#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدهفدهم🌺
با خوابیدنش کنارم،نفس عمیقی کشیدمو خودم رو توی آغوشش جا دادم،برای لحظه ای نفسش رو توی سینه حبس کرد نمیدونم شوکه شده بود یا میترسید با هر حرکت اضافه ای از خواب بیدارم کنه،بعد از چند ثانیه نفسش رو آروم بیرون داد و دستش رو دورم حلقه کرد و بوسه ای روی موهام نشوند،تازه داشتم میفهمیدم چقدر تموم این مدت دلتنگش بودم و تشنه ی محبت کردناش...
دیگه نمیخواستم اجازه بدم ماهرخ دستی دستی خوشبختیمو ازم بگیره به خصوص که فهمیده بودم همچین آدم بی گناهی هم نیست،تا الان بر خلاف نصیحت های بی بی که میگفت باید هر جور شده به ماهرخ بفهمونم که خانوم این عمارته سعی کرده بودم فقط ازش فاصله بگیرم اما از فردا هدفم چیز دیگه ای بود،به خصوص که میدونستم اومدن اورهان به اتاقم باعث میشه فردا از خودش حرکتی نشون بده!
نفس عمیقی کشیدمو مشامم رو از عطر تن اورهان پر کردمو با شنیدن صدای ضربان قلبش که برام درست شبیه لالایی بود طولی نکشید که به خواب عمیقی فرو رفتم...
***
آیلا:
با صدای در پلکای سنگینم رو از هم باز کردم،دیشب تا صبح یه لحظه هم پلک روی هم نذاشته بود،فکر اینکه آرات با رعنا ازدواج کنه مثل آتیشی به جونم افتاده بود،تا دیروز گمون میکردم رعنا خودش رو به آرات میچسبونه اما دیروز با حرفای بی بی و یادآوری بیرون اومدن آرات با چشمای سرخ شده از اتاق عمو آوان با اون گردنبند توی دستش ته دلم خالی شد،هر چند آرات همچین آدمی نبود اما گمون میکردم از دلتنگی رعنا به اتاق عمو آوان پناه برده باشه،دیگه مطمئن شده بودم که رباب خانوم دعایی چیزی توی بالشت آرات گذاشته که اینجوری شیفته دخترش شده،میخواستم هر جور شده امروز برم توی اتاقش و ببینم چیزی که توی متکاش دیدم واقعا دعاست یا نه،اگه که بود باید هر جور شده باطلش میکردم،حق آرات نبود اینجوری توی دام این خونواده دروغگو بیفته!
از آیینه توی طاقچه نگاهی به چشمای سرخ شده ام انداختم،حتما اگه کسی این شکلی میدیدم متوجه میشد،شب تا صبح اشک میریختم،انگار روی خوش به زندگی من نیومده بود،حالا که داشت رابطه آقام و آنام دوباره جون میگرفت نوبت شکسته شدن قلب خودم بود!
-بیدار شدی؟حالا بگو چی شده؟تموم دیشب رو داشتی گریه میکردی؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدهجدهم🌺
نگاهی به ملک که این سوال رو پرسیده بود انداختم،خواستم دهن باز کنم چیزی بگم که گفت:-نگو آنام که بهتر از من میدونی رابطه اش با آقات داره درست میشه،حتی ناشتایی هم کنار هم خوردن،انگار آنات خوب رگ خواب آقاتو تو دست داره،تا الانم خودش نمیخواسته اینجوری وارد عمل بشه،بگو ببینم چرا گریه میکردی؟نکنه خاطرخواه شدی؟
با خجالت لب زدم:-این حرفا چیه میزنی ملک،فقط کمی دلم گرفته بود،راستش از ماهرخ و خونوادش میترسم،کاش میشد زودتر دستش رو رو کنیم!
-نمیشه دختر بعضی کارا صبر و حوصله میخواد،ولی گمون میکنم ترست به جاست الان رباب خانوم رو دیدم وقتی دید اورهان خان از اتاق آنات بیرون اومد مثل گلوله آتیشی رفت سمت اتاق ماهرخ،من برم پیش آنات میترسم تنهاش بذارم دوایی چیزی به خوردش بدن،تو هم آبی به سر و صورتت بزن،زن بیچاره بعد از مدت ها یکم خوشحاله،اینجوری نبینتت!
باشه ای گفتمو خواست بره که پرسیدم:-ملک لیلا و بقیه کجان؟
لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:-لیلا با نامزدش داره توی باغ قدم میزنه انگار چشم آقاتو دور دیده!
-آ...آرات چی؟
-آرات؟ گمونم با آقات رفت سر زمینا،کارش داری؟
-نه همینجوری پرسیدم!
چشماشو ریز کرد و نگاهی بهم انداخت و لبخند معنا داری زد و از در بیرون رفت!
با ترس لب به دندون گزیدم نکنه فهمیده باشه آرات رو دوست دارم؟اگه به آنام بگه خیلی بد میشه،همش تقصیر خودمه نباید ازش در مورد آرات میپرسیدم،اوووف...
به هر حال حالا که مطمئن شدم آرات توی عمارت نیست وقتشه برم توی اتاقش!
گره روسریمو محکم کردمو با ترس پا توی حیاط گذاشتم،نگاهی دور تا دور انداختم خدا رو شکر شرایط طوری بود که هر کسی مشغول کار خودش بود،لیلا و آیاز که توی باغ بودن و بقیه هم توی اتاقاشون داشتن نقشه میکشیدن آقامم که خونه نبود بی بی هم از اتاقش بیرون نمیومد،با این فکر نفس عمیقی کشیدمو در اتاق آرات رو باز کردمو داخل شدم و سریع بستم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
دعاى روز پنجم ماه رمضان
اَللّـهُمَّ اجْعَلْنى فیهِ مِنَ الْمُسْتَغْفِرینَ، وَاجْعَلْنى فیهِ
خدایا قرارم ده در این ماه از آمرزش خواهان و قرارم ده در آن
مِنْ عِبادِکَ الصّالِحینَ اْلقانِتینَ، وَاجْعَلنى فیهِ مِنْ اَوْلِیآئِکَ الْمُقَرَّبینَ،
از بندگان شایسته فرمانبردارت و بگردانم در این روز از اولیاى مقرب درگاهت
بِرَأْفَتِکَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ
به مهرت اى مهربانترین مهربانان
@hedye110
Tahdir joze5.mp3
3.96M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء پنجم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سينه خردمند، گنجينه اسرار اوست. امام علی ع
غررالحکم، حدیث 5875
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتسیششم🪴
🌿﷽🌿
فقط چند شب ديگر تا شب نوزدهم باقى مانده است، امروز ابن ملجم به مغازه آهنگرى رفته است و شمشير خود را صيقل داده و آن را تيز كرده است. اكنون او شمشير خود را به قُطام نشان مى دهد و مى گويد:
ــ عزيزم! به اميد خدا با همين شمشير على را خواهم كشت.
ــ ابن ملجم! اين شمشير هنوز آماده نشده است؟
ــ چرا چنين مى گويى؟
ــ من مى ترسم وقتى تو با على روبرو شوى، هيبت او تو را بگيرد و نتوانى ضربه كارى به او بزنى. تا به حال كسى نتوانسته است على را از پاى در آورد.
ــ حق با توست. اگر آن لحظه حسّاس، دست من لرزيد و...
ــ غصّه نخور من فكر آنجا را هم كرده ام. بايد شمشير خود را زهرآلود كنى. اگر اين كار را بكنى كافى است فقط زخمى به على بزنى. آن موقع، زهر او را خواهد كشت. شمشيرت را به من بده تا بدهم آن را زهرآلود كنند.
ــ خدا به تو خير بدهد، عزيزم!
ــ البتّه اين كار براى تو كمى خرج دارد، هزار سكّه طلا بايد به من بدهى تا بتوانم بهترين زهر را خريدارى كنم.
* * *
فردا شمشير ابن ملجم آماده مى شود، همه چيز مرتّب است، بايد صبر كرد تا شب موعود فرا رسد.
ابن ملجم نزد يكى از بزرگان خوارج مى رود، كسى كه كينه بزرگى از على(ع) به دل دارد. نام او شبيب است. ابن ملجم مى خواهد از او براى اجراى نقشه اش كمك بگيرد. گوش كن ابن ملجم دارد با او سخن مى گويد:
ــ شبيب! آيا مى خواهى افتخار دنيا و آخرت را از آنِ خود كنى؟
ــ اين افتخار چيست؟
ــ يارى كردن من براى كشتن على. من مى خواهم على را به قتل برسانم.
ــ اين چه سخنى است كه تو مى گويى؟ چگونه جرأت كرده اى كه چنين فكرى بكنى؟ كشتن على كار ساده اى نيست. او بزرگ ترين پهلوانان عرب را شكست داده است.
ــ گوش كن! من كه نمى خواهم به جنگ على برويم. من مى خواهم هنگام نماز على را بكشيم.
ــ در نماز؟ چگونه؟
ــ وقتى كه على به سجده مى رود با شمشير به او حمله مى كنيم و او را مى كشيم و با اين كار انتقام خون خوارج را مى گيريم و جان خود را شفا مى دهيم.
ــ عجب نقشه خوبى! باشد! من هم تو را كمك مى كنم.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef