر و پاش بپیچ،چرا انقدر بهش نیش میزنی،آرات مراقب رفتارش هست،تا بحال ندیدم راه کج بره،تو مراقب پسر خودت باش!
آرات پوزخندی زد و گفت:-بی بی اشکالی نداره،عمه نگران منه،نه که داغ اولاد دیده،میترسه بلایی به سر من هم بیاد،اما نگران نباش عمه جان من خودم میتونم گلیمم رو از آب بیرون بکشم،احتیاجی به نامادری هم ندارم هر چند آقام مختاره برای زندگی خودش تصمیم بگیره،درست مثل شما،البته با این تفاوت که برای خوشبختی خودش منو فدا نکنه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻