eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
بالاترین شادی.mp3
8.66M
🔥گاهی برای خاموش کردن آتش‌ها، دست به کاری باید بزنی که؛ گرچه بظاهر هیچ کاری نیست، ✦ اما فقـــط از "کریمان" و "اهل سیادت" برمی‌آید! ویژه میلاد علیه‌السلام 🎤 @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼🌸🌼🌺🌼🌸🌼🌺🌼🌸🌼🌺🌼 🌼 گوشه هایی از کرامت امام حسن مجتبی علیه السلام 🌸 استاد رفیعی ┏━━━━━━━━🌿🌼🍃━┓ 💠احباب الحسین علیه السلام ┗━━🌿🌼🍃━━━━━━━┛ 🌼🌸🌼🌺🌼🌸🌼🌺🌼🌸🌼🌺🌼 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
چــھ‌دعــایۍ‌کنمــت‌بهــتر‌از‌ایــن؟! ڪھ‌ڪنار‌پســر‌فاطمــھ‌🌹هنگــام‌اذان ســحــر‌جمعھ‌اۍ‌از‌ســال‌جدیــد در‌شبــســتان‌بقــیع قامتــت‌قــد‌بڪشد‌وقــت‌ ؛ بــھ‌ ۍ‌ڪھ نثار‌حرم‌وگنبد‌برپاشده‌ۍ‌حضرت‌زهرا‌🌹بڪنۍ(: عاقبت‌تون‌ختم‌بخیر 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🌷 به یاد داشته باش, از هر چه بدت می آید ، با آن روبرو بشو. از هر آنچه که می خواهی کنی ، هرگز دوری نکن. از هر آنچه که می ترسی، واردش شو. این راهی است که با آن کامل شوی، وگرنه همیشه همچون سایه خواهد کرد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 على(ع) وارد مسجد مى شود، قنديل هاى مسجد كم نور شده اند، كسانى كه براى اعتكاف در مسجد هستند در خوابند. على(ع) به سوى محراب مى رود و مشغول خواندن نماز مى شود و بعد از نماز با خداى خويش راز و نياز مى كند. هيچ كس نمى داند كه على(ع) چگونه سراسر شوق رفتن شده است. چند ساعت مى گذرد، اكنون ديگر وقت اذان است، على(ع) به بالاى مسجد كوفه مى رود تا اذان بگويد: "الله اكبر! الله اكبر!...". صداى على(ع) در تمام كوفه مى پيچد، همه اين صدا را مى شناسند، اين صدا مايه آرامش اهل ايمان است. مردم كم كم آماده مى شوند تا براى نماز به مسجد بيايند. تا آمدن مردم به مسجد بايد ده دقيقه اى صبر كرد، على(ع) از محل اذان ] مَأذنه [، پايين مى آيد و به سوى محراب مى رود تا نافله نماز صبح را بخواند. تو مى دانى به نماز دو ركعتى كه قبل از نماز صبح خوانده مى شود، نافله صبح مى گويند. نگاه كن! هنوز مسجد خلوت است و تاريك. * * * در نور ضعيف قنديل ها، دو نفر مواظب همه چيز هستند، ابن ملجم و شبيب منتظر آمدن اشعث هستند، قرار شده است كه آنها صبر كنند تا اشعث خودش را به آنها برساند، به راستى چرا او اين قدر دير كرده است؟ يك سياهى به اين سو مى آيد، او اَشعَث است، او مى رود و در كنار نزديك ترين ستون به محراب مى ايستد، هيچ كس به او شك نمى كند. او پدر زنِ حسن(ع)است. صداى اشعث بلند مى شود: "عجله كن! عجله كن! فرصت را از دست مده". حُجْرِ بن عَدىّ اين سخن را مى شنود، آشفته مى شود، حدس مى زند كه خطرى در كمين مولايش باشد، او به پيش مى دود تا سينه خود را سپر مولايش نمايد. ابن ملجم و شبيب نيز به سوى محراب مى دوند، على(ع) در سجده اوّل نافله صبح است، ابن ملجم شمشير زهرآلود خود را بالا مى آورد و فرياد مى زند: "لا حُكمَ إلاّ لله"، اين همان شعار خوارج است. شمشير ابن ملجم به فرق على(ع) فرود مى آيد. افسوس كه حُجْرِ بن عَدىّ فقط چند لحظه دير رسيده است! شمشير شبيب هم به سقف محراب مى خورد، يكى از ياران على(ع) به سوى شبيب مى رود و با او گلاويز مى شود و او را بر زمين مى زند، ابن ملجم ديگر فرصت را مناسب نمى بيند كه ضربه دوّم را بزند، او به سرعت فرار مى كند. خون فوران مى كند، محراب مسجد كوفه سرخ مى شود و على(ع) فرياد برمى آورد: فُزتُ وَرَبِّ الكَعبَة ! به خداى كعبه قسم كه من رستگار شدم. * * * به خداى كعبه سوگند كه تو رستگار شدى، از دنيا آسوده شدى و به شهادت كه آرزويت بود رسيدى. قلم من درمانده است كه شرح سخن تو را گويد، خون تو محراب را رنگين كرده است، امّا تو براى شيعيانت پيام مى دهى كه سرانجامِ عدالت خواهى، رستگارى است. تو با بدبينى مبارزه مى كنى، نمى خواهى كه شيعه تو، بدبين و نااميد باشد، تو مى خواهى به آنان بگويى در اوج قلّه بلا هم، زيبا ببينند و رستگارى را در آغوش كشند. درست است كه تو با مردم كوفه سخن مى گفتى و از آنان گله مى كردى، امّا همه آنها به خاطر آن بود كه مردم بپاخيزند و با تو به جهاد بيايند و اگر روزگار مهلت بيشترى داده بود، تو پيروز ميدان جنگ با معاويه بودى. تو با آن سخنان دردناك، مى خواستى مردم كوفه را از خواب غفلت بيدار كنى، سخنان تو هرگز از سر نااميدى نبود! افسوس كه ما تو را نشناختيم، تاريخ هم تو را نخواهد شناخت. كسى كه پيرو توست، هرگز نااميد نخواهد شد. ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
دعاى روز شانزدهم ماه رمضان اَللّـهُمَّ وَفِّقْنى فیهِ لِمُوافَقَهِ الاَْبْرارِ، وَجَنِّبْنى فیهِ خدایا موفقم دار در این ماه به همراهى کردن با نیکان و دورم دار در آن از مُرافَقَهَ الاَْشْرارِ، وَآوِنى فیهِ بِرَحْمَتِکَ اِلى دارِالْقَـرارِ، بِاِلـهِیَّتِکَ یا اِلـهَ رفاقت با اشرار و جایم ده در آن بوسیله رحمت خود به خانه قرار و آرامش به معبودیّت خود اى معبود الْعالَمینَ جهانیان @hedye110
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد اللهم عجل لولیک الفرج 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 دوباره توی عمارت غوغا به پا شد،نفسمو بیرون دادمو داخل اتاق شدم و پشت در ایستادمو سعی کردم خودم رو قانع کنم که این چیزا به من مربوط نمیشه اما دلم آشوب بود،تا چشم میبستم چهره رنگ و رو رفته خان جلوی چشمام نقش میبست... نزدیک به یک ساعت گذشت انقدر با خودم کلنجار رفته بودم که داشتم دیوونه میشدم،دستمو گذاشتم روی دستگیره در تصمیم خودم رو گرفته بودم باید هر جوری که بود جلوی این کارای عمه رو میگرفتم! نمیتونستم مستقیم برم پیش خان و همه چیز رو بهش بگم اما فکر بهتری توی سرم بود نفس عمیقی کشیدمو از اتاق بیرون زدم و گشتی توی ساختمون عمارت زدم هنوز اتاقا رو به خوبی نمیشناختم و فقط اتاق خان رو بلد بودم،با دیدن خدمتکاری که سینی به دست به سمتم میومد قدم هامو‌ تند تر کردم،حتما اون میدونست فرهان کجاست،با رسیدن بهش لبی تر کردمو پرسیدم:-حال خان چطوره؟ سری تکون داد و با خجالت گفت:- نمیدونم خانوم دارن استراحت میکنن! -فرهان خان چی؟ کجا میتونم ببینمشون؟ -ایشونم پیش آقاشون هستن اگه باهاشون کاری دارین همراهم بیاین خانوم دارم براشون چایی میبرم! تشکری کردمو در حالیکه از اضطراب داشتم صدای تپیدن قلبمو میشنیدم دنبالش راه افتادم،میخواستم به فرهان بگم چی دیدم حداقل مطمئن بودم اون به سلامتی خان اهمیت میده،ولی نمیدونستم چه واکنشی نشون میده یا حرفمو باور میکنه یا نه،با ورود به مهمونخونه با دیدن عمه و مرد دیگه ای که کنار خان نشسته بود جا خوردم خیال میکردم خان و فرهان تنها باشن آخه خدمتکار فقط دو تا استکان چایی آورده بود،خواستم برگردم که دیگه دیر شده بود،تموم نگاه ها به سمت من بود،با خجالت لبخندی به لب نشوندمو‌ به بهونه نگرانی نزدیک خان شدمو آروم پرسیدم:-خان عمو بهتر شدین؟ با رنگ و رویی پریده دستش رو روی دستم گذاشت و با مهربونی سری تکون داد،اینبار دیگه از این که دستم رو لمس کرده بود ناراحت نشدم برعکس باهاش احساس نزدیکی بیشتری میکردم انگار که آقاجونم اینجوری بی حال جلوی روم دراز کشیده باشه،اشک توی چشمام حلقه زد،با صدای مرد، خان ازم رو گرفت:-خان اینم بنچاق زمینا،از امروز اختیار تموم مال و اموالتون دست فرهان خانه میتونن هر تصمیمی صلاح دیدن بگیرن! خان نفسی بیرون داد و رو به فرهان گفت:-تا وقتی سر پا شم مسئولیت این عمارت به عهده توئه پسر خوب حواست رو جمع کن،میدونم از پسش بر میای! نگاهی به چهره ذوق زده عمه انداختم انگار به هدفش رسیده بود نمیدونم برای چی اینکارارو میکرد بلاخره که همه چیز به فرهان میرسید خان پسر دیگه ای نداشت... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 عمه لبخند روی لبش رو جمع کرد و رو به مرد تشکری کرد و بنچاقای روی زمین رو برداشت و پیچید لای بقچه ای و گرفت توی بغل و با نگرانی نشست کنار خان! نگران به صورت زرد رنگ خان نگاه میکردم میترسیدم که حالا که عمه به هدفش رسیده باشه،بخواد برای همیشه خان رو از سر راهش برداره باید هر چه زودتر همه چیز رو به فرهان میگفتم،تو همین فکرا بودم که مرد استکان چاییش رو سر کشید و از جا بلند شد و بعد از دست بوسی از خان به همراه فرهان به سمت در خروجی راه افتاد... کمی صبر کردمو بعد با اجازه ای گفتم و به دنبال فرهان از سالن بیرون اومدم و پشت درختی به انتظارش ایستادم،نمیدونستم باید از کجا شروع کنم فقط میدونستم تا دیر نشده باید همه چیز رو بهش بگم،با نزدیک شدن صدای قدم هاش از پشت درخت بیرون اومدمو رو به روش ایستادم،شوک زده نگاهی بهم انداخت و گفت:-چی شده؟آقام دوباره به سرفه افتاده؟ سرمو به چپ و راست تکون دادمو گفتم:-نه چیزی نیست فقط...فقط میخوام یه چیزی بهت بگم! نفس راحتی کشید و ناباور ابروهاش رو بالا داد و گفت:-یه چیزی میخوای بگی؟ سری به نشونه مثبت تکون دادمو داشتم کلمات رو توی ذهنم میچیدم که لبخند کجی زد و گفت:-نکنه دیدی تموم اختیارات ده افتاده دست من اومدی معذرت خواهی کنی؟پشیمون شدی که با اون لحن جوابم رو دادی؟ اخمی کردمو گفتم:-بهتره حرف نزنی که از چیزی که میخوام بگم پشیمون بشم! دستاشو پشت سرش گره کرد و سرش رو جلو تر آورد و زل زد توی چشمام:-خیلی خب دختر دایی بگو ببینم چه امری داری؟ سر به زیر انداختم و با ترس لب زدم:-فکر کنم...من بدونم خان چرا مریض شدن! خنده ای کرد و گفت:-نکنه طبیب هم بودی و من خبر نداشتم؟تا اونجا که یادمه مشقاتو هم به زور خواهرت مینوشتی! اخممو غلیظ تر کردمو گفتم:-نمیتونی یکم درست رفتار کنی نه؟اصلا تقصیره منه که دلم به حالت سوخت همون بهتر که خودم رو قاطی این مسائل نکنم! عصبی چرخیدم برگردم توی ساختمون که بازومو گرفت و کشید سمت خودش و نگاهی توی چشمام انداخت و گفت:-خیلی خب حرفت رو بزن چی میدونی؟! دستمو از دستش بیرون کشیدمو‌ پوفی از سر کلافگی کشیدمو لب زدم:-من فکر میکنم بدونم علت مریضیه خان چیه،آخه دیدم یکی توی جوشونده خان دوا ریخت،حدس میزنم به خاطر اون باشه آخه خان هر دفعه بعد از خوردن اون به سرفه می افته! -تای ابروشو بالا داد و پرسید:چی؟یعنی میخوای بگی آقامو چیز خور کردن؟چرا یکی باید همچین کاری کنه؟آقام تا به حال آزارش به هیچ کدوم از این آدما نرسیده،دیوونه شدی؟ -نخیر گفتم که چشم خودم دیدم همین دیشب..! اخمی کرد و گفت:-گیرم که راست میگی پس چرا تا الان دهن باز نکردی؟ شونه ای بالا انداختمو گفتم:-چون مطمئن نبودم،الانم نیستم،فقط حدس میزنم گفتم شاید تو بتونی بفهمی حدسم درسته یا نه! -خیلی خب،بگو ببینم کی بوده اگه حق با تو باشه کاری میکنم موغور بیاد! مظلوم نگاهی به چشماش انداختمو طوری که خودمم به زور شنیدم لب زدم:-عمه! کلافه نگاهشو چرخوند سمت حیاط و دوباره چشم دوخت به چشمام و گفت:-برو خدارو شکر کن که...جملشو ناتموم رها کرد و عصبی دستی به دور دهنش کشید و گفت:-فقط اینو بهت بگم که بهتره دفعه بعد راه بهتری برای سر کار گذاشتنم پیدا کنی وگرنه قول نمیدم خودم رو کنترل کنم! اینو گفت و خواست بره که جدی لب زدم:-من چیزی که دیدم رو بهت گفتم،نمیتونستم به کس دیگه ای اعتماد کنم همین الانم که میبینی اومدم بهت بگم کلی با خودم کلنجار رفتم تا بیشتر از این خودم رو توی دردسر نندازم،اما دلم راضی نشد حالا میل خودته حرفمو باور کنی یا نه ولی اگه من بودم حتما پیگیر میشدم،آخه آقات مرد خوبیه...فقط...فقط لطفا به کسی نگو من این حرفا رو بهت گفتم! اینو گفتمو با عجله قدم برداشتم سمت ساختمون...توی ورودی ایستادم و نگاهی به پشت سرم انداختم فرهان هنوزم شوک زده وسط حیاط عمارت ایستاده بود و به زمین نگاه میکرد،بدنم یخ کرده بود از این میترسیدم که خودم رو توی دردسر انداخته باشم،آخه به فرهان اعتمادی نبود،اما دیگه عذاب وجدان نداشتم خیالم راحت بود که کار درست رو انجام دادم،نفسی بیرون دادمو چرخیدم به سمت اتاق که با سر توی بغل کسی فرو رفتم:-حواست کجاست دختر؟جلوی پاتو نگاه کن! با دیدن چهره عمه رنگ از صورتم پرید:-ببخشید ندیدمتون! پوفی کشید و قدم برداشت توی حیاط،لبمو به دندون گزیدمو پا تند کردم سمت اتاق و پناه بردم به داخلش! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
087.mp3
3.38M
حزب هشتاد و هفتم (۲۴ سبأ الی ۱۴ فاطر) 👤 با صدای استاد پرهیزگار @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ حال و هوای ییلاق بهاری ماسال استان گیلان بهمراه آوایی تالشی 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『♥️』 ببین یه روزیم بر میگردی ولی اون موقع دیگه من تورو نمیخوام! 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『♥️』 • منـم آن بنـده مخلص کـه از آن روز کـه زادمـ دل و جـان را ز تـو دیـدمـ دل و جـان را بـه تـو دادمـ 😍♥️ - مولانا 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
『♥️』 نگه داشتن یک زن بلد بودن می‌‌خواهد یک زن از تمام مردانگی یک مرد هیچ نمی خواهد جز یک خیال راحت که همانطور که هست بی‌ هیچ توقع و پنهان کاری دوستش بداری... 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
『♥️』 • ‏این اعجاز چای خانه ی مادربزرگ چیست؟ عطرش... طعمش... چرا بهشتی ست ☕️🌱 🦋🔷🦋  🇮🇷 🇮🇷 @mosbat_andishi          🔶🔺🔶
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 "به خداى كعبه سعادتمند شدم". همه به سوى محراب مى دوند. واى على(ع) را كشتند! هوا طوفانى مى شود، ضجّه در آسمان ها مى افتد، صداى جبرئيل(ع) در زمين و آسمان طنين مى اندازد: "ستون هدايت ويران شد، علىِّ مرتضى كشته شد...". على(ع) عمّامه خود را محكم به زخم سر خود مى بندد و سپس چنين مى گويد: "اين همان وعده اى است كه سال ها قبل، پيامبر به من داده بود". كدام وعده؟ كجا؟ روز جنگ خندق در سال پنجم هجرى، وقتى كه ابن عبدُوُدّ با اسب خود به آن سوى خندق آمد و مبارز طلبيد و هيچ كس جز على(ع) جرأت نكرد به مقابلش برود. آن روز شمشير ابن عبدُوُدّ سپر على(ع) را شكافت و به كلاه خود او رسيد و فرق على(ع) را هم شكافت، امّا اين ضربه، ضربه كارى نبود، على(ع) سريع با ضربه اى ابن عبدُوُدّ را از پاى درآورد و سپس نزد پيامبر رفت، پيامبر زخم على(ع)را نگاه كرد و بر آن دستى كشيد. با اعجاز دست پيامبر، زخم على(ع) بهبود پيدا كرد. بعد از آن پيامبر رو به على(ع) كرد و گفت: "من كجا خواهم بود آن روزى كه صورت تو با خون سرت رنگين شود؟". آن روز هيچ كس نمى دانست پيامبر از چه سخن مى گويد و از كدام ضربه شمشير خبر مى دهد. * * * خبر در كوفه مى پيچد، همه به اين سو مى دوند، حسن و حسين(ع) سراسيمه به مسجد مى آيند، آنها نزد پدر مى شتابند... پدر! بر ما سخت است تو را در اين حالت ببينيم!! على(ع) رو به حسن(ع) مى كند و از او مى خواهد تا در محراب بايستد و نماز صبح را به جماعت بخواند، بايد نماز را به پا داشت. على(ع) هم در كنار جمعيّت نماز را نشسته مى خواند، خون از سر او مى آيد، او با دست خون ها را از چهره پاك مى كند. نماز كه تمام مى شود، حسن(ع) نزد پدر مى آيد و سر او را به سينه مى گيرد. هنوز خون از زخم پدر جارى مى شود، حسن(ع) پارچه زخم پدر را به آرامى محكم مى كند، رنگ چهره على(ع) زرد شده است، او گاهى چشم خود را باز مى كند و حمد و ستايش خدا را بر زبان جارى مى كند: الحمد لله! چه رازى در اين "الحمد لله" توست؟ خدا مى داند و بس! * * * خون زيادى از بدن على(ع) رفته است، او ديگر رمقى ندارد، همان طور كه سرش بر سينه حسن(ع) است بى هوش مى شود. لحظاتى مى گذرد، حسن(ع) ديگر طاقت نمى آورد، تا وقتى پدر به هوش بود، او نمى توانست به راحتى گريه كند، اكنون صداى گريه حسن(ع) بلند مى شود، شانه هاى او به شدّت تكان مى خورند، او صورت پدر را مى بوسد و اشك مى ريزد، با گريه او، حسين(ع) هم گريه مى كند، عبّاس هم گريه مى كند، همه مردم گريه مى كنند، غوغايى به پا مى شود. قطرات اشك حسن(ع) روى صورت على(ع) مى افتد، على(ع)به هوش مى آيد و چشم خود را باز مى كند و مى گويد: عزيزم! چرا گريه مى كنى؟ هيچ جاى نگرانى براى پدر تو نيست، نگاه كن! اين جدّ تو پيامبر است، آن هم مادربزرگ تو، خديجه(ع)است، ديگرى هم، مادرت فاطمه(ع) است! آنها منتظر من هستند، چشم تو روشن باشد و گريه نكن! حسن جانم! امروز تو بر من گريه مى كنى در حالى كه بعد از من تو را مسموم خواهند كرد و بعد از آن برادرت حسين نيز با شمشير شهيد خواهد شد. ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef