eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅─✵💝✵─┅┄ آغاز سخن یاد خدا باید کرد خود را به امید او رها باید کرد ای با تو شروع کارها زیباتر آغاز سخن تو را صدا باید کرد الهی به امید تو💚 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
•دائم سوره قل‌هو الله‌احد را بخوانید و ثوابش را هدیه کنید به امام زمان ♥️این کار عمر شما را با برکت می‌کند و ♥️ مورد توجه خاص حضرت قرار می‌گیرید• رحمه الله علیه⚘ 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
خوشبختی را تعقیب نکنید و در جدال برای رسیدن به خوشبختی نباشید زندگی را زندگی کنید خوشبختی، پاداشِ مهربانی و گذشت شماست... صبح بخیر ❄️☀️ 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 ملک متعجب نگاهی بهم انداخت و پرسید:-یعنی ماهرخ اورهان خان رو مجبور کرده تا باهاش ازدواج کنه؟چطوری همچین چیزی ممکنه؟ -چقدر سوال میپرسی ملک؟انگار نمیدونی خان و خان زاده ها از این ازدواجای سوری زیاد انجام میدن،پاشو برو ببین سفره رو حاضر کردن،از بس حرص خوردم گرسنه شدم. -باشه خانوم،اما باید سر فرصت همه چیز رو برام تعریف کنید. نگاه چپ چپی بهش انداختمو با رفتنش لبخند دوباره به لبم برگشت،دختر خوبی بود،تموم این روزا تنها همدمم ملک بود،جرات نمیکردم از درد دلام با دخترا حرف بزنم دلم نمیخواست از آقاشون بیزار بشن زیاد که بغضم میگرفت با ملک حرف میزدم اونم مو به مو حرفامو گوش میکرد و بعضی وقتا راه حلای خوبی بهم میداد،برعکس مادربزرگش آدم پول پرستی نبود و همیشه سعی میکرد خوشحالم کنه. با صدای در از فکر بیرون اومدم:-آنا ناهار حاضره. سری تکون دادمو همراه آیلا از اتاق بیرون زدم و با دیدن رعنا که بغل دست آرات ایستاده بود و رو بهش با لبخند حرف میزد اخمام در هم شد،دوست نداشتم ماهرخ با یه وصلت دیگه جای پاشو توی عمارت ما محکم کنه! نفس عمیقی کشیدمو وارد مهمونخونه شدم،مثل همیشه همه اهل عمارت دور تا دور سفره نشسته بودن،لیلا هم با لباسای آراسته کنار بی بی و رو به روی آیاز نشسته بود،پسر خوبی به نظر میرسید،نمیدونم چرا با وجود اینکه نمیشناختمش بهش احساس نزدیکی میکردم،شاید هم‌چون تقریبا هم سن و سال آیهان خودم بود،آهی کشیدمو کنار بی بی سر سفره نشستم،نگاهم افتاد به اورهان که مثل بچه هایی که اشتباه کرده باشن سر به زیر بالای سفره نشسته بود،خندمو قورت دادمو نگاهمو سر دادم روی غذا،عجیب احساس گرسنگی میکردم! خواستم ناخونکی به غذا بزنم که با دیدن چهره اخموی بی بی پشیمون شدم،عصبی چشم به در دوخته بود انگار باز یکی از اهالی عمارت برای اومدن سر سفره دیر کرده بود:-بی بی اگه اجازه بدی شروع کنیم! با این حرف آتاش بی بی که منتظر تلنگر بود به سمتش سرچرخوند و گفت:-به پسرت یاد ندادی موقع غذا باید به موقع سر سفره حاضر بشه؟ -چرا بی بی جوونه تا ما شروع کنیم خودش رو میرسونه. -جوونه؟آقای خدا بیامرزت همسن آرات بود اورهان رو داشت،باید براش آستین بالا بزنی،خوب نیست بیشتر از این عزب بمونه. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 -بی بی آرات که هنوز سن و سالی نداره؟موقعش برسه براش آستینم بالا میزنم! -موقعش رسیده،پسر خواهرت رو ببین فرهان حتی از لیلا هم کوچکتره! همین دختره رعنا رو براش خواستگاری کن،انگار خاطر همو میخوان،زیاد میبینم دور و بر هم دیگه میپلکن تا حرف دهن مردم نشدیم بهتره به هم محرمشون کنی. با این حرف آتاش نگاهی به من انداخت خوب میدونست از این که دوباره با خانواده ماهرخ وصلت کنیم اصلا خوشم نمیاد،خواست چیزی بگه که با اومدن آرات حرفش رو خورد. بی بی هم رو کرد سمت آرات و به حالت طعنه گفت:-دیگه موقع زن گرفتنت شده اما هنوز یاد نگرفتی به سفره احترام بذاری! -ببخشید بی بی،یکم کار داشتم. برای عوض کردن بحث سینی غذا رو به سمت اورهان بردم و گفتم:-بهتره شروع کنیم تا غذا از دهن نیفتاده. سری تکون داد و مشغول کشیدن غذا شد... با اشتها مشغول خوردن بودم که نگاهم به چهره رنگ پریده آیلا افتاد که داشت با لبهایی آویزون با غذاش بازی میکرد،حتما نگران وضعیت منو آقاش بود،از اینکه بچه ها رو هم درگیر مشکلاتم کرده بودم عذاب وجدان داشتم،دستی پشتش کشیدمو در گوشش آروم لب زدم:-چرا نمیخوری؟ لبخندی مصنوعی به لب نشوند و گفت:-ناشتا زیاد خوردم آنا اشتها ندارم. خوب میدونستم داره بهم دروغ میگه اما نخواستم اذیتش کنم،با خودم گفتم حتما وقتی بهش بفهمه میخوام با آقاش آشتی کنم حالش خوب میشه.... بعد از خوردن غذا طبق رسم هر سال مردای عمارت برای بیرون آوردن وسایل عزاداری و تعزیه به صف شدن،طولی نکشید که با غروب کردن آفتاب حیاط عمارت که تا چند ساعت قبل آذین بسته بود سیاهپوش شد و همه خسته و کوفته بعد از صرف شام به اتاقامون رفتیم،چند دقیقه ای از رفتن ملک میگذشت و دراز کشیده منتظر به در نگاه میکردم،دلم شور میزد،میترسیدم اورهان به خاطر ماهرخ هم که شده نخواد کنار من بمونه اما چند دقیقه ای نگذشت که ضربه ی آرومی به در خورد،طبق نقشه ای که کشیده بودم پتو رو از خودم کنار زدمو خودمو زدم به خواب! بعد از چند ثانیه روش رو کرد سمت مهمونخونه تا بره حتما گمون میکرد خوابم برده و خجالت میکشید داخل بشه،داشتم توی دلم به خودم لعنت میفرستادو که برگشت و آروم در رو باز کرد و نگاهی داخل اتاق انداخت انگار دلش طاقت نیاورد و داخل شد،آروم درو بست و تا بالای سرم قدم‌برداشت و دست برد پتویی که کنارم افتاده بود رو کشید روی بازوهام بدون اینکه چشمامو باز کنم دستمو دور ساعد دستش حلقه کردمو به ناچار کنارم روی تشک دراز کشید 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 باغی است که با عشق باقی است مشغولِ دل باش نه دل بیشتر غُصه های ما از قصه های خیالی ماست پس بدان اگر باشی همه چیز شیرین است کسی هرگز نمیداند چه سازی فردا زندگی را دریاب... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
سلام ظهرتون بخیر ☺️😉 ♥️¦⇠ 🍃اَللّٰھُم‌؏َـجَل‌َلَوِلیِّڪ‌َالفَࢪَجِ🍃  🇮🇷 🇮🇷 😉😊          @khandeh_kadeh        😜❅☺️❅😜
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 فقط چند شب ديگر تا شب نوزدهم باقى مانده است، امروز ابن ملجم به مغازه آهنگرى رفته است و شمشير خود را صيقل داده و آن را تيز كرده است. اكنون او شمشير خود را به قُطام نشان مى دهد و مى گويد: ــ عزيزم! به اميد خدا با همين شمشير على را خواهم كشت. ــ ابن ملجم! اين شمشير هنوز آماده نشده است؟ ــ چرا چنين مى گويى؟ ــ من مى ترسم وقتى تو با على روبرو شوى، هيبت او تو را بگيرد و نتوانى ضربه كارى به او بزنى. تا به حال كسى نتوانسته است على را از پاى در آورد. ــ حق با توست. اگر آن لحظه حسّاس، دست من لرزيد و... ــ غصّه نخور من فكر آنجا را هم كرده ام. بايد شمشير خود را زهرآلود كنى. اگر اين كار را بكنى كافى است فقط زخمى به على بزنى. آن موقع، زهر او را خواهد كشت. شمشيرت را به من بده تا بدهم آن را زهرآلود كنند. ــ خدا به تو خير بدهد، عزيزم! ــ البتّه اين كار براى تو كمى خرج دارد، هزار سكّه طلا بايد به من بدهى تا بتوانم بهترين زهر را خريدارى كنم. * * * فردا شمشير ابن ملجم آماده مى شود، همه چيز مرتّب است، بايد صبر كرد تا شب موعود فرا رسد. ابن ملجم نزد يكى از بزرگان خوارج مى رود، كسى كه كينه بزرگى از على(ع) به دل دارد. نام او شبيب است. ابن ملجم مى خواهد از او براى اجراى نقشه اش كمك بگيرد. گوش كن ابن ملجم دارد با او سخن مى گويد: ــ شبيب! آيا مى خواهى افتخار دنيا و آخرت را از آنِ خود كنى؟ ــ اين افتخار چيست؟ ــ يارى كردن من براى كشتن على. من مى خواهم على را به قتل برسانم. ــ اين چه سخنى است كه تو مى گويى؟ چگونه جرأت كرده اى كه چنين فكرى بكنى؟ كشتن على كار ساده اى نيست. او بزرگ ترين پهلوانان عرب را شكست داده است. ــ گوش كن! من كه نمى خواهم به جنگ على برويم. من مى خواهم هنگام نماز على را بكشيم. ــ در نماز؟ چگونه؟ ــ وقتى كه على به سجده مى رود با شمشير به او حمله مى كنيم و او را مى كشيم و با اين كار انتقام خون خوارج را مى گيريم و جان خود را شفا مى دهيم. ــ عجب نقشه خوبى! باشد! من هم تو را كمك مى كنم. ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای جااااان❤️❤️ حتما شماهم ببینید خوشتون میاد❤️❤️ 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
+رفیق! انقدر غرق مجازی و این کانال و اون کانال نشو که کلا از ماه رمضون جا بمونی... یه سی روز گوشی تو بذار کنار برو تو بغل خدا! حیفِ که ماه رمضونت و با مجازی بگذرونی🍃 باور کن هیچی از این تو در نمیاد! همه ی زندگیت دست خداست♥️ اینجا.گنـاه.ممــنوع📗🖇 h برای ترک گناه، هنوز 💥💪  🇮🇷 🇮🇷             eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef 🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶
ماهم سعی میکنیم کمتر پست بزاریم التماس دعا @Yare_mahdii313
┄┅─✵💝✵─┅┄ بنام‌ دوست گشاییم دفتر صبح را بسم الله النور✨ روزمان را با نام زیبایت آغاز میکنیم در این روز به ما رحمت و برکت ببخش و کمک‌مان کن تا زیباترین روز را داشته باشیم الهی به امید تو 💚 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
ای بهانه ترین خواهش دلمـ❤️ فڪری بڪن برای من و آتش🔥 دلم دست ادب به سینه ی می‌زنم حضرت آرامش دلمـ😌 روشنیِ دیده‌ی احرار ... 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 با خوابیدنش کنارم،نفس عمیقی کشیدمو خودم رو توی آغوشش جا دادم،برای لحظه ای نفسش رو توی سینه حبس کرد نمیدونم شوکه شده بود یا میترسید با هر حرکت اضافه ای از خواب بیدارم کنه،بعد از چند ثانیه نفسش رو آروم بیرون داد و دستش رو دورم حلقه کرد و بوسه ای روی موهام نشوند،تازه داشتم میفهمیدم چقدر تموم این مدت دلتنگش بودم و تشنه ی محبت کردناش... دیگه نمیخواستم اجازه بدم ماهرخ دستی دستی خوشبختیمو ازم بگیره به خصوص که فهمیده بودم همچین آدم بی گناهی هم نیست،تا الان بر خلاف نصیحت های بی بی که میگفت باید هر جور شده به ماهرخ بفهمونم که خانوم این عمارته سعی کرده بودم فقط ازش فاصله بگیرم اما از فردا هدفم چیز دیگه ای بود،به خصوص که میدونستم اومدن اورهان به اتاقم باعث میشه فردا از خودش حرکتی نشون بده! نفس عمیقی کشیدمو مشامم رو از عطر تن اورهان پر کردمو با شنیدن صدای ضربان قلبش که برام درست شبیه لالایی بود طولی نکشید که به خواب عمیقی فرو رفتم... *** آیلا: با صدای در پلکای سنگینم رو از هم باز کردم،دیشب تا صبح یه لحظه هم پلک روی هم نذاشته بود،فکر اینکه آرات با رعنا ازدواج کنه مثل آتیشی به جونم افتاده بود،تا دیروز گمون میکردم رعنا خودش رو به آرات میچسبونه اما دیروز با حرفای بی بی و یادآوری بیرون اومدن آرات با چشمای سرخ شده از اتاق عمو آوان با اون گردنبند توی دستش ته دلم خالی شد،هر چند آرات همچین آدمی نبود اما گمون میکردم از دلتنگی رعنا به اتاق عمو آوان پناه برده باشه،دیگه مطمئن شده بودم که رباب خانوم دعایی چیزی توی بالشت آرات گذاشته که اینجوری شیفته دخترش شده،میخواستم هر جور شده امروز برم توی اتاقش و ببینم‌ چیزی که توی متکاش دیدم واقعا دعاست یا نه،اگه که بود باید هر جور شده باطلش میکردم،حق آرات نبود اینجوری توی دام این خونواده دروغگو بیفته! از آیینه توی طاقچه نگاهی به چشمای سرخ شده ام انداختم،حتما اگه کسی این شکلی میدیدم متوجه میشد،شب تا صبح اشک میریختم،انگار روی خوش به زندگی من نیومده بود،حالا که داشت رابطه آقام و آنام دوباره جون میگرفت نوبت شکسته شدن قلب خودم بود! -بیدار شدی؟حالا بگو چی شده؟تموم دیشب رو داشتی گریه میکردی؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 نگاهی به ملک که این سوال رو پرسیده بود انداختم،خواستم دهن باز کنم چیزی بگم که گفت:-نگو آنام که بهتر از من میدونی رابطه اش با آقات داره درست میشه،حتی ناشتایی هم کنار هم خوردن،انگار آنات خوب رگ خواب آقاتو تو دست داره،تا الانم خودش نمیخواسته اینجوری وارد عمل بشه،بگو ببینم چرا گریه میکردی؟نکنه خاطرخواه شدی؟ با خجالت لب زدم:-این حرفا چیه میزنی ملک،فقط کمی دلم گرفته بود،راستش از ماهرخ و خونوادش میترسم،کاش میشد زودتر دستش رو رو کنیم! -نمیشه دختر بعضی کارا صبر و حوصله میخواد،ولی گمون میکنم ترست به جاست الان رباب خانوم رو دیدم وقتی دید اورهان خان از اتاق آنات بیرون اومد مثل گلوله آتیشی رفت سمت اتاق ماهرخ،من برم پیش آنات میترسم تنهاش بذارم دوایی چیزی به خوردش بدن،تو هم آبی به سر و صورتت بزن،زن بیچاره بعد از مدت ها یکم خوشحاله،اینجوری نبینتت! باشه ای گفتمو خواست بره که پرسیدم:-ملک لیلا و بقیه کجان؟ لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:-لیلا با نامزدش داره توی باغ قدم میزنه انگار چشم آقاتو دور دیده! -آ...آرات چی؟ -آرات؟ گمونم با آقات رفت سر زمینا،کارش داری؟ -نه همینجوری پرسیدم! چشماشو ریز کرد و نگاهی بهم انداخت و لبخند معنا داری زد و از در بیرون رفت! با ترس لب به دندون گزیدم نکنه فهمیده باشه آرات رو دوست دارم؟اگه به آنام بگه خیلی بد میشه،همش تقصیر خودمه نباید ازش در مورد آرات میپرسیدم،اوووف... به هر حال حالا که مطمئن شدم آرات توی عمارت نیست وقتشه برم توی اتاقش! گره روسریمو محکم کردمو با ترس پا توی حیاط گذاشتم،نگاهی دور تا دور انداختم خدا رو شکر شرایط طوری بود که هر کسی مشغول کار خودش بود،لیلا و آیاز که توی باغ بودن و بقیه هم توی اتاقاشون داشتن نقشه میکشیدن آقامم که خونه نبود بی بی هم از اتاقش بیرون نمیومد،با این فکر نفس عمیقی کشیدمو در اتاق آرات رو باز کردمو داخل شدم و سریع بستم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻